۱۶ مرداد ۱۳۹۵

شهر سنگي

از خواب كه بيدار شدم هرم گرما شكسته بود و زديم بيرون، پياده تا انتهاي شهر رفتيم، شهر بسيار كوچك است و در راه از داروخانه لوازم بهداشتي خريديم كه از ايران گرانتر بود، كلا شوينده ها و شامپو و كرم و غيره  گرانتر از ايران است اما ميوه بسيار ارزانتر. از ايستگاه راه اهن رد شديم و در حاشيه شهر به ماشيني گفتيم كه قصد ديدن اپليسيخته را داريم، زن و شوهري بودند و سوارمان كردند، در حين حركت متوجه شدم انها مسيري متفاوت ار تريپسو مي روند، با انخا در ميان گذاشتم، تقشه را نشانشان دادم اما چيزي مي گفتند كه نمي دانستم چيست، فقط متوجه ترس من شدند و اصرار مي كردند كه پياده نشوم و سرعتشان را بالا بردند و با دست مدام مقصد را نشان مي دادند.
يعني اين زوج مهربان راه خودشان را خيلي طولاني كردند تا دم ورودي شهرسنگي ما را رساندند، يعني ديگه از خجالت شرمنده شدم، من نگران بودم دارن مي دزدنمان اون وقت اينا اينطور!!!
جان من ياد بگيريم
بوسه برايشان فرستادم و پياده شديم و فهميديم يكساعت وقت داريم براي ديدن شهرسنگي
و عجب يك ساعتي بود
تمام خانه ها، اتاقها، تالارها و حتي سالن هاي شرابسازي در دل سنگ بودند، پله ها و پنجره ها و ستون ها
عجيب وهم آور بود، سه هزار سال پيش مردمي كه هيچ اثري از آنان نيست
شهر مرتفع بود و هرچه بالاتر مي رفتي وهم آن بيشتر مي شد، انحناي تمامي سنگها و بي رنگي آنان و سرانجام بر بالاترين نقطه
درختي رويده بود كه مردم به ان گره زده بودند ارزوهايشان را
چه طنز دردناكي داشت، ارزوهاي ادمهاي خاكي بسته به درختچه اي نحيف كه بر سنگهاي روييده كه مرگ ادميان و ارزوهايشان را فراوان ديده اند، سنگهايي كه مرگ  امپراتوري كه فرمان ساخت اين شهر را داده و مرگ خود شهر را بي اعتنا نگريسته  و حالا باد پارچه ها را در هوا مي لرزاند،
به شيوه سنت شيرازي، گره اي را باز كردم و گره اي بستم تا منهم جزو ان انبوهي باشم كه اميد و ارزو را از دست نمي نهند

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...