۱۰ فروردین ۱۳۹۰

نتایج هدفمندی یارانه ها= معامله کالا به کالا!


امیر ترجمه را دادی به طرف؟


آره


پولتو داد؟


نه نداد اما بجاش یه ابگوشت ولمی داد و با یه کیف چرم و یه دمپایی خارجی و چند تا سی دی محشر


قیمتش اینا اندازه دستمزدت می شه؟


آره بابا ...تازه تنبک خوبی هم برام زد.. من رقصیدم


رقصیدی ؟ برای اونم بهت دستمزد داد


نه آخه باخته بودم تو شرط بندی و قرار بود هرکی ببازه بدون شلوار برقصه


!!!!!

۹ فروردین ۱۳۹۰

آقا من داره از این کتابخونه ملی ها خوشم می یاد یه جور جنون بامزه ای دارن

کارتهاشون را الکترونیکی کردن ، حراست برات کارت صادر می کنه اونم به چه سرعتی، اینقدر مدرن که همونجا هم ازت عکس می گیرن(فکر کنم رییسه یه سر رفته بوده اداره گذرنامه از این سیستم عکاسی خوشش اومده بوده)

فکر کن من با کلی اسی پسی و فتوشاپ، عکس که می گیرم می شم شکل قورباغه

حالاهمونجا بی خبر یه فلش بزنن تو چشت، ببین چی می شی،

شدم عین "قورباغه پرس شده"تازه یه ور یقه ام زده بیرون

از صبح هی به عکسه نگاه می کنم می خندم...

۶ فروردین ۱۳۹۰

برو بچ

تو دبیرستان واسه اولین بار دیدمشون.
با هم بودن و خوش و خندون، بعضی وقتا با هم در سکوت به جایی خیره می شدن، بعضی وقتها یکی داره حرف می زنه و بقیه با جدیت گوش میدن و بعضی وقتا یکی حرف می زنه و بقیه می خندن. وقتی از کنارشون رد می شدی یا نمی فهمیدن رد شدی یا یه لبخندی بهت می زدن تا رد بشی یا ساکت می شدن تا رد بشی...وقتی می رفتی داخلشون به یه بهانه ای با شکیبایی منتظر می شدن تا خارج بشی
بعد از اون خیلی جاها دیدمشون. دانشگاه، کلاس زبان، کلاس ورزش ،مهمونی ها، سرویس
همیشه فکر می کردم چقدردورن، خوبن، خوشبختن...
تا وقتی که خودم یکی از اونا شدم
با هم خندیدیم، با هم ساکت شدیم، من حرف زدم اونا گوش دادن، من جوک گفتم اونا خندیدن و هر وقت کسی از کنارم رد شد لبخند زدم یا ساکت شدم یا اصلا نفهمیدم و وقتی کسی می اومد داخل با شکیبایی منتظر می شدم تا خارج بشه
خیلی طول نکشید که همه چیز را دیدم.
تمامی بازی هایشان را برای تماشاگران، نفرت های پنهان، حسادتهای پنهان، رقابتهای پنهان، تنهایی های پنهان و بایکوت های پنهان
حالا دیگه سالهاست که حواسم هست که وارد هیچ گروهی نشوم و همیشه پیشنهاد دوستی "بروبچ" را با احتیاط دور می زنم و..
هنوز هم می بینمشون،
توخیابون، تومهمونی، سرکار و و مچشون را می گیرم وقتی یواشکی چک می کنند ببیند تماشاگران هستند یا نه
و می دونم که چقدر عادی هستن، عین خود ما ،عین همه مون و چقدر عمرشون کوتاه، عین عمر گنگ های ما
برخلاف عمر دوستی های دو نفری...دوستی های عزیز و ماندگار

۵ فروردین ۱۳۹۰

دراماتیک شد یعنی؟

دارم می میرم ، ادرستو بده وصیت نامه مو برات بفرستم
وصیت نامه را که نمی فرستن امیر
پس چی کار کنم؟
یک کم دراماتیکش کن، یه جا بذار مردم بگردن ،پیداش کنن، بخونن، گریه کنن
پشت سیفون توالت خوبه؟
.
.
.
.تبصره: ارزون ترین و سبکترین نِت بوک موجود رامعرفی کنید زودی می خوام بخرم. طبعا نِت بوک باشه ها نه نوت بوک

۴ فروردین ۱۳۹۰

۲ فروردین ۱۳۹۰

موضوع انشا: تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟


این همسایه بالایی هر روز می رن عید دیدنی، شب که بر می گردن شوهره به زن می گه: یابو، زنه به شوهره می گه :کثافت
همسایه پایینی هم که بزرگ خاندانه، هر روز یکی از بچه هاش می یاد دیدنش، اخر شب باباه می یاد توحیاط خلوت سیگار می کشه به بچه هه می گه: یابو ، بعد یکی از فرزندان می یاد سیگار می کشه، به بابا هه می گه: کثافت


۱ فروردین ۱۳۹۰

اولین عشقها هرگز فراموش نمی شوند

اخرین بار که تلوزیون نگاه کردم سریال دکتر قریب بود. بعد از اون انتن افتاده بود پشت تلوزیون و من نرفتم درش بیارم تا وقت اسباب کشی. خونه جدید همه اصلا وصلش نکرده بودم و انتن را نمی دونم کجا گذاشته بودم که این چند روز تمام خونه را زیر و کردم تا انتن قراضه را پیدا کردم و باچسب و سیم به تلوزیون وصلش کردم و کانال دو را به بدبختی پیدا کردم و بالاخره .....
کلاه قرمزی و پسرخاله و آقای مجری عزیز دیگه ....

۲۹ اسفند ۱۳۸۹

بدون گذشته ...بدون آینده...




روز میز سوزن دوزی که از جمعه بازار گرفته بودم پهن کردم .


گیلاسهای پایه بلند بلور آبی رنگ را گذاشتم روی زیر لیوانهای های شیشه ای که گلهای آبی دارد .


داخل گیلاسها سکه ، سنجد،سمنو، سیر وسماق ریختم. سیبهای قرمز را شستم و وسط میز گذاشتم.


سه تا نارنج که از درخت باغچه خانه شیراز چیده بودم در آب انداختم.


گلدان سفالی سبزه را دوباره آب دادم.


قران مادرک را جلوی آینه گذاشتم و گلدانهای آبی رنگ ایکیا را پر از آب کردم و شاخه های شب بوی سفید را درآنها گذاشتم.


شمع های کوچک آبی رنگ را روی میز چیدم و روشن کردم.


روی صندلی راحتی نشسته ام و به میز نگاه می کنم و لبخند می زنم به لحظه ای که در آنم ....

۲۶ اسفند ۱۳۸۹

محافظانی از بهشت

امسال اولین سالی است که عید شیراز نمی روم.
بنایی مادرک هنوزتمام نشده و اونم که می دونه من اعصاب کارگر و بنا ندارم خودش ازم خواسته که به خونه نروم.
دیشب به من زنگ زد و گفت بی بی(مادربزرگش،همون خدابیامرز ادیسون) به خوابش اومده و براش "نان" آورده
رفتم تو سایت تعبیر خواب و بهش گفتم که تعبیرش اینکه که از غم رهایی یابد
می گه: خب خدا را شکر پس بنایی ام به خیر و خوشی تموم می شه و پول کم نمی یارم و حواس اون وری ها هم بهم هست
کدوم وری ها؟
اون دنیا دیگه

۲۵ اسفند ۱۳۸۹

خوبه که الان عادی است و حتی معمولی

اصلا یادم نمی یاد چه سالی بود. اسم سریاله چی بود یا بازیگرش کی بود. فکر کنم انگلیسی بود چون یه بار دیگه خانمه را در یک تئاتر تلوزیونی انگلیسی دیدم که نقش لیدی مکبث را بازی می کرد.
یه زن وکیل بود شاید هم روزنامه نگار که دست یک عده ای را رو کرد. زیبا هم نبود. تلوزیون در سالهای کودکی- نوجوانی من نشانش داد. آخر سریال. - شاید هم فیلم بود- خانمه آرایش کرد و لباس قشنگی پوشید و از خونه اش بیرون امد(خونه خوشگلی داشت) که بره یه مهمونی(دوست زیاد داشت ) و یه نامه تهدید آمیز روی ماشینش پیدا کرد. با چرخش گوشواره هاش به دو طرف خیابان تاریک نگاه کرد و فیلم تمام شد.
من اصلا به اون قضیه تهدید و اینا توجه نداشتم. محو چیز دیگری بودم.

فکر کنم اولین بار بود که به زنی که تنها زندگی می کند برخورد کرده بودم. چه در زندگی واقعی چه در تلوزیون(شما یادتون نمی یاد سینما هنوز داشت شعله پخش می کرد)

و به نظرم چقدر عجیب، متفاوت و دور از دسترس بود

۲۴ اسفند ۱۳۸۹

هورااااااااااااااااا


بالنی که بچه های حیاط بغلی درست کرده بودن، گیر کرد به نرده بالای دیوار...
انقدر من پشت پنجره ،اونا تو حیاط مظلومانه بهش نگاه کردیم که دلش به رحم اومد و نرده رو ول کرد اومد بالا ، جیغ همه رفت هوا...
اومد اومد تا به پنجره من رسید و صورتشو چسبوند به شیشه و یه ماچ هم به من داد و رفت تو آسمونا....

۲۳ اسفند ۱۳۸۹

زپرشک آید

صبح ساعت هفت ونیم از صدای تلفن با ضربان قلب شدید از خواب پریدم که بعله مدیر ساختمون زنگ زده که درمجتمع باز مونده و همسایه گفته شما اخرین کسی بودی که اومدی و فلان وبیسار
بعد از حرص خوردن از دست آدم وقت نشناس و همسایه فضول روز را با سردرد شروع کردم.
ساعت 11 با یه کارگردان قرار داشتم واسه فیلمنامه و چیزی به محل قرار نموده بود که آقا زنگ زدن که قرار کنسل
گفتم نذارم وقتم تلف بشه و سریع رفتن کتابخانه فرهنگستان هنر، وسط را بارون گرفت تا فیهاخالدونم خیس شد و بعدش هم یخ زد
تو کتابخانه هم منبع را بسته بودن و فقط پنج تا کتاب می شد گرفت که سه تاش اشتباهی بود
ظهر رفتم رستوران کندو که همیشه فقط سوپ خوشمزه اش را سفارش می دم . یه کارگردان دیگه زنگ زد اینقدر حرف زد که سوپ یخ کرد و از دهن افتاد
برگشتم کتابخونه دیدم اینترنت کتابخونه را ساعت 12 به بعد قطع کردن و کتاب بیشتر هم که نمی دادن مجبور شدم برگردم خونه
سرما سگ لرز بود ها ...
اومدم خونه و مهمان دیشبم زنگ زده و به یادم اورده که من در ساختمان را قفل کرده م و حالابابت کوتاه اومدنم جلوی مدیر ساختمون حرص می خورم
دیدم روزم بدجوری داره خراب می شه به شیوه گیس طلایی سریعا اقدام کردم یه بستنی نسکافه ای و یک ظرف تخمه را جلوی تلوزیون خوردم بعدش هم و وقت گرفتم که عصری برم ماساژ و میکرودرم و این جور قرتی بازی ها بلکه طلسم این روز شکسته بشه

۲۲ اسفند ۱۳۸۹

این شتره تو رساله همیشه مرا به تفکر وا می داشت

پسره دیوانه را معرفی اش کردم به یه کارگردان واسه فیلمنامه نویسی، می خواد به من پول بده، متعجب هم هست چرا نمی گیرم.
بدتر از اون آشنایی است که می گه: چرا نمی گیری خیلی مزه می ده که

حالا شما آشنای عزیز با یه من ریش و نماز سر وقت، هرچی می خوای دلیل شرعی و عرفی بیار
می دونم تازگی ها اسمای خوشگلی براش گذاشتین: پورسانت، کمیسیون، حق مشاوره ،
من با همون اسم قدیمی اش صداش می زنم: دلالی
و عین "عرق شتر نجاستخوار" می ماند و کاری است حرام
در دین من البته نه شما حاجی

۲۱ اسفند ۱۳۸۹

۲۰ اسفند ۱۳۸۹

از این وانت گاوی ها بود ها

پشت وانت نوشته بود" عاقبت بازیگوشی در مدرسه"

.

.

.

خب واله بنده یه صفحه تو فیس بوک به اسم گیس طلا درست کردم...

ولی حقیقتش نمی دونم به چه درد می خوره ها

۱۹ اسفند ۱۳۸۹

اگه می شد چی می شد

نمی شه یه راهی پیدا کرد که سریع بفهمیم این جی جی ها ایدز دارن یا نه؟

نه عزیزم باید آزمایش بدن که خب طول می کشه


بیا یه چیزی درست کنیم مثل کاعذ تورنسل که بذاری تو دهنشون رنگش عوض بشه معلوم بشه ایدز دارن


اره اگه درست کنیم پولدار می شیم اما من و تو عرضه اش را نداریم

جمع نبند! من دارم تو نداری..ببین الان تقسیم کار می کنیم، کاغذ از من، تورنسل از تو

:)))))))))))))))وای امیر صبر کن این جمله تو یادداشت کنم.:)))))))))))))))

ببین هنوزهیچی نشده طرح را دزدیدی

۱۸ اسفند ۱۳۸۹

در غیبت شیرین نگاه

مهمانهایم رفتند.
ظرفها را در ماشین گذاشتم، کیسه های آشغال را پشت در. لباسها را در کمد آویزان کردم. تسمه های چرمی رختخواب پیچ را بستم. میز آرایش را مرتب کردم و تافت و استن و سایه و گوشواره ها ...را به داخل کشوها برگردانم . جاشمعی ها ی سبز شیشه ام را دوباره روی میز گذاشتم.
چراغها را خاموش کردم وآباژور را روشن. روی صندلی نشستم ، جلوی تلوزیون .
استکان چایی در دستم است و مزه شیرین مسقطی لاری زیر زبانم....

۱۷ اسفند ۱۳۸۹

ضرب المثل شیرازی

زبان نیک است و قپ غیبت
ترجمه: گاز گرفتن زبان نشانه خوبی است اما گاز گرفتن گونه بدين معني است كه كسي در حال غيب اوست
قپ= لپ

سربداران

مادرک با شوهر دوستم حسابی در گپ و گفتهای سیاسی بودند و مادرک قرار شد شهردار شیراز بشه و به شوهر دوستم هم که فمینیسته پست ریاست انجمن دفاع حقوق زنان را بدهد.
آخرش شنیدم مادرک بهش می گفت: ام شومو بایه خیلی مقاوم باشی ها ...شغل ما سر بر داره ها

۱۵ اسفند ۱۳۸۹

اندر مضرات بزرگ شدن کودکان

امشب عروسی دخترخاله دومی بود. من در مورد این یکی زیاد ننوشته ام با اینکه به اندازه اون یکی دوستش دارم. او هم پر از حس طنز است اما بر خلاف خواهرش به شدت طنزش تصویری است و اصلا لطفش با نوشتن در نمی آمد. من نمی توانم حالت صورتش را توصیف کنم زمانی که می گفت: ما خیلی بدبختیم...و این آغاز حضور در نقش شخصیتی تخیلی بود که پر از احساس حقارت و بیچارگی بود و مرا از خنده روده بر می کرد. شبها قبل از خواب به سراغمان می امد و یاداوری می کرد که کتکش را نخورده و نمی تواند بخوابد. الان هم که قیاقه اش را به یاد می اوردم خنده ام می گیرد.
امشب با ان قد بلند در ان لباس سفید، عروسی زیبا و با وقار بود و من از همین الان دلم برایش تنگ شده است

۱۳ اسفند ۱۳۸۹

احتیاط

با این حساب تو تا این سن 126 تا پیشنها ازدواج داشتی.
تو نشستی اونا رو شمردی؟
نه بشینم که بواسیر می گیرم ، ایستادم شمردم

۱۱ اسفند ۱۳۸۹

آغاز پایان

یه جایی خوندم که درختهای خیابون ولی عصر عمرشون داره تموم می شه
شنیدم که صدایی تو مغزم می گفت: دیگه دلیلی واسه تهرون موندن نداری

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...