۸ مهر ۱۳۸۹

خداحافظ استقلال


بسیار زود از خواب بیدارم شدم تا اخرین صبحانه هتل را با آرامش و لذت بخورم. هنوز تنگه در مه صبحگاهی بود و من در خنکای رستوران برای اخرین باز به پرنده های دریایی نگاه می کردم . گارسون مهربان رستوران مثل هر روز باقیمانده کالباسهای مسافران را به آنها می داد و چنان جیغ و جاقی راه می انداختند که بیا و ببین .
انقدر ماندم تا بچه ها بیایند و افتاب دربیاد و دریا در نور بدرخشد و کشتی ها دیده شوند و آن قلعه دختر با پرچم قرمز رنگش. از اون نان پنیردار سرخ شده برای اخرین بار خوردم(جان مادرتان یکی دستور تهیه اش را پیدا کند) و کیک و چایی را دو ساعت کش دادم و به راه افتادیم.
امروز را قرار بود به قسمت زنانه مان بهای بیشتری بدهیم و و فقط روز را به خرید بگذرانیم. فقط خانمهای که در تهران خرید کرده اند می داند چه غنیمتی است اتاق پروهای خالی و خنک و معطر که کسی پشت در آن منتظر شما نیست و راهروهای پر از آینه که از تمامی زاویه های ممکن می توانید پشت گوشتان را هم ببینید.
بنابراین قیافه ما هنگام برگشتن به هتل تماشایی بود. برای آخرین بار به استخر هتل رفتم و روی آب شناور شدم. انقدر ریلکسیشن کردم که خوابم برد و نزدیک بود خفه شوم.
طبعا می خواستم که اخرین شب را در خیابان استقلال بگذراندم و خداحافظی طولانی با ان داشته باشم. بنابراین به راه افتادیم. خیابان همانقدر عشوه گر بود که بود. یک دستگاه خیلی بامزه در خیابان بود که جلوی ان می ایستادی و عکس می گرفتی و عکس را به ایمیل خودت می فرستادی و ما کلی قیافه خنده دار جلوی ان گرفتیم .ضمنا مجانی بود ها....
به مغازه ای رسیدیم که فقط سالاد می فروخت. کارش خیلی بامزه بود. ظرفهای یکبار مصرف بزرگی در یخجال بود که پر از انواع مختلف سبزی که یکی را انتخاب می کردی و بعد می رفتی بخش بعدی که انواع مواد بود که می توانستی به سالادت اضافه کنی. تا 5 ماده قیمتش می شد 6 لیره اما تنوع مواد اینقدر زیاد بود که انتخاب مشکل بود. تازه بعدانتخاب یه صد مدل سس بود که اسم و ادرس همه را خیلی شیک زده بود به دیوار
همون مدلهای مختلفی از این علفها و موادش و سسها سفارش دادیم اماوقتی پای خوردن رسید هرکی عقیده داشته بود که مال خودش از هم خوشمزه تر است.
بامزه تر از همه اینکه معصومه را گم کردیم و همین رستوران همان سوپ کذایی معصومه را داشت. کلی به ریشش خندیدیم
سیما می گفت سیر شده و من و بیتا هم که تازه بعد از خوردن یک ظرف گنده علف اشتهایمان باز شده بود با اومخالفت می کردیم
پس از مدتی راه رفتن در خیابان احساس می کردم که علفها در معده ام بزرگ و بزرگتر می شوند و من از خوردن شام انصراف دادم اما بیتای تحت رژیم همچنان بر سر عقیده خود باقی مانده بود.
شب شده بود و ما همچنان در بین گروههای موسیقی و روی سنگفرش های براق راه می رفتیم تا یک دو طبقه زیبا پیدا کردیم و رفتیم بالا. گارسون گفت که اشپز خانه داره تعطیل میشه اگه سفارش غذا داریم. بیتا یه ساندویچ گنده سفارش داد و ما پای سیب و چای
حالا از این به بعدش دیگه خنده بازار بود. رستوران قصد تعطیل کردن را داشت و ما اخرین مشترهای ان بودیم و گارسون می خواست به تمامی زبانهای کلامی و غیر کلامی با ما برساند که شر را کم کنید ولی نه من وسیماتونسته بودیم اون کیک گنده را تموم کنیم و نه بیتا همبرگرش را
گارسون به بهانه های مختلف می اومد سر میز ما یادستمال می کشید یا گلدان گل را جابجا می کرد و هنوز اخرین لقمه در دهان بیتا بود که ظرفش رابه سرعت از جلویش بر داشت. حالا در تمام این مدت سیما ی مودب در حال تعریف یک داستان طولانی بود و هربار گارسون با یه دستمال می پرید وسط حرفش.
سیما ناگهان با خشم به من گفت : بابا بهش بگو بیلشو بیاره بریم. منم که از عصبانی شدن او جا خورده بودم دستپاچه به گارسون گفتم :اقا بیلتونو بیارید و نمی دونم چرا با هر دو دست حرکت اون یکی بیل را نشان دادم
طبعا استارت خنده زده شده بود و تمام شب تا هتل را به یک عالمه چیز های دیگر خندیدیم و به شکم من که انقدر بالا امده بود که ژاکتم را مانند مادران باردار با محبت می کشیدم روی ان که سرما نخورد
شب در هتل چمدانها را پیچیدیم و لباس پوشیدیم و پایین امدیم.
در اینه راهرو هتل به خودمان نگاه کردم. آینه ای که هفت روز چهار موجود رنگین و خندان را نشان داده بود. حالا هر چهار تا در مانتو هایمان چقدر جدی و بی رنگ بودیم.
ماشین امد و باران شروع شده بود و هوا دلچسب تر از همیشه شد. وارد فرودگاه شدیم و باز هم هموطنان عزیزی که در صف جلو می زدند با بارهای به شدت حجم و بدشکلشان. مسافرانی که دیر امده بودند و صندلیشان فروخته شده بود و داد وبیداد می کردند. انبوه بطری های اب که مامور مدام توضیح می داد نمی شود بالا بردشان و تمامی نشانه های بازگشت به وطن گل وبلبل
صبح در تاکسی فرودگاه از زمین های خشک و بی اب و علف و محله های جنوب شهر عبور می کردم و غم بر سرم آوار شده بود.
ما شایسته این همه نبودیم
در دلم با خود می گفتم که خدا را شکر مادرک و خواهرک در خانه منتظر من هستند و اگرنه تحمل خانه این بار سخت بود

۷ مهر ۱۳۸۹

طلا در آب


نگران بودم که دیگر فرصت دیدن بغاز را پیدا نکنم . شب قبل به بچه ها گفتم که تنها می رم چون نمی خوام ظهر برگردم هتل. سر میز صبحانه معصومه گفت که می خواهد با من بیاید و بیتا هم گفت می اید اما ظهر بر می گردد هتل

می دانستم که باید به اسکله امی اونو برویم و انقدر من گفته بودم امین لولو که معصومه به راننده اتوبوس همین اسم را می گفت!

اسکله کنار یکی از ان همه پلهای زیبا ی استانبول بود و پر از مردان ماهیگیر که ردیف با چوبهای بلندشان ایستاده بودند و توریست ها از انان عکس می گرفتند.

تابیتا تلفنش را بزند من اطلاعات تنگه را از فروشنده بلیط گرفتم. مرد جوان پیشنهاد داد که ساعت 6 عصر سوار کشتی بشویم تا غروب را ببینیم.

از اسکله زیبا به سمت بازار مصری ها رفتیم که بازاری بود بود که در ان عطر می فروختند. بازار ادویه فروشها

و شما نمی دانید که ان چه بازاری است !

فروشندگان ان بیل کوچکشان را در ادویه می زدند و عطرش را تعارف می کردند چون می فهمیدند که همان کافی است تا پای ادم سست شود.

من سه نوع ادویه خریدم و الان که در تهران در حال نوشتن این کلمات هستم و عطر چایی میوه ای که دم کرده ام فضای تمام خانه را عطرآگین کرده، تاسف می خورم که چرا بیشتر نیاوردم.

کوههای رنگین ادویه و سینی های کوچک شیرینی که تعارف می کردند و مغازه داری که دنبال ما می دوید و نگران که شما از مغازه من چرا دیدن نکردید؟ و ما دستپاچه عذرخواهی کردیم وبرگشتم و مغازه اش را که پر از صنایع دستی زیبا بود بهم ریختیم و چیزی هم نخریدم و او همچنان با شادمانی وسایلش را بیرون می ریخت.(یعنی فقط مقایسه کن با مغازه دارای شیراز)

در همان بازار دلپذیر بود که فهمیدیم مقصد بعدی ما تعطیل است چون یکشنبه بود. یه بازاری بود به اسم ...نمی دونم... گاپالاچارشی بود؟ چاپاراکارشی بود ؟پاچارا کارشی بود؟ یکی از اینا بود خلاصه .....

پس مسیر را تغییر دادیم به سمت برج گاتالا . تا به پای برج برسیم نفسمان بریده بود اینقدر پله بود اما ارزشش را داشت. یک برج اجری خوشگل و جذابتر از اون منظره حقیتا 360 درجه شهر استانبول. شهری با سفالهای قرمز و دریایی ابی....خیلی زیبا بود

دل کندیم و برای نهار برگشتیم به امین لولو! که قرار بود ماهی تازه بخوریم. زیر پل رستورانها ردیف شده بودند و در همسایه اب، ماهی می خوردی. معصومه و بیتا با هم یک غذا را سفارش دادند و من یک نوع ماهی ساردینی را و ما چقدر خندیدم به بیتای تحت رژیم که با خوردن یک دونه از ماهی های من یک پرس دیگر از ان سفارش داد.

بیتا از صبح می خواست ظهر به هتل بر گردد اول میگفت بازار بریم بعد می رم ، بعد می گفت برج بریم بعد می رم، بعد گفته نهار بریم بعد می رم . بعد گفت می رم ایا صوفیه بعد می رم. وقتی رفتیم اونجا من و معصومه که قصد ایاصوفبه رفتن نداشتیم روی صندلی ها زیر درختان ولو شدیم تا ماهی را هضم کنیم و منتظر یک کنسرت موسیقی خیابانی بودیم(فکر کنید بین دو مسجد کنسرت موسیقی در حالی که اذان هم شنیده می شد. کفن پوشی هم بیرون نیامده بود) داشتم می گفتم .فکر کنید من و معصومه این خانم کارشناس هنر را داریم راضی می کنیم که بابا برو ایاصوفیه را حداقل ببین اومدی استانبول !

فکر کن؟ اولش اومده بود که فقط موزه و اثار باستانی ببینه اون وقت در اثر چهار روز معاشرت با ما یه ایا صوفیه نمی رفت!!!

خلاصه رفت و من و معصومه هم ذرت خریدیم و خوردیم که تا بغاز هنوز وقت داشتیم. دیدم بیتا سه سوت برگشت. می گم چی شد ایا صوفیه ؟ شکمش را داده جلو می گه: اخه صفش خیلی طولانی بود!

برای اینکه بیشتر متوجه طنز قضیه بشید این دختره وقتی می ره تو کتابخونه ملی صبح ، شب با کارمندا می یاد بیرون حالا داره می گه حال ندارم صفش درازه . یعنی بچه رسما از دست رفت!

خلاصه اینکه بازم نرفت هتل و اخر با ما اومد تور تنگه بسفر

مختصر می گویم. با کشتی تنگه را دور زدیم و چشمان همه انچه را دید که تا کنون ندیده بود:

کشتی های غول اسای چندین طبقه

خانه های قهوای چوبی درون جنگلهای سبز

سه تا عروسی در سه تا هتل کنار دریا

کشتی های کوچک که در ان مهمانی بود

پل های زیبای استانبول

و افتابی که به تدریج پایین می رفت و نورش طلائی می شود

و سرانجام انچه که این همه مدت به دنبالش بودم

گلدن هورن

حقیقتا اب و اسمان طلائی شد

۶ مهر ۱۳۸۹

روز نمی دونم چندم


قرار بود امروز را صبح به جزیره ها برویم و عصر به تور تنگه بغاز یا بوسفر که بالاخره نفهمیدم فرقشون چیه

طبق معمول به شیوه پرسش و پاسخ به زبانهای ترکی، انگلیسی، فارسی و زبان ویژه ناشنوایان راه اسکله را پیدا کردیم. یعنی من نمی دونم خریدن یه نقشه اینقدر زور داشت واسه ما؟

کرایه کشتی چهار لیره بود. فکر کن تور 60 دلار بابت همین جزیره رفتن از ملت می گرفت

خب من عاشق کشتی ام و برای اینکه بقیه هم دوست داشته باشند یکی یه قرص ضد تهوع چپاندم در دهانشان

همه جور ادمی بود. عربها با چادر و روبنده سیاه ، اروپایی ها بدون ارایش با بدنی به شدت سرحال و پرطراوت، روسها به شدت درشت و ترسناک با خنده های بلندشان و ایرانی ها با ان غم و سردرگمی در چشمهایشان

دریا رنگ خوبی داشت، کشتی تکان خوبی داشت، باد خوبی می وزید، جزیره ها با سقفهای قرمز شان و بادبانهای سفید قایق های تفریحی و یک عالمه عروس دریایی در آب

همه از منظره ها فیلم می گرفتند و من از طبقه بالای کشتی از بیتا در حال مکالمه با یک مهندی خارجکی در طبقه پایین فیلم می گرفتم تا بعدها با تهدید نمایش فیلم به بابایش از او اخاذی کنم

چون همه به بیوک ادا می رفتند ما هم به انجا رفتیم

بامزه قسمت اطلاعات توریستی بود که نه نقشه داشت نه کاتالوگ و یک توریست المانی با خنده به دختر متصدی می گفت خوب واسه چی اینجانشستی؟ اون طفلک هم هی عذرخواهی می کرد

تمام ساحل پر از رستوران با غذاهای دریایی بود و صف طولانی برای سوار شدن به درشکه که نرفتیم اما دم در یک توالت(خب می شناسید که مثانه منو) یک گالسکه خالی ظاهر شد. من نفهمیدم راست می گفت یا نه که 50 لیر گرفت برای یک دور دور جزیره چون من در نت خوانده بودم بیست لیره اما نمی دونم مال چه زمانی بوده

خلاصه اینکه اسب ها به شدت بو می دادند و بوی جیش و تاپاله تمام جزیره را برداشته بود اما حقیقتش را بخواهی بعد از مدتی دیگر احساسش نمی کردی

من از گالسکه سواری خوشم نمی اید خیلی سریع است. باید این مناظر را سر فرصت قدم زد. دفعه دیگه خودم تنهایی می یام و چند روزی را در این جزیره ها راه می روم. اینکه بعد از یک پیچ ناگهان با منظره ابی دریا و سبزی جنگل و ابرهای سپید اسمان روبرو شوی ....این اتفاقی نیست که هر روز در زندگیت بیفتند و بعد هم بهسرعت از ان بگذری

خانه های ویلایی بسیار زیبا و خوش رنگ. حالا من فهمیدم این عکس های دوست داشتنی از کجا گرفته می شه . گلدانهای و پنجره های پر از گل، دیوارهای صورتی و قرمز و آبی و وسط اینها خانه های چوبی که ویرانه بود اما هنوز سرپا با زیبایی های یک خرابه . حتی ساحل برای شنا هم داشت . صخره ای بود و زیبا

از درشکه پیاده شدیم وقدم زدن را ادامه دادیم. ناگهان چند کشتی با هم مسافر پیاده کردند و میدان جزیره خیلی شلوغ شد.

در یک کوچه دوست داشتنی با عطر و دود غذا یک طبقه دوم دار! پیدا کردیم و رفتیم بالا و من در ان جا با این غذای خوشمزه ترک ها که اسم زیبایی هم دارد اشنا شدم. لحما جون. خوشمزه بود ها ....

سر ناهار اندکی بابت دیر حاضر شدن بچه ها غر زدم و گفتم که برای دیدن تنگه در غروب باید زودتر به هتل برگردیم

بچه ها قبول کردند و به سمت اسکله راه افتادیم. دستفروشانی حلقه گل مصنوعی می فروختند و اکثر توریستها می خریدند و به سر می زدند و کوپید عشق می شدند. (خیلی گران بود 5 لیره ،نخریدم)

دوباره مسیر زیبا را با کشتی برگشتیم . این بار به خاطر جهت نور اب سرمه ای شده بود و زیباتر. با حسرت با کشتی های شخصی نگاه می کردم که در ان مهمانی بود ویا از ان برای شنا به دورن اب می پریدند. یا زوج هایی که باسرعت می راندند...ای خدااااااااااااا

به هتل برگشتم و من که کاری نداشتم با حرص مراحل دوباره اماده سازی بچه ها نگاه می کردم. استراحت،حمام مجدد، سشوار مجدد و افتاب لحظه به لحظه پایین تر می رفت و خشم در من بالاتر می امد.

بیرون رفتیم و بچه ها با ارامش تلفهایشان را هم زدند و فهمیدم دیگر هیچ امیدی به غروب در بسفر نیست. بامزه اینکه هرسه تا به من نگاه می کنند و می گویند: خب گیس طلا برنامه مون چیه؟

الان که یادم می یاد خودم راتحسین می کنم که نبستمشان به فخش. فقط تشخیص دادم که باید هرچه زودتر برای مدتی از انان دور شوم . به بچه ها گفتم که جدا می شوم و سیما خیلی ناراحت شد. مرا کنار کشید و با ارامش و ملایمت حرف زد و خواست که بمانم. می ترسیدم بمانم چون دیو درونم را می شناسم که وقتی زوزه می کشد حتی خودم را می ترساند. اما تلاش سیما نتیجه داد و با بچه ها به راه افتادیم. طبعا نه جایی را می شناختند و نه برنامه ای داشتند و منهم که عمرا در ان لحظه می توانستم پیشنهاد قلعه دختر یا برج گالاتا را بدهم .

فقط در همان اطراف میدان راه رفتیم و وقت تلف کردیم و من در تلاشی سخت برای ارام کردن خودم که بالاخره بعد از یکی دو ساعت جواب داد.

شب در هنگام شام من برای تغییر فضا با شور و هیجان یک سوتی وحشتناک در ارتباط با نخود خوردنم را تعریف می کردم و در پایان ماجرا از دیدن چهره پسر میز همسایه که از خنده مشرف به موت بود فهمیدم که سوتی در سوتی داده ام.

خودم را پشت سیما پنهان کرده بودم و خجالت می کشیدم از انجا بیرون بیایم . بیتا خیلی ریلکس از مرد جوان می پرسد شما فارسی بلدید؟ پسر در حالی که با سینی اش فرار می کرد گفت نسبتا

۵ مهر ۱۳۸۹

فلوریا

تور ان روز را مجاتی اعلام کرده بود و ما هم که مفت باشد کوفت باشد،رفتیم. من یکبار در عمرم با تور رفتم و همان باعث شده که همیشه از ان فراری باشم. این یک روز هم به ماثابت کرد که درست فکر کرده بودیم.مسافرانی که با دیده انتقادی به ما و لباسهایمان نگاه می کردند و درگوشی در مورد ما صحبت می کردند، چندان چیز دلچسبی نبود.

نکته خنده دار قیافه بیتا به عنوان کارشناس تاریخ هنر بود زمانی که خانم توری پشت میکروفون اطلاعات تاریخ هنری می داد و همه پر از علطهای فاحش بود و بیتا مدام زیر لب زمزمه می کرد: این مال 500 سال بعدش بود

اصلا این پادشاهه اینجا نیومده

این سبک یونانیه نه اسلامی

تور ما را به چشمه المانی و بعد از ان مسجد سلطان احمد برد که قبلا هر دو را دیده بودم و هیچکدام را هم دوست ندارم. من فقط بیرون مساجد عثمانی را دوست دارم که قلمبه قلمبه است و داخلش نسیت به مساجد ما خیلی بی رنگ روست. در تمام مدت صبحبتهای راهنمای ترک که فارسی را با لهجه بامزه ای حرف می زد من همانند یک شیرازی اصیل یک سایه پیدا می کردم و می نشستم اجیل می خوردم و به حرص خوردن بیتا نگاه می کردم . اخر هم طاقت نیاورد و زیر لب فحشی به راهنمای ترک داد و خودش برای دیدن مسجد از ما جدا شد.

بعد از ان دوباره سوار شدیم و ما را به یک فروشگاه چرم بردند . تنها قسمت جالبش شو اختصاصی مانکنهای زن و مرد خوشگلی، برای تور بود که خیلی بامزه بود. کت ها و پالتوها از چرم بره بودند و به شدت زیبا و لطیف و البته قیمتشان هم از ان زیباتر بود . حتی با وجود چهل درصد تخفیفی که می دادند(معلوم است که با تور زد و بند داشتند) خیلی گران بود. یک کیف پول کوچک 100 هزار تومن بود . حالا شما حدس بزن بقیه اش را

انجا نشستیم و با دهان باز به بقیه مسافران نگاه می کردیم که یکی 2000هزار دلار خرید می کردند . گمونم قیافه امون خیلی خنده داد شده بود. چهارتایی چسبیده به هم روی مبلها عین این گنجشک خیس ها ، یه زن عرب بود که پالتو پوستها را مثل سیب زمینی و پیاز می خرید!

از شدت غصه هی می رفتیم دستشویی که بی کار هم نباشیم.

بعد از ان تور ما را برای نهار برد که نمی دونم چون مجانی بود خوشمزه بود یا واقعا بود!

مسئولین تور به شدت بد اخلاق و بی ادب بودند و حال بیتا هم زیاد خوب نبود و سعی داشتیم که ار همراهی با انان فرار کنیم که نشد.

ما را به یک مرکز خرید به نام اولیویم بردند که مارک بود اما حراجهای خوبی هم داشت و خرید لذت بخشی کردیم. بامزه تر از همه دیوار صخره نوردی بود که در وسط مرکز خرید گذاشته بودند و هرکسی می توانست از ان بالا برود و زنگ را بزند و زمانی که من بودم دختری جوان این کار را کرد و کف همه را برید.

در وسط مجتمع صندلی های بامزه و به شدت راحتی بود که توش غرق می شی و در پایان خرید انجا قرار گذاشتم و از تور فرار کردیم. و خنده هایمان هم برگشت. حضور هموطنان خیلی کنترل کننده بوده گویا....

قیافه من و معصومه که تلاش می کردیم ارزان ترین خوردندی انجا را پیدا کنیم مضحک بود و دختر گارسون موبور و جذاب حسابی با خنگول بازی های ما کنار امد و لحظه ای خنده از لبانش دور نشد و اخر پیشنهاد داد که یک گلوله بستنی قیفی سفارش بدهیم که ارزان می شود و همین کار را کردیم. قیافه بستنی وقتی رسید انقدر شبیه بدبختها بود که خجالت می کشیدیم بخوریمش

با خنده وشوخی به دنبال راهی برای برگشت به هتل بودیم و در ایستگاه اتوبوس روی زمین نشسته بودیم و می خندیدم و بیتا مدام هشدار می داد که جیش دارد و خندیدن برایش ضرر دارد

به هتل برگشتیم و برای پایان بخشیدن به روزِ بد دویدم به سمت خیابان استقلال پر از رنگ و نوا

روز چهارم

توی نت قبل از سفر سرچ کرده بودم و می دانستم که استانبول فقط یک ساحل شنی دارد و بقیه سنگی است. ضمن اینکه می دانستم دور است و البته صدایش را در نیاورده بودم. من کلا در اوج بی شرمی خیلی جاها را به دوستانم معرفی نمی کردم که بهانه اش را نگیرند و جاهایی که خودم دوست داشتم بروم را به شدت تبلیغ می کردم( مث ایکیا) البته دوستان عزیزم هم هیچ تلاشی برای پیدا کردن جاهای دیدنی استانبول نکرده بودندJ

بنابراین پس از اون صبحانه دلپذیر به راه افتادیم. یه مترو یه اتوبوس و یه منو ریل به شدت تمیز را پشت سر گذاشتیم و با راهنمایی رانندگان مهربان به ایستگاه فلوریا رسیدم. انجا یکی گفت که باید تاکسی سوار بشیدم که نشدیم(خسیس بازی و بی پولی این حرفا) و ربانمان از دهانمان اویزان شد تا به فلوریا رسیدم. البته بعدا معلوم شد هم مینی بوس دارد و هم اتوبوس که نمی دانستیم.

محله به شدت زیبا و مرفه نشین بود. حقیقتش زیبایی خیابانها کمی غصه دارمان کرد. در تهران حتی محله های بالای شهر هم نازیبا هستند.

ورودی ساحل 15 لیر برای بزرگها و 10 لیر برای بچه ها می گرفتم و هرچقدر معصومه خوشگلمان با ترکی به مسئول میگفت که کودک است او باور نمی کرد. بازم هم مچ بندی به دستمان بستند و داخل شدیم

اقا ساحل بود ها ....

شنها سفید سفید سفید. صندلی های راحتی سفید سفید و چترها ابی ابی و دریا ابی ابی و .....

تا عصر که تعطیل شد همانجا ماندیم. یکی از بهترین روزهای سفر بود

اب سرد بود اما قابل تحمل و بسیار خلوت محوطه بزرگی که طناب بسته بودند را می شد شنا کرد. در حالی که پرنده های دریایی در اطرافت شنا می کردند و ماهی های ریز

از همه شیرین تر یک اسکله پلاستیکی شناور بود که دور از ساحل روی اب بود. شنا می کردی به ان می رسید و سوارش می شدی و انجا حمام افتاب می گرفتی. تصور کن چشمانت را بسته باشی و روی اب شناور باشی. و سطح زیر بدنت به نرمی همراه با امواج بالا و پایین می رفت

عجیب بود. حس می کردم تمامی خسته گی هایم، اعصاب خورد شدگی ها ، غصه ها و اضطرابهایم با هر رقص موج و بالا و پایین رفتن من از تنم بیرون می رفت

حیفم می امد به ساحل بروم . فقط وقتی بچه های پیترای به شدت خوشمزه ای از همانجا خریده بودند به زیر چترها رفتم و همانجا نتیجه گرفتیم که بعد از ظهر را هم برخلاف برنامه همان جا بمانیم که ماندیم.

معصومه در حیرت پدری بود که در تمام این مدت از دو کودک یک و دو ساله اش نگهداری می کرد و مادر در تمام این مدت شنا می کرد. این اخری ها به من پیشنهاد می داد سر خانمه را زیر آب کنم تا او این پدر مسئول را بدزد. چرا این چنین پدری حتی در دوستان روشنفکرم پیدا نمی شود؟

دستشویی رختگن و دوشها به شدت تمیز بودند . نجات غریق های خوشگل هم حواسشان کاملا جمع بود. معصومه با عصه می گفت این همه پول می دهیم می اییم فقط برای یک چنین ساحلی و یک چنان کنسرتی که هر دو را می توانستیم در ایران داشته باشیم

به سختی دل کندیم. من مدام یک اخری را شنا می رفتم ودوباره بر میگشتم و دوباره یک اخرین بار دیگر

انقدر که افتاب زرد شد و به لبه های آبی دریا نزدیک شد. ...ساحل فلوریا بود

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...