۲ شهریور ۱۳۹۶

مرا پناه دهيد اي زنان..

بيست نفري از دوستان بيست سال پيش دانشگاه را دور هم جمع كردم در خانه شمال و لذتي  مي برم شگرف
در انبوه گوشتهاي بدنشان، چروك هاي صورتشان و موهاي سفيدشان، آن دختران جوان  سابق را جستجو مي كنم  و  از جاي پاي زمان حيرتزده مي شوم
اما عجيب اينكه اين بدن جديدشان را بيشتر دوست دارم، سينه هايي كه شير داده، شكمهايي كه زاييده، دستهايشان كه از كار خانه زمخت شده
با سرو صدا خريد مي كنند، تصميم براي پخت غذا مي گيرند، آشپزخانه را پر از عطر و طعم كرده اند، 
و مدام در حال گفتگو هاي گروهي هستند، درددل مي كنند، يكي از اينكه پسرش خانه را ترك كرده مي گريد، ديگري از دخترش كه پشت كنكور مانده، سومي از سرطاني كه پشت سر گذاشته
بي هوا آهنگ مي گذارند و مي رقصند،  بي اعتنا به رقص، بي اعتنا به موسيقي 
عصرها در تراس رو به باغ مي نشينند و خاطره مي گويند و مي خندند، از پدر شوهري بيوه اي كه هوس زن گرفتن كرده و با  سگش درباره همسر آينده صحبت مي كند تا بقيه را شير فهم كن  ، شوهري كه در جمع جوگير مي شود و چرت و پرت مي گويد و  مادرشوهري كه هنگام مهماني ها خودش را به غش مي زند
شبها تا ديروقت در لحافها ي كه به جاي تشك در كف خانه پهن كرده اند ، مي غلتند و  وراجي مي كنند و نمي گذارند بقيه بخوابند
از خاطرات دانشجويي هم مي گويند اما خيلي دور است ، 
مي دانم كه دو روز ديگر به خانه و سر كار بر مي گردند و دوباره در نقش مادري و همسري و كارمندي فرو مي رونداما فعلا با كودكي رها و آزاد در حالي بازي با كارتهاي  تيزبين مناسب سنين سه تا هفت سال هستندو جيغ مي زنند و تقلب مي كنند  و  به تصوير بمب ساعتي مي گويند، بادكنك سياه!!

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...