۱۱ بهمن ۱۳۸۹

مسخره ام می کردن نه؟

امروز با قیافه ای به شدت درب وداغون از کابوسهای شبانه از خواب بیدار شدم . در راه دانشکده سعی می کردم که گذشت زمان را بپذیرم و با چهره ای که آینه ماشین نشان می داد کنار بیایم. در طی روز یکی از کارمندان دانشکده، مسئول تکثیر، یکی از اساتید و آشپز دانشکده گفتند ماشاله امروز چقدر خوب شدید!

۱۰ بهمن ۱۳۸۹

نامردها همشون می خندیدن

جهت ثبت در تاریخ :
امروز برای دومین بار در عمرم رفتم که دندانم را پر کنم. قبل از رفتن به مطب 12 بار رفتم دستشویی. از آنجایی که دکتر عزیز می دانست من چقدر می ترسم تمام مدت با پرستار به زبان من درآوردی حرف می زد که خنده ام می انداخت . بالاخره پس از نیم ساعت جدال با اره وتیشه ، کار تمام شد و عکس پایانی را هم گرفتند و دکتر هم سر به سرم گذاشت و رفت و هنگام حساب کتاب از پرستار پرسیدم: اندو یعنی چی؟
گفت: عصب کشی
یعنی شانس آوردم دستشویی رفته بودم ها ...

۸ بهمن ۱۳۸۹

حرف حساب

چرا ازدواج نمیکنی؟
دوست دارم شبها تنها باشم
خب با یه پلیس ازدواج کن
چرا؟
چرا؟چون شبا که ما می خوابیم... آقا پلیسه بیداره....اینو صبحها براش بخون البته ...تازه می تونی ماشین مجانی از نیروی انتظامی بگیری واسه فیلمات

۷ بهمن ۱۳۸۹

وظایف مادری

دختر خاله دومی داره ازدواج میکنه و به شدت از ماجراهای خرید جهیزیه و کل کل با خانواده همسر و انبوه دردسرهای قبل از مراسم آزار می بیند. حالا خسته و کوفته و عصبی از خرید اومده پایین پای خاله نشسته و با لحن بامزه ای میگه:
تو می دونی به عنوان یک مادر درست عمل نکردی؟
چرا؟
چون باید منو توجیه می کردی که ازدواج کار درستی نیست
!!!

۴ بهمن ۱۳۸۹

به اون چند تا بامزه ای که میان اینجا بر نخوره لطفا

خداییش یعنی همه شما آی کیوتون در حد ماهی گلیه؟ یا فقط ماهی گلی ها اینجا کامنت می ذرن و میل می زنن و با من چت می کنن؟
جدا در این دریای 1000 نفری یه چند تا دلفین باهوش و طناز پیدا نمی شه؟

دلم برای یک کم درکِ طنز و هوشِ کلام و ظرافت سخن تنگ شده

آخه مثلا من به یه همچین ماهی گلی چی بگم؟

- می تونم یه سئوال خصوصی بپرسم ؟
- نه
- خب من می پرسم اگه خواستید جواب ندید
- ؟!!!!

۲۹ دی ۱۳۸۹

دیدار دوست ؟

راستی،فردا کتابخونه ملی تعطیله

جدی؟راستی فردا می یام دیدنت

بیا ولی من اینترنت ندارم ها


فردا پس برم دیدن کی؟

۲۸ دی ۱۳۸۹

آیا؟


به این اقای فکر می کنم که صبحانه اش را می خورد، با خانواده خداحافظی می کند، از ترافیک صبحگاهی می گذرد و در محل کارش با همکارها سلام و علیک می کند، به یکی اخم می کند به دیگری لبخند می زند، اس ام اس ها و ایمیل هایش را چک می کند، ساعت ده می شود و دستگاه را روشن می کند.
در آن لحظه به تمام زنان بارداری که جنینشان را سقط می کند، به تمامی ام اسی هایی که بیماری شان تشدید می شود، به تمام میگرنی ها که از درد دیوانه شان می شوند، می اندیشد؟

۲۷ دی ۱۳۸۹

مامان عزیز من

در کنار دریا مادرک برای ماهیگیر دعا می کرد که با کیسه پر از ماهی به ساحل برگردد و دست خالی پیش زن و بچه اش برنگردد.
حالا در تورهای که ماهیگیر روز قبل باز کرده، ماهی بزرگی گیر کرده و مادرک دارد برای ماهی دعا می کند که بتواند خودش را از تور نجات دهد.
بعد با غصه ساکت شده، به ماهی و به ماهیگیر که نزدیک می شد نگاه میکند و سرگردان می گوید: خوب شد خدا نشدم!

۲۶ دی ۱۳۸۹

همون امیره است


با من ازدواج می کنی؟
چرا باید با تو ازدواج کنم؟
اخه نه من دیگه می تونم کسی را بعد از این همه سال تو زندگیم راه بدم که به اندازه تو دوست داشته باشم و نه ...
نه من...؟
نه این مصرع دوم نداره، مثل مولانا که می گه تفو بر چرخ گردون تفو این تفو، دوبار تکرار می شه پس دوباره: اخه نه من دیگه می تونم کسی را بعد از این همه سال تو زندگیم راه بدم که به اندازه تو دوست داشته باشم ! ضمنا اینکه این از اون مثلثات که دوضلع داره

؟!!!

۲۴ دی ۱۳۸۹

قرن بیست و یکم

گفته بودم که توفرهنگسرامون پیش دبستانی هم داره. طبعا چون جنوب شهره با انواع اقسام بچه های مشکل دار و در واقع مادر و پدرهای مشکل دار داستان داریم. از آنجا که عصبی ام می کنند و کاری هم از دستم برنمی آید این ماجرا ها را تعریف نمی کنم اما بعضی وقتا دیگه تحملم طاق می شه
پدر مسن است و بچه پنج ساله اولین کودک اوست بعد از عمری. زن جوان وحشتزده ای دارد که کمی هم عقب مانده به نظر می رسد. پیرمرد هر بار به بهانه ای برای دعوا به فرهنگسرا می آید. امروز رفت داخل اتاق پیش دبستانی و به دلیلی که نمی دانم چه بود. پسرکش را کتک زد . تا جایی که امکان داشت بشود کودکی را بزند، زد. معلمها هرچقدر تلاش می کردند نمی توانستند مرد را بگیرند فقط خودشان هم کتک می خورند. تنها زمانی که مطمئن شد به 110 زنگ زده ایم، بچه را رها کرد و البته 110 هم نیامد.
دردناک تر از همه پسرِ سیاه چشم بود که بدون گریه ، سعی میکرد که جاخالی بدهد و کاری کند که قدرت ضربه ها کمتر شود. معلوم بود که همه ضربه ها برایش آشناست.

۲۲ دی ۱۳۸۹

مکالمات دیوانگان

گیس طلا خیلی دلم برات تنگ شده، اگه این عکسات نبود قیافه ات کلا یادم رفته بود
کدوم عکسام امیر؟ مگه تو از من عکس داری؟
آره همین عکست که رو بیلبورد ها و پرده سینماهاست
وا! چی میگی ؟عکس من رو پرده سینماست؟
آره عکس همون هنرپیشه است، مگه تو هنرپیشه نبودی؟

من؟ نه ؟ من کدوم هنرپیشه ام؟
اا،ببین من به چهره می شناسمت، اسامی که یادم نمی مونه که ...
؟!!!!!

۲۱ دی ۱۳۸۹

عجله کردم نه؟

امروزیه آقایی با کت شلواری زیبا با پالتوی زیباتر و دستمال گردن و دستکش و ادکلنی خوش بو از من دعوت کرد که شام با او به رستوران بروم. این کار را هم بسیار زیبا وبا ظرافت انجام داد. یعنی محشر بود ها...
فقط یک مشکل کوچولو داشت: 83 سالش بود و یک گوشش هم کر بود....
.
.
.
نمی دونم آخر فهمید نمی یام یا نه ....

۲۰ دی ۱۳۸۹

تو برو

تازه داشت19 سالم می شد. دانشجو شیمی بودم در شهرستانی زیبا در دانشکده ای بیرون شهر. واحد ها خیلی سخت بودن و من از بخت بد، صمیمی ترین دوستم، شاگرد اول کلاس بود. این یعنی اینکه همه از خل مشنگی مثل من که همیشه یا در انجمن سینمای جوان بودم یا خانه فرهنگ و یا از پشت سیم خاردارهای خوابگاه زده بودم به کوه، انتظار داشتند درس بخوانم. خیلی سخت وترسناک بود. هفته های فرجه و امتحان غمگین ترین روزهای زندگیم بود، پر از وحشت و احساس تنهایی...پر از گرسنگی و بی خوابی ...پایان ترم یه جایی دور از دسترس بود ...
اون روز، اومده بودم تو دانشکده، چند ساعتی مونده بود به امتحان آنالیزدستگاهی، رفته بودم توی یه راهروِ دورافتاده تاریک و تلاش می کردم که آخرین فرمولها را بچپانم در مغز وحشت زده ام . پیچیدم به انتهای راهرو که خیلی تنگ و تاریک بود و هیچوقت نرفته بودم.
ناگهان روبرو شدم با یک در شیشه ای بزرگ که تمام منظره روبرو را در خود جا داده بود.
تپه های پوشیده از برف، درختانی سراپا سفید پوش، روستایی که تنها نور گرم چراغهایش دیده می شد و گردبادی از دانه های درشت برف به اندازه پرهای کبوتر که دایره وار بیرون شیشه می چرخیدند... بی صدا..
نفسم بریده بود، با کتاب در دستم، منِ شیرازی برف ندیده، روبروی درشت ترین پرهای برفی دنیا و آن رقص پرهیاهویشان در سکوت، آن تپه و روستا و درختانش...
و غم....غم عمیقی که ...نمی توانستم بمانم...که نمی توانستم بیرون بروم ... که درسها و کتابها و وحشت امتحان در تاریکی راهرو در انتظارم بودند...
حالا سالهاست که هر سال این برف های ریز وبی رمق را می بینم، این حسرت با من است که چرا ان روز با آن پرهای سفید نرقصیدم.... چرا بیرون ندویدم...
چرا که دیگر هیچوقت چنان برفی ندیدم...

۱۹ دی ۱۳۸۹

عشقِ اسپیلبرگ

مادرک می گه اونا فیلم می سازن ما رو ببرن صد سال جلوتر، اینا فیلم می سازن ما رو می برن هزار سال عقبتر...

۱۸ دی ۱۳۸۹

بچه های آخر الزمان

با دختر یکی از دوستام خیلی رفیقم از وقتی که کوچیک بود تا الان، از اون عزیزهاست. عاشق فوتبال و پرسپولیسی هاست و براشون یقه جر می ده بخصوص واسه نیکبخت واحدی .تمام اتاقش پوستر اوناست. حالا هم سیزده ساله شده و جوش زده و قد کشیده و خجالتی شده...
امروز اومده به من می گه :
خاله من یه چیز مهم فهمیدم
چی خاله؟
من همه چی درباره عروسی رو فهمیدم
مبارکه به سلامتی، از کی فهمیدی؟
از همکلاسی ام خاله
جل الخالق اون از کی فهمیده؟
اونم از یه دختری که...ولشون کن خاله! حالا یه چیزی
چی خاله؟
یعنی همه معلمامون هم؟
اممممم...آره خاله اونایی که ازدواج کردن آره
یعنی مامان ؟
آره خب دیگه...
یعنی نیکبخت واحدی هم؟
اومممم....اگه ازدواج کرده ...آره اونم
ای خاک توسرِ زنِ بی لیاقتش
؟!!!!

۱۷ دی ۱۳۸۹

جمعه تهرانی

تمام شب از درد قفسه سینه خوابم نبرد. صبح با درد شدید در سر و گردنم بیدار شدم و می دانم همه و همه به خاطر خواهرک است که یک شب پیشم بود تا برود به دانشگاهش. خواهرکم معده درد مزمنی پیدا کرده که طاقت دیدنش را ندارم. تمام روز جوک گفتم و مسخره بازی تا با دردش کنار بیاید و فرودگاه برویم. یادم رفتم که ماسک بزنم و تمام مسیر سرفه بود وسوزش گلو.
با وجود باران باز هم لایه ای خاکستری تمام شهر را گرفته بود. داشتم فکر می کردم که هر چه رنگ خدا ساخت زیبا بود وتنها رنگی که ما ساختیم اینقدر نازیباست....
محوطه فرودگاه شبیه یک کارگاه بنایی بود با صدای مته و تیشه و اره . به هرچیزی شبیه بود به غیر از فرودگاه. چمن های مصنوعی چین های زشتی خورده بودند و مسیر حرکت چمدان پر از پستی و بلندی بود.
خواهرک را سوار کردم و در مسیر پرترافیک یک روز جمعه که نماز دشمن شکن بیشترش کرده بود،برگشتم. دوبار مجبور شدم از تاکسی پیاده شوم انقدر که مردم یا چاق بودند و یا کج ! و من له می شدم. تاکسی که برای من نگه داشته بود سه مسافر چربتر را سوار کرد و من پیاده ماندم و تاکسی بعدی آنقدر بد رانندگی کرد که سرم چند بار به در کوبیده شده.
الان با سردرد آلودگی و سوزش چشم تلاش می کنم که باقیمانده عطر نرگسهایم را فرو بدهم تا لذت حضوریک روز جمعه در پایتخت را فراموش کنم.

۱۶ دی ۱۳۸۹

عملیات فتح المبین

تو یکی از سفرها چند تا از بچه ها یواشکی ریخته بودن سر لپ تاپ فاطمه که یه چیزهایی بریزن توش یا نمیدونم یه چیزهایی بردارن که مهدی با وحشت سر فردین داد زد: اون فلشو نکش بیرون، نه...الان همه حافظه ش خالی شد
همه ساکت شدند و به اون دو تا نگاه کردند. فردین پرید عقب و یقه بلوزش را کشید جلو دهنش و گفت:
الو ...الو ..یحیی به زهرا...یحیی به زهرا....ما لو رفتیم ...ما لو رفتیم ...لپ تاپ پوکید

۱۵ دی ۱۳۸۹

آخه لامصب...

بیتا ته مونده یه اسپری شاهچراقی عهد دقیانوسو زده به خودش رفته سر قرار، پسره بهش می گه :
-چی زدی؟
- نینا ریچی صورتی
- آره خودشه، بوشو حس کردم

۱۴ دی ۱۳۸۹

کتابخونه است داریم؟

دوستم رفته کتابخانه ملی 25 هزار تومن داده تا براش یه کتابو بریزن روی سی دی، بعد اومده دیده کتابه رو سایت کتابخونه ملی قابل دسترسه....

۱۳ دی ۱۳۸۹

۱۲ دی ۱۳۸۹

دیدار

من از اون دوستهای بی معرفتم. من زیاد زنگ نمی زنم،مگه دیگه خیلی بی خبر شده باشم از طرف. زیاد سر نمیزنم مگه اینکه خونه دوست نزدیک باشه. ایمیل هم زیاد نمی زنم مگه در جواب باشه. اما همه دوستام می دونن که قضیه اتساع حدقه شیرازیه... می دونن که جان من به دوستام بنده...
خودشون زنگ می زنن، خودشون سر می زنن ومی فهمن که چقدر خوشحال می شم صداشونو بشنوم، چقدر خوشحال می شوم ببینمشون.وقتی که می یان حتی بعد از یکسال . از همونجایی که کات شده بود، به هم میچسبونیم و انگار نه انگارکه فاصله ای بوده و تعجب هم نمی کنن هر وقت برم شهرشون بهشون زنگ بزنم بگم پشت در خونه شون ایستادم.
کلا فاصله نمی تونه دوستی منو خراب کنه، وقتی بدونی یه روزی یه دیداری در راهه حتی اگه خیلی دور باشه، همه چی سرجاش می مونه . واسه همین من دوستی های قدیمی دارم مثلا بیست و پنج ساله،واسه همین تلفن من همیشه داره زنگ می خوره، واسه همین هر روز عصر یه مهمون دارم.
دیروز یکی از دوستهای بیست ساله از شهرستان بهم زنگ زد و بعد کلی حرفهای عشقولانه گفت، تابستون تهران اومده و به من سر نزده . یک بار دیگه ام این اتفاق واسه من افتاد که دوستی از خارج اومده بود و به من خبر نداده بود.
و من با همه بی معرفتی ام ، با این کار، ناگهان آن دوستان را از مرحله دوستِ جان جانی خارج می کنم. نه اینکه دوستشان نداشته باشم. این کارشان یعنی اینکه آنها مرا به اندازه ای که من دوستشان دارم، دوست ندارند. در نتیجه منم وزنه های ترازوی علاقه ام را سریع کم می کنم تا به تعادل برسیم دوباره .
شما می تونید هی درباره بی معرفتی من و پر توقعی ام و خودخواهی م و نا رفیقی ام حرف بزنید. اما دوستِ من اگه دوسته منه پس می دونه من به اصل "دیدار" تا چه حد معتقدم.

۱۱ دی ۱۳۸۹

ادیسونِ خدا بیامرز

مادرِ پدربزرگِ مادریم تا بیست سالگی من زنده بود. کشف حجاب را به یاد داشت و مرگ ده فرزندش را. از بیماری و قضا و بلا.
به تکنولوژی به شدت علاقه داشت و انسان مخترع را ستایش می کرد. همیشه میگفت: ننه نگین قربون قدیما، قدیما می رفتیم حموم، چشامون ورم می کرد از به آبو کثیف بود!
یک روز در تاریکی نشسته بود که چراغ را روشن کردم. گفت: خدابیامرزتش ای کسی که ای چراغو ساخت!
گفتم: بی بی مسلمون نبوده...
گفت: بوده ننه
گفتم: نه بی بی نبوده ، ارمنی بوده...
یه مدت چارقد سفیدش را گرفت روی دهانش، وقتی به فکر فرو می رفت این کار را می کرد. پس از مدتی روسری را کنار زد و با دهانی که تنها دو دندان داشت لبخندی زد و گفت:
نه ننه ،خدا یه فکری واسش می کنه ...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...