۳ آذر ۱۳۸۷

زیارت: صبح


از قطارتهران-گرگان پیاده شدم در فضای مه آلود ایستگاه یک خانم محترم که همسرش اومده بود دنبالش مرا تا میدان شهر رساندند و اتوبوس های نهارخوران را نشانم دادند. از خیابانهای تمیز گرگان رد شدم و نهارخوران پیاده شدم. اندکی سرد شده بود با دستکش و شال گردن و دوربین به راه افتادم. 7 کیلومتر تا زیارت راه بود می دونم تا روزی 10 کیلومتر را می تونم پیاده برم اما این سر بالایی بود...راه افتادم
پاییز همه جا ریخته بود رنگ ها در چشمانم درهم می ریخت زیاد وارد جنگل نمی شدم. ماشینهای عبوری هم محترم بودند . من و دوربینم و جاده...و جویباری که در زیر درختان پیدا و پنهان می شد. به تدریج گرمتر شد یا من چون بالا می رفتم...خانواده ها با ماشینهایشان مدام در مناطق زیبا می ایستادند و من به انها می رسیدم و رد می شدم و دوباره به هم می رسیدیم.
در راه آب معدنی و کیک قطار را خوردم اما هنوز گرسنه بودم. در بین راه پیرمردی را دیدم که جلو دکه اش را جارو میزد گفت که تا من استراحتی کنم چایش آماده می شود. روی نیمکت ها زیر درختان زرد نشستم پرنده ها به کیفم سرک می کشیدند و من لذت می بردم .. یعقوب پیر می گفت: این درختها مثل آدمیزادن اونا جوونی و پیری دارن اونا مثل درختها پیر می شن بهش گفتم :آدمام مثل درختا وقتی پیر می شن قشنگ می شن...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
من تازه الان ویلاگ شما رو کشف کردم و با ذوق داشتم یادداشت هاتون رو پشت هم می خوندم که رسیدم به این سری یادداشت های سفر گرگان و الان در حال ذوق مرگی ام،
آخه من گرگانی ام.
همین!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...