۲۰ مهر ۱۳۹۲

13 ساله بود زمانی که ازدواج کرد

پدربزرگم درکودکی پدرم فوت کرده بود و پدر و تمامی عموهایم از کودکی کار میکردند تا خرج خودشان را بدهند. بین همه بچه ها تنها پدرم بود که درسش را ادامه داد و به دانشکده افسری رفت. بقیه عموهایم در همان شغلهای کارگری خود باقی ماندند و درمحله های فقیر نشین بزرگ شدند و درهمان محله ها هم با دخترانی بی سواد و کم سواد ازدواج کردند و بچه دار شدند
تلاش پدرم برای درس خوان کردن آنها تنها باعث دوریشان از یکدیگر شد و سرانجام سالی یکبار در عید ها به دیدن او می آمدند که دیدارهای مشکلی بود
بچه های آنان و ما هیچ حرفی برای گفتگو با یکدیگر نداشتیم اما بین آن همه بچه، من دختر عموی نوجوانی را دوست داشتم که از من    کوچکتر بود و به دیده من زیباتر؛بور و سفید و ظریف. او را به اتاقم می بردم و  برایش از کتابهای که خوانده بودم میگفتم و فیلمها و همه چیز برای او هیجان انگیز بود  و می بلعید حرفهایم را و هوش و تخیل سرشارش بقیه داستان را ادامه می داد
یک روز به خانه ما آمد، دیدم آرایش ناشیانه ای کرده و النگوی طلا به دست دارد. نشانش کرده بودند و حالا آمده بودند مثلا اجازه عموی بزرگترش را بگیرند به قول مادرم نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟!
با من تنها نمی ماند که از اوبپرس چرا اینقدر زود ازدواج می کند . خواهر کوچکترش گفت که اول خیلی گریه و زاری کرده اما بعد خاله اش او را به درون اتاقی برده و با او صحبت کرده و وقتی بیرون آمده راضی و خوشحال بوده است
بعد از آن در این همه سال دیگر این دختر عمو را ندیدم اما خبرهایش دور را دور می رسید
همسر جوانش معتاد و خلافکار بود و زندگیش زاییدن های پی یا پی در بین زندان رفتن های شوهرش بود
  چند وقت پیش دریک عزاداری  دیدمش
نشناختمش 
هیچ نشانه ای از آن دختر ظریف و بور نبود. تنها زنی چاق و  پیر و خسته بود که هنوز نام فیلمی که برایش تعریف کرده بودم به یاد داشت.

۱ نظر:

مهدی گفت...

واقعا مایه تاسفه این سناریو بارهاوبارها تکرارشده کشور ما تکلیفش روشن نیست ما جهان سوم عقب افتاده ایم یا نیمه متمدن ؟وجودانسان امال وارزوهایش چه ارزشی برای فرهنگ ما داره فرهنگی که این همه بهش مینازیم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...