این روزها ، هر هفته ، حریصانه در دشت و کوه به دنبال پاییزم
و مطابق معمول همیشه مناظر شگفت انگیز پشت پیچها و در انتهای جاده ها هستند
دریاچه ای محاصره شده در بین درختان طلایی
جاده ای طوفان زده از رنگ قرمز و زرد
قبرستانی خوابیده در زیر کهن ترین درختانی که دیده ام
،
انچه که در مورد پاییز شتابزده ام می کند همان شتابزده گی اوست
مهلت به دیدار نمی دهد ،تنها باید یک استکان چایی در محضرش بخوری و غمگین و به امید دیدار سال بعد بروی
میزبان زیباروی که مهربان است و صمیمی اما دلش اینجا نیست
دلش با ما نیست