۱۱ تیر ۱۳۹۲

از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند

پسر جوان فرزند طلاق بود
دوران کودکی را در بین دعواهای پدر و مادر و طلاق و طلاق کشی گذرانده بود و دوران نوجوانی را درخانه مادر بزرگی وسواسی و پرخاشگر و سختگیر
مادر شغلی در شهرستان پیدا کرده بود تا بتواند خرج خودش و پسرک را بدهد
پسر بزرگ شد و دانشگاه قبول شد و مادر خانه ای در تهران خرید و پسر ازخانه مادربزرگ به خانه خودشان رفت و همچنان مادر رفت و آمد می کرد
به تدریج خلق و خوی پسر تغییر کرد ،کم حرف تر با طغیان های خشم و افسردگی نشانه هایی از اعتیاد هم دیده می شد تا جایی که در شرف اخراج از دانشگاه 
مادر تمام تماشش را می کرد اما پسر به شدت از در دشمنی با مادر در آمده بود و او را حتی به خانه راه نمی داد
اوضاع پسر بدتر شد،  چند بار دست به خودکشی یا تهدید به آن زد و سرانجام  با اصرار و التماسهای مادر قبول کرد که به سراغ روانپزشک بروند
دکتری مشهور فارغ التحصیل از اکسفورد
دکتر به مادر گفت که اوضاع پسر خیلی خراب است 12 قرص برایش نوشت  و برگشت انگلیس
پسر با قرص ها دست ازخودکشی برداشت اما هراز گاهی هوس کشتن مادر را میکرد و بقیه روز خواب بود و اگر بیدار بود با انواع درد های بدنی سر و کار داشت و کلا توان خروج ازخانه را نداشت
قرصها که تمام شد
دکتر بعدی که او هم خیلی معروف بود نسخه را دید و گفت اصلا نمی شود به نسخه کسی که این قرصها را می خورد دست زد؛ همین را ادامه دهید. حتی کمی هم تعجب کرد که چرا پسر هنوز سرپاست
اوضاع پسر همچنان بدتر و دشمنی اش با مادر تحت تاثیر دوست دختری روانی و معتاد بیشتر شده بود
دکتر سوم که از دو تای بقیه معروف تر بود گفت که به پسر باید شوک الکتریکی بدهند
مادر اما ول کن معامله نبود دست از درمان او بر نمی داشت
آنقدر روی پسر کارکرد تا تمامی واحدهای افتاده را پاس کند و پایان نامه بنویسد و این کار یکی دو سالی طول کشید اما وضعیت روانی پسر تغییری نمی کرد
روز دفاع را به یاد دارم که پسر وسط میدان ولی عصر ازاتوبوس بیرون پریده بود و داد می زد و گریه میکردو فحش می داد که نمی خواهددفاع کند و مادرکه کیف و کتابها را از وسط خیابان جمع میکرد
سرانجام درس پسر تمام شد
مادر پسر را  باوجود مخالفتش و تهدید به خودکشی اش با خود به شهرستان برد
دکترهای شهرستان همه به مادرگفتند که این تا آخر عمر همینطور می ماند و باید بپذیرد که یک پسر مجنون همیشه همراهش هست
مادر اما قبول نکرد و ادامه داد
الان سه سال از آن روزی که مادر در خانه من نشسته بود و پسر زنگ زد که خودکشی کرده چون نمی خواهد به شهرستان برود می گذرد
مادر سعی میکرد تلفنی به همسایه شان خبربدهد  تا او به نجات پسر برود و دستهای من آنقدر می لرزید که نمی توانستم چایی برایش بریزم
پسر الان در همان شهرستان فوق لیسانس می خواند واین ترم معدلش 20 شد، در یک جامع کاربردی تدریس می کند و دانشجویان(بخصوص دخترها) شیفته اش هستند
قرصها را یکی یکی کم کرد و الان  مدتهاست که حتی استامینوفن هم نمی خورد و عصرها دوچرخه سواری می کند
 درحیاط خانه دلپذیرشان روی صندلی های راحتی زیر درخت نشسته ایم و چایی می خوریم و پسر با  من درباره سریالهای جدید و نمایشگاه های هنری صحبت می کند
و من از پنجره به نیمرخ زیبا و خسته  مادرش نگاه می کنم که  در آشپزخانه بساط شام را به راه می اندازد 




۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

ماجرا حقیقیه؟

قاتل حرفه ای گفت...

شبیه سریالهای ایرانی بود..
اخرش همه چی ب خوبی و خوشی..

ناشناس گفت...

clap clap
خوب توصیف شده بود. درواقع فکر میکنم این دارودرمانی برای بیماری های روحی، بگونه ای مسکن هستند نه درمانگر. البته خب کمی هم یاد فیلمای بالیوودی افتادم

Mona گفت...

وای خدا. اشک من را دراوردی.
من سالها بیمارستان روانپزشکی کار کرده ام هم در ایران و هم در سوئد و منتظر بودم کلمه بعدی راجع به قتل فجیع مادر باشه و یا اعضای خانواده و یا محله و فامیل... اشکم دراومد آخرش راخوندم..ولی به شدت عجبن که چه جور ممکنه؟
اگر بالاخره با دارویی با بعد شوکدرمانی کنترل شده زندگی میکرد نزدیک بود به تجربه های من.
می دونید تشخیصش چی بود؟

رضا بی گفت...

عالــــــــــــــــی بود،مرسی

صادق گفت...

گل گیسو خیلی قشنگ بود، خیـلی...

Gistela گفت...

نه منیر
تنها حدسی که من می زنم این است که از اول نباید چنین داروهایی به او داده می شده

ناشناس گفت...

daste an mader ra bajed boesid.

ناشناس گفت...

منم يه نمومه اش رو ديدم از نزديك.. شگفت انگيزه واقعا
http://truefoggydays.blogfa.com/post-687.aspx

Unknown گفت...

سلام گیس طلای عزیزم میشه لطفا بگید چطوری؟منم یکدونه ازینها دارم وبه استیصال رسیدم خیییییلی سپاسگزار میشم اگه جوابمو بدین

Mona گفت...

بسیار بسیار زیبا و گیرا نوشتی... هنوز تیتر را نگاه می کنم یاد دلهره ام می افتم که خط به خط می خوندم و نمی دونستم چی می شه .. هر تصمیم ِ مادره معلوم نبود خوبه یا بد...مریض و مجبور کنه دس بخونه...بره شهرستان...

ولی حدستون فکر می کنم درست ترین گزینه ممکن باشه. چقدر مریض ما داشته ایم که دارو اشتباه می خوردند و عوارض شدید دارویی را یه دکتر دیگه به مثابه نشانه های یک بیماری روان ِ دیگه تشخیص گذاری می کرد و داروی جدید و ادامه.
متاسفانه هم که هم پزشکان و هم روانپزشکان دکان باز کرده اند و اصلا وقت نمی کنند ببینند درد مریض چیه....فقط سرعت عمل و پولی که باید سریع بگیرند مهمه. :(

زریر جوان گفت...

لطفا شیرازی ها رو هم برای خوندن در نظر بگیر.
حوصله م نشد بخونمش.طولانی بود.

anfaas گفت...

مادرك خسته و پسذ! گاهي وسطاش فكر ميكردم چرا اينقدر اذيت ميكنه خودشو و بچه شو. چرا اصرار ميكنه درس بخونه با اون حالش. آخرش هم با همه ي موفقيتش باز هم نفهميدم.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...