۶ اسفند ۱۳۹۳

ولي اينبار ما ميل داشتيم كه با سنگ آنقدر بزنيمش تا له شود

در شهر كوچكي دانشجو بودم كه تنها يك ميدان داشت، مردي قد بلند هميشه كنار يكي از مغازه هاي ميدان مي ايستاد، هر روز عصر، يك پايش را به ديوار مي زد و دو دستش را پشت سرش مي گذاشت، تنها زماني كه آشنايي را مي ديد براي سلام كردن، يك دست را از پشتش بيرون مي آورد و در هوا تكان مي داد و دوباره مي برد سرجايش، كت شلوارش هميشه راه راه بود، نمي دانم يكي داشت يا چند تا شبيه به هم
با هم اتاقي هايم هربار كه از جلوي او رد مي شديم درباره اش خيالبافي مي كردم، غم عميق سيمايش، تنهايي اش، پايان جواني اش
داستاني برايش ساخته بوديم كه پيرپسر كارمندي است كه از مادر پير و غرغرويش نگهداري مي كند، مادري كه نه مرده نه مي گذارد او زن بگيرد و تنها دلخوشي او اين است كه عصرها به ديوار مغازه تكيه بدهد و براي آشناياني دور، دست تكان دهد
چهار سال دانشگاه هر روز و هر هفته و هر سال او را مي ديديم و برايش دل مي سوزانديم
تا سال آخر و روزهاي آخر كه براي گرفتن آخرين عكسهايي يادگاري به پارك شهر كوچك رفتيم و فلافل هاي هميشگي را خورديم كه مرد را ديديم،
تنها نبود،
زني تپل و خوشگل و چشم عسلي با سه بچه بور و سفيد و گوشتالو همراهش بودند، زن خنده كنان بازوي مرد را مي كشيد و بچه ها بابا گويان دستهايش را به سمت دستگاههاي بازي مي كشيدند
مرد همان چهره غمگين و خسته و همان كت و شلوار راه راه را داشت 

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...