۸ اسفند ۱۳۸۸

همین

متنفرو منزجر، خسته و ناامید از دانشکده می اومدم خونه که باران گرفت..رگبار بهاری...

پیرمرد از مغازه اش بیرون امد زیرباران سر بلند کرد، خندید ، دستهایش را به هم کوبید و و رو به اسمان شادمان فریاد زد: اینه ...همینه ...

و تمام شد

دستی نامرئی بر چهره تمام مردم کوچه لبخند اورد. سربازهایی که می دویدند.،زنی با جعبه شیرینی اش، موتور سواری سربرهنه و دو مرد میانسال کت شلواری که ازماشین پیاده می شدند ..

و من


۷ اسفند ۱۳۸۸

ایزد تو بیابون نیمکت داد


من امروز یه نیمکت بزرگ چوبی قهوه ای گرفتم که می شه یک عالمه بالش توش ول داد و روی ان همه ولو شد و چای و شکلات خورد و فیلم نگاه کرد.

۶ اسفند ۱۳۸۸

جوزده 2

امروز صبح تلو تلو خوران از خواب بیدار شدم و به قصد قضای حاجت گلاب بروتون به خلو رفتم و در انجا متوجه شدم که در هنگام عبور از جلوی هال، اجسام و اشیا بزرگی در انجا غیبت پیدا کرده بودند . با عجله از ان مکان به بیرون جهیدم و مشاهده نمودم که از مبلمان اینجانب هیچ اطلاعی در دسترس نیست!

تصور کنید مرا با ان قیافه خوابالود و موهای سیخ و شلوار نصفه نیمه ام جلوی در توالت در حال تماشای جای خالی مبلها روی سرامیک که پر از تخمه و مو و خاک و...بود

خب من باید چی کار می کردم ؟ کلی اول صبحی خندیدم و رفتم صبحانه خامه و عسل خوردم و رفتم فرهنگسرا

نه شما بگو چی کار میکردم؟ به 110 زنگ بزنم؟ اونم واسه چهارتا تیکه تیر تخته؟

نه بابا من خیلی لارجم!!!

البته بعدا یادم اومد شب قبلش ساعت 11 یکی زنگ زد گفت مبلها رو واسه یه بدبخت تر از من احتیاج داره .من دچار جوزدگی ناشی از تو نیکی میکنو و بیابون و احسان و از این جور خزعبلات شدم و همه را انداختم توی دجله

حالا یه سئوال اساسی: اخه توی چیز خل که ده ساله قصد خرید مبل داری و هنوز نتونستی انتخاب کنی؟ می خوای تو دهسال اینده که در حال تصمیم گیری هستی ، چه غلطی بکنی با این سرامیک ها ی غیر قابل نشستن؟


۵ اسفند ۱۳۸۸

تکنولوژی احمق ها

من می دونستم اینا کم هوشن اما اصلا فکر نمی کردم عقب افتاده ذهنی هم باشن

یعنی اینا به شدت به کمک احتیاج دارن ها.. دلم براشون سوخت، یعنی یه نتونستن یه نرم افزار بنویسن که بفهمه کلمه lokht فقط بعضی از حروفش با کلمه shelakhte مشترکه و بشنوید بقیه راmaskoni, takoni,icon,mordeshoret,mahie shortsکه به خاطر حروف مشترک با short,kon در این وبلاگ را بسته بودند

یعنی یک روز تمام داشتم ادبیات فارسی را به گند می کشیدم با ایجاد غلط املائی برای این کلمات تا چشم شما به دیدار من روشن شود :)

۴ اسفند ۱۳۸۸

تمامش کنید


در سراسر زندگی دانشجویی و بعد ازآن مدام با افراد مختلف هم اتاق ویا همخانه شده ام و با بعضی ها دوست. دراین رابطه ها بسیار پیش آمده که دوستی خودش تمام شده، به دلیل فاصله، تغیر محیط و... و بدون خون و خونریزی و یا همچنان ادامه داشته باشد تا کنون..
در این سالها من به ندرت از این جلسات "بیا تمامش کنیم" داشته ام. در "ترس از درگیری" من تردیدی نیست اما من بیشتر از این می ترسم که در این جلسات بیا تمامش کنیم چیزهای بدی در مورد خودم بشنونم و ترس از اینکه مبادا حقیقت داشته باشد که اگر داشته باشد، من مثل یک ادم عاقل و بالغ سعی در تغییر آن ضعفم نمی کنم که اولا درجا می پذیرم که من حتما این ایراد را دارم و دوم اینکه حالا باید برم بمیرم که اینقدر بدم و یک ذره خوبی درمن نیست و چرخه ای از احساس گناه و حقارت و هزار احسا س کوفت وزهر مار دیگر در ذهنم ایجاد می شود که باید ماهها بگذرد تا اندکی خودم برای خودم قابل تحمل شوم.
در این سالها سه بار من با این هم خونه ها دوستی را قطع کردم که در دو موردش از این بابت متاسفم و فکرمیکنم که هنوز ما می توانستیم ادامه بدهیم و از بدشانسی ما دور شدن جغرافیایی هم به هر دو مورد اضافه شد که اگر بیشتر هم اتاقی می ماندیم حتما فرصتی برای اشتی بود و اگر اتفاقا روزی این فاصله جغرافیایی از بین برود، حتما دوستی را دوباره برقرار خواهم کرد.
اما در مورد سوم هنوز هم میلی به دوستی مجدد ندارم. با اینکه اتفاقا دوری مکانی هم رخ نداده و اگر بخواهم می توانم او را ببینم.
ان هم فقط به این دلیل که نتوانستم از زیر جلسه "بیا تمامش کنیم" در بروم و در آن جلسه او چیزی گفت که من نه می توانم ببخشم و نه فراموش کنم .

عاجزانه خواهشمند است وقتی می خواهید تمام کنید این کار را بدون جراحی های روح انجام دهید که به دلیل نامِ جلسه تنها فرصت چاقو زدن دارید و فرصت پانسمان برش خونینتان را برای همه عمر از طرف مقابل می گیرید و تنها زخمی التبام ناپذیر باقی خواهید گذاشت که کشتن روح خیلی ساده است ..کاری که مدام می کنید...هر روز می کنید...مد شده تازگی ها اخر

۳ اسفند ۱۳۸۸

تحقیق در مورد عملکرد رید مان

امروز ورودی دو دانشگاه مختلف، دو پرسشنامه مختلف را پر کردم که هر دو درباره ماجراهای اخیر بود. نکته جالب که در پرسشنامه اول به طور وضوح اسم افرادی را برده بود که ایا به نظر شما در ایجاد این ماجراها موثر بوده اند یا خیر و عملکرد مثبت صدا و سیما در این میان. من خیلی جدی جوابهای می دادم اما نمی دونم چرا خانمه هی می خندید می گفت جدی می گید؟بخصوص به پیشنهاداتم در مورد بهبود وضعیت صدا وسیما

دانشگاه دومی در ابتدا سئوالات فراوانی درباره اهمیت به دین و معنویات و ازدواج وخانواده و رعایت احکام دینی پرسیده بود و در اخر کار خیلی ناگهانی به سئوالات مشابه پرسشنامه اولی رسیده بود

جهت مند بودن و غیر علمی طراحی شدن هر دو پرسشنامه عجیب نبود اما بی ربط بودن قسمت اول و دوم پرسنامه دومی به هم احتمالا باعث رسیدن به چنین نتایجی خواهد شد:

- اغتشاشگران به تبعیت ازمحل کار همسر اعتقادی ندارند

- اغتشاشگران نمازهایشان را سر وقت نمی خوانند

- اغتشاشگران موفقیت شغلی را بر همسر ترجیح می دهند

- اغتشاشگران نازا هستند

۱ اسفند ۱۳۸۸

عزیزمن

امروز داور یک مسابقه عکاسی بودم

اما اینقدر حال کردم با عکسهای بچه ها ...ریلکس... هر چی دم دستشون اومده بود فرستاده بودن جشنواره.. گوش بدید:

بخش دخترایرانی، اقتدار ملی

1 . گشت ارشاد داره به یه دختر تذکر می ده

2. یه پلیسی جلو عکاسی یه دختری را گرفته

3 .چند جوان معلوم الحال یه دختر دوچرخه سواری را نگه داش

بخش اشتغال

1. یک زنی که داشت گدایی می کرد

2. یه زنی که روی زمین نشسته بود دستفروشی می کرد

3. یک زنی که داشت رانندگی می کرد

بخش دختران امروز مادران فردا

1. یک دختر و مادری در پارک بودند

2. یک دختر و مادری داشتن چایی می ریختن

3. یک دختر و مادری داشتند همدیگر را ماچ می کردند

بخش حجاب

1. یک پیرزنی با چادر گل گلی

2. یک دختر عشوه ای با یک روسری گل گلی

3. یک زن پوشیده دار گِل مالی

دوست داشتن تک تکشون راپیدا کنم و ماچ کنم اینقدر اعتمادبه نفس داشتن

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

مادر- هیولا

زمانی از هیچکاک پرسیدند چرا مادرهای فیلمات ترسناک هستند؟ مدتی فکر کرده بود بعد پرسیده بود جدا؟ براش سند اورده بودند. باز به فکر فرو رفته بود و بعد گفته بود: خب فکر ش را که بکنی خیلی ترسناکن هستند
من مادری را می شناسم که دخترش را مجبور کرد از پزشکی تهران انصراف بدهد و در شهرشون دبیر شود تا در روزهای پیریش از او مراقبت کند.
مادری را می شناسم که با هر بار خواستگاری دختر بیمار می شود و تا مرز سکته پیش می رود و بعد از بهم زدن ماجرا دوباره حالش خوب می شود
مادر دیگری که مننتظر است تا مهمان بیاید و تا او دختر را در مقابل انان تحقیر کند.
مادری را می شناسم که از تمام دوستان دخترش متنفر است
درمورد پسر ها هم ... مرد 46 ساله ای را می شناسم که مادرش با محبت ها وکنترل هایش مانع از حضور هیچ زنی در زندگی او شده
مادری که تاکنون سومین ازدواج پسر را نیز به هم زده است

مادری که به محبت پدر و پسری حسادت می کرد و مدام رابطه این دو را بهم می زد

زمانی در کتاب بعد از سلام چه می گویید درباره والدینی صحبت کرده بود که نمایشنامه زندگی فرزندان خود را می نویسند و عده زیادی از انان ناخوداگاه نمایشنامه شکست انان را می نویسند تا دوباره کوچک و محتاج به اغوش مادر بازگردند
به نظر می رسد اینگونه مادران همیشه چهره دوگانه مادر- هیولا را حفظ خواهند کرد

۲۸ بهمن ۱۳۸۸

چندتا؟

یعنی چند تا مادرک تو دنیا وجود داره که جنگ وصلح بخونن و با خواهرک درباره پیر و اندره ای بحث کنن، رادیو فردا گوش بدن و احبارشو نقد و بررسی کنن در حالی که مرغ شکم پر درست کردن و برای گربه های توی کوچه هم استخون کنار گذاشتن

۲۷ بهمن ۱۳۸۸

مسافر شمال

با شکمی پر از غذاهای مامان پز و با کیسه ای پر از عطر سبزی های تازه و سیرترشی و زیتون پرورده و فلفل تازه و ماهی و تنفس هوای پاک برگشتم.

۲۴ بهمن ۱۳۸۸

سفیدی مواج تو در تو


از بالای ابرها رد شوم و اومدم شمال
اون بالا به اشکال حیرت اور ابرها نگاه می کردم و فکر می کردم در غیاب هر شئی پرنده ای اونا این همه سالِ غیر قابل تصور، این همه مناظر دلفریب را نقاشی کردند و مثل همیشه به این نتیجه می رسم که دنیا برای چشم بشر خلق نشده که بی اعتنا به حضورش میلیاردها سال بوده و احتمالا در کمال بی اعتنایی بعد از نابودی ما هم زیبایی خواهد زایید
فقط خوشحالم که وسط این پلک زدن تاریخ ،منم بودم و انچه که امروز بالای ابرها بود را دیدم.

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

یک لحظه بی توجهی نزدیک بود یک عمر پشیمانی:)


گویا دختر خاله داشته درباره تغییر لامپ اتاق به من پیشنهاد می داده ومن گوش نمی دادم. اونم به عنوان اعتراض اصوات نامفهومی برزبان می آورد که باز هم متوجه نشدم بعد برای خواهری همین اصوات را اجرا می کند که مثلا با اوهمدردی کند، خواهری هم اصلا قضیه را نگرفته و میگه :خب برو پیش سایمون تست آواز بده
حالا دختر خاله دویده کنار پنجره و می خواد به دلیل تحقیری! که شده خودکشی کند و به طرز خطرناکی از چارچوب اویزان شده ..حالا در اون وضعیت چه چیزهایی می گفت که ما خودمان را خیس کرده بودیم از خنده به کنار و ما دو تا هم که سعی می کردیم به یاد بیاریم روانشناسای تو فیلما چی می گن همچین مواقع ... سرانجام اورا راضی کردیم که به زندگیش ادامه دهد و او تحت تاثیر ترفند های علمی ما قرار گرفته و ما را بخشیده و پایین اومده
البته هر سه نفر ما به یک نکته کوچولو هم نادیده گرفته بودیم که .. پنجره به دلیل میله هاش اصلا امکان خودکشی را ندارد.

۲۱ بهمن ۱۳۸۸

جای خالی نوای نی لبک

مادرک می گه زمستون شبا حاج محمد برامون حافظ میخوند، دائی ابولقاسم شاهنامه. عمو بزرگ هم یه نفر رو می اورد که تو این شبا برامون نی لبک بزنه.. حالا همه هر شب تو خونشون تلوزیون نگاه میکنن ، وقتی هم دور هم جمع می شن باز تلوزیون نگاه می کنن

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

استاد زمینی

استاد پروازی شدم. اینقدرخنده داره،

از اینجا میری فرودگاه سوار هواپیماو پیاده می شی، میان دنبالت ،می ری سر کلاس، میان دنبالت، می ری نهار، می یان دنبالت، می ری سر کلاس، می یان دنبالت، می ری فرودگاه ،می یای خونه

خب من دارم فکر می کنم اگه پول ماشین و پول نهار و پول بلیط هواپیما را خشکه به خودم بدن بهتر نیست؟تبدیلش می کنم به بی ارتی و ساندویچ و اتوبوس..خداییش ؟

۱۹ بهمن ۱۳۸۸

خواهش می کنم قضاوت نکنید

یکی از علاقمندی های من دیدن تصاویر زنِ باردار و مادر و نوزاد است. من تمامی انواع این دو تصویر(تا حد زیادی کلیشه ای شده) را بسیار دوست دارم. بخصوص ان نگاه غیر زمینی بین این دو موجود را

دیروز به دیدن دوستم رفتم که تازه زایمان کرده است. دیدن بدن او که تغییر شکل داده بود و از ان هیکل زیبا به این حجمهای بزرگ بی تناسب تبدیل شده بود، صورت بدون رنگش و دردی که هنگام شیر دادن تحمل می کرد، ان نوزاد قورباغه ای که انقدر ضعیف و زشت بود که ترحم بر می انگیخت و با سن چروکش زمانی که مادرش او را می شست

واقعیت را فراموش کرده بودم.. منکه خودم درگیر بزرگ شدن دختر خاله ها و پسر و دختر دائی بودم زمانی که هر روز صبح چهار نوزاد تخلیه می شدند داخل خانه ما ،منکه بزرگ شدن خواهرک را دیده بودم، فراموش کرده بودم که این عکسها و تصاویر تنها یک نیمه داستان را نشان می دهند ..

۱۸ بهمن ۱۳۸۸

و لذت مکرر

زیاد پیش می یاد که تو مترو کتاب بخونم اما کم پیش می یاد که به خاطر یه کتاب ایستگاه را رد کنم.

خدا را شکر که جهان هنوز نویسنده خوب می زاید.

تنهایی پر هیاهو

بهومیل هرابال

ترجمه پرویز دوائی

۱۷ بهمن ۱۳۸۸

بدبخت شدم رفت


وای بچه ها بدبخت شدم

بچه ها ی که اومده بودن خونم برا تولدم فال حافظ گرفتن ..اقا یک غزلی اومد ی...یک غزلی اومد ..یک پیش بینی کرده بود که هنوز داره تمام تنم می لرزه...فکر کن من عاشق بشم ...بعدم از اون مدل هجران یاری ها ...که دهنت سرویس و دل ودست بدادی و ..سوختی و جر خوردی و اشک خون و اینا

یعنی فکر کن بعد از چهل سال برداری جلوی این همه عالم و ادم (که شما باشین) بخوام چس ناله کنم و عشقولانه در وبکنم ...یعنی رسما ابروی این چهل سال را ببرم زیر سئوال

حالا درد این موضوع که قراره من از فراق یار ریق رحمت را بخورم به کنار، فکر لبخند های عاقل اندر سفیه شما بیشتر عذابم بده

اخه من که می دونم دهن لقم و طاقت نمی یارم ماجرا را به شما نگم ...وای حتی تصورش هم وحشتزده ام می کنه ...فکر کنم؟ یعنی چی؟ اخه این چه سرنوشتیه که در انتظارم...این همه سال در ساحل سلامت به ریش همه عشاق خندیدیم ..حالا نکنه جدا ؟ وای نه ..

حالا شاید حافظ خواسته یه شیطنتی کرده باشه ها ؟ اره دیگه نه؟ اذیت کرده؟ همشهری شوخیه دیگه ؟ تو رو خدا؟ همینه دیگه نه؟

۱۵ بهمن ۱۳۸۸

اینم هدیه من به شما

چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدوره مهم دلالت داشت که با انتظار و صبر ارتباط می یافت. دوران حاملگی آدمیزاد هفت چهل روز طول می کشد. ایام تزکیه نفس و آداب مربوط به مرگ در سلام را با عدد چهل می سنجند. توفان نوح چهل روز و سرگردانی قوم یهود در چهل سال طول کشید . موسی و عیسی هر یک چهل روز در بیابان به سر بردند و بعد از ان نجات یافتند و عیسی چهل ساعت در گور باقی ماند و سپس عروج کرد. در حديث آمده است كه اگر كسي چهل ساله شد و خيرش بر شرش غلبه نكرد،آماده رفتن به جهنم باشد. در نقلي امده است كه مردمان طالب دنيايند تا چهل سالشان شود. پس از آن در پي آخرت خواهند رفت. در قران امده است ميقات موسي با پروردگارش در طي چهل شبانه روز حاصل شد. گفته شده كه حضرت ادم چهل شبانه روز بر روي كوه صفا در حال سجده بود.

من چهل ساله شدم و لبخند می زنم به آغازم

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

the end

به کوری دل دشمنان گیس طلا و کوبیدن مشت محکمی بر نیش تمام خوانندگان ولخند(اصطلاح شیرازی است؟) بنده امروز در دهه مبارک فجر موفق به اخذ گواهینامه رانندگی پایه دو(ب-1) شدم

حالا دارم دام دیدیم دیم

حالا دریم دیم دادام دام

فکر کن صبح از شدت استرس از بالا و پایینم داشت می رفت اون وقت تو محل امتحان دخترا بهم می گفتن: وای خوش به حالت چقدر خونسردی! یعنی می خواستم بزنم تو چک و چیلشون

البته گفته باشم ها هم تو پارک دوبل زدم به اینه ماشین جلویی، هم موقع خروج از پارک بدون ایست رفتم وسط خیابون و اصلا هم یادم نمی یاد از چیزی به نام راهنما استفاده کرده باشم اما با چنان سرعتی(ناشی از استرس) سه دنده را رفتم و بعدش هم دنده معکوس و دور دوفرمون و پارک دوبل را زدم که سرهنگه باخشم شناسنامه را کوبید روی داشبورد گفت : ببین ارفاق می کنم قبولت می کنم اما قول بده هیچوقت اینجوری رانندگی نکنی


۱۳ بهمن ۱۳۸۸

شادی

برای آزمون پایان نامه اش ازم موسیقی می خواهد که سوژه را غمگین کنه


می گم: چه نوع غمی می خواید؟ اخه موسیقی می تونه انواغ غم ایجاد کنه


می گه: چطور؟


میگم : این غم شیرین، این یکی غم حسرت وتنهایی، اون یادآوری دردناک، اون یکی غم قلب شکسته و معشوق از دست رفته، اخری غم مرگ عزیز را یاداوری می کنه

می گه : پس این چیه؟

می گم :این دیگه غم نیست... این پایان جهانه ..مرگه...

سی دی ها را جابجا می کنم و به همه نواهای زندگیم می اندیشم.. در این همه سالهای که بر من گذشت..بر ما گذشت...

و فکر می کنم پس از نوای مرگ، زمان آن موسیقی دیگر می شود آیا؟


۱۲ بهمن ۱۳۸۸

احتیاج به معرفی داره؟

- می رم یوگا، معلمم اینقدر دوستم داره... هی صدام می زنه ..هی می گه چرا اینطوری؟ اینطوری نه اون طوری... درست بشین .. بلند شو...چرا کج شدی؟
- اون وقت این حرفا یعنی دوستت داره؟
- اره ..معلومه اخه من همیشه قسمت مثبت قضیه را نگا می کنم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...