همكلاسي در دوران ليسانس داشتم، كه نوع خاصي از سندروم داون داشت كه آسيبي به هوشش نرسيده بود، فقط قد بسيار بلند و چهره اي با همان مشخصات - حالا كمي زمخت تر- داشت به همراه يكسري بيماري هاي عجيبتر ، مثلا دستانش مدام خيس مي شد آنقدر كه نمي توانست يادداشت بر دارد و كاغذها خيس مي شدند
با آن چهره و اندام به شدت كاريزما داشت، همه دوستش داشتند ، اساتيد، دانشجوها، كارمندها و هيچكس از همراهي با او در كوچه و خيابان شرمنده نمي شد
بيست سالي گمش كردم و به مدد اينترنت و فيس بوك ذره ذره دوستان را جمع كردم و در وايبر گروهي راه انداختم و اين رفيق قديمي هم پيدا شد، همه ازدواج كرده و بچه دار و حتي بعضي ها بچه هايشان دانشجو شده بود ، دخترك طبعا ازدواج نكرده بود و مربي پرورشي شده بود و مي توانستم حدس بزنم كه دخترها دوستش دارند و با او واليبال بازي مي كنند
در اين شبهايي كه خاطرات دانشجويي را به يادمي آوريم وبچه ها از شوهر و بچه و كار و درس مي گويند ،او در بين اين همه جمله هاي وايبري پراكنده ،گفت كه در اين سالها سرطان سينه گرفته
و جراحي كرده
و تصادف كرده
و به كما رفته
ستون فقراتش را جراحي كرده
و با شادماني اضافه كرد : اين خداهه خيليييي منو دوس داره
و به شوخي هاي كلامي اش ادامه مي داد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر