۷ اسفند ۱۳۹۱

و حضور مرا فراموش کرده بودند




معمولا پسرهای که به فرهنگسرا می آیند کلاسهای ورزشی را ثبت نام می کنند و دخترها کلاسهای هنری را

این بار برای اولین بار چند پسر جوان آمدند و برای آموزش تئاتر ثبت نام کردند
اما یک مشکل کوچولو وجود داشت
اصلا انتظار نداشتند که معلمشان خانم باشد
بنابراین من با چند نوجوان 17 ،18 ساله روبرو شدم که چشمانشان را از من می دزدیدند و  با لبه های بلوزشان بازی می کردند و آرنج هایشان را فشار می دادند با وحشت  و تلاش برای نخندیدن به صدای من گوش می دادند که برایشان فریاد می زدم

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
اوووووووووووووووووووووووووووووووووو
اییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
و هیچکدام حاضر به تکرار آواها نبودند
یکی دو نفر هم که همان جلسه اول که فهمیدند باید لباس ورزشی بپوشند و در سالن جلوی من ورزش کنند ، فرار کردند
اما هرچه زمان میگذرد تغییرات را در آنها می بینم .
به من نگاه می کنند و لبخند می زنند و سئوال می پرسند و دور سالن می دوند و فریاد می کشند و کله ملق می زنند
به تدریج عضلات خشکشان نرم  و صدای های ناپخته شان ، گرم می شود و
امروز  گفتم که اتود پرنده ی در آسمان را بزنند و آنها
چشمهایشان را بسته بودند و بال می زند 
و من به این چند جوجه عقاب نگاه می کردم که
چه بالا
چه بلند
پرواز می کردند

۴ نظر:

روشن گفت...

این پست عالی بود برای من. من رو برد به سالها پیش. روزی که من هم پسر بچه ای بودم و استادم خانم مهربونی بود که خیلی کمکم کرد و من روزهای اول معذب بودم.
ممنونم از همه شما که برای این یه نسل جدید تلاش می کنید.

الا گفت...

عالی عالی عالی.

Unknown گفت...

جالبه

Amir گفت...

عالی بود. زنده باشی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...