همچنان در جاده هزار پیچ بالاتر می رفتیم و فضا عوض می شد و جنگل جایش را به دشتهایی وسیع و زیبا می داد.
البته فکر کنم به دلیل افت فشار همچنان بچه ها دری وری می گفتند.
- اون خط چیه؟
- خط افق
- پس چرا کجه؟
- چون خط افق کجه
- نه جدا نگاه نسبت به کوه کجه چرا؟
- اخه کوه کجه
طیبه به من می گه که به مرجان بگم که به راننده بگه که ده کیلومتری مانده به چهار باغ ما را پیاده کند. نمی دونم چرا هنگام انتقال این جملات ده کیلومتر به پنج کیلومتر کاهش پیدا کرد!
راننده کنار کاروانسرای رباط سفید نگه داشت. گروه صبحانه شروع به کار کرد و ما قدم زدیم. سطح روی چشمه یخ زده بود و رنگهای عجیب آبی و سبزی در زیر آن بود و بچه ها انقدر با سنگ یخ را شکستند که فکر کنم چشمه پر شد!
از گروه دور شدم و در زیر آفتاب دراز کشیدم. زمین گرم بود و آسمان آبی و صدای حشرات در بین علفهای دور....
بعد از خوردن صبحانه ای عجیب خوشمزه به راه افتادیم. جدا از هم راه می رفتیم و هرکسی در خلوت خودش بود.
تک درختهای توسکا دور از هم بر پهنه زرد رنگ خاک و کوههای برف پوش در انتهای جاده.
زیبایی منظره به کنار، مسئله این بود که من تا به حال به چنین پوشش گیاهی روبرو نشده ام. جنگلهای برگ ریز شمالی برای چشمان من اشناست اما این صحنه ، شبیه کوههای آلپ بود.
راه می رفتم و موسیقی بود و حیرت من از این دشتهای وسیع با این مثلث های سبز، از این رنگ زرد زمین و آبی آسمان.
انقدر راه رفتیم تا به چهار باغ رسیدیم و خیلی زود بود. من هنوز می خواستم این تصاویر را در چشمانم ثبت کنم.
در روستا به قهوه خانه بامزه کوچکی رفتیم که تخت زیر درختانش گذاشته بود و دکور مضحک دوست داشتنی داشت. چایی گرانی خوردیم و طیبه ناپرهیزی کرد و جگر سفارش داد و به هر نفر ما"یک دانه" جگر رسید!
من جزو گروه نهار بودم و برای خرید به سوپری رفتیم. از او ادرس منزل اقای احمد علی جلالی راپرسیدیم که نمی دانست! به یاد اوردم که اقای تبرسا گفته بود کلمه جادویی"حاجی" ضروری است و باور نمی کنید وقتی کلمه را گفتیم فورا جواب شنیدیم: همین کوچه در سوم
طیبه در را باز کرد و من وارد شدم.
ده دقیقه اول جیغ می کشیدم. ده دقیقه دوم نمی گذاشتم کسی وارد شود. ده دقیقه بعدی مست و ملنگ به روبرو نگاه می کردم
یک خانه روستایی با دیوارهای سفید سفید و پنجره ودرهای آبی آبی و تمام حیاط تمام حیاط درختان تبریزی که برگهای زردشان زمین و اسمان را فرش کرده بود .
شما نمی دانید ما چه دیدیدم ...
نه حقیقتا نمی فهمید ...
من رفتم تو اشپزخانه و نهار را به راه انداختم. چه لذتی داشت در اشپزخانه یک مادربزرگ کار کردن. همه چیز نشان از او داشت.
بچه ها در حیاط بر روی برگهای زرد ،سفره انداختند و ماکارونی و سوسیس بهشون دادیم و کلی تحسین و تمجید شنیدیم که در این مدت کوتاه و با 5 هزارتومن این نهار اماده شده .
بعد از نهار و عکس گرفتن و خندیدن و چایی خوردن، قصد دیدار از روستا کردیم.
تا بچه ها بیایند،با پیرمرد خوش صحبتی به نام حاج محسن دوست شدم که اتشی روشن کرده بود لذت بخش.گپی شیرینی زدیم. گفت که در پاییز و زمستان زنان و بچه ها همه از روستا می روند (به زنان می گفت اصل کاری ها) و چند مرد از گله نگهداری می کنند. گفت که روستا چهل سال بیشتر عمر ندارد. به دلیل بیماری از روستای قبلی بیرون امده اند . نصیحت کرد که شب سرد می شود و گفت بیایم از او یک والور قرض بگیریم.
خورشید داشت غروب می کرد و من از گروه جدا شدم تا زودتر به بالای تپه بروم و غروب را ببینم. مرجان هم امد.
نور خورشید نارنجی شده بود به سرعت از کوچه های سربالایی بالا رفتیم و بالاترین خانه روی تپه رسیدیدم.
روستا بادرختان تبریزی زرد رنگش در زیر پاهای ما بود و رنگ خورشید که پا ورمی چید و رفت پشت کوه پنهان شد.
ماه اما داشت طلوع می کرد.