۱۴ تیر ۱۳۸۸

این روزها

به گذشته نگاه می کنم و می بینم

چقدر کم زیر آسمان خوابیده ام
چقدر کم عشق ورزیده ام

چقدر کم در رودخانه شنا کرده ام
چقدر کم دوست داشته شدم
چقدر کم رقصیده ام

چقدر کم در باد دویده ام
چقدر کم زندگی کرده ام

و زمان می گذرد

۲۲ نظر:

ناشناس گفت...

این قصه براتون آشنا نیست ؟!! تا آخر بخونید چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.

چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و
بستگانش با آن سیر میشدند.

سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ
گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند.
از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی
خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ
شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد.دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت.
چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی
میکردند.

برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.

از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:

عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از
راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای
نگهبانتان را به آنها سپرده باشید ...

شاه نگار گفت...

و چه زيادند زمانهايي كه زمان را از ياد برده ام

ناشناس گفت...

Mohhem inast ke anra fahmidi.
mabaghi ba tost ke kari bekoni.
baraye jobran.

After Darkness گفت...

اون آیتم دویدن در باد..شنا در رودخانه..خوابیدن در زیر آسمان چیزیست که همه مون از 9 ، ده سالگی به بعد تعطیلیم توش. پس به بقیه فکر کنید کلن..
- یک همجنس هموطن هنوز چسبیده به وطن

احسان گفت...

تا حالا چیکار میکردی پس؟

FASAANEH گفت...

هنوزم دیر نشده ، از مادر بزرگ معلم زبانت یاد بگیر :-)

زهره اسدپور گفت...

تو زندگی خودم،درباره ی چقدر ش نظر نمی دم! اما درباره ی همه ی هزینه ای که برای همین قدرش هم دادم، باید بگم، زیاد ، خیلی زیاد!

کیقبا د گفت...

و این حکایت نسل دهه چهل است . متولدین 40 تا 50 . حالا یکی دو سال اینور اونور . همون برزخی ها. نسل از این ور مونده و از اون ور رونده .

کاوه گفت...

و تنها افسوس می ماند.

نیلوفر گفت...

واقعا لذت برم

دارا گفت...

یه بار گفته بودم حاضرم با نوشته هاتون و کاراکترتون یه فیلم بسازم.
باور کنین دیگه اون نظرو ندارم. خیلیییییی کار سختیه !! آخه کی میتونه این رل رو بازی کنه؟ حالا گریمورش بمونه که بیچاره باید در هر سکانس رنگ موی نقش اول رو هی عوض کنه.
مطمئنم مامان خانوم واسه همین روحیه شما تین ایجر موندن دیگه.

صفا گفت...

ناشناس عزیز قصه ای رو به یادمون اوردی که بارها با گوشت وپوستمون لمسش کردیم دردناکه وگویی چنان عادی شده که شاید برای دوره ای کوتاه دلمون به درد بیاد اما عادت میکنیم به تخملش

roozmare گفت...

e-mail dari :)

سعید پیوندی گفت...

khanoom talai aziz va khob
cheghar khosh halam ke baz yaddashthai shoma ro mibinam in safar japon be ma kooft shod ba in khabarha va oza shad bashid

ناشناس گفت...

ایشالا از این به بعد

عروسک کوکی گفت...

واقعا چقدر کم زندگی کردیم.....در این دنیایی که تا چشم کار می کند دیوار است و دیوار.....

شهرزاد گفت...

کاش جلوی اولین چراغ قرمز ، بایستد !!

ناشناس گفت...

beautiful but so sad.......

پوریا گفت...

جانا سخن از زبان ما می گویی

عماد گفت...

می خواستم بگم منم همینطور . دیدم که همه همین طوریند. ÷س می گم همه همینطور

ناشناس گفت...

man in neveshtatoono kheili doost dashtam,ba ejaze minevisamesh.omidvaram sadha sal khoobe khoob benevisi

ناشناس گفت...

من نمی دونم چرا تصمیم گرفتم همه این کارا را واسه یک بار دیگه ام که شده انجام بدم واسه شروع می خوام برم رو پشت بام بخوابم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...