۲ اسفند ۱۳۹۱

این آداب عاشقی ...

کیمیا یادتونه؟
 همون که عشق فوتبال  و نیکبخت واحدی بود، حالا 15سالشه   
 کیمیا هر روز روی  یه تخته سنگ حاشیه پیاده رو می نشینه تا سرویس مدرسه بیاد دنبالش
یکی از پسرهای محلشون  تمام زمستون هر روز قبل از اومدن کیمیا یه  تکه کارتون روی سنگهای 
خیس و یخزده  میذاره
.
.
.
  

۷ نظر:

حامد گفت...

افرین به این پسر. یاد خودم می افتم.دبیرستانی بودم و با موتور میرفتم مدرسه.یکی از دخترای محله بالایی مسیر دبیرستانش از جلوی در پارکینگ خونه ما بود بارها نقشه کشیده بودم که چه جوری خودمو بهش بشناسونم.مثلا کتابهامو جوری بزارم پشت موتور که بریزه جلوش و بیاد کمکم کنه جمع کنم،باز می گفتم گه نیاد کمک کنه ضایع میشم.یا مثلا گل بدم بهش یا جلوش بخورم زمین بعد دلش بسوزه بیاد با هم حرف بزنیم چه رویاهایی داشتم.دلم میخواست مینشست یک وری پشت موتور باهم میرفتیم دبیرستان.. باز افرین به این پسره که بالاخره یک کاری میکنه.نه مثل من سیبزمینی فقط خیال بافی.باز بازی روزگار که الان نوضیح میدم من 7-8 ساله اومدم بیرون از ایران،تابستون که ایران بودم خونه یکی از دوستان جدید حرف از کار و روزگار و خانوم این دوست من پرستار و داشت از کارش و همکاراش می گفت که من اتفاقی فامیلی اون دختر همسایه شنیدم پرسیدم که اسمش چیه چه شکلیه کجاییه و توروخدا ببینین همون بود خوده خودش حتی عکسشو دیدم جالب بود برام که این دنیا چقدر کوچیکه.

الا گفت...

حامد جان
خب حالا بقیه داستان رو بگو ! بعد چی شد؟ دخترک عروسی کرده یا نه؟
اگر نکرده که باز داری خیالبافی میکنی. بلند شو یک طورهایی تماس بگیر.

Unknown گفت...

چقدر این کیمیا شبیه ِ کیمیای ماست!!!! 15 ساله و عاشقِ فوتبال و نیکبخت!! مگه میشه !

حامد گفت...

الا جان اون عکس که همسر دوستم به من نشون داد از مراسم ازدواج اون خانم بود.اشک و اه و ناله ای نیست از روزگار که چرا همیشه چنین می شود،این خاصیت زندگیست.با گذر هر لحظه،حجم خواسته ها و نداشته ها ،تعداد اشنایان رفته و فراموش کرده زیاد و زیادتر میشود.
اما یاد شعری از عباس صفاری

دنيا كوچكتر از آن است
كه گم شده اي را در آن يافته باشي
هيچ كس اينجا گم نمي شود
آدمها به همان خونسردي كه آمده اند
چمدانشان را مي بندند
و ناپديد مي شوند
يكي در مه
يكي در غبار
يكي در باران
يكي در باد
و بي رحم ترينشان در برف
آنچه به جا مي ماند
رد پايي است
و خاطره اي كه هر از گاه
پس مي زند مثل نسيم سحر
پرده هاي اتاقت را!

الا گفت...

مرسی حامد جان
شعر قشنگی بود. منهم باهات موافقم. در طول زندگی این آمدن و رفتن ها زیاده. باید هم باشه . اما مهم اون لحظاتیه که قشنگه و حس خوبی میده و گهگاه میاد سراغمون. و این لحظات اسمش تجربه حسی است که بجا مونده. تو بهر صورت در حس خودت میتونی از دخترکی که به تو چنین حس زیبایی داد همیشه متشکر باشی. کسی بود که باعث شد تو آن حس قشنگ رو تجربه کنی و بشناسی. من مطمئنم حتما دوباره یک موقعی یک جایی حتما دوباره آن حس رو پیدا خواهی کرد.

نگاه گفت...

ey khodaaa

نگاه گفت...

ey khoooda joon

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...