۱۸ فروردین ۱۳۹۳

اين دختر نيز شانزده ساله است و به همراه مادرش و پنهان از پدرش به كلاسهاي من مي آيد

هنرجوي عكاسي است، ظريف و زيبا با چادر عربي براقي كه هميشه بر شانه هايش است، عكسهايش به طور غريزي خوب است، آرزويش اين است كه خبرنگار شود، مادرش هر جلسه همراه اوست، امروز گفت كه خواستگاري دارد كه پدرش قبول كرده است، گفت او و مادرش با گريه زاري و دعوا و التماس پدر را منصرف كردند، يكي ديگر از هنرجوهاي كلاس گفت: من اگر جاي تو بودم قبول مي كردم، آدم خلاص مي شود

۴ نظر:

Pardis گفت...

che khoob shod bargashti... bazam az shiraz dar eyd benevis ke badjoori delam tange...

H.M گفت...

آخیش!
جیگرم حال اومد!
تا همین دیشب هر شب وبلاگتو باز می کردم ببینم چه خبره، جز اون پست فیلمی چیز جدیدی نبود، الان در اوج تاامیدی اومدم و اینهمه پست جدید خوندم :)

ناشناس گفت...

سلام ،اولش خواستم بنویسم "وبلاگتو خوندم وبلاگ قشنگی داری ...تازه پیدات کردم این چند روزه حسابی سر گرمم کردی..... "بعد دیدم شوخی بودنشو نمی شه حس کنید حالتان گرفته میشود....
ای وبلوگوی شوما مثل یک بچه ای میمونه که با خون دل بزرگ کردید شده یک دسته گل تحویل جامعه دادید وقت شوهر کردن یا زن گرفتنش هنوز نشده ولی همه تو اب نمک خوابوندنش برا بچه خودشون.... یا فامیل خودشون....دستت درد نکنه با ای بچه ای که بزرگ کردی....خیر ببینی....

ناشناس گفت...

اين يكي خواستگار نشد يكي ديگه. باباهه كه قصد دادن دخترش را دارد. بالاخره يكي را سفت ميچسبدو از التماس هاي اينها هم كاري بر نميايد. شانزده سالگي معصوم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...