۱۶ مرداد ۱۳۹۲

آبی بزرگ

شب را در خانه معلم اردبیل گذراندیم که تمیز بود با قیمتی مناسب.برای خرید شام که بیرون رفتیم دم اذان بود و همه جا سوت و کور. هیچ مغازه ای باز نبود و به نظر می رسید که شب را گرسنه خواهیم ماند که مغازه ای آخرین ملافه های آش دوغش را به ما فروخت. خانم فروشنده مهربان که در حال افطار بود وقتی فهمید مسافریم نان بربری سر سفره اش را دو نیم کرد و نیمی از آن را بر روی کاسه آش ما گذاشت
البته بعدا آنا به ما گفت که اگر اندکی صبر می کردیم بعد از اذان شهر غلغله می شد از بوی دود و عطر کباب و این چنین شد که ما کباب اردبیل را از دست دادیم...
فردا صبح از مسئول خانه معلم ادرس دریاچه نئور را پرسیدیم که متوجه نمی شد تا بالاخره فهمید که ما دریاچه "نورا"(یاچیزی شبیه به این) منظورمان است. تلفظش منحصر به خودشان بود اما هرچی که هست معلوم شد که"نئور" غلط است
دوباره از اردبیل بیرون زدیم و متوجه آرامشی شدیم که در رانندگان اردبیلی بود. این عجله مردم تهران ..این دویدن به دنبال هیچ...این ارزش سرعت...
هیچکدام در این شهر معنی نداشت و من بارها دیدم وانت گاوی ها هم برای هر دست انداز کوچکی سرعت را کم کرده و با احتیاط آن را رد می کردند...خدا شاهده
مسیر همان  جاده خلخال به اردبیل بود اما ...نم بارانی که زده بود رنگها را شدیدتر کرده بود..انگار که در مسیر دیگری می رفتیم
ابرها و گندم زارها و درخت ها ...سبز و زرد و قهوه ای  در زمین آبی و سفیدی آسمان
این همه آنقدر زیبا بود که پلیس با چشمهای عسلی به یادمان بیاورد  که نئور را رد کرده ایم
بازگشتیم به روستای بودآلالو و از کنار تابلو دریاچه؛ مسیر باریک و مارپیچی را شروع کردیم. 17 کیلومتر به سمت آسمان
در بین راه فیبی صداهای از خودش در می آورد که  در طی تحقیقات رها معلوم شد به دلیل افتادن جک کاپوت داخل دم و دستگاه بود. اما هرچی دل و روده اش را گشتیم پیدا نشد که نشد و تا آخر سفر بنده نقش جک را برای باز کردن کاپوت بازی می کردم...
بوی گیاهان دارویی همه جا را گرفته بود و همچنان از بین چوپانانی که سوت می زدند و سگ های گوش بریده شان رد می شدیم که بی خبر با این حجم بزرگ و آبی روبرو شدیم...


برای مدتی تنها می توانستم فریاد بزنم  این بزرگترین دریاچه ای بود که من به عمرم دیدم...
از تپه ای بالا رفتم و در آن بالا تازه فهمیدم که فقط نیمی از دریاچه را دیده بودم و حالا سراسر آن در روبرویم بود
همانجا نشستم
انقدر در این آبی خیره شدم تا سرانجام زمان متوقف شد
تنها صدای باد بود که  می آمد و بر روی آبی دریاچه چین می انداخت. ابرها از پشت سرم من حرکت می کردند به روبرویم می رسیدند و سایه هایشان بر روی دریاچه می چرخید و می رفتند تا خود را به کوه برسانند
آن پایین فقط زمین سر سبز بود و گله های اسب و گوسفند...
و پروانه های زرد رنگ که تانگویی دو نفره را بر زمینه آبی زمین و آسمان به راه انداخته بودند...




۶ نظر:

روزهای پروین گفت...

آخرین تابستونی که ایران بودم، حدودِ ۹ سالِ پیش بعد از صعودِ سبلان و دیدنِ قلعه بابک رفتیم دریاچه نئور، همین حسی که میگی‌ رو داشتم، زمان در مقابلِ اون همه زیبائی ساکن شده بود.
از روزی که رفتی‌ منتظر بودم برگردی و سفرنامه‌ت رو با عکس‌هایِ زیبائی که می‌-گیری ببینم و بخونم و یادآوری بشه برام اون لحظه‌ها.
شاد باشی‌ گیسوجان و همواره در سفر :-)

leilak گفت...

پیشنهاد می کنم حتما در مسابقه سفرنامه نویسی نشر نوگام شرکت کنید!

http://www.nogaam.com/node/319

ناشناس گفت...

خانم الای عزیز و ناشناس های گرام منتقد

لطفا نظر من در یادداشت قبلی را بخوانید

بعدش اینکه در ارتفاعات تالش، دریاچه ای با همین مشخصات وجود داره که تابستون خشک میشه. اما در بهار و پاییز واقعا چشم گیره. اما خب میدونین چیه؟

من دوست دارم وقتی فسنجون میخورم تا ته بشقاب برسم و آخرش بگم آخیش و اون مزه تا مدتها زیر زبونم باشه.

این بازدید های کوتاه از مناطقی اینچنینی، یه ویلا یا کلبه روستایی می خواد تا آدم طلوع و غروب رو اونجا زندگی کنه.
این دیدارهای کوتاه مثل این میمونه که آدم بره بازار تجریش، به سمنوهای عمه ناخنک بزنه و برگرده و هی حسرتشو بخوره. کاشکی خانم طلا مثل افریقا که رفته بودن یه پاتوق هم در نئور جور میکردن میموندن.
من تجربشو خیلی داشتم. حتی در دلفک (قله ای در دیلمان)

ناشناس گفت...

به ناشناس :

گرام غلط است . گرامی درست است

ناشناس گفت...

گرامی / گرام
لغت نامه دهخدا

گرامی . [گ ِ ] (ص ) در پهلوی گرامیک از گرام . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عزیز. مکرم و محبوب و بزرگ

maahoor گفت...

می‌دونی گیس طلا،

اینجا دریاچه قشنگ زیاد داره...رودخونه قشنگ تر هم تا دلت بخواد...من اینجا کنار دانوب زیبا زندگی‌ می‌کنم توش پارو میزنم...دوسش دارم...اما اینجا زمان نمیسته...فراموشت نمی‌شه که کجائی...تو رو با خودش نمیبره...فقط لذت می‌بری...مثل یک جرعه شراب میمومنه...که نیمه مستت میکنه تا یادت بره که کجایی‌!...اما وقتی‌ میرم خونمون...خونه پدری که تازگیها عوض شده...یعنی‌ حتا من بچگی‌ هام را هم توی یک خونه دیگه جا گذاشتم...حتا اونجا هم زمان از حرکت می‌‌ایسته...اما اینجا نه! اینجا پیری تو صورتت نمی‌آد...دیر تر میاد! اما زمان نمییسته...نمی‌فهمی کی‌ عیدِ ...کی‌ کریسمسِ ...و هر کدوم چه طعمی‌ میده...من تحمل تو رو ندارم واگر نه بر می‌گشتم!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...