۱۰ خرداد ۱۳۹۳

روز اول، آغاز سفر


مثل هميشه رها اومد  دنبال من و  خواهرك و وسايل را چپانديم در فيبي و به راه افتاديم،  از آنجا كه  سفر به سمت اردبيل بود طبعا از همان اول خنده ها به ياد خانم عاشق آغاز شد و من از خواهرك تقاضا مي كردم كه رفتار او را بازسازي كند و چند دقيقه يك بار به معشوق تماس بگيرد و با زبان كودكانه به او ابراز محبت كند، توهم فانتزي بزند و با ديدن هر ماشيني كنار جاده فرياد برند پليس، پليس و  ساعتي يك بار بگويد:آجي بنزين نمي زني؟
و البته رها به خواهرك يادآوري كرد كه سرنوشت خانم عاشق به رها شدن در جاده ختم شد!
طبعا  خواهرك. از پذيرش نقش خودداري كرد
وسايل صبحانه خريديم و از شهر بيرون رفتيم،
در جاده به خاطرات رها از مسافركشي هايش   گوش مي داديم و جذابترينش زن پا به ماهي بود كه در ماشين دردش گرفته بود و رها به بيمارستان رسانده بودش
هوا. بسيار تميزتر از آخرين باري بود كه اين مسير را رفتيم، گويا حقيقتا اين بنزينه فرق داره 
در كرج به تابلو مركز فوق تخصصي اپيلاسيون برخورديم و  طبعا بحث عميق و بشدت خنده داري  بين ما سه نفر در گرفت كه  فوق تخصص دقيقا  چي كار مي كنه كه  اپيلاسيون معمولي نمي كنه
بعد از اون موضوع واسه خنده خودش مي اومد مثلا نيسان آبي كه پشتش نوشته بود:  رفيقان   آمدند، دشمنان به دادم برسيد
 قزوين همچنان آلوده بود و آن را رد كرديم تا به تك درختي برسيم كه در سايه اش مهمانمان كرد براي صبحانه اي دلپذير

۴ خرداد ۱۳۹۳

هيچي ديگه، داريم مي ريم


آنايار يه عكس از جنگل فندوق لو  كه غرق گلهاي بابونه بود براي رها فرستاد و ما فهميديم كه بايد دوباره فيبي را راه بندازيم و بزنيم به جاده 

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

خب خدا را شكر

مادرك دوقلوها را برده پارك و بهشون گفته: كاش منم مي تونستم تاب سوار شم
دوقلوها نگران و غمگين  كه : نه، تو بزرگي نمي شه سوارشي
مدتي بعد دايي دوقلوها را برده شهربازي بزرگ شيراز،
هيجان زده برگشتد و فرياد زنان كه: خاله عزيزي ما تو رو مي بريم يه جايي كه آدم بزرگا هم مي تونن سوار تاب بشن

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

و از دور صداي دريا مي آيد

در حيط ويلا نشسته ام، گربه اي در كنارم خوابيده و هر بار با صداي استكان چايي من كه به ميز شيشه اي مي خورد، از جا مي پرد ،با حيرت به من نگاه مي كند و از نگاهم جوابي نمي گيرد و دوباره به چرت خود فرو مي رود، ازگيل هاي كال بر سر درخت در حال رسيدن هستند و مورچه ها از روي پاهايم رد مي شوند، هوا ابري شده و باد خنكي بازوهاي برهنه ام را سرد مي كند.

۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

امريكا بايد الان حمله كنه به ايران، ديگه از اين فرصتا پيش نمي ياد، گفته باشم

موقرمز لباس نو پوشیده اون وقت اپل های لباسه را کنده باهاش دسته های قابلمه داغ را گرفته وارد اتاق می شه و می گه :
ما خونوادتن عادت داریم دستگیرمون با لباسمون ست باشه 

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

گفتم اونايي كه تو فكر خريدن ، زياد هزينه نكنن چه كاريه؟

كليد را در خانه جا گذاشته و پشت درب ضد سرقتي گران قيمت گير كرده است و پسر همسايه به شرط رازداري با دو تا چاقو و صرف پنجاه ثانيه زمان، در را باز نموده است.

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

دجال كه تو يوروويژن جايزه گرفت، اينجور اتفاقات هم طبيعيه ديگه نه؟

دوستم از خواب بيدار شده به گربه اش پرخاش مي كند كه چرا سرش را كنار سر او گذاشته و خوابيده است،
گويا خوابهاي اين دو تا با هم قاطي شده بوده و دوستم  تمام مدت خواب در  pov گربهه، در تلاش بوده كفتر بگيره و نمي تونسته

۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

سير نمي شود آدمي، راست مي گويي مادرك

دوري ، دوريه ،هي مي گن اسكويپ كو، اسكويپ كو، مي وقتي نون بمالي به شيشي موربو  سير مي شي؟ اسكويپ هم همي يه ديگه

يعني شعر ها:)))


رها و خواهرك دو ساعته دارن به اسم يه شاعر مي خندن، هي تلفظ مي كنن اسمشو بعد هي مي خندن
، اون وقت چوب كبريت تو گوش يكيشون شكسته(اينقد مي خندن ،نفهميدم كدوم يكي) بعد هي دارن شعرهايي را مي خوانند كه احتمالا شاعر مورد نظر درباره اين واقعه خواهد سرود!
خب اين دو تا تعطيل ، من  نمي فهمم چرا من دارم اينقد به اين گلواژه هايشان مي خندم تازه واسه شما هم تعريف مي كنم!

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

الان يعني وقتشه مهمون بياد

مو قرمز مهمون فرهيخته اي از انگلستان داره و به شدت دستپاچه است و مدام هي مي گه بايد خريد كنم و بايد تميز كنم و خونه كلي چي لازم داره و فلان و بيسار ... حالا رفته وخريد و برگشته و تنها اين دو قلم تو كيسه خريدش بود يه سنگ پاي چيني كه يه ورش برس داره و يه قاشق مخصوص گوگولي كردن ميوه و بستني

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

آخه آدم عاقل پنج تومن، خدايشش؟

مي گه تو اون روزا بليط كيش تا پنج تومن هم قيمتش پايين مي ياد، راس مي گه؟
اره  فقط نوع پروازش فرق داره
چه جوريه؟
هيچي با منجنيق پرتتون مي كنن تو جزيره 

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

:))))

زنگ زدم واسه روز پدر،  بابايي مي گه:
-تو ته تغاري هميشگي من هستي
- پس خواهرك چي؟
- او؟ او از يي دوري ها هس توش نون خيس مي كنم واسه گنجيشگا، از همونان

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

ها چي فكر كرين، منم مي تونم مناسبتي بنويسم

اولين خاطره كودكي ام شست بزرگي است كه تمام انگشتانم دور آن را گرفته است، بالاتر از شست را به ياد ندارم اما حسش را به يادم دارم كه امنيت بود و هيجان
در كودكي اش براي خرج خانواده همه كاري كرده بود به همين دليل در خانه همه فن حريف بود، لوله كشي،  رنگرزي، نجاري و برق كشي و  وردست هميشگي اش من بودم، به همين دليل است كه من هم از هر چيزي چيزكي مي دانم
در تمام اين وردستي ها حرف مي زد، از علم و هنر و شعر مي گفت، آرش كمانگير را حفظ بود و هر وقت آن را  مي خواندصدايش مي لرزيد و من هر بار مي پرسيدم چرا گريه مي كني بابا؟
عشق فيلم بود و من تمامي وسترنهاي جان وين را با صدا و اجراي او ديدم و تمامي قهرمانان سيماي او را داشتند، مرد زيبايي بود و من با همه كودكي ام اين زيبايي را مي فهميدم
به كوه مي بردم و ياد مي داد كه چگونه از سرازيري هاي شني دوري كنم، جا پاهاي امن را بشناسم و به كوه احترام بگذارم، نمي گذاشت كه در كوه فرياد بزنم
سبزي هاي كوهي را نشانم مي داد و مي گفت كه درجا همه را امتحان كنم، بعضي ها خيلي تند و تلخ بودند اما حالا من همه را مي شناسم
دوچرخه را به يادم داد و پشت صندلي ام را مي گرفت و انتهاي خيابان بود كه فهميدم مدتهاست زين را رها كرده است، خودم را بر زمين انداختم و سخت گريه كردم، اعتمادم را خدشه دار كرده بود
با صداي اولين راكت هايي كه به پشت آپارتمان هاي پادگان خورد، از دستش دادم
بعد از آن جنگ بود و نوجواني كه  پلاك شناسايي  پدر را تا پذيرش قعطنامه بر گردنش آويخته بود
وقتي برگشت ديگر نه او همان پدر قديمي بود و نه من آن نوجوان سابق، 
دختري زشت و لاغر و عصبي بودم كه هنوز آداب زندگي در شهر را نياموخته بود و بالا رفتن از درخت ديگر مزيتي برايش محسوب نمي شد و نياز به پدري قوي و حمايتگر داشت
دختري كه در دنياي جديد آموزه هاي قبلي به كمكش نمي آمد اما او در انزاوي خود فرو رفته بود و قصد ياري رساندن نداشت
از خانه بيرون آمدم و براي سالها نبخشيدمش 
لازم بود زمان هاي زيادي بگذرد  كه  من از گناه نكرده اش بگذرم و او از زخمهاي جنگش و راههاي نزديك شدن به يكديگر را بياد آورديم
حالا او پيرمردي است كه طنزش مرا مي خنداند، توان بدني اش به تحسينم مي آورد و مهرباني اش دلم را مي فشارد
و مدام به يادش مي آورم كه چقدر به آموخته هايش مديونم و او غرق غرور و افتخار مي شود و جيغ مادرك بالا مي رود كه 
باز بادش كردي

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

شوخي هاي كوندرايي

امروز در داوري فيلم هاي كوتاه نوجوانان ، فيلمي ديدم  كه قهرمانش در نيمه هاي فيلم مرده بود، هم در داستان  و هم در واقعيت مرده بود، در واقع سر صحنه فيلمبرداري تصادف كرده بود،
بچه ها فيلم را بدون او ساخته بودند و در پايان هم ماجرا  را با دخالت دادن عناصري ماورايي ، مثلا به اطلاع بيينده رسانده بودند
من به بازي ناشيانه  پسرك نگاه مي كردم و به فيلمي با فيلمنامه احمقانه و كارگرداني مضحك  كه با تصادفي از كل فيلم بي معناتر، جان او را گرفته بود.

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

اون وقت شما به چه اميدي مي آييد وبلاگ منو مي خونييد، خجالت نمي كشيد از خودتون

من اعتراف مي كنم كه از ساعت هشت صبح تا دو بعد از ظهر با كسر ساعات ناهار و چايي من در حال اتصال اينترنت آيپدم بودم و 
خدا به سر شاهده
گلاب به روتون
 روم به ديوار
،اصلا نمي تونم تو چشاتون نگاه كنم،
 چه جوري بگم
 كه آخر سر معلوم شد اينترنت وصل بوده 
 من بايد فقط شارژ مي خريدم

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

و فرياد دختر دوباره به آسمان رفت

دختر زیبا و جوان و چادری بود البته از نوع زورکی اش، موهای پوش داده شده و بیرون گذاشته شده از مقنعه ،
تابلو تازه عروس بود و از شهرستانی کوچک یا شاید روستا، جوراب زمستانی با کفش تابستانی و النگوهای فراوان و کیف براق پلاستیکی
در مطب دکتر پوست دیدمش ، فراوان سوال می کرد که چند سالت است و بچه داری و چرا ازدواج نکردی و خوش به حالت و یک ماهه عقدم و بیچاره شدم و ...
معلوم شد که خانواده مجبورش کردند به ازدواج و خانواده داماد چادر به سرش کردند و ساق به دستهایش بستند و آرایش هم ممنوع . ناراضی بود و صحبت از طلاق می کرد، سر و زبان دار بود و پر حرف و مدام از هیولایی به نام مادر شوهر می گفت 
 خاله اش همراهش بود و مدام  دعوایش می کرد که حرف از طلاق نزند
نوبتش شد و رفت داخل اتاق و مدتی بعد صدای فریادهایش  آمد
خاله  گفت که قبلا که "قرتی" بوده  شانه اش را خالکوبی کرده بوده و حالا می ترسد که شوهر آینده  که" حزب الهی" است از این کار خوشش نیاید و دختر آمده که پیش از رویت شدن بدنش توسط داماد این خالکوبی را لیزر کند

و اين عزم ملي ميهني در از بين بردن اين همه زيبايي

هفته پیش رفته بودم بابل گردی، محله قدیمی پنجشنبه بازار. آنقدر غمگین شدم که حتی دوست ندارم درباره اش بنویسم
اینکه چقدر دیر رسیده بودم و تمام آن خانه های قدیمی یا خراب شده یا رو به ویرانی بودند و از این دردناکتر که با دیدن این زیبایی به غارت رفته می شد حدس زمانی زمانی نه چندان دور، ده یا پانزده سال پیش این محله همان مفهوم فراموش شده "شهر زیبا" را تداعی می کرده است.
سفالهای قرمز؛ آجرهای قرمز، پنجره های چوبی و سنگفرش ها ، نقش سرو بر تمامی درها و دیوار ها 
و اینها همه در بین ساختمان هایی بدون هویت که پر از قفس های کف سرامیک و آشپزخانه اپن و سرویس فرنگی بودند.
این همه اینقدر آزارم نداد از مردمی که این همه فریبایی فراموش شده را زشت می دانستند و منتظر روزی بودند تا محله از این خانه های کهنه و قدیمی پاک شود .
در دالان یک خانه قدیمی روی سکو نشستم و در ان ظهر داغ از باد خنکی که در زیر گنب کوچکش می چرخید لذت بردم و پاهای برهنه ام را بر روی سنگفرش خنک گذاشتم و با حسرت به پنجره های چوبی نگاه کردم که هنوز زیبایی حیرت انگیز منبت هایش از پشت خزه های و پیچک های که خانه را در خود فرو برده بود ، دیده می شد

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

گمان مي كنم حتما و قطعا از سگ نگهداري خواهند كرد

دوستم که قصد مسافرت داشت و به کسی احتیاج داشت که در آن مدت از سگ نگهبانش نگهداری کند، یک عدد دکتر پیر و متشخصی و پولداری در همسایه گی اش کشف کرده و  در تلاش که روی او تاثیر مثبتی بگذارد و بعد خواسته اش را مطرح کند.
سرانجام آن تصادفی که نیاز داشت رخ داد و همسایه به در خانه آنان آمد
و همه کمک کردند تا پیرمرد با خاطره ای موثر  و ماندنی از آنجا برود
دوستم مانتوی وارونه  پوشیده که سرشانه اش پاره بود(داشته خونه تمیز می کرده )
دختر دوستم  دوان دوان به داخل حیاط می آید در حالی که موهایش به صورت شاخ وایکینگ ها در بالای سرش در آمده بوده و شلواری زیر لباس خوابش پوشیده بوده(خواب مونده بوده حالا می خواسته با عجله لباس بپوشد و برود مدرسه)
گربه خانه به دلیل نا مشخصی جلوی پیرمرد پی پی می پاشد و می رود(این گربه را من دیدم کلا مشکل روحی داره )
سگ مهربان و ملایم و با تربیت مورد نظر بیشترین تاثیر را گذاشته:
به عضو شریف پیرمرد حمله برده  و این حمله  آنقدر شدید بوده که  شلوار  طرف پاره شود

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

صداقتش يعني ...

پيرمرد قد بلند و لاغر مردني  بنگاهي با لهجه بامزه و سيبيلي دو برابر چهره اش،  در تلاش براي فروختن خانه به دوستم مي گفت
- مي دوني چرا دوس نداشتي اين خونه رو؟ خونه بدون اثاث، مثل  آدم لخت مي مانه
- اون  كه خوبه ديدنش
- نه شما منو نگا كن لخت

دستبوس هستند ايشون

همكارمون رفته امريكا ديدن پسرش، به مناسب روز معلم زنگ زده تبريك بگه ، يكي از خدمتكارها دوان دوان مي آيد و گوشي را مي گيرد و با هيجان مي پرسد: حال اوباما خوبه؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...