۱۳ دی ۱۳۹۲

ساری سبز

در سراسر ناهار رها تقاضای پیاز می کرد و ما دلایل توجیهی- بویایی زیادی می آوردیم که به دلیل رعایت حال بقیه مسافران بهتر است از این رقم صرفنظر کند و راضی نمی شد  که نمی شد به جز قیافه رها به خواهر 2 هم می خندیدیم.
 خواهر 2  هم که  آخرین نفری بود که رفت دستشویی و دستشویی گرفت  و گویا  در خانه اشان قبل از خروج نیز همین اتفاق برایش افتاده بود و به نظر می رسید که  فرشته بدشانسی همراهی اش می کرد و تخصص فرشته  در زمینه آب و فاضلاب بود
من مکانهای دیدنی زیادی را یادداشت کرده بودم اما باتوجه به زمان کوتاه سفرمان(رها امتحان داشت) باید انتخاب می کردیم و من سلیمان تنگه را به تالاب الندون ترجیح دادم و به سمت ساری به راه افتادیم 
از مردم آدرس می گرفتیم و جوابهای بامزه ای دریافت می کردیم
- اینجا کجا ،سلیمان تنگه کجا؟
- خیلی جای خوبیه برید!
- مگه چه خبره سلیمان تنگه ؟
یکی دو دوست ساروی هم که گفتند: کجا هست؟
اما از آنجا که مردم پرسان پرسان به هندوستان می روند چه برسد به ما ..رفتیم و رفتیم و رفتیم
خانواده ای عزیز در جلوی چشم ما پوست موزهایشان را وسط جاده انداختند و تمامی چهار نفر هماهنگ با هم گفتند: خاک تو سرت
و با حرکت دست این ناسزا را تایید کردند و طبعا هیچچچچچ تاثیری نداشت
در ابتدای شهر رها از مردی که درون ماشینش نشسته بودم آدرس را پرسید که با  بی مزه گی جواب داد و رها تیکه ای به او انداخت و رفت تا از مغازه پیتزافروشی ادرس دقیق را بپرسد
و بقیه راه به قیافه رها می خندیدم که با ورود صاحب مغازه متوجه شد، او  همان جوان عشوه گر بوده است
البته  نوبت سوژه شدن من هم رسید، من پوستر بزرگی دیدم که روی آن نوشته بود: اصغر بره؟
و من حیرت زده شده بودم که اصغر کیه و چرا باید بره؟ و نه؛ خوب نره اگه مشکلی پیش می یاد!
 و بچه ها می خندیدند که من عکس یک گوسفند بزرگ در جلوی این جمله را ندیده بودم
خب آخه من هنوز نمی فهمم چرا این جمله علامت سوال داشت؟  اصغر مغازه بره فروشی داره  می خواد تبلیغش را بکند ،چرا دیگه سوال می کنه : اصغر بره؟ نه خوب اصغر بزغاله؟ چی  اصلا؟
البته کلا در ساری پوستر ها دوست داشتن سوال کنند
آیا او را می شناسید؟
منتظرش هستید؟
آیا می دانید دو روز دیگر چه خبر است؟
اما ساری را دوست داشتم. بیست سال پیش از ساری عبور کرده بودم ؛خاطره ای ندارم  اما این بار با شهری شبیه شیراز روبرو شدم
خیابانهای عریض  پر از درخت و  تمیز ،شهر صمیمی بود با یک میدان بامزه که چهارگوش بود  و  گیج می شدی کجا باید بروی
همون میدونه تمام چهار تا خیابون اطرافش از این پارچه های شعار نویسی توی تظاهرات زده بودند. مدل چراغونی!
تمام جملات انقلابی و مذهبی و سیاسی و پشت سر هم ...یعنی فکر کنم یه بیست تایی تو هر خیابون بود
خیلی عجیب بود بخصوص که نوشته روی یکی از پارچه این بود: وضو در فرات؛ نماز در کربلا
یا شهردار ساری نمی دونه جنگ تموم شده یا با سیاست" کشور دوست و همسایه عراق" مشکل شخصی داره 
از یه پلیس آدرس را پرسیدم با خشم گفت : الان می خواید برید سلیمان تنگه ؟
با وحشت بهش گفتم که: می خوایم شب اونجا بمونیم 
و اون یه قیاقه ای گرفت که حالا که  این طوره اجازه میدم  برید
بعد از اون بحث اصلی این بود که  هوای کی تاریک میشه ؟رها گفت 5 ونیم و ما با او مخالفت کردیم اما اینقدر بحث ادامه پیدا کرد که اخرش ما می گفتیم پنج و نیم هوا تاریک می شه و اون خودش را تیکه تیکه می کرد که من از اول همینو گفته بودم و هیچکس حرفشو باور نمی کرد و می خندیدم بهش 
همه این کارها را می کردیم که به این موضوع توجه نکنیم که باز داره شب می شه؛ باز ما وسط جاده برهوت هستیم و باز جایی برای خوابیدن نداریم
کلا مرض  خود گم کرده گی داریم به قرعان

۳ نظر:

leilak گفت...

به عنوان یک ساروی خوشحالم رفتید ساری :)

میدون چارگوش نمی دونم کدوم بود!
پارچه نویسی هم آخرین باری که رفتم نبود (یا شاید من عادت کردم اصلا نمی بینم :)) )

به هر حال مدتیه که مردم - عموما- از شهرداری ساری راضی ند! هر چند جوون ه (متولد 60 ه انگار) اما شهر رو قشنگ کرده!

همینا دیگه! امیدوارم اکبرجوجه خورده باشین :) (اصغر بره؟؟)

ناشناس گفت...

http://hamshahrionline.ir/details/243326

Gistela گفت...

نه واقعا از من انتظار داری باداب سورت نرفته باشم :)))))

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...