۱۰ تیر ۱۳۸۷


پایین فیلمنامه ام نوشتند: مشروط به متنبه شدن معصومه وبروز لطف الهی برای شبکه 3 مناسب خواهد بود

۹ تیر ۱۳۸۷

جوجه های عزیز من


گفتگوهای بین من و بازیگر نوجوانم:
- خانم گیس طلا دیدی هر چی کیف پرستومی خره کجه؟ خیلی کار سختیه آدم همیشه کیف کج پیدا کنه چون معمولا کیفا راست دوخته می شن اما پرستو می تونه کیفهای کج انتخاب کنه
- مائده نمی خوای فیلم بسازی؟
- نه می خوام از آخرین سال دبیرستان استفاده کنم چون آدم همیشه می تونه فیلم بسازه اما نمی تونه همیشه سال آخر دبیرستان باشه
- درسته...
- خانم گیس طلا من فهمیدم عمر آدم خیلی کوتاهه والان نصف عمرم رفته
- چطور؟
- من فقط 31 سال می تونم زندگی کنم تا سال 1400 چون بعد از اون تو تاریخ به جای 86 بایدبنویس 01 ویا 02 این خیلی دردناکه ..من فکر میکنم آدمهای که بین دوقرن زندگی می کنن خیلی بی چارن
- چرا مائده؟
- چون معلوم نیست مال چه قرنی هستن و حالا یکدفعه فهمیدم بیشتر آدما بین دوتا قرن هستن واین خیلی نارحت کننده است و ان موقع تصمیم گرفتم که 1400 خودم بمیرم
- اهان
- خانم گیس طلا همه آدما می رن ایتالیا ماکارونی بخورن اما من وموهد می خوایم بریم ایتالیا بستنی بخوریم و کاپوچیونو
-چرا؟
- چون مردم ایتالیا بستی خیلی دوست دارن تو اخبار شنیدم درخواست دادن تومجلسشون اجازه بدن مردم بستنی بخورن
- اها
- خانم گیس طلا اسپانیا خیلی بایدجای وحشتناکی باشد
- چرا مائده؟
- چون تو تاریخ گیر کرده و دیگه نتونسته بیاد جلو و هنوز نظام پادشاهی داره ..اصلا روابط اسپانیا وپرتقال خیلی عجیبه
- چرا؟
- چون اسپانیاهمه جا راگرفته اما نتونسته پرتقال که بغل دستش بوده رابگیره ..پرتقال هم رفته اونطرف همسایه بغلی مستعمره اسپانیا را گرفته ...فکر کنم اونجا استعمار خیزه
- من و موهد می خواییم اخر سفرمون به افریقا باشه و بعد از اون به قطب شمال بریم و اونجا بمونیم بمیریم تا یخ بزنیم
- چرا مائده؟
- چون مردن خوبیه یخ زدن
- اها

۸ تیر ۱۳۸۷


همیشه بین احساس پشیمانی از انجام دادن کاری و احساس حسرت از انجام ندادنش ،اولی را انتخاب کرده ام

۷ تیر ۱۳۸۷


- برای این زنا چند پول می دی؟
- 100 تومان
- چند بار در ماه ؟
- سه بار
- سه بار در ماه پول زیادی نیست ؟300 هزار تومن!!!
- آقا ندیدی! اگه دیده بودی کلیه ات را هم می فروختی

۶ تیر ۱۳۸۷

:)

وای خدا مرگم بده ...چه اشتباه بزرگی شده ...تو تیتراژ سریال "مرگ تدریجی یک رویا" نام کارگردان به جای "جواد شمقدری" نوشته شده"فریدون جیرانی"...

۵ تیر ۱۳۸۷


وقتی می خوام مشق بنویسم می رم تو اتاقم ومادره تو هال می مونه ...هر از گاهی داد می زنم: عشقک من چطوره ؟ و با وجود تکراری بودن سئوال من ، جوابهای این شاعره متفاوته...الان گفت: خوبه هر چند قدر دخترشو نمی دونه!
نه حقیقتا این جمله منحصر به فرد نیست؟ معمولا مادرها فکر می کنن بچه ها قدرشونو نمی دونن نه بر عکس!!!
حالا داره کتاب کوچه می خونه ...کلا شاملو را خیلی دوست داره و هر از گاهی یکی از ضرب المثل ها را برای من هم می خواند و دو تایی از خنده می ترکیم: مار وقتی پیر می شه، قورباغه کو نش می ذاره....

۴ تیر ۱۳۸۷

۳ تیر ۱۳۸۷

اندر فواید تنهایی


مامانه خواهرک را یک هفته ای خوابگاه گذاشته اومده پیشم...از در وارد شد مدتی زیادی در آغوشم گرفت و اشک ریخت ...نگو خانم وقتی خواهری را برده خوابگاه یادش آمده که بیست سال پیش هم مرا در خوابگاه شهرستانی دور گذاشته و رفته... الان پشیمون شده و داره غصه می خورد که: من چطور دلم اومده گیس طلای 17 ساله 40 کیلوئی را تو اون شهر غریب تنها ول کنم ...
و من به یاد می آورم که من درآن شهر غریب چه خوش ها که نگذراندم...همه چیزاین چیزها را برای اولین بار تجربه کردم
خرید: نمی دونستم یک کیلو چقدره ...به مغازه داره گفتم انگور بریزه توکیسه تا من بگم کافیه...
آشپزی: سیب زمینی سرخ کردم، روغن و خلال ها را در ماهیتابه ریختم و گاز را روشن کردم وشروع کردم به همزدن .. همه به هم چسبیدند و به ظرف!
شستن: همه لباسها را ریختم توی تشت وچس مثقال پودر ریختم توش و شروع کردم مچ زدن..به جای مالیدن پارچه روی هم روی دستم می مالیدم 10 دقیقه بعد پوست دستم اومد بالا...
ورزش: هر آخر هفته از زیر سیمهای خاردار اطراف خوابگاه یواشکی به کوه می رفتم و عضو تمام تیمهای ورزشی بودم وهر هفته مسابقه داشتم دومیدانی، بدمینتون، بدنسازی...دو کیلو عضله! آوردم وزنم شد 42 کیلو..
انجمن سینمای جوان: اولین عکسهایم را آنجا گرفتم در حالی که نگو توی دوربین فیلم نبوده...اون 36 تا زیباترین عکسهای نگرفته عمرم هستند...در همان انجمن بود که فهمیدم رشته ام را به سینما تغییر خواهم داد...
و عشق: استاد فلسفه مون بود که یه بیست سالی از من بزرگتر بود (همه اش)( و یه زن و سه تا بچه داشت..فقط) سیر حکمت در اروپا و تاریخ فلسفه را به عشق اون خوندم ...شانس آوردم تاریخ تمدن ویل دورانتو معرفی نکرده بود!
.. و...در دانشگاهی که اکثر دختران چادری بودند و آرایش به معنای اخراج بود و کسی حق زدن عینک آفتابی را نداشت و صحبت با همکلاسی پسر چیزی تو مایه ریسک بزرگ قرن بود.....ما چند تا دختر خل و چل در دنیایی فانتزی که خود خلق کرده بودیم و سرشار از نشانه ها بود به ماجراهایی می خندیدم که فقط در ذهن ما رخ داده بود و همیشه با این جمله شروع می شد: بچه ها تصور کنید...... و می خندیدم می خندیم و می خندیدم ...
در همان سالها فالگیری به کف دستانم نگاه کرد و گفت :غربتت ادامه داره...تو هیچوقت به خانه بر نخواهی گشت..
مامان جون غصه نخور ..خیلی محبت کردی که تنهام گذاشتی...

۲ تیر ۱۳۸۷

پیچیده

شاگرد سابقم زنگ زد...10 سال پیش که من معلمش بودم او دانش آموزی درس خوان، منتقد و تا حدی پرخاشگر بود که نمی خواست بدانم که دوستم دارد...انتظار داشتم که درآن شهرکوچک جزو معدود افرادی باشد که کنکور قبول می شوند...اما نشد وخودش هم ضربه سختی خود..اصلا انتظارش را نداشت وچند بار تلاش بیهوده همه اعتماد به نفسش را از بین برد....با اولین دوست پسرش ازدواج کرد...با مخالفت خانواده خودش و خانواده پسر...او که سالهای بی محبتی از پدر دیده بود فقط لج کرد بود که در جنگ با او پیروزشود و وقتی شد...فهمید که چه بیهوده بوده...همسرش مردی مهربان، کم حرف و تو سری خور است...قبلا از خانواده اش و حالا از همسرش...دخترک شروع کرد به در و دیوار زدن.. کلاس زبان رفت، به سرعت به نزدیکی تافل رسید و رها کرد...کلاس های کنکور نیمه کاره وحتی آرایشگری که استعداد خوبی در آن نشان داد...اما همین کلاس باعث شد بفهمد که زیباست ...حقیقتی که نا آگاه بود نسبت به آن...توانائی اش درگریم زیبائی اش را دو چندان کرد واین آغاز دردسر بود.. اول فقط جلب توجه می کرد وبعد فقط تلفن وبعد فقط دیدار وسرانجام این دیدارهای ساده به درگیری عواطف کشید...باز هم سعی کرد که به جسم نکشد. یادم می آید که برای فرار از این ماجرا مدام به کهریزک می رفت وخودش را درگیر کارهای نیک می کرد ولی سرانجام غریزه پیروز شد وحالا این ماجرا 1 سالی است که ادامه دارد و او هر بار که زنگ می زند سرگشته تر است...به همسرش عادت کرده نمی تواند از او جدا شود، حجم زیادی از ترحم و دلسوزی نسبت به او دارد وتمام تلاشش را برای دادن عشق به شوهر کرده است اما هیچ گرمایی از او نمی گیرد...این یکی مرد را دوست دارد، رابطه بسیار لذت بخش است اما آنقدر باهوش است که بفهمد چقدر مشکلات روحی دارد. مرد در 40 سالگی دختر 17 ساله گرفته وطلاق داده و کودکی که با بچه های برادرش بزرگ می شود وبا فاصله سنی زیاد نسبت به این دختر، رفتاری های مستنبدانه دارد تلفنش راکنترل می کند رفت وآمدنش را و تمام آن کارهای احمقانه دیگر...می داند که در صورت طلاقش اواصلا مردی نیست که به درد ازدواج بخورد... اما توانایی بازگشت به زندگی سردش بدون این نیروهای کمکی راهم ندارد...و کمک می خواست...چه می توانستم بگویم:
فقط بابت پنهان کاری به او هشدار دادم در دولتی که سر شوخی و یا همدردی ندارد، سنگسار روش جالبی برای مردن نیست...گفتم که کلاسهای گریم برود و سالن زیبائی اش را راه بیندازد. یکی از دوستان گریموریم را که شریک می خواست در تاسیس سالن به اومعرفی کردم...امید دادم که بعد از استقلال مالی بتواند طلاق بگیرد وآنوقت با هر کسی که دوست داشت باشد بی آنکه احساس گناه ، هراس و یا نا امیدی داشته باشد...اما نمی دانم که توان این همه تصمیم گیری را دارد ؟ کاری که هیچوقت برای آن تربیت نشده است..نشده ایم

۱ تیر ۱۳۸۷

رو پله برقی یه پیرزن و پیرمرد پله آخر افتادند رو زمین و بقیه هم که با حرکت پله برقی جلو می اومدن به تدریج روی آنها می افتادند… اول سرها دیده می شود وبعد آدمها غیب می شدند.. کسانی که در بالا بودند و سرنوشت آینده شان را در پایین می دیدند جیغ و داد می کردند و سرانجام می افتادند و آنهایی که بالاتر بودند سعی میکردند بر خلاف جهت پله برقی بالا بروند و خود را به جای امن برسانند... و همه نگاه می کردند و می خندیند... یه دخترخاله پیرزن را کشید کنار و اون یکی دخترخاله پیرمرد رو و داستان تمام شد...
ولی خندیدم ها...

۳۱ خرداد ۱۳۸۷

۳۰ خرداد ۱۳۸۷

در کلاس زبانی که من می رم(بله احتمالا من تا آخر عمرم دارم می رم کلاس زبان) یه مرد میانسال هست که زودتر از موقع پیر شده ..لاغر و با دندانهای از دست رفته و همیشه هم یک لبخند کودکانه بر لبشه ... یک کوله پشتی کوچولو هم پشتش و سرعتش در یادگیری حیرت آوره...کتاب هم زیاد می خونه ..باولع...حضورش همیشه خیال من را راحت می کند که مسنترین عضو کلاس نیستم(اما گمونم خنگولترین هستم)امروز که داشتم بامعلم مون خاله زنک بازی در می آوردیم ماجرای اونو ریخت رو دایره ...
یک مدرک تحصیلی بالا دارد در رشته ای تو مایه فیزیک یا شاید هوا – فضا والبته از امریکا...یک شغل خوب و یک خانواده...و ثروتی که خودش بدست آورده.. بعد 6 سال پیش تصادف می کنه و حافظه شو از دست می ده ودیگه بدست نمی یاره..زنش طلاق می گیره وبچه هاش هم که بزرگ شده بودن و پی زندگی خودشون ... خودش می گه که غریبه های دوست داشتنی هستند...شغلش هم از دست می ده...حالا واسه خودش از اول شروع کرده و معلممون عقیده داره سرعتش در یادگیری به خاطر اینه که قبلا هم چندتا زبون بلد بوده و این حرصش در خوندن واسه همینه...
فکرمیکردم فقط تو فیلم هندی ها همچین اتفاقاتی رخ می ده! ولی من به اون لبخند بی خیالش فکر می کنم ...خب غصه هاشم یادش رفته دیگه...اما یک قسمتش خیلی خوبه ...در نوجوانی آرزو داشتم حافظه مو از دست بدم و دزیره و ربه کا را دوباره از اول بخونم...خیلی خل بودم؟

۲۹ خرداد ۱۳۸۷



با کیسه های خرید در دستم به سمت خونه می رفتم...یه مرد میانسال چیزی گفت.. فکر کردم آدرس می پرسه ...بهش نزدیک شدم که درست بشنوم چی می گه و ...بعد شنیدم ... تا عمق جانم ترسیده بودم ...تا خونه دویدم...اومدم جلو اینه و به خودم نگاه کردم... مانتو کارمندی آبی رنگ، مقنعه و شلوار سورمه ای... بدون آرایش و خستگی پایان یک روز کاری در چهره ...و هیچ نشانه ای از جنسیتی که بتواند چنین تخیل سادیستیکی را ایجاد کند...به کجا می رویم؟

۲۸ خرداد ۱۳۸۷


آقا من چقدر فرصت از دست دادم...امروز رفتم به دانشگاهی که توش درس می دم و این دانشجوی های عزیز نیومده بودن(ای خوشم می یاد از همچین دانشجوی هایی) منم تو اتاق استاتید هرچه کاغذ بودم خوندم تا یه مدتی بگذره بعد بگم: خب این دانشجویان بی انضباط هم که متاسفانه نیومدن ...بعد خودم جیم شم...تنها کاغذ باقیمانده روزنامه کیهان بود ... و وای محشر بود توش یه مطلب بود درباره فیلم به همین سادگی میر کریمی... "نوشته بود قهرمان این فیلم سمبول یک زن مسلمان ایرانی است اوزنی مومنه محجبه متدین چادری و خانه دار است که با وجود خیانت همسر چراغ خانه را همچنان روشن می دارد.. و پیام میر کریمی این بود که همانا که بزرگترین جهاد زن خوب شوهر داری کردن است..." وای سکته کردم از خنده
من اگرجای میر کریمی بودم آنقدر با سنگ می زدم تو سر خودم که بمیرم...وای خدا ..روزنامه رابالا گرفته بودم که بقیه صورتم را نبینید اما از شدت خنده روزنامه دردستم می لرزید...الان فقط متاسفم که چرا اینهمه عمر من کیهان نخوندم ...

۲۷ خرداد ۱۳۸۷

جدا


پسرک رفته امتحان دکترا بده.. صبح تستی بوده بعد از ظهر تشریحی از وسط جلسه دوم ول کرده اومده بیرون ...می گه آخه اینجور که نمی شه باید یه فکری به حال ما شیرازی ها بکنن... یه جلسه اش کنن...اونم تستی فقط

۲۶ خرداد ۱۳۸۷

شب خانه امان گلدی

عصر از آشوارده برگشتیم..حس غریبی داشت جایی که آینده اش غرق شدن زیر آب است...در آنجا یک خانه قدیمی چوبی و زیبا بود که عمرش تمام نشده بود،قطع شده بود...
امان گلدی منتظر ما بود و ما را به روستای نوسازشان برد....آنان از روستای قدیمی به دلیل بالا امدن آب دریا کوچ کرده بودند به اینجا و هنوز حسرت روستا و انبوه درختان زیبایش را داشتند که به آن بهشت گمشده می گفتند... در ده جدید حتی یک درخت هم نبود فقط خانه های آجری و نیمه ساز و زشت...سرانجام طیبه راضی شد که شام را خانه امان گلدی بخوریم با این شرط که طرز پخت غذا را یاد بگیرم و مواد اولیه اش را نیز ما بخریم...مهدی می گوید: من کلا هر غذای بخورم خود بخود می فهمم چطور درست شده !(وقتی امان گفت اسم نامزدش ماریه است بیتای احمق جواب داد اسم بچه فردین هم ماریه)
تا وقتی شام آماده شود امان ما را به دیدن روستا برد و رودخانه ای که از وسط ده رد می شود در انجا برای اولین بار سوار قایق های چوبی شدم...قایق های باریک بلند که با انعطافی حیرت انگیز که تا سطح اب می چرخید ولی برمی گشتند...ننوی دلپذیر و کمی ترسناک...امان گفت که سه نفری با این قایق به ماهیگیری قاچاق می روند و هر دفعه نفری 150 تومن سود می کنند اما از انجا که کار خطرناکی است نمی توانند مدام ماهیگیری کنند..در انتهای قایق دراز کشیدم و به ماه نو نگاه می کردم و نوک انگشتم به اب می خورد...امان برایمان اوازهای عاشقانه ترکمنی می خواند و ملای روستا شکایت از دولت می کرد ..از ماهیگیرانی که حق ندارند ماهی بگیرند اما شیلات خود دیگری ماهی در دریا باقی نگذاشته است ... از کودکی اش می گفت که این رودخانه انقدر ماهی داشته که بچه ها بادست ماهی می گرفتند و حالا روبه خشکی است...
انقدر درباره مجازات گرفتن ماهی خاویار حرف زدیم وحرف زدند که امان ما را به دیدن حوضچه های پرورش ماهی خاویار برد...ساختمانی قدیمی با سالن های بزرگ و خیس و حوضچه هایی پر از یک عالم بچه ماهی زشت و بی ریخت که شکلی بین موش و جغد و ادرک داشتند! مدام هم تذکر می دانند که سکوت راباید حفظ کنیم که این عزیزان خیلی حساسند...حساس های بدبخت نمی داند اخر کار سر از رستورانهای فرانسه در می اورند...ایرانی جماعت را چه به خاویار خوردن...
به خانه بر گشتیم در حالی که سفره بزرگی با چکمدره منتظر ما بود...لذیذ بود ها ....تا خرخره خوردیم وشب در رختخواب های روستایی خوابیدیم...و من مجبور شدم فردین را با دمپایی بزنم انقدر که زیر پتو با مهدی ریز ریز به عکس پدربزرگ امان گلدی که لبخندی گوش تا گوش داشت می خندیدند...
روزپنجم
مادر تپل وعزیز امان فارسی بلد نبود وشکسته بسته با فردین ترکی حرف می زد ما را به دیدن دار قالی ترکمن برد...قالی را برای دختر چشم آبی دم بختی می بافتند که 17 سالش بود وصورتش هنوز پر از جوش غرور جوانی بود...اما دختر عینکی بافنده که عضو شورای ده بود زمانی که برادرزاده یکساله امان سعی می کرد که در قالی شانه بزند ...شانه را از اوگرفت وبا حرص گفت: نه تونباید قالی باف بشی توباید درس بخوانی...دار افقی بود و انان سرپا روی ان نشسته بودند و من فکر می کنم تا چه مدت زانوها می توانند این وضعیت را تحمل کنند...
امان باید به سر کار می رفت و پدر مهربان امان ما را به کردکوی برد..در راه برای امان ونامزدش هدیه هایی خریدیم و به پدرش دادیم تا به دستش برساند...درجنگلهای کردکوی از ماشین پیاده شدیم...
از ان جنگلهایی بود که من دوست دارم درختان باریک و بلند که می توان از بین انها آن دورترین درخت را هم دید....به یکی تکیه داده ام از پشت سرم صدای تبر می آید و از بالای سرم صدای پرندگان .. لیوان چای در کنارم است وکلاهم روی برگهای خیس ....ریشه درخت از خاک بیرون زده سبز وخزه پوش..دستم را که رویش می گذارم مثل جریان برق اتصالم به جهان نباتات، خاک و تمام ان حشرات ریز کوچک حس می کنم
ناهار و سیگار و چایی...بامزه خانواده بغل دستی ما گفتند: برای اتش چوب هم که زیاد ندارید...اب جوش اگر می خواهید از ما بگیرید 13 نفر هم که هستید..مرد هم که کم دارید...
نمی دانم این همه اطلاعات را به این سرعت از کجا فهمیدند!! بعد از ناهار به راه افتادیم دوباره پیاده روی در جنگلهای ...باز هم عطر گیاه وخاک و ...عجله ای نداشتیم شب 10 ونیم بلیط داشتیم ...فاطمه می گه اروم بریم ..طیبه می گه نه زود بریم که تو شهر هم بدون کوله یک کم پیاده روی کنیم ...فاطمه که هنوز از ماجرای ان شب بارانی پاهایش خشک است چنان نگاه معنی داری به طیبه می اندازد که همه به خنده می افتیم... و من داستان روایت می کنم که الان فاطمه با سنگ انقدر می زند تو سر طیبه که طیبه بمیرد بعد فاطمه را به جرم قتل عمد به زندان می برند و در زندان هرکس که می خواهد فاطمه را اذیت کند به او می گوید پیاده روی و فاطمه نعره زنان طرف را دنبال می کند و سالها بعد فاطمه دیوانه در کوچه ها راه می رود و بچه ها ها پشت سر او می گویند: پیاده روی پیاده روی وفاطمه در حال فرار از دست بچه ها توی سر خودش می زند...
از پلنگ پا تا کردکوی را پیاده رفتیم ومن متوجه شدم که زنان کرد کوی زشتند برخلاف زنان ترکمن ولی خانه ها زیبا بودند...و نگاههای کنجکاو نیز خیلی بیشتر بود...نزدیک شهر یک پیکان با دوخانم زشت چادری ما را نگه داشتند...به خاطر ماجرای شب بارانی مانتو پوش ها کم بودند...بیتا بلوز مهدی را پوشیده بود و سارا کلاه بر سر داشت و طاهره یک تی شرت استین کوتاه...وقتی پیکان رفت ظاهر ما خیلی تغییر کرده بود به قول خانم چادری ها : از ورزشکارها بیشتر از این انتظار می ره ...بیتا دو تا کاپشن به جلو و پشتش گره زده بود...طاهره یک مانتو دراز چروکیده بلندپوشیده بود و سارا روی کلاهش شال انداخته بود...ما همینطوری بعد از 5 روز راه رفتن در گرد وخاک جذاب بودیم با این قیافه ها دیگر تماشایی شده بودیم..
.نزدیک شهر جلوی یک مغازه بستنی- شیرینی فروشی نشستیم تا بقیه بیایند انقدر مسخره بازی کردیم تا مغازه دار مهربان همه را به بستنی و فالوده مهمان کرد...گفت که شیرینی مغازه اش است که تازه باز کرده...سارا و مهدی هم با صداهایشان محبت زن وشوهر مغازه دار را جبران کردند...من و توآشنای فصل های مشترک بودیم...
مقادیری سر از پنجره های اطراف نیز جزو شنوندگان کنسرت بودند...فردین عینک دودی اش را زده و یکی از ان چوب دستی های گذایی را دردست گرفته و شروع می کند:
خانمها آقایون من گدا نیستم ...من مسافرم در راه مانده ...من 4 سر عائله دارم که سه تاش دم بخته یکییش بدبخته(مهدی به صورت افلیج کنارش می اید) این یکی از اون دم بختاست...می دونم تو اون شرایط شما حاضر بودید برای این چوب دستی ها 20 هزار تومن بدید اما حالا ...حداقل هزار تومن بدید دیگه...
طیبه که جزو ان جی او زنان خورشید است فورا به فردین دستور می دهدکه چوب دستی ها را به نفع انجمن بفروشد..فردین ادامه می دهد:
خانمها اقایون انجمن گدا نیست ...انجمن مسافره در راه مانده...
راننده تاکسی که ما را از کردکوی به بندر ترکمن رساند و سروان بازنشسته نیروی هوایی بود از ما پول نگرفت با افتخار میگفت: من از کوهنورد ها پول نمی گیرم...
شب امان گلدی به دنبالمان امد و برد یک جیگرکی خوشمزه و بعد از ان یک مغازه صنایع دستی و من الان یک کیف پول دارم که پر از پولک و گلدوزیه...درایستگاه قطار با امان مهربان خداحافظی کردیم و او برای تابستان به عروسیش دعوتمان کرد...
در کوپه قبل از رسیدن سرم به بالش خوابم برده بود فقط شنیدم که مهدی می گفت: بچه ها فردا قرار بزاریم بریم کوه
و همه جیغ کشیدند...

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

اشوراده


در مسیر زیاد پیش می اومد که از کسی بپرسیم چقدر به سر جاده مونده و اونام می گفتن نیم ساعت مثلا و بعدا معلوم می شد که طرف با موتورش منظور بوده یا با ماشین نه مثل ما پای پیاده...حالا از راننده ای که ما را به بندرترکمن می پرسیم تا ایستگاه قطار چقدر راهه...اونم که از صحبتهای ما ماجرای بالا را فهمیده بود زبل سریع گفت:
- یه 4 متر و یه 7 مترالبته با پای پیاده
همین راننده اطلاعات مفصلی به ما داد که چه کار کنی مو کجا برویم و همون هم گفت از بندر ترکمن ممکنه بلیط قطار پیدا کنیم...رفتیم راه اهن و مهدی پایین رفت وبرگشت و گفت:برای امشب بلیط نیست(همه در فکر فرو رفتیم) می دونم پیشنهاد احمقانه ای اما برای فردا شب بلیط هست ...و همه جماعت خل هورا کشان با هم تصیم گرفتند که یک روز بدون برنامه بیشتر بمونند ..راننده که اسم زیبایش امان گلدی بود پیشنهاد داد که به آشوراده برویم وپرسیدم چقدر راه اونجا گفت: 5 دقیقه و بعد با عجله اضافه کرد با قایق پیاده نمی شه رفت مهدی می گه : اگه طیبه است حتما یه راه برای پیاده روی پیدا می کنه طیبه با خونسردی می گه: بله کوله را روی آب می گذارید و باچوب دستی پارومی زنید مهدی هم همین حرکت را اجرا میکند در حالی که قلپ قلپ می کنه...
امان گلدی در راه بندر زیر پنجره یک خانه بوق زد وبا لحنی غیر قابل توصیف گفت: اون پنجره خونه نامزده
طبعا بچه ها مینی بوس را گذاشتند روی سرشان ...می خواستند بروند ماریه(نامزد امان گلدی) را از خانه اش بیرون بیاورند و تا زمانی که امان گفت که آن دو حق دیدن یکدیگر را ندارند و پدر ماریه او را کتک خواهد زد آروم نشدند...در عوض یک بحث داغ درباره وضعیت زنان ترکمن،زنان ایران،حقوق زنان،مهریه و...شروع شد...بحث درباره مهریه و درست یاغلط بودن ان بالا گرفت که دوباره جوان ترک ساده دل مهدی ظاهر شد که می خواست دعوا را فیصله بده
- کی مهریه می خواد؟ کی می خواد؟ من می دم
- بهنوش می خواد!
- اونو که باید قاسم بده(قاسم همسر بهنوشه)
فاطمه گفت: من من مهریه می خوام
- شما اول مشخص کن زن کی هست اول؟
امان دعوتمان کرد که شب به روستا آنان برویم و ما قبول نکردیم ادامه داد که مادرش غذای مخصوص ترکمن ها را برای ما خواهد پخت و مهدی فورا شروع کرد به زدن خودش! خودش را می زد و می گفت: تو رو خدا بچه ها ...تو رو خدا ...من دیگه سوسیس نمی خورم
اسلکه پیاده شدیم در جایی که تابلو زده بودند شنا کردن ممنوع و همه داشتند شنا می کردند! و بچه های ناهار رفتن دنبال غذا و ما کنار ساحل نشستیم که ماشین عروس امد ...عروسی ترکمن ها ...ماشین را با پارچه های رنگی پوشانده بودند و عروس سرخپوش انجا نشسته بود داماد بیرون امده و مردان در اطرافش می رقصیدند و اون وسط قاسم و فردین را در حال رقصیدن دیدم!!!!
رفتیم سراغ عروس خوشگل و کوچولو و راضی اش کردم که لباسش را به من نشان دهد ..سرانجام عروس و داماد به سمت قایق ها رفتند و ما هم تا جان در بدن داشتیم دست و سوت زدیم و من کل می کشیدم!
بچه های ناهار ما را به یک جمعه بازار بردند که در انجا آش ماست و دیزی خوردیم و ای چسبید اون دیزی ...اما مغازه ها....ارزون ارزون و ما هیجانزده رم کردیم ...نمی شد زیاد خرید کرد با کوله پشتی و کیسه خواب اما من تا جا داشتم شال و روسری خریدم...بنفش،سبز،زرد،صورتی،نارنجی...ترکمن ها ترکمن ها...چه می کنید با این شالها و آن پیراهن های تنگ و این هماهنگی رنگ ... و آن گردن های باریک وسپید...
یک کلاه آفتابی(اخر سفر؟) هم خریدم 1000 تومن که هرکی باش عکس می گیره خوشگل می شه ...باور کنید
با سارا خرید می کردم و احساس عجیبی بود زمانی که رنگ ها ونقش ها را برایش توضیح می دادم ...و دستپاچگی مغازه داران در مقابل یک خریدار کور...و او هم یک کلاه با روبان بنفش خرید با یک شال بنفش که به تیپ اروپای اش خیلی می امد...
بعد از یک قایق سواری دلچسب با جلیقه نجات به آشوراده رسیدم ..بچه سریع رفتند کنار دریا و پریدند توی آب ...منهم با احساس حسرت آنها را نگاه کردم...طبعا دو موتور سوار آمدند از قاسم خواستند که به ما تذکر بدهد که خودمان را بپوشانیم...حال نکردم با فضا و در کنار ساحل قدم زدم و دور شدم...در سفر شمالم ساحل شنی پیدا نکردم ...تمام ساحل به دلیل خاکبرداری آب جلو امده بود با تخته سنگ ها جلوی آن را گرفته بودند وامکان قدم زدن نبود...آنقدر قدم زدم تا دیگر کسی نبود و به یک ساحل حقیقی رسیدم ...ساحلی شنی با گوش ماهی ها سفید سفیدی که همه جا را پوشانده بودند بدون جای رد هیچ موتوری و یا حتی جای پای انسانی...رفتم طاق باز دراز کشیدم ..از گوشه چشم سایه های صدف ها روی شن در زیر نور براق خورشید را می دیدم و دریایی که در پشت خود جنگل و ابر ها را دارد...آخه یه زمانی اشورا ده به بندر ترکمن وصل بوده و حالا این فاصله پر از آب دریا شده است...انقدر به دریا نگاه کردم تا طاقت نیاورم و تن به آب زدم ..و حیرت همیشگی تجربه محیطی غیر از هوا...

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

شب پارک گرگان


به گرگان رسیدیدم و با کمک کوهنوردی مبل فروش جای مناسبی برای چادر زدن پیدا کردیم...یک پارک بودی با ساختمانی قدیمی در آن به نظر می رسید که روزی عمارت اربابی بوده که حالا پارک شده باشد با آن ردیف سروهایش... نوبت شام با گروه من بود و طبق معمول همکار های من غیبشان زد و مجبور شدم یک کوه سیب زمینی را به تنهایی پوست بگیرم...نه می توانستیم در پارک آتش روشن کنیم و نه خودمان چراغی داشتیم...همسایه هایمان یگ گروه بسیجی میانسال جنوبی بودند که با کنجکاوی دوستانه ای از من درباره ما سئوال می کردند و زمانی که متوجه آشپز بودن من شدند، یک در دیگ غول آسا به عنوان ماهیتابه، اجاق گاز و نمک به من قرض دادند. خودشان حسابی مجهز بودند و پشت ماشین همه چیز داشتند و اشپز حرفه ای شان چنان بوی ماهی راه انداخته بود که بیا وببین و به شدت نگران همکارش(بنده) بود که آیا می تواند یک دیگ سیب زمینی را سرخ کند یا نه!!!سرانجام با کمک بقیه سیب زمینی و سوسیس ها را سرخ کردم ولی انقدر دیر که نصف بچه ها به خواب رفته بودند اما حتی یک دونه سیب زمینی هم باقی نموند..بچه ها بساط قلیان را به راه انداختند که من به خواب رفتم ...آی بدم می یاد از قلیون آی بدم می یاد
روز چهارم
صبح در جوار همسایگان بسیجی از خواب بیدار شدم و زمانی که برای وضو از کنارم رد می شدند در حال شانه کردن موهایم با آنان سلام و احوالپرسی می کردم و آنان وحشتزده جوابم را می دادند و فرار می کردند...اما فرصت کردیم که آب جوش برای چای را ازشان بگیریم(البته طاهره اصرار داشت که نباید گول محبتشان را بخوریم زیرا این روش آنهاست برای نفوذ در قلب مردم! البته بیشتر به نظر می رسید ما در قلب انان رفته باشیم تا آنان در ما !!!)...یک پسربامزه صبح به همه چادر ها نان داغ می فروخت(شغل کاذب؟)
فاطمه جزو گروه صبحانه بود و برای اینکه مجبور نشود ظرف بشورد ما را مجبور می کرد قاشق در ظرف خامه بزنیم و مهدی هم مدام می گفت: خامه مثل شعر می مونه...مهدی کلا برای هر غذایی که زود تموم می شد همین عبارت را به کار می برد ...طیبه تازه یادش آمد که افراد گروه را به یکدیگر معرفی کند و من هر چقدر اصرار کردم که آنجلیناجولی هستم باور نکردن اونم فقط به این خاطر که براد سر فیلمبرداری بود نتونست با من بیاد
فاطمه می گه کسی نمی خواد جورابشو دور بندازه؟ من می خوام کفشاموبشورم!(همه خل شدن) فردین داره دنبال مارش می گرده...
معلوم شد که هیچ بلیط قطاری برای بازگشت نیست بنابراین کسانی که نگران بودند در ترافیک فردا گیر کنند به ترمینال رفتند و 13 نفر باقیمانده که به دلیلی نا معلوم نگران نبودند به سفر ادامه دادند. هر کاری کردم یکی کم شود از نحوست بیفتیم نشد که نشد! بیتا می گه وای چقدر سبک شدیم
بعد از اینکه گروه انشعابی و سارا به ترمینال رفتند ما تصمیم گرفتیم به بندر ترکمن برویم ویادمان آمد که سارا هم دوست داشت به بندر ترکمن برود ومهدی را فرستادیم تا برود سارا را برگرداند، وقتی مهدی رفت فهمیدیم که ما هم خودمان برای رفتن به بندر ترکمن باید به ترمینال برویم(من می گم همه خل شدن)
فردین دیوانه از اینکه می خواد متاهل بشه خوشحاله(چون فاطمه قراره ناهار برامون پیتزا خانواده بخره)
و رفتیم بندر ترکمن

۲۳ خرداد ۱۳۸۷

جنگل ابر روز سوم

روز سوم
به خاطر ماجرای دیشب طیبه اجازه داد که تا 8 صبح بخوابیم اما کمتر کسی تونست از درد بخوابه..... صبح فردین رفته گوشه دیوار با یه چادر و می گه لطفا کسی توجه نکنه می خوام شلوارمو عوض کنم...طبعا همه بهش نگاه می کردم و او مدام مچ می گیره: ا ا ا شما چرا توجه داری؟
طیبه طبق معمول با اون روابط عمومی و کازیرمای غیر عادی که داره با مسئول شورایاری روستا دوست شده و حالا باکلی اطلاعات اومده مسجد و داره تعریف می کنه که مردم روستا حق ندارن گاوهاشونو تو جنگل ببرن برای چرا که مبادا جنگل خراب شه...اونوقت دولت با قاچاقچی های چوب همدسته...مهدی فورا سرش را توی یقه اش می کند و در حالی که طیبه را به یقه اش نشان می دهد با میکروفونی نامرئی صحبت میکند: بله بله خودشون هستن...بله شخصا به رئیس جمهور توهین کردن ...
من تمام لباسهای داخل کوله ام خیس شده وشلوار ندارم و پسرها به شیوه مانکنها جلوی من راه می روند تا من ببینم شلوار کدامشان به من می خورد(تو مسجد؟)
مسجد را جارو زدیم و به راه افتادیم ...روستای شیرین اباد را در نور صبگاهی دیدم با شربتی مخصوص خودشان که خیلی خوشمزه بود...و گلهای بابونه به صورت بوته های بزرگ در همه جا پراکنده بود...روستا در بالا بود و جاده مارپیچ به سمت پایین می رفت و مزرعه های سبز و آبی با لکه های ابر اینجا و انجا ...صنم مدت طولانی به این صحنه نگاه کرد و بعد انگار که داره رازی را می گه به آرومی به من گفت: می دونی من تا به حال منظره به این زیبایی ندیده بودم ؟
به راه افتادیم و در همان ابتدای جاده یک موتوری که می خواست به من بگوید:جوووووووووووووووووووون!!!
در محاسباتش در زمینه فاصله اشتباه کرد وکوبید به بنده وکوله پشتی ام راپاره کرد...به خاطر آسیب دیدگی بعضی از بچه ها بقیه راه را با مینی بوس به سمت علی آباد کتول رفتیم...آقا هرچی پشت سر این شهر صفحه می زارن دورغه! یک شهر کوچک تر و تمیز با یک دانشگاه آزاد خیلی خوشگل ... فقط بی سلیقه ها آقا چرا اسمتان را عوض نکردید ...از آنجا به آبشار کبودوال رفتیم و من شرمنده ام که اعلام کنم من همان پایین آبشار ماندم و چند نفری بالا رفتند... منم که طبق رسم دیرینم که باید حتما در هر سفری پرید باشم...خب شدم دیگه ...ما ماندیم در یک جنگل زیبا و ناهار خوشمزه و خنده وخواب دلچسب...آنهایی که برگشتند تا جایی که می توانستند ما را سوزانند که تنها آبشار خزه ای ایران بود و اینا
بعد از یکروز استراحت کافی پیاده روی را دوباره شروع کردیم...فردین یه مار گرفته توی بطری انداخته و بهش می گه ماری پسرم...وقتی هم که همه دلسوزی می کنند برای ماره فردین با صدای اکبر عبدی تو فیلم مادر می گه: می گه می خوام ببرمش شهر درس بخونه پیشرفت کنه براش خوابگاه می گیرم پنج شنبه جمعه بیاد اینجا خونوادشو ببینه ...
اونوقت مهدی جلوی بطری با نی آهنگ هندی می زنه ...در مسیر زیبا خرابکاری های دولت را در از بین بردن جنگل به بهانه سد و جاده فراوان مشاهده کردیم...تا غروب راه رفتیم و خیلی چسبید...و معلوم شد که سارا مثل اکثر نابینایان صدای حیرت انگیزی داشت و با مهدی همخوانی های دلپذیری داشتند...
درست زمانی که خورشید تبدیل به یک دایره سرخ سوزان(توصیف بیتا شبیه قرص ویتامین ث) شد سوار ماشین شدیم. در راه بچه ها تمام تلاششان را کردند تا فاطمه شام پیتزا بدهد و مهدی مدام می خواند: فاطمه دوستت داریم و فاطمه هم به آرامی گفت مهدی منم دوست دارم که دوباره جوان ترک ساده لوح مهدی ظاهر شد که میگفت: تو رو قران راس می گی؟تو رو خدا دوباره می گید؟
رفتیم گرگان...

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

(روزدوم عصر) جنگل ابر


بعد از ناهار ابرها آنقدر بالا آمدند که ما را در خود فرو بردند...لباسهای گرم را بیرون آوردیم و به راه افتادیم نزدیک به هم ...تنها چند متر فاصله در مه ناپدید می شدی...باز هم آوازخوانان به راه افتادیم درخت ها تنک بیشتر و بیشتر می شدند وسرانجام به جنگل تبدیل شدند و مه تبدیل به باران ریزی شد که بسیار دلپذیر بود...بازار آواز و خنده وشوخی برپا بود..مهدی به اقای زمانی کلی تعارف زد که کوله او را برایش حمل کند وسرانجام زمانی که آقای زمانی پذیرفت و مهدی کوله را انداخت...به ثانیه ای چهره اش تغییر حالت داد و به سرعت گفت: آقای زمانی ..خوردم...
از آن به بعد تا آخر سفر تنها بردن نام آقای زمانی مترادف بود با..خوردن
اما به تدریج باران شدیدتر شد و گل ولای شدیدتر...تا مدتی قضیه به شادمانی گذشت پسرها به دخترها در حمل کوله ها کمک می کردند و فردین مدام چوب دستی می ساخت... بیتا با دو تا چوب دستی راه می رفت و من نگران سارا بودم که خود ماجرایی دارد...سارا یکی از آن دختران نابینا است که فیلم می سازد و کتاب شعرش هم چاپ شده و ...بله راهپیمایی هم می آید...چطور؟ خیلی بهتر از فاطمه که چشم دارد و 15 بار زمین خورد...
به تدریج این شک که راه را گم کرده ایم شدیدتر شد...دیگر حتی از موتورهای گاه به گاه هم خبری نبود...جاده تبدیل به رودی از گل و لای شد و هوا رو به تاریکی می رفت...اگر شب می شد چادر داشتیم بزنیم اما تا مغز استخوانمان خیس شده بود...و هیچ امکان درست کردن آتش نبود...و سالم ماندن تا صبح در آن سرما ؟...حقیقتا مهدی و فردین تمام تلاششان را برای شادی بچه ها می کردند ...اما ساعتهای سرگردانی خیلی زیاد شده بود...اولین نفر بودم در جلوی گروه انقدر که ترسیده بودم و می خواستم زودتر این شیرین آباد را پیدا کنم ...بیشتر به طرز احمقانه مادرانه ای نگران بیتا والهام بودم که برای اولین بار با خودم اورده بودمشان وجفتشان مدام زمین می خورد و سراپا گل و لای بودند و زانوی هردویشان آسیب دیده بود... ازگروه جدا شدم و شروع به دویدن کردم... بدون ذره ای جای خشک در تمام بدنم ...وحشتزده ... در حالی که یک متر جلوتر از خودم را نمی دیدم..باران از روبرو در صورتم می خورد.. بعد از مدتی دویدن صدای سگ شنیدم ...در عمرم اینقدر این صدا خوشایند نبود...فریاد می زدم و در ان هیر و ویر خودم از جمله ای که می گقتم خنده ام می گرفت انقدر که این دیالوگ تکراری را در فیلمها شنیده ایم.. خیلی مسخره بود:کسی صدای منو می شنوه؟ اونجا کسی هست؟
بالاخره یکنفر جوابداد و از میان مه جوانی چوپان با سگ و گاوهایش بیرون امد...ای خدا...در ان لحظه زیباترین مرد زندگیم بود...حیرتزده به من نگاه کرد:شما اینجا چی کار میکنی...
بهش گفتم که بقیه گروه در گل مانده اند وماشین و یا حتی اسب و الاغی هم کافی است که انها را بیاوریم و یا حتی یک سقف...بامزه اینکه هیچکدام را نداشت ...گفت که راه را اشتباه امده ایم وخطرناکترین مسیر را انتخاب کرده ایم و قبل از ما هم یک گروه گم شده اند...تنها جمله دلگرم کننده اش این بود که تا روستا نیم ساعت بیشتر راه نیست...دوباره برگشتم و به دورغ به بچه گفتم که به روستا رسیده ایم...همزمان با این خبر ..باران نیز به تدریج بند آمد و از رود گل بیرون آمدیم و چوپان جاده روستا را نشانمان داد.. زمانی که پشت آن پیچ...همان پیچ همیشگی ...روستا را دیدم روی تخته سنگی نشستم...پاهایم از دست رفته بودند ...اصلا نبودند...بچه ها یک یک آمدند و از کنارم رد شدند و..تا به حال این چنین به انتهای توانم نرسیده بودم...
اما روبرویم یک دره با کوههای سبز تیره بود با شیروانی های خاکستری خانه ها در میان مه آبی رنگ ، چراغهای زرد روستا ، مزرعه سبز و آبی جو و مترسک سیاهپوش...زیبا زیبا
به مسجد شیرین آباد رفتیم...هیچکس باور نمی کرد که سرانجام به جایی گرم و خشک رسیدیم...کفش ها ،صورتها و دستها ی گل آلود ...لباسها...
درمسجد بخاری هیزمی بود و چراغ نفتی وسماور و همه اینها معنایی متفاوت داشتند...لباسها را عوض کردیم شستیم خشک کردیم...گروه شام از روستا نان داغ خریدند اما کسی حتی نای غذا خوردن نداشت و خنده و درد مخلوط شده بود...شخصیت جوان ساده لوحی که مهدی در این سفر خلق کرده بود با لهجه ترکی می گفت: اما اینجا که با کوه فرگ داره؟ آدم کوه که می ره نمی میره اما اینجا حداگل دونفر می میرن...!!!

۲۱ خرداد ۱۳۸۷

روز دوم(صبح) جنگل ابر



شب قبل باد و باران شد و من شیرازی حتی سرم را از کیسه خواب بیرون نیاوردم چه برسد به رفتن داخل چادر...صبح مینی بوس دیروزی به دنبالمان امد و ما را تا نزدیکی روستای ابر برد و راننده وقتی فهمید می خواهیم بقیه راه را پیاده برویم نگاه عاقل اندر سفیه هی انداخت ورفت و به راه افتادیم...اول از همه یک هندوانه سنگین را به دلیل سنگینی اش به محض پیاده شدن از مینی بوس خوردیم....اول بیابانی بود هرچه جلوتر می رفتیم رنگ سبز بیشتر و بیشتر می شد هیچ درختی نبود فقط تپه های که به تدریج رنگ می گرفتند و عطری که مدام شدیدتر می شه وچه ها که ندیدیم...آویشن با گلهای بنفش،گون با گلهای قرمز،نسترن وحشی و معطر، گل گاوزبان سرافکنده، بابونه با گلهای زرد و سفید...مردم با ماشین هایشان از کنار ما می گذشتند و رو بر می گرداند تا دوباره مطمئن بشوند که این خل ها را دیده اند... برای خوردن صبحانه از مسیر جاده خارج شدیم و جلوتر که رفتیم مناظر سحر انگیرتر می شدند...گلهای دیدم که نامشان را نمی دانستم.آنقدر ریز و انقدر زیبا که اگر علم ژنتیک بزرگشان کند،تمام گلهای پشت ویترین ها باید برن جلو بوق بزنن..تار عنکوبتهایی پر از شبنم ..پروانه های آبی رنگ(دیده بودید تا به حال؟) و پیچیدیم...وای که همیشه پشت این پیچ ها چقدر شگفت انگیز است...
در دره بین دو کوه سبز. ..ابرهای سفید سفید ...مثل این بود که آدم داره خواب می بینه... ابرها به جای اینکه بالا باشن...پایین بودن...اونوقت درخت ها و اسمون بالای سر ابرها بودن....این دفعه من نبودم که جیغ می کشیدم...همه از دم داشتن نعره می زدن...
همانجا نشستین تا گروه صبحانه آن را اماده کنند و ما عکس بگیرم و بخندیم و آنقدر خندییم که نفهمیدم چی خوردیم...مهدی چون جزو گروه صبحانه بود وکار نکرده بود تنبیه شد که به جای ان آواز بخواند و فهمیدیم که این همسفر جدید چه صدایی دارد: من از لولی وشانم...میگسارم....
محمد که کنارم نشسته داره می گه بنویس که هیچکس به اوازش توجه نداره...طیبه با دوربینش اومده سراغ من منم جمله اورسن ولز را تکرار میکنم: که تمام اشتباه بزرگ زندگی من این بود که از قله شروع کردم (اولین فیلمش همشهری کین هنوز هم برترین فیلم تاریخ سینماست خودش هم نتونست رو دست خودش بزنه) طیبه با آرامش همیشگی اش پشت دوربین گفت:عین من
فردین داره رو سینی می زنه تا مهدی بخونه ومی گه ببخشید حلقه های دفم افتاده نمی تونم خوب رینگ بگیرم...قاسم می گه تو باید تک نوازی کنی..فردین میگه با دو جلدی ویل دورانت بهتر می شه شش و هشت زد فاطمه می گه نه با گیریشمن .. مهدی می گه نه تاریخ براکت(همهشون چه کینه ای از درساشون دارن!)
دوباره به راه افتادیم در این جاده های عطرآگین پیچ آن درپیچ..چوپان لالی را دیدیم که گوسفند رو به موتش را بغل کرده بود وراه می برد..سگهایی که با پارس من پا به فرار گذاشتند!...ابرهای که درکف دره خوابیده بودند ...عطری که مدام سنگینتر می شد...چشمه های که بطری هایمان را از آن پر میکردیم و چوب دستی هایی که از هم می دزدییم...در کنار چشمه ها ماشینهای که از ما گذشته بودند با مهربانی استقبالمان می کردند...ابرها بالا می آمدند و من می دوم تا به آن لحظه عبورشان از من برسم...
که رسیدم...مثل گذشتن یه باد خنک بود به همراه قطره های شبنم ....غیر قابل لمس ...اما قابل احساس...
ناهار نوبت گروه من بود و متوجه شدم که دو هم گروهی از زیر کار دررو دارم و من و قاسم قضیه را به راه انداختیم باز هم طیبه فیلم می گرفت ومن اصرار داشتم که دارم غذای مکزیکی درست می کنم با ادویه های به نام ماچوپیچو که پابلو نرودا خورد ومرد...و هیچکس توجه نکرده وتا لیس آخر رفتن...
یک توصیه دوستانه وقتی برای دست به آب پشت درختی می روید توجه داشته باشد آن بوته سبز زیر پایتان احیانا گیاه گزنه نباشد...بیچاره خواهید شد....

۲۰ خرداد ۱۳۸۷

روز اول عصر شاهرود


بایزید بسطامی را دوست دارم..ان کلام های کوتاهش و مقبره اش نیز همان بود که باید باشد ...چرا اصالت تا این حد دلپذیر است؟ من تا به حال گنبد های ایلخانی را فقط درس داده بودم و حالا برای اولین بار این هرم نوک تیز آبی رنگ را دیدم. می گویند که رنگ ابی این آجرهای لعابدر قابل تشخیص از تمامی کاشی های آبی رنگ دوران های دیگر است...جلوی یکی از درگاه ها ایستادم و انقدر بلند فریاد حیرت کشیدم که خودم جا خوردم...مگر می شود؟ چینش آجر ها مثل رقص بود ...بدون هیچ رنگی تنها اجر های خاکی رنگ که جابجاشده بودند و موج وسایه ایجاد کرده بودند و هر از گاهی یک آجر آبی که جلوه این خاکی را دو صد چندان میکرد...در مقابل گچبری محراب تعادلم را ازدست دادم و نزدیک بود بیفتم...اصالت شاید به معنای دردناک غیر قابل تکرار بودن است؟...معماری ایلخانی را دوست دارم این مهاجمانی که اسیر کشوری شدند که خود تصرف کرده بودند...غازان شاه برای بایزید مقبره را ساخته بود که طبق معمول خوابی دیده و بایزد منصرفش کرده بود و هنوز قبرش در وسط حیاط ول است اما در مقبره تا چند دهه پیش جسد سربازی بدون سر در ان بوده که به روسیه منتقل! شده شده و تصور بر این بوده که جسد غازان است که در تبریز دفن است. و حالا این بنا دفتر میراث فرهنگی شده بود!! کانال کولر ها هم و لوله های اب و گاز هم ...همه جای بنا را سوراخ سوراخ کرده بودند...باید عادت کرد...اما عادت نمی کنم ...این کلنگ ها بر جانم می خورند
در فیلم انیمیشن من دختری ترکمن با چشمان آبی قهرمان است و همه به من ایراد گرفتند که ترکمنان این چنین نیستند ومن زمانی که قهرمانم را دیدم که چشمانش دو تا آینه آبی بود وسط شال گلدارش و باریک و بلند در حیاط می خرامید فریاد دیگری هم کشیدم...
یک امامزاده هم بود که تمام دیوارهایش نقاشی شده بود ..حتی داخلی ضریح نیز نقاشی ها گل وبته بودند ...انقدر شاد ودلنشین که نمی شد چندان این امامزاده را جدی گرفت...راستی چای صلواتی هم خوردیم...
از انجا به روستای خرقان رفتیم تا مقبره ابوالحسن خرقانی را که میگویند بایزید نوید آمدنش را داده بود ببینم..من کلا از عرفان بازی بیزارم اما الهام انقدر از تجربه عرفانیش هنگام اولین دیدارش از انجا گفته بود و ان همه که مقیم می شوند و اعتکاف می کنند که طیبه سرپرستمان نیز وسوسه شد که شب را در آنجا چادر بزنیم...خب.. یک باغ بود با یک بنای مسخره که در سال 51 کاملا بازسازی شده بود و از گذشته تنها یک محراب حیرات انگیر گچبری شده باقی مانده بود...انقدر فضا شبیه امامزاده های تقلبی بود که 30 ثانیه هم دوام نیاورم و هیچ انرژی هم احساس نکردم...تنها یک درخت دیدم که گلهای کوچک زنبق مانندی داشت و چه عطری...می دانم روزی بشر از بین خواهد رفت و طبیعت به شکل اولیه خود باز خواهد گشت ...اما اگر این عطر برای دماغ بنده نباشد...پس برای کدام بوزینه بوده باشد؟
بچه ها در تلاشند تا از چوبهای البالو سیخ درست کنند و وسط بال مرغ یخزده و سیخ شل و ول گوز پیچ شده اند...حوصله ام سر رفت و از مقبره بیرون امدم ..پشت در یک کوچه بود و کوچه ای دیگر ...جاده خاکی ...اول یک موتور پیچید وعطر خاک را به من رساند و بعد نورافتاب به چشمانم خورد و بعد از ان بود که خوشه های سبز و زرد مزرعه گندم را در روبرویم دیدم...یک مزرعه گندم واقعی با گلهای ابی گندم و صدای سیرسیرک ها ...نمی دانم کدامیک از این تصاویر با چه بخشی در ضمیر ناخوداگاه احمق من مشکل پیدا کرد که عین خر شروع کردم به گریه ...وسط مزرعه نشستم کنار همین خارهایی که من در کودکی با انها تفنگ درست می کردم و دارم عر می زنم و هرچه که فکر می کنم نمی فهمم علت در کجاست...به خاطر اینکه مدتها بود یک مزرعه گندم حقیقی را ندیده بودم؟ به خاطر کودکی که زیر موشک و خمپاره از دست رفت؟ این بوی متفاوت خاک؟گلهای گندمی که با ان تاج درست می کردیم...دانه های تازه گندمی که میخوردیم؟ به دیوار کاهگلی خانه تکیه داده ام وخنکی آن را حس می کنم...سگی در حیاط پارس می کند و درخت توت بالای سرم هر از گاهی برایم توت می اندازد ومن صورتم را باشالم می پوشانم تا روستاییانی که رد می شوند این زن احمق را نبیند که وسط یک مزرعه گندم معلوم نیست عزای کدام مادر مرده ای را گرفته است...

۱۹ خرداد ۱۳۸۷

روز اول(قطار تهران- شاهرود)


قطار اتوبوسی است و افراد زیادی مثل ما به کوله پشتی وکیسه خواب و چادر دیده می شوند وهمه به هم می گویند ایناهم "ابری" هستند
برای چک کردن بلیط ها اومدن طیبه بلیطها را میدهد و می گوید که بیست تا هستیم مرد به گروههای چهار نفری مودب و متین ما اشاره می کند و جلو می رود
- اینا هستن؟
- بله
- اینا؟
- بله هستن
- این خانمها؟
- بله بله اینا هم
ناگهان مرد به فاصله بین دو کوپه می رسد و تعدادی را می بیند که روی زمین بین مقادیر فراوانی پارچه پیچ درپیچ گم شده اند ..یکی یک میله را گرفته ..یکی انتهای پارچه را ..سر یکی با سوزن نخ در دستش از یک سوراخ بیرون زده شده و همه در حال دستور دادن به هم هستند:" ایندو بده ..نه نه ولش کن...داره در می ره...وای الان باز می شه ...فرو کن فروکن...
مسئول وحشتزده گفت:
- اینا هم با شما هستن؟
- بله بله
- دارن چی کار می کنن
- چادر می دوزن
- چادر؟
بچه ها داشتند یکی از بزرگترین چادرها را که در سفر قبلی پاره شده بود می دوختند
الهام را برای اولین بار با خودم اوردم این سفر، خدای سوتیه این دختر.. یک جمله درست و درمون تا اخر سفر ما از دهنش نشنیدم..همیشه هم وقتی که همه می خندند می گه: مگه من چی گفتم... شما منحرفید..
الان می گه: آهان ..آروم ..اروم..بکش پایین ..مواظب باش اهان حالا اینو بده بالا(داره به ارش می گه چطور پنجره قطار را باز نگه داره)
داشتن بچه ها درمورد اینکه جنگل ابر خرس داره و خطرناک بودن اونجا صحبت می کردن الهام با نیش باز می گه: ولی خرسا که زنا رو نمی خورن!...همه سکوت کردن و در ذهنشان این جمله می گذشت که: نه نمی خورن... می کنن
فردین رفته کف واگن بین دو کوپه دراز کشیده خوابیده کلاهش هم گذاشته کنارش..قاسم یواشکی رفته تو کلاهش و اطرافش چند تا سکه و اسکناس ریخته ..مردم رد می شن وبا حیرت نگاه می کنند و یکنفر مردد است که پول بریزد یا نه ...قاسم حق به جانب می گه: خب کمکش می کنم خرج سفرشو در بیاره
طیبه در قطار گروه بندی می کند و توضیح می دهد که در جنگل جایی که چوب خشک پیدا می شود همانجا هم خرس هست..و دستور می دهد: پس گروهها باید جایی را پیدا کنند که چوب خشک داشته باشد اما خرس نداشته باشد!
دیگه بچه ها شروع به خیالپردازی می کنند.. قرار شد که یکی را که دونده خوبی است بذاریم برای طعمه و آرش را که تازه از سربازی اومده بذاریم واسه تیراندازی..بعد ارش شلیک می کنه و می گه : اخ حیف شد خورد بغلش..اون یکی می گه: لامصب بغلش طعمه بود!کشتیش
روی دیوار یکی از ایستگاه های بین راه نوشته بود: رفاقت تعطیل
بچه ها از فردین تشکرمیکنند او هم می گوید که منوسیله ام ..بعد که بچه ها اصرار دارند که ه نشانده مونث بودن اس او اسامی زیر را در طی سفربسته به موقعیت برای خود انتخاب میکند: ال وسیل..وسیل کبیر..وسل صغیر و سیلک و..
(آبشار شاهرود)
در شاهرود دو تا از دانشجویان فاطمه به استقبالمان امد .. این دانشجو طفلک تحقیقش راانجام نداده و به عنوان تنبیه فاطمه سو اسفتاده چی گفته که باید یک کنفراس درباره شاهرود و جاذبه های جهانگردیش برای ما بدهد... و قرار است که ما سوالهای سختی از او بپرسیم به پارک آبشار شاهرود رفتیم...ابشار که واله یه شاش موش اب مصنوعی بود که از روی یک اب نما پایی می یامد بامزه بود که پایین اب نما نوشته شده بود: خطر سقوط از کوه!
اما آبشار داستان یک مرد بود...مردی به نام فاطمی اصرار داشته که در این بیابان اب وجود دارد...شایعه ای وجود داردکه ابهای زیر زمینی این بیابان که جلالی نام دارد ، اب زاینده رود را تامین می کند...او قصد زنده کردن قنات ها ی گمشده را داشته و سرانجام با وجود تمام مخالفتها او اب را از زیر خاک بیرون می کشد...ابی که اکنون ان پارک پر درخت را ابیاری میکند با استخری بزرگ پر از ماهیان قزل الا و به شهر می رود...درختانی که در ان محیط خشک مانند تکه ای از بهشت است
او مرده بود و در کنار سرچشمه ای که کشفش کرده بود به خاکش سپرده بودند ...در اطراف قبرش نشستیم مهدی برایمان(یا برای او؟)می خواند
پسرک دانشجو برایمان از سمنان بدجنس که جلوی پیشرفت شاهرود را می گیرد گفت ..رسم ورسوم ازدواج و نام شاهرود که هیچوقت به امام رود تبدیل نشد...بچه ها هم سئوالات سخت خود راشروع کردند و انقدر سئوالاتشان مضحک بود که مسافران دیگر حیفشان می امد بروند و نخنددند..
- این پارک چند تا درخت دارد؟
- شاهرود چند متر از سطح دریا بالاتر است؟
- دختر های شاهرود خوشگل هستند؟
فاطمه هم هی حرص می خورد که آبروی استادی اش در خطر بود
رفتم از سرچشمه آب خوردم و مثل همیشه اولین جرعه برای مادرم است که عاشق آب افتاب وزمین است...ناهار را در در زیر درختان خوردیم وهیچکدام نتوانستیم در صف توالت انجا به مقصد برسیم بنابر این به راه افتادیم از دانشجوی مهربان خداحافظی کردیم وبه مقبره بایزد بسطامی رفتیم

۱۳ خرداد ۱۳۸۷

دختر خاله استرس داشته دکتر گفته پروپانول بخورده و کلرو دیازپوکساید..اونم خورده هی حالش بدتر شده و قلبش درد گرفته


شب معلوم شد اشتباهی قرص ضد اسهال خورده
حالا روده چه ربطی به قلب دارد ...الله و اعلم
تبصره:
فردا دارم می رم جنگل ابر...تشت آب یخ توصیه شده...

۱۲ خرداد ۱۳۸۷

مرگ


خاله پروان مرد...دختر خاله مادرم بود...
12 سالگی شوهر کرد ...زمانی ماجرای شب عروسیش را برایم تعریف می کرد که داماد حتی فرصت نداده بود کفشهایش سفیدش را در بیاورد ...از همان ابتدا فهمید که چه همسر بی عرضه ای دارد..شروع کرد به خیاطی ...
6 بار زایمان کرد..زمانی که شوهر دختر اولش به سربازی رفته بود، مادر شوهر دختر را طلاق داد و دختر تا سالهای در کنار خاله پروان خیاطی می کرد تا سالهای بعد همسر دوم مردی چاق و معتاد شد.
همسر دختر دومش در جنگ کشته شد در حالی که بچه دومش را تازه به دنیا آورده بود و تا سالها بعد که بنیاد شهید خانه ای به آنها داد خاله پروان دختر و دو نوه اش نگهداری می کرد.
پسر بزرگش بعد از شش سال از سرطان مرد در حالی که دو کودک و همسرش را خاله پروان نگهداری می کرد.
دختر سوم در خانه مانده و بد اخلاق و عصبی است به خصوص به خاطر حضور دختر چهارم که عقب مانده ذهنی است و خاله پروان به شدت نگران او و آینده اش بود.
پسر دیگر پی زندگی خودش رفته و شوهر پیر ومعتاد تصادف کرده و مدتها است که در گچ است...
خاله پروان اما زنی شاد و سرزنده ،حاضرجواب و خوش گذران و اهل مسافرت و پر از داستان های محله...هر وقت که به برای عمل چشمش به تهران می آمد شبهای شادی را با هم می گذراندیم برایم ضرب المثل های شیرازی جمع می کرد وخبر های جدید و قدیم قصردشت را به من می رساند...یکی از داستانهایش راهرگز فراموش نمی کنم...
دامادی به حجله رفته بوده و کاری از پیش نبرده بوده و دست به دامن خاله پروان شده و او هم با شمع ترتیب عروس را داده بوده و مدرک را به دست منتظران پشت در حجله رسانده بوده...
در حالی که از خنده زمین را چنگ می زدم از او می پرسیدم که: نگفتی داماد هم همیشه از شمع استفاده کند ...می گفت : نه بابا...فهمیدم...طفلک ترسیده بود ...واگرنه تا الان که سه تا بچه داره ...
دیابت داشت و احتمالا پرهیز نمی کرد..چند بار چشمش را عمل کرد و این آخری ها قلبش بزرگ شده بود....
و حالا پسر دائی گفت که مرد
در آلبوم قدیمی تصویر زیبایی از او دارم دختری جوان با زیبایی رازآلود زنان ایتالیایی و چادری گل دار بر سر و دو گیس بافته مشکی که روی سینه اش افتاده است و با چشمانی معصوم و درشت به دوربین نگاه می کند نگاهی غیر قابل توصیف....

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...