۹ آذر ۱۳۸۹

می ذارم عکس بابا جیگروم له کِردین

همچنان در جاده هزار پیچ بالاتر می رفتیم و فضا عوض می شد و جنگل جایش را به دشتهایی وسیع و زیبا می داد.
البته فکر کنم به دلیل افت فشار همچنان بچه ها دری وری می گفتند.
- اون خط چیه؟
- خط افق
- پس چرا کجه؟
- چون خط افق کجه
- نه جدا نگاه نسبت به کوه کجه چرا؟
- اخه کوه کجه
طیبه به من می گه که به مرجان بگم که به راننده بگه که ده کیلومتری مانده به چهار باغ ما را پیاده کند. نمی دونم چرا هنگام انتقال این جملات ده کیلومتر به پنج کیلومتر کاهش پیدا کرد!

راننده کنار کاروانسرای رباط سفید نگه داشت. گروه صبحانه شروع به کار کرد و ما قدم زدیم. سطح روی چشمه یخ زده بود و رنگهای عجیب آبی و سبزی در زیر آن بود و بچه ها انقدر با سنگ یخ را شکستند که فکر کنم چشمه پر شد!

از گروه دور شدم و در زیر آفتاب دراز کشیدم. زمین گرم بود و آسمان آبی و صدای حشرات در بین علفهای دور....
بعد از خوردن صبحانه ای عجیب خوشمزه به راه افتادیم. جدا از هم راه می رفتیم و هرکسی در خلوت خودش بود.
تک درختهای توسکا دور از هم بر پهنه زرد رنگ خاک و کوههای برف پوش در انتهای جاده.
زیبایی منظره به کنار، مسئله این بود که من تا به حال به چنین پوشش گیاهی روبرو نشده ام. جنگلهای برگ ریز شمالی برای چشمان من اشناست اما این صحنه ، شبیه کوههای آلپ بود.
راه می رفتم و موسیقی بود و حیرت من از این دشتهای وسیع با این مثلث های سبز، از این رنگ زرد زمین و آبی آسمان.
انقدر راه رفتیم تا به چهار باغ رسیدیم و خیلی زود بود. من هنوز می خواستم این تصاویر را در چشمانم ثبت کنم.
در روستا به قهوه خانه بامزه کوچکی رفتیم که تخت زیر درختانش گذاشته بود و دکور مضحک دوست داشتنی داشت. چایی گرانی خوردیم و طیبه ناپرهیزی کرد و جگر سفارش داد و به هر نفر ما"یک دانه" جگر رسید!
من جزو گروه نهار بودم و برای خرید به سوپری رفتیم. از او ادرس منزل اقای احمد علی جلالی راپرسیدیم که نمی دانست! به یاد اوردم که اقای تبرسا گفته بود کلمه جادویی"حاجی" ضروری است و باور نمی کنید وقتی کلمه را گفتیم فورا جواب شنیدیم: همین کوچه در سوم
طیبه در را باز کرد و من وارد شدم.
ده دقیقه اول جیغ می کشیدم. ده دقیقه دوم نمی گذاشتم کسی وارد شود. ده دقیقه بعدی مست و ملنگ به روبرو نگاه می کردم
یک خانه روستایی با دیوارهای سفید سفید و پنجره ودرهای آبی آبی و تمام حیاط تمام حیاط درختان تبریزی که برگهای زردشان زمین و اسمان را فرش کرده بود .
شما نمی دانید ما چه دیدیدم ...

نه حقیقتا نمی فهمید ...
من رفتم تو اشپزخانه و نهار را به راه انداختم. چه لذتی داشت در اشپزخانه یک مادربزرگ کار کردن. همه چیز نشان از او داشت.
بچه ها در حیاط بر روی برگهای زرد ،سفره انداختند و ماکارونی و سوسیس بهشون دادیم و کلی تحسین و تمجید شنیدیم که در این مدت کوتاه و با 5 هزارتومن این نهار اماده شده .
بعد از نهار و عکس گرفتن و خندیدن و چایی خوردن، قصد دیدار از روستا کردیم.
تا بچه ها بیایند،با پیرمرد خوش صحبتی به نام حاج محسن دوست شدم که اتشی روشن کرده بود لذت بخش.گپی شیرینی زدیم. گفت که در پاییز و زمستان زنان و بچه ها همه از روستا می روند (به زنان می گفت اصل کاری ها) و چند مرد از گله نگهداری می کنند. گفت که روستا چهل سال بیشتر عمر ندارد. به دلیل بیماری از روستای قبلی بیرون امده اند . نصیحت کرد که شب سرد می شود و گفت بیایم از او یک والور قرض بگیریم.
خورشید داشت غروب می کرد و من از گروه جدا شدم تا زودتر به بالای تپه بروم و غروب را ببینم. مرجان هم امد.

نور خورشید نارنجی شده بود به سرعت از کوچه های سربالایی بالا رفتیم و بالاترین خانه روی تپه رسیدیدم.

روستا بادرختان تبریزی زرد رنگش در زیر پاهای ما بود و رنگ خورشید که پا ورمی چید و رفت پشت کوه پنهان شد.

ماه اما داشت طلوع می کرد.



۶ آذر ۱۳۸۹

به سوی چهار باغ

شب به گرگان بازگشتیم همه چرت و پرت می گفتند. بیتا می گفت: چرا من وقت خوردن گوشتها به یاد آن جنازهای خونین نیفتادن؟ طیبه آهی می کشد و با لحنی رمانتیک می گوید: چون انسان به معنای نسیان است
آقای دانشفر تماس گرفت گفت در پمپ بنزین نهار خوران درون یک پی کی منتظر ماست.
طیبه به راننده می گوید: شما یک پمپ بنزین را رد کردید!
راننده: اون پمپ بنزین نبود، سی ان جی بود !
طیبه: نه یه پی کی بود...
ما:!!!!!!
بیتا می گه : ولی این مسیری نیست که ما باید بریم زیارت !
ما:زیارت؟
بیتا: اره بریم شاهان کوه بخوابیم دیگه
ما:!!!!!
به خانه ای که بچه های وبلاگستان تهیه دیده بودند رفتیم. دیدن یک خانه طبیعی با حمام و دستشویی خیلی فراتر از سطح انتظار ما بود.
هنگام ورود به خانه به سرعت خودم را به اقای دانشفر رساندم که مرا گیس طلا صدا نزند در میان همسفران ِ بی خبر از وبلاگ. بامزه این که در این فاصله برادر کوچک و بامزه آقای دانشفر رفته بود از بقیه می پرسید کدامتان وبلاگ می نویسید؟
اقای تبرسا که گمیش تپه پیشنهاد ایشان بود، شب ٱمد تا مسیر چهار باغ را پیشنهاد بدهد و طبعا بچه ها چشم بسته قبول کردند. درگفتگوی دلچسبی که با ایشان داشتیم، اطلاعات فراوانی درباره ترکمن ها و طبیعت گرگان به دست آوردیم. زمانی که رفتند، یکی از همسفران به من گفت: خوش به حالت که چنین دوستانی داری...
و من به این وبلاگ فکر می کردم که شما- دوستانِ مرا- چقدر زیاد کرده است.
صبح زود منتظر مینی بوس شدیم. مهدی به بیتا می گه:نگاه اینجا یک مرکز مشاوره بیماری های رفتاری داره، یه سر برو برات بد نیست
بیتا فورا جواب می ده: یه مرکز وازکتومی هم داره بری برای تو هم بد نیست !

بامزه اینکه که بالاش نوشته بود: با تضمین موفقیت صد در صد
بعد زیرش نوشته بود: با قابلیت برگشت 60 تا 80 درصد!

سوار ماشین شدیم و به تدریج ای کیو بچه ها همینطور پایین می اومد
بعد از کلی توضیح دادن اینکه کجا می رویم، زهرا می پرسد: امشب کجا می خوابیم؟
درباره نهار و سیخ چوبی و سوسیس حرف می زنیم ،لنا می گه: سوسیس که از توی چوب رد نمیشه
و هوشمندانه ترین سوال اینکه، مهسا می گه : بدون روغن چه جوری سوسیس درست کنیم؟

طیبه می گه: گیس طلا مثل فرشته های روی شونه آدمها می مونه که تمام کاراشونو یاد داشت می کنه
مهدی می گه: دست راستی یا دست چپیه؟
طیبه می گه: حقوق ندارن به هر دو بدن ، یکی کار دوتاشونو می کنه

در مسیر تابلو زده تا چهار باغ 43 کیلومتر. لنا که اولین سفرشه می گه: خب نزدیک بود که، پیاده می رفتیم
طاهره می گه: این چون خودش سپید روده، خودشو همیشه رها می کرده به دریا می رسیده. خبر نداره اینجا سربالاست باید ابوعطا بخونه تا 43 کیلومتر برده...
خب نمی دونم از چی بگم. از مسیر پیچ در پیچ هزار رنگ؟ از درختهایی که در بالاتر از سر تو تازه از زمین بیرون امده بودند تا انتهای اسمان؟از ان کاروانسرای سنگی عجیب ساده، عجیب زیبا، با احساس حضور تمامی کاروان ها از سالهای دور که در ان خستگی به در کرده اند؟ کاروان سرای قزلق
از سه درختی که در کنار هم ایستاده بودند. بزرگ بزرگ، زرد زرد و نور خورشید صبحگاهی درلابلای انها
از تک درخت به رنگ خون در بین آن همه زردی؟

۵ آذر ۱۳۸۹

به سوی قره سو

در ایستگاه مینی بوس ها از راهنمایی متفاوتمان، اقای"ایشان" و موهای بور وموتور سه چرخه اش خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
درون اتوبوس همه بچه ها به اینکه ما گوشت قربانی نخوردیم دچار شوک و حیرت بودند. تصور کن تمام روز در بین دود کباب حرکت کنی و بری تو پارک کالباس مشکوکه را بخوری.
قبول کنید خیلی دردناکه دیگه.

البته ترکمن ها مهمان نواز بودند به شدت؛ ماجرا این بود که ما به دلیل وجود راهنمایمان که وارد خانه ها نمی شد، از این دعوت ها سرباز زدیم و خیلی دردمان گرفته بود.
با خنده و شوخی درباره ادامه مسیر بحث کردیم که قرار بر این شد که به قره سو برویم.
خوانندگان قدیمی من امان گلدی را به یاد دارند. تصمیم گرفتم به او و روستایش سری بزنیم و شادمان فهمیدیم که انجا هم ساحل دریا دارد.
مینی بوسی مهربان تا نزدیکی های دریا ما را برد و از انجا پیاده به راه افتادیم . در راه بیتا می گفت علت اینکه ما اینقدر سبک و راحت پیاده روی می کنیم این است که معده هایمان سبک است!
و چیزهایی دیدیم غریب
اول یک منظره خشکی بدون اب و علفی بود شبیه کویر. بعد که به بالای بلندی رسیدم تا ساحل، نوعی گیاه قرمز رنگ و به شدت خوش بو تمام مسیر را پوشانده بود. عجیب بود و در زیر نور عصرگاهی خورشید ، رنگ این گیاه قرمزتر شده بود و عطرش همه جا را گرفته بود.
زیباتر راههای بود که بین این گیاه باز شده بود و نقش هایی خاصی را ایجاد کرده بود و در انتهای این زیبایی دریا بود...
ساحب به شدت متفاوت با تمامی ساحلهای دریای خزر بوده که دیده بودم. گِلی بود و پر از نی و امواجش به نرمی دلپذیری به ساحل برخورد می کردند. انگار دستی نرم اب را به سمت ما هل می دهد. موج نبودند . یکجور دیگر بودند
بعدا اقای تبرسا برایم گفت که در واقع در خلیج گرگان بوده ایم نه ساحل خرز و علت تمامی این زیبایی متفاوت همین بوده است(بروید نقشه را ببینید)
در انجا طاهره مرا جاسوس خطاب می کرد که تمام اتفاقات را با صورت نریشن ضبط می کردم. در انجا با بچه های جدید گروه بیشتر اشنا شدیم . لنا و مهسا و مهدی و فرزاد.
تمام سفر بابت اسم لنا بحث بود که چه معنی می دهد و کجایی است و اخر نمی دونم چی شد که در نتیجه بحث ها تا اخر سفر لنا را همه "سپید رود" صدا زدند.
بعد از خوردن کلی قاقا لی لی در کنار ساحل بچه ها رفتند که امان گلدی را پیدا کنند اما من دلم نیامد که ساحل و نی هایش را رها کنم و همانجا ماندم تا زمانی که خورشید قرمز در ابهای طلایی فرو رفت....شگرف


تاریک شده بود که به خانه امان گلدی رسیدم که متاسفانه نبود اما سرانجام ان ملاقات دلپذیر رخ داده بود.

ملاقات بین ما و گوشت قربانی
یعنی من دیگه هیچ چی نمی دیدم. گوشته فقط خامه کم داشت تا بشه بیف استروگانف. با نان داغ تازه ....

خوشبختی مطلق بود به خدا

۴ آذر ۱۳۸۹

گمیش تپه


راهنمای ما از راه رسید آقای"ایشان" جوانی با مو و چشمانی روشن که در نهایت تعجب ترکمن بود. گویا ترکمن ها گونه ای متفاوت با ان چهره مغولی هم دارند که در اثر اختلاط نژاد ها بوجود امده است.
ایشان که نقاش بود و مدرس زبان المانی هم بود از شکستگی قدیمی استخوان رانش رنج می برد به همین علت با موتور خوشگل سه چرخه ای که نمی دانم اسمش چیست ما را در کوچه های گمیشان می چرخاند.
گمیش تپه حسرت برانگیز ترین بخش سفر ما بود.
نمی دانم تا به حال زن مسن زیبایی را دیده اید و در دل اروز کرده بودید ای کاش جوانی او را می دیدید؟
همچین چیزی بود این شهر. و دردناک اینکه اگر همین ده و یا پانزده سال پیش هم رسیده بودم باز خوب بود.
من می توانم حدس بزنم چه تصویر شگرفی خواهد بود شهری با خانه هایی تماما از چوب.
راهنمایمان ما را در کوچه های شهر می چرخاند و در پشت هر پیچ با خانه های معمولی امروزی یک شهرستان کوچک، ناگهان با بنای 100 ساله چوبی روبرو می شدیم که دهانمان را باز نگه می داشت.
انگار که یکدفعه وارد یکی از ان فیلمهای وسترن می شدی و اصلا عجیب نبود اگر جان وین از پله ها پایی می امد و دقیقا پله ها همان صدایی را می داد که در زیر چکمه های او
روز عید بود و در همه خانه ها بر روی مهمانان باز بود.ترکمنان عید نوروز ندارند و بههمین علت عید قربان مهمترین عید انان است. کوچه ها پر از دخترکان رنگینی بود که کفش های تاراق تاراقیشان را با یک عالمه پولک و مهره پوشیده بودند و با خجالت و سرعت رد می شدند.و من به دنبالشان می دویدم و داد می زدم: تو چقدر خوشگلی ... و انها فرار می کردند.
مردان کلاه سفید نماز را تمام کرده بودند و با قالیچه هایشان به خانه هایشان بر می گشتند. یکی از جوانان سوتی زده و گفت: خانم خوشگلا از کجا می یاین؟ جوابش دادم : شما گویا از نماز می یایی نه؟ خندید و رفت
ما فقط به خانه های چوبی سرک میکشیدم و یکی از انها انقدر زیبا بود که دعوتشان را برای ورود قبول کردیم.
پیرمرد صاحبخانه برای خودش کسی بود و با بزرگان رفت و امد داشت. ی گفت که پدربزرگش گفته من در این خانه بدنیا امدم بنابر این از 150 سال باید عمر خانه بیشتر باشد. خانه را خوب نگهداری کرده بود و دیوار خوشگلی با نرده های چوبی اطرافش کشیده بود که بین نرده ها گل کاشته بود.
در خانه اش بر روی قالی ها ترکمن نشستیم و با شیرینی و میوه از ما پذیرایی کردند. یکی از دخترانش ماکت چوبی از خانه را عینا درست کرده بود. غمگین شدم از دیدن ماکتش. استعداد هنری که هیچ جایی رشدی ندارد. زنان ترکمن به شدت در تبعیض جنسیت زندگی می کنند.زنانی زیبا و خاص در جوانی و چاق در میانسالی . با حلقه ای به نام "انا" که بعد از ازدواج زیر روسری های رنگین می گذارند.
کمد های خانه هم زیبا و عتیقه بودند. پیر مرد می گفت که بناهای اولیه این ساختمان ها روس بوده اند .رختخوابهای با چه دقتی بر روی هم چیده شده بودند و همه چیز برق می زند. پیرمرد می گفت که خانه را 200 میلیون ازش خریده اندو نداده است.
گفت که از میراث زیاد آدم می اوردند خانه راببیند اما هیچ کمکی برای نگهداری خانه نمی کنند و فقط دانشجویان عکس می گیرند و می روند.
گمان می کنم پنج سال دیگر از خانه های چوبی گمیش تپه همان عکس ها باقی بماند. زن خانه داری را دیدم که با افتخار در خانه ویلایی مدرنش را باز می کرد تا ما ببینیم که چه خانه زیبایی دارد. من با او حق می دهم که نخواهد در خانه چوبی زندگی کند. اما اگر دولت حمایت می کرد...اما اگر فرهنگ افتخار به این خانه های چوبی ریشه گرفته بود... اگر خانه ها خراب نشده بودند و....و همه انچه که همه می دانیم. این شهر می توانست به یکی از توریستی ترین شهرهای ایران تبدیل شود
بیرون امدیم و در خون قدم زدیم.
در تمام خیابانها در حال کشتن گاو و گوسفند بودند.
در جوی ها خون جریان داشت.
هر گوشه ای سر حیوانی در حال بریده شدن بود و نعره های جان کندن فضا را پر کرده بود...یک کشتار تمام عیار بود

گمیش تپه زیباترین و غمگین ترین بخش سفرم بود.

۳ آذر ۱۳۸۹

به سوی گمیشان

طاهره یواشکی چادر چاقچور کرده بود تنهایی بره اب گرم که خوشبختانه تعطیل بوده و خیط برگشته بود که بیدار شدم. قرار این بود تا بقیه بچه ها برسند ما پیاده روی کنیم به سمت آبشاری که شنیده بودیم بالاتر از زیارت هست اما تلفن زنگ زد و طیبه خبر داد که به گرگان رسیدند و در ترمینال منتظر ما هستند.
. قبل از آن رفتیم کارگاه گلیم بافی خانم بابایی را دیدیم که گلیم قرمز ی روی ان در حال بافت بود. بچه ها یکی دو تکه گلیم کوچک از او خریدند و با او و مرغهایش عکس گرفتیم و به راه افتادیم.
در ترمینال گرگان با طیبه و پنج تا از بچه ها روبرو شدیم. بیتا رفته به طیبه می گه دلم برات تنگ شده(یعنی متوجه تیکه اش شدید؟) طاهره هم از دیشب یه دوغ خریده که تو این سرما هیچکس بهش لب نزد و اونم تمام راه دوغ به بغل راه رفت و حالا هم با اون اومد ترمینال.
سوار مینی بوس شدیم و به بندر ترکمن رفتیم. مسافران طفلکی موقع پیاده شدن باید از روی سر و کوله های ما رد می شدند از بس راه را بند اورده بودیم.
در بندر ترکمن طبق معمول جلوی وانت ها را می گرفتیم تا ما را به سمت گمیش تپه ببرند که همه پر از گوسفند بودند و آدم نمی خواستند.
بنابراین جدا از هم ماشین گرفتیم.
راه تا گمیش تپه راننده گفت که گمیش به معنای نقره است و چون از این تپه نقره زیادی بیرون اورده اند آن را به این نام می خوانند. می گفت که تا مرز نیم ساعتی بیشتر راه نیست و با 300 تومن ویزا می دهند. طبعا فورا برای رفتن به ترکمنستان درسفر بعدی برنامه ریزی کردیم.
مردان همه کلاه سفید بر سرنهاده با قالیچه ای برای خواندن نماز عید قربان در خیابان راه می رفتند. مسیر کاملا خشک و بدون درخت بود. شهر خیابانهای پهنی داشت با خانه های یک طبقه. در میدان شهرداری انجا مجسمه هایی از مردان و زنان ترکمن بود. ماهیگیر با ماهی اوزون برون در دستانش. نوازنده ای با سازش و زنی در حال بافتن قالی
بچه های ترکمن در اطراف ما کنجکاوی می کردند.بزرگترها فارسی بلد بودند. همه لباسهای عیدشان را پوشیده بودند . از یکی از انها دو چرخه اش را گرفتم و چرخی در اطراف میدان زدم. با ان زین خراب و لاستیک خالی اش، مزه کودکی می داد
منتظر بقیه بودیم و هربار که وانت گوسفندی رد می شد همه داد می زدیم: بچه ها اومدن اومدن ..دو دختر بچه به نام عفیفه و ریحانه با لباسهای قرمز و نارنجی دور میدان بودند .زهرا ازشان عکس می گرفت دختری بزرگ از ان دور داد زد: ای لاو یو عکسارو تو اینترنت پخش نکنی!
تهاجم فرهنگی عجب نفوذی پیدا کرده است ها

۲ آذر ۱۳۸۹

جاده نهارخوران به زیارت

تاکسی که ما را به نهارخوران بود. پلیس بازنشسته بامزه ای بود که نکات ایمنی را مدام یاداوری می کرد. آخرین نصیحتش این بود که یک چاقو در پشت ساق پایمان ببندیم که در جنگل بتوانیم از خودمان دفاع کنیم!

در نهار خوران به کلبه های رفتیم که دو سال پیش در حال ساختش بودند

من کلا با این جور جاها حال نمی کنم . بیشتر از بی سلیقه گی که در ان به کار می رود، دلزده می شوم. همین کلبه ها را با کمی گل و تزیینات می توان به مکانهای نوستالژیکی تبدیل کرد اما این موکت ها و این نایلونها و ان گلهای مصنوعی بدجوری تو ذوق می زند.

با اینکه محل به شدت زیبا بود اما چندان چیزی از جنگل دیده نمیشد. غذایش را خوردیم که سر گردنه بود و گران. میرزا قاسمی سه هزارتومنی اش به شدت خوشمزه بود و کباب کوبیده اش مزه خاک اره می داد اما دستشویی اش اب گرم داشت!

به راه افتادیم. بیتا و مرجان مدام از من طول مسیر را می گفتند ومن مدام ارقام متفاوت و امیددهنده ای را اعلام می کردم و طاهره هم که خوراک مسیر طولانی است.

به راه افتادیم :جاده زیارت رنگین

جلوی یک منظره هزار رنگ فریاد کشیدم. بیتا این رنگهای حیرت انگیز را می بینی؟ نفس زنان گفت: من یه آدم معمولی ام تو رو خدا ولم کن

یک جایی اون وسطها طاهره یواشکی از من پرسید. جدا چقدر از راه مونده؟ گفتم 60 درصد را رفتیم(خدا مرا ببخشد بابت دروغهایم)

گاوها هم همچنان بودند و ماشین های نفرت انگیز

برای فرار از آنها به حاشیه جنگل پناه بردیم و فجایعی دیدم دردناک

این همه اشغال؟ وحشتناک بود در بین رنگهایی پاییزی پلاستیک و بطری موج می زد...

یاد ان کارتون دانل داک می افتادم انسان اشغال ساز.

مسیر نهار خوران زیارت حقیقتا به یک گروه نیاز دارد که جمعه ها از بالا تا پایین را تمیز کنند. یک نهضت پاکسازی ضروری است.

طاهره همیشه بانفرت از جاده های اسفالته یاد می کند. می گفت زمانی که جاده روستایشان را می خواستند اسفالت کنند او به شدت مخالفت کرده است. که با جاده قتل می اید دزدی می اید کثافت می اید

همینطور بالاتر می رفتیم و بدتر می شود. ساختمانهای نوساز و مدرن چند طبقه عین علف هرز

من نمی دانم وقتی منظره از بین می رود تا ساختمان ساخته شود. دیگر دلیل وجودی این ساختمان در چیست؟ مگر نه اینکه ساخته بودید تا منظره را ببینید. الان که فقط دیوار دیده می شود!

مدام تابلو بود که طبق شرع ساخت و ساز در حاشیه رودخانه حرام است و متعلق به حکومت اسلامی است و تا دلت بخواهد حکومت اسلامی ساخت و ساز کرده بود.

دلم گرفت وقتی فهمیدم که این اخرین بار خواهد بود که به زیارت می روم

به بیتا گفته بودم 5 که شد ماشین می گیریم و اون مدام ساعت را به من گزارش می داد و من به جای او غر می زدم که : من گشنه ام من سه روزه غذا نخوردم من مریضم..اخری ها اسامی همه ما را اشتباه می گفت...گمونم مشکل قند خون داشت

نزدیک روستا هوا تاریک شده بود و زانو های منهم دیگر شل شده بود و کوله ام هم مدام با سن مبارک را گاز می گرفت. به یک سوپری رسیدیم و تشنه و خسته خوشمزه ترین ایستک دنیا را خوردیم و برای شب نان و کالباس خریدم و پرسیدم چقدر راه مانده

گفت 800 متر

و حالا بین علما اختلاف افتاده بود که 800 متر یعنی چقدر دیگه

اقا مگه این 800 متر تموم می شد.

سرانجام به ده رسیدیم و استقبال گرمی از ما شد(یه پسری به دوستش می گفت گوسفندهای قربونی اومدن!)

رفتیم که در امامزاده اطراق کنیم که دیدیم یک دعایی اساسی برقرار است. صبر کردیم که تمام شود دیدیم تازه دارد شروع می شود

بیرون امدیم و سراغ اتاقی برای اجاره گشتیم. مرد گفت شبی 25 تومن هست تا ...

گفتیم: بابا یه جایی می خوایم بخوابیم

گفت: اهان برید خونه خانم بابایی

خانم بابایی پیرزنی خوش سروزبان بود که خانه ای تماما چوبی داشت به چه خوشگلی

از پله های چوبی اش بالا رفتیم و پا بر روی گلیمهای رنگی اش گذاشتیم و به اتاق بادیوارهای گلی وارد شدیم که رویش را پارچه گلدار کشیده بود.

چانه شیرینی زدیم و قرار شد 10 تومن بیشتر نگیرد.

حالا من مدام سعی می کنم یکی را راضی کنم با من به آب گرم بیاید حالی به حولی هیچکس از شدت سرما از دورن کیسه خوابش بیرون نمی اید. دیگر داشتم راضی شان می کردم به حمام زنانه که باز هم طرفداری نداشت

پس پنیرخیاری خوردیم(کالباسه مشکوک بود نخوردیم)بااب جوش خانم بابایی چایی به راه انداختیم و خوابیدیم.

زمینش کج بود و کباب ظهر هم پدر روده هایمان را در اورده بود و مجبور شدیم در طی شب چند باری از پله های چوبی پایین بیایم و سری به خلو بزنیم.

اما خواب بعد از چندین کیلومتر پیاده روی در یک خانه چوبی بابوی دلپذیر روستا، عجب خوابی است

۱ آذر ۱۳۸۹

صبح گرگان النگ دره

صبح برگشتم تو کوپه ، بیتا سرش را از زیر لحاف در می اورد و می پرسد: رفتی دستشویی؟ خوش به حالت.
خانم از سر شب دستشویی داره و نمی ره اون وقت اسم شیرازی ها بد در رفته.
تا برسیم به شهر، مسیر زیبا را از پشت پنجره نگاه می کردم و خیالم راحت شد که برگها زرد شده اند. بامزه پسر کوچولوی تو راهرو قطار بود که هر جانوری را می دید به مدت ده دقیقه صدایش را در می اورد و ول نمی کرد تا به جانور بعدی برسد و قیافه حیرت زده اش محشر بود وقتی یک سگ و یک گوسفند را چسبیده به هم دید و نمی دانست چه صدایی تولید کند.
در ایستگاه سوار اتوبوس شدیم. طاهره از خانمه می پرسه: کرایه اش چنده؟ خانمه می گه : صد و پنجاه تومن. طاهره با حیرت می گه : صلواتیه؟!!
در غیاب طیبه من سمت لیدر را بر عهده گرفتم و بچه ها را بردم النگ دره همیشه زیبا.
با اینکه هنوز تمام درختان رنگی نشده بودند اما این هم لطف خاص خودش را داشت. تنالیته ها از سبز به سمت زرد و نارنجی می رفتند. تنه تیره درختان بر زمین قهواه ای، هر از گاهی درختی سراپا سرخ پوش
و مثل همیشه همان احساس ناتوانی از جا دادن منظره در چشمهایم.
راه می رفتیم و نگاه می کردیم. جاده تمیز بود و درخشان. مرجان صدایم کرد که : بیا اینجا حالشو ببر
رفتم لای بوته ها و با درختی کاملا زرد پوش روبرو شدم که دایره ای طلایی از برگهایش را روی زمین ایجاد کرده بود.

طبعا نمی شد دل کند. روی برگهای خوابیدیم و به بالا بلند طلایی نگاه می کردیم. باد که می امد بارانی از پولک بر سرمان می ریخت.
از انجا که من لیدر بودم هیچ صبحانه ای تدارک ندیده بودم! و خدا پدر و مادر مرجان را بیامرزد که یک عالمه خوردنی خوشمزه در کوله اش داشت .
برروی میز های سبز رنگ انجا بساط پنیر و نان گردویی و گوجه و خیار به راه انداختیم و چسبید چسبیدنی...فقط جای چایی خالی بود که دقایقی بعد که به مغازه ها رسیدیم این مشکل هم حل شد.
همین جا بگویم از رانندگی فاجعه گرگانی ها. یعنی من در حیرتم که چطور یک چنین رفتاری تا این حد اپیدمی شده است. یعنی همه دیوانه وار رانندگی می کردند و چندین بار در طی سفر و همین النگ دره نزدیک بود که زیر ماشین برویم.
در محل استراحت بعدی چایی و باقالی خوشمزه خوردیم و به راه افتادیم. گلهای حسرت هنوز در نیامده بودند اما قارچ ها همه بودند و پیچ های رنگارنگ

بلوط های کال بر روی زمین افتاده بودند. بلوط هایی که از یک سر سبز رنگ شروع می شدند و به سر قهوه ای تیره می رسیدند.
هر جا که امکان داشت زیر درختان دراز می کشیدم و به بالا نگاه می کردم. آسمان ابی از بین طلا ها دیده می شد.
دل کندن از النگدره کار سختی بود.

۳۰ آبان ۱۳۸۹

شب اول به سمت گرگان

کدوم دیوونه ای شبی که مسافره برای اولین بار از ماشین لباسشوی اش استفاده می کنه و برنامه اشتباه بهش می ده و لباسهای رنگی را قاطی پاتی می اندازد و تمام لباساش به رنگ گه پخته در می یاد و بعدش هم چون دیرش شده و نمی دونه چرا شستشوی سریع داره سه ساعت طول می کشه مجبور می شه ماشین را خاموش کنه و لباسهای خیس را همه جای خونه پهن کنه و بره سفر؟
دوان دوان بلیطها را از حمید گرفتم و رفتم خونه بیتا و دیدم بیتا ریلکس با لباس خواب تصمیم داره واسه خودش شام درست کنه!
با جویدن ناخن هایم منتظر شدم تا خانم ِ اسهالی دوشش را بگیرد و کته و ماستش را بخورد و راه بیفتیم
در مترو آنقدر حرف زدیم که نزدیک بود از ایستگاه شوش جا بمانیم . من عجله کرده بودم که یکساعتی زود رسیدیم. در راه اهن همه آدمها سیاهپوش بودند چرا؟ فقط من و بیتا رنگی بودیم.
طاهره هم رسید و مرجان هم که قرار بود ورامین سوار شود.
هر کدام یک جا بلیط داشتیم و من افتاده بودم در کوپه ای پر از موجودات جیگر که سلکش موسیقی شان و خوراکی هایشان هم محشر بود. اون وقت این بیتا خانم رفته یک کسی را پیدا کرده که با من جابجا کند. خداییش دوست اینقدر وقت نشناس؟
رفتم پیش آن دو تا و مرجان هم ورامین سوار شد و کر کر خنده شروع شد. ریس قطار شاکی که چرا ما جابجا کردیم و انقدر مسافر به کوپه وارد کرد که به این نتیجه رسیدم پیاده بشیم دنبال قطار بدویم.
من و بیتا رفتیم رستوران و دو نفری یه پرس جوجه خوردیم و بیتا گفت که به خاطر اسهالش دو روزه غذا نخورده و این آغاز یک جوک تا آخر سفر بود که خانم مفصل غذا می خورد و هی می گفت اشتها ندارد و هی و یک روز به تعداد روزهای که غذا نخورده اضافه می کرد. بعد همه می پرسیدند اون جوجه تو رستوران چی؟ و بیتا هم همیشه می گفت: اونم که نصفش را دادم گیس طلا!
مثل همیشه رفتم تخت بالای و با لالایی قطار به خواب رفتم. خدا می داند من چقدر قطار دوست دارم.

۲۴ آبان ۱۳۸۹

خوبی ..بدی..دیدید...ندیدید

خب همانطورکه انتظار می رفت قسمت شیرازی پیروز شد و من امروز صبح زود نرفتم راه آهن. اما به همت دوستان، راه آهن داره می یاد اینجا و من ساعت ده امشب رفتنی ام.

با تشکر از حمید62

۲۳ آبان ۱۳۸۹

چقدر زندگی سخته


تمام روز قسمت شیرازی وجودم با قسمت جیشوی وجودم در جدال بود که فردا صبح زود برود راه اهن دنبال بلیط واگرنه باید با اتوبوس برود به گرگان...

۲۲ آبان ۱۳۸۹

ضد حال

اون وقتای هست که تو ماشین نشستی و باد موهاتو می ریزه تو صورتت و فکر می کنی الان چقدر چهره ات سینمایی شده بعد چشمت می افته تو آینه بغل ماشین می بینی شدی شکل جن!

۲۱ آبان ۱۳۸۹

رفتم جمعه بازار....

رنگ خریدم و به خانه آوردم...
زرد ِطلائی طلوع خورشید...
سبزِ جوانه تازه تنجه زده بهار ...
قرمزِ سیب های سپیدانِ فارس...

۲۰ آبان ۱۳۸۹

همه چی آرومه من چقدر آروممممممممممممممممممممممم

ماشین لباسشویی یک قطعه اصلی اش خراب بود.
ماشین ظرفشویی کارت گارانتی همراهش نبود.
به جای سفید صدفی، یخچاله نقره ای بود.
.
.
.

ضمنا یکی می تونه بگه معنی این" نصب رایگان" یعنی چی کلا؟
.
.
.تبصره: هفته دیگه می خوام برم پاییزو ببینم. لطفا یک جای زرد و قرمز ادرس بدهید . اعصاب ندارم

۱۹ آبان ۱۳۸۹

از ماست که....

دانشگاه یه دوره آموزش تئا تر کود ک برگزار کرده بود که امروز اولین جلسه اش بود. بیست تا خانم بودن و یک آقا. بعد از اتمام تدریسم، دیدم خانمها دارن امضا جمع آوری می کنن که کلاس را زنانه- مردانه کنند.

۱۷ آبان ۱۳۸۹

گیس طلا متواضع می شود!

من نمی دونم امروز روز قشنگیه، یا چون من سمینار دادم اینقدر رنگ دنیا تغییر کرده.
اقا همه استرس ها ش یک طرف، این تعریفهای که توی پاچه ات می کنن یه طرف
مزه می ده ها....

۱۵ آبان ۱۳۸۹

خاموشش کردم

آخرین بار که تلوزیون نگاه کردم سریال دکتر قریب بود. مدتها بود که انتن کوچکش پشت تلوزیون افتاده بود. این خونه هنوز ماهواره را نصب نکرده ام و تلوزیون را روشن کردم.
کانال یک دو مرد روبروی هم بودند و اولی به دومی می گفت رشد ما حیرت انگیز خواهد بود و دومی می گفت انشاله انشاله
کانال دو برفکش زیاد بود چیزی ندیدم
کانال سه فوتبال پخش می کرد
کانال چهار سقف یه مسجد را نشان می داد
کانال پنج عزاداری پخش می کرد
کانال شش داشتن به یه عده ای نشان افتخار می دادن
خداییش چه طاقتی دارن این بیننده های محترم

۱۴ آبان ۱۳۸۹

اسمارت گیس طلا

دوستم برام یه بخارشورغول اسا اورده. اینقدر با حاله ...هم بخار می ده ...هم اب گرم داره... هم اب سرد. ...تازه جارو برقی هم هست. یعنی هم شیشه ها هم دیوار هم زمینو می شه باش تمیز کرد ...
ای ول.... ای ول
.
.
.
فقط یه مشکل کوچولو وجود داره
.
.
.
یکی بگی این چطوری کار می کنه
.
.
.خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

۱۲ آبان ۱۳۸۹

عاقبت به گو

گلاب بروتون ، روم به دیوار، گوشی موبایلم افتاد تو چا خلو
.
.
.
.
ام درش اوردم
.
.
.
شستمش
.
.
.
دادمش تعمیر، گفتم افتاده تو چاله آب بارون!!!

۱۰ آبان ۱۳۸۹

خدمت دوستان عزيز عرض کنم که

به طرز دردناکي اسباب کشي کردم و براي اولين بار فهميدم افتادن فشار يعني چي ..

خيلي سخت گذشت اما بالاخره تمام شد و الان خونه بيتا هستم و حموم کردم و شام خوشمزه بهم داده و پتو روم انداخته و چايي داغ داده دستم
.
.
بيتا مي گه بپرس ببين کسي از بچه ها کارگاه چوب يا مجسمه داره ؟


اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...