۹ شهریور ۱۳۸۸

یکشنبه ها در وین

صبح روز یکشنبه بود و هوا عین بهارهای شیراز بود خنک و دلچسب. پیاده خیابانهای خلوت را به سمت دانشگاه ابجی می رفتیم. کنار دانوب یک مسیر برای دویدن و دوچرخه سواری درست کرده بودند و مردم در ان در حرکت بودند. چیزی که زیاد می دیدم گل فروشی بود در اندازه های کوچک و بزرگ و با گلهایی درخشان و ناشناخته ...
در دانشگاه به دفتر خواهرم رفتیم. مزه می دهد ادم تحقیقاتش روی این اسامی باشد، انگور، آلبالو،سیب ، رز و ارکیده...چیزی که جلب توجه می یکرد زونکنهای گلداری بود که خودبخود قفسه ها را زیبا کرده بود به جا ی ان رنگ تکراری مشکی در اداره جات ما...
یک کاپوچینو خوشمزه گرفتیم و به راه افتادیم و من انقدر بابت این تصویر که در فیلمها همیشه دیده ام (قهوه در دست راه رفتن) مسخره بازی درآوردم که خواهرم خوشحال بود که امروز دانشگاه تعطیل است!
از کنار زمینهای کوچکی رد شدیم که دولت به مردم داده بوده ر زمانهای دور که سبزیجات در ان بکارند. انان حق فروش یا اجاره انها را ندارند اما نسل به نسل منتقل می شود. درون این زمینهای چهارگوش کلبه های زیبای چوبی بود که صاحبان ان عصرها با روزهای تعطیل برای تفریح به انجا می امدند و هرکس به سلیقه خود این زمین کوچک را پر از گل و چمن کرده بود.
سوار اتوبوس شدیم و به سمت تپه حرکت کردیم. مسافران همه مردان وزنان مسن با کفشهای پیاده روی بودند. پیرزنان همه گردنبند و گوشواره را فراموش نکرده بودند و بوی خوبی می داند و سگ هم که الزامی بود. قبلا سگها در خیابان کارشان را می کردند و چند سالی است که ممنوع شده و باید صاحب سگ پی پی را بردارد در غیر این صورت جریمه می شدند.
از اینجا به بعد سرسبزی محیط بیشتر می شد و اپارتمانها به خانه های ویلایی زیبای تبدیل می شدند که بسیار شبیه ویلاهای اشرافی دریاکنار خودمان بود و همچنان گلهای پشت پنجره که کولاک می کردند.
در انجا با دوست خواهرم همراه شدیم، بانویی 67 ساله بود که عقیده داشت من خوشگلم! اما حقیقتش را بخواهید مرا از نفس انداخت با این توانش در پیاده روی.
در بالای دو تپه ، دو کلیسای مختلف بود که داستان بامزه ای داشت. شاه داشته با ملکه توی یکی از این کلیسا ها ازدواج می کرده که باد تور سر عروس را به تپه بعدی می برد و شاه در ان تپه هم یک کلیسا می سازد و در انجا هم مراسم ازدواج برگرازمیکند. حالا من نمی دونم از ترس حرف مردم بوده یا می خواسته یه مدتی تاهل را عقب بیندازد!
بعد از گذشتن از تاکستانهای انگور که شراب معروفشان را از ان می سازند به جنگل رسیدیم که کاملا شبیه جنگلهای شمال خودمان است. تا بالای تپه اتوبوس می رود در واقع اتوبوسهای این شهر به تمام سوراخ سنبه های ان می روند . ایستگاهها بسیار به هم نزدیک هستند و انقدر تمام ماجرا به راحتی طی می شود که چندان نیازی به ماشین شخصی احساس نمی شود.
پیاده روی را شروع کردیم. همه همین کار را می کردند و بامزه دو تا چوب دستی مخصوص پیاده روی بود که عموما به هر دو دست می گرفتند که علاوه بر پا دست هم حرکت کند و به زانو هم فشار نیاید.
در کلیسای اولی توریست ها را بودند و منظره وین که کاملا دیده می شود و دانوب که سه شاخه شده بود. گویا به دلیل طغیانهایش یک کانال فرعی درست کرده بودند تا در زمان طغیان مانع از بالا امدن اب شود.
مناظر خیلی از ان بالا قشنگ بود. درون کلیسا ساده بود با تابلوهایی که چندان با ارزش به نظر نمی رسند ولی این سکوت درون کلیساها همیشه مرا تحت تاثیر قرار می دهد و تصویر آن مرد که بیهوده می خواست که رنج تمامی بشر را بر شانه های خود بکشد...
مسیر را به سمت تپه بعدی و کلیسای دومی ادامه دادیم. همچنان مناظر دلپذیر...تا ظهر شد. ویولت ما را برای نهار به رستوران دعوت کرد. از همون رستورانهایی که توی فیلمها دیدید. در زیر چترها و سایبانها و در محاصره گلهای شمعدانی و من شراب سفید و شیرین وین را امتحان کردم(که مزه سرکه نرسیده می داد!)
مرغ کنتاکی خوردیم که مزه همیشگی اش را می داد. پیرزنان هم میز ما با خوشرویی به من درباره زنبورهایی که به گیلاس شرابم علاقه داشتند هشدار می دادند. خوشم می امد ازشان، پیاده درویشان را کرده بودند ناهارشان را خورده بودند و حالا با شراب قرمزشان حال می کردند...
حالا کی می تونست از این فضای دلپذیر جدا شود. سرانجام به راه افتادیم و منم درحسرت یک گلیم و سماور و افتاب و خواب بودم....
همچنان همه جا سبز...به جایی رفتیم که در یک دایره درخت کاشته بودند و تو بر اساس روز تولدت می توانستی درختت را پیاده کنید. جلوی درخت هم به صورت نوشته و هم یه نوار ضبط شده خصوصیات شخصییت را می گفت. درخت من سپیدار از کار آمد. بامزه اینکه همه می دانید من چقدر این تنه های صاف وسپید این درخت وصدای شیشه ای برخورد برگهایش را دوست دارم.
طبق ترجمه خواهرم من موجودی اجتماعی و قابل اعتماد هستم و یک دوست حقیقی ...اما تنها(آخی...طفلک گیس طلا)
بعد از ان بازهم چمنها بود ند و گلها و مردمی که بساط پیک نیک را به راه انداخته بودند وکودکانی که لذت می بردند از امکانات و بازی های مختلف...مثلا خانه های کوچکی محل نگهداری حیوانات اهلی بودند و بچه ها اجازه بازی با انها را داشتند و یا راهبه هایی که شیرینی ارزان دست پخت خودشان را می فروختند و ....
از جنگل که خارج شدیم یک خیابان به شدت زیبا بود پر ازخانه های مسکو نی و بزرگ که ابجی و دوستش قرار بود بعد از برنده شدن در لاتاری یکی از انها را بخرند . منم که عشق معماری و طراحی فضای سبز...حال به حولی بود ها ....
در میدان به یکی از محلهایی رفتیم که هر کدام شراب خودشان را دارند و به همراه ان غذای سرد سرو می کنند و مردم برای امتحان شراب ها زیر درختهای تنومند می نشستند ...در میدان دوان دوان به اتوبوس رسیدم و از ویولت مهربان خداحافظی کردیم و در خانه از خستگی چندین ساعت پیاده روی بیهوش شدیم.

۷ شهریور ۱۳۸۸

ایکیا


صبح و صبحانه این بار با عسلی که در قوطی شامپو بود! خیلی شبیه بودن دیگه و جل الخالق که فشاری می دادی عسل بدون معظلات کشداری بیرون می اومد و بعد هم قطع می شد! نان گردو دار که خیلی خوشمزه بود و یه کورنفلکس دیگه که پرا از دونه و اینا که نه چندان خوشمزه
بعد وین گردی تا عصر...انواع مختلف اتوبوس، اتوبوس برقی و منو ریل و مترو را تجربه کردم. بلیط یک ماهه که همیشه تو کیفته و به همه اش می خوره یعنی اصلا نمی خوره همین همرات باشه(نشانه شخصیت شماست) کافیه اگر یه وقتی یه کسی خواست چکش کنه ...طبعا همه می خرند اما فکر کن اگر ایران بود..شرمنده اصلا این روش جواب نمی داد
نمای بیرونی خانه های قدیمی را حق ندارند دست بزنند. مردم می توانند فقط داخل خانه خود را نوسازی کنند. از این لحاظ خیابانها خیلی شبیه رم بود. ساختمانهای چند طبقه با پنجره های عمودی مستطیلی و دیوارهای رنگی...
و من مثل همیشه از این انبوه گلها پشت پنجره لذت می برم.
و هوا از صبح دیگر تابستان نبود ناگهان پاییز بود. انگار نه انگار ما دیروز داشتیم حمام افتاب می گرفتیم. بارانی بود و اندکی سرد.
مثل همیشه بوی فروشگاهها مرا به هیجان می اورند. این بوی خاص ، مرا به کودکی ام می برد. چمدانهایی پر از سوقاتی که همین بو را می دادند و تصور من از کلمه"خارج" در این عطر خلاصه می شد. انقدر نفس کشیدم و جیغ جیغ کردم که ابجی دومی نگران ابرویش شده بود که با این خواهر دهاتی چه کند. من توان این را دارم که هنگام ورود به دهمین فروشگاه هم با تمام وجود نفس بکشم و هیجانم را با سر و صدا نشان دهم.
بعد از عطر ، رنگ دومین چیزی است که مرا دیوانه می کند. این گرافیست های ذلیل مرده چه می کنند با این تعادل و توازون و ریتم در طراحی این اجناس . آقای اولدفشن کفشها و گوشواره هایت را می دیدم و آبجی را بغل می کردم و سرشانه اش را گاز می گرفتم.
من انقدر سرشار از لذت می شم که دیگر به خرید انها هیچ احتیاجی ندارم. هنر را ذره ذره چشیدم و بوییدم
و من خانواده های خوشحال را دیدم. در ایکیا همه با کودکانشان امده بودند. این کله های کوچک و بور با ان چشمهای روشن مدام مرا به یاد فرشته ای نقاشی های روبنس می اندازند. جالب اینکه اگر بچه داشتند به یکی راضی نبودند. رقم به چهار تاهم می رسید.
و دیدن پدرها چقدر جالب بود که بچه ها را درگاری های خرید می گذاشتند. صحنه های از خانواده خوشبخت که به ندرت در فروشگاههای ایران می بینم. در صورت ها اثری ان نگرانی که در والدین ایرانی هنگام خرید می بینم ، نبود.
در رستوران ایکیا کوفته قلقلی خوردم به قول ما شیرازی ها کله گنجشکی ! فکر کن آدم بیاد تو قلب اروپا و طعم دست پخت مادرش را تجربه کند. خیلی جا خوردم به خدا!!!! حضور کودکان و خوردنشان و در سر هر میز صندلی مطابق قدشان خیلی دلچسب بود. حتی دردستشویی ها هم یکی کوتاه تر بود برای این فسقلی ها
همچنان مردم خیلی بدلبا سند. من حقیقتا نمی دونم جریان چیه. این همه ساده پوشی که به شلخ تگی می زند! شنیده بودم که امریکا این طور شده و تی شرت و شلوارکی هستند و مردم اروپا هنوز"لباس" می پوشند اما اینجا تنها پیرزن های لاغر به شدت خوش سلیقه بودند و جوانان که فاجعه ...فکر کنم لباسشان یک جورهایی شبانه روزی بود . می شد جای چروکهای خواب را در ان دید!
و من به یاد دختران تهران می افتم انقدر شور و این قدر بی نمک!
بامزه اینه که خودبخود وارد چهارچوب انها می شدی. مدتی که در تهران جلوی اینه می گذرانم خیلی بیشتر از این دو روزی است که اینجا هستم
فروشنده ها به شدت خوش برخورد هستند و با لبخندهایی عمیق(اگر هم بازی است، خوب بازی می کنند)
در فروشگاه دلم خواست که در این شهر خانه ای داشته باشم و تمامی وسایلش را از این فروشگاههای که زیبایی و هنر می فروشند می خریدم و تکه تکه با لذت انتخاب می کردم وهماهنگ می کردم و لذت می بردم..در ضمن بدم نمی امد که یک کله طلائی هم در سبد خریدم داشتم!
برگشتیم به خانه در میدان سن کوچکی بود و گروهی موسیقی اجرا می کردند که باران حسابی اوضاعشان را به هم ریخته بود اما به کارشان ادامه می دادند و عده ای هم با چتر شنونده شکیبای انان بودند.
به خانه برگشتم و ابجی دومی که مثل من عشق فیلم را از پدرمان به ارث برده ارشیو جذابش از فیلمهای تاریخ سینما را نشان می دهد و من کف میکنم از انتخابهایش و حالا با هم نشسته ایم و در هوای بارانی با نسکافه و کیکی جدید که پراز کاکائو و نمی دونم چی چی است داریم سریال عشق قدیمی هر دویمان می بینم
نمی توانید درک کنید..وای نمی دونید من چی می گم ..این جمله را به همراه موسیقی اش به یاد می آورید؟
با شرکت جرمی برت در نقش شرلوک هولمز

۶ شهریور ۱۳۸۸

دونا


شب در تراس خوابیدم. خنک و دلچسب زیر ستارگان البته نیمه شب از سرما اومدم داخل خونه..
صبح را با میز مفصل صبحانه شروع کردم. آبجی دومی همیشه عاشق تجربه طعمهای جدید بوده و هست و من یک کورنفلکس جدید، مربای جدید و چای جدید را تجربه کردم که اسم هیچکدام یادم نیست اما مزه اش هنوز زیر دندانم است.
آبجی رفت سر کار و من حمام در اتاقک شیشه ای را تجربه کردم. یک کمی به نظرم مضحک می رسید و هر از گاهی در را باز می کردم نفسی بخورم(بعدا فهمیدم اصلا سقف نداشته !)
از نظم و ترتیب کمدها و قفسه ای آبجی دومی لذت بردم چقدر با من فرق دارد. لوازم آرایش ، دستمال توالت ها، شامپوها و صابونها همه قشنگ و مرتب و البته بنده هم در ادامه فضولی ام همه چیز را به هم ریختم
البته تلاش مذبوحانه ای کردم که همه چیز را به وضعیت عادی درآورم که نشد...
آبجی اولی زنگ زد که در همان نزدیکی منتظرم است. وقتی با لباس تابستانی وارد خیابان شدم تا مدتی از تماس باد و آفتاب بر روی پوست و موهایم در حیرت بودم و بی اراده لبخند می زدم وبازوهایم را بلند می کردم که باد از زیر آنها عبور کند. به یاد نمی آورم آخرین باری که نور بر موهایم تابیده بود کی بود؟
به محل قرار رفتم که بازار میوه ای در نزدیکی مترو بود. من همیشه از این بازارها در سراسر دنیا لذت می برم و حالا میوه های جدید ی که نمی شناختم و خوشرنگ و زیبا بودند و نه الزاما خوشمزه!
اما این دو روز حضور زنان چاق و مردم چلاق خیلی شدید است. خواهرها به من می خندند ولی من در همین دو روز حداقل 15 تا چلاق دیدم و 28 تا چاق
و شمارش تعداد پیرمرد وپیرزن از دستم خارج شده! حقیقتا جمعیت ایران جوان و زیبا است ها ...به خدا...
ابجی بزرگه اومد و بازم مغازه های لذت بخش ...من عاشق مواد بهداشتی هستم شامپو سر و بدن، کرم دست و صورت، ژل و موس و صابون... ای خدا...عاشق این رنگها و عطرهاشون هستند و خوشبختانه حراج بود و منم اولین خرید هایم را آغاز کردم ...
اومدیم خونه و یه نهار با کالباسی با طعمی جدید و نوشیدنی های جدیدتر و ماستهای میوه ای...و امممممم...خب حقیقتش را بخواهید باید بهشون عادت کرد!
بعد قسمت خوبش شروع شد. مایو را زیر لباس پوشیدم و رفتیم کنار دونا یا همون دانوب خودمون
مردم همه در زیر آفتاب ولو بودند. در انواع خوابیده، نشسته، در حال شنا دوچرخه سواری، اسکیت وقایق سواری...
ما هم سایه ای پیدا کردیم و وسایل را پهن کردیم وبه درون آب رفتیم .حقیقتش می ترسیدم. من همیشه در استخر شنا کرده ام و به اطمینان نجات غریق و دیواره در دسترس...حالا باید از سنگهای خزه بسته و لیز پایین می رفتی به درون آب تیره و ..
خلاصه آبجی بزرگه رفت و من هم شجاعت پیدا کردم که در حاشیه آب دوچرخه بزنم اما جرات شنا پیدا نکردم...بامزه ماهی هایی بودند با باله های نارنجی که در کنارت حرکت میکردند و البته سگ ! و عروس دریایی های به اندازه بند انگشت...
هر بار از آب بیرون می آمدم و روی حوله دراز می کشیدم و با آبجی بزرگه حرف می زدیم و میوه و ساندوچ و نوشابه میخوردیم. من مردم لخط و پتی را دید می زدم. حقیقتا سینه هایی که من در دریای شمال دیده ام خیلی بهتر از این کیسه های آویزانی بود که امروز دیدم ها..

اما حقیقتش را بخواهی این مردم به نظرم اصلا شاد نمی رسیدند. من نمی دونم اگر تمام این مردم ایرانی بودند الان آنجا چه بساطی بر پا بود...می دانم نباید به این سرعت قضاوت کنم، من تنها احساس خودم را میگویم. جمع ها تکی یا دو نفری و به ندرت سه نفر بودند. خانواده هم بود مثلا دختر بچه کو ن پتی که با بازوبند هایش کنار مادربرهنه اش شنا می کرد..
اما نمی دانم شاید این منم که هنوز در نقاهت این تابستان سختم و اینها را شاد نمی بینم
عصر به خانه برگشتیم
ماجرای دارد توالتی که شیر آب و دستشویی ندارد و باید هربار مسیر دستشویی به حمام را برای شستن دستانت طی کند ..
شب است و ابجی زرشک پلو درست کرده و در تراس میز را چیده ...برویم

ورود گیس طلا را به شهر شهیدپرور وین تبریک می گوییم

از اولش خوشمزه شروع شد. ساعت 12 آژانس گرفتم برای فرودگاه امام.چهار صبح پرواز داشتم به سمت وین. دارم فکر میکنم اگه یک خورده فرودگاه دورتر بود من شیرازی بی خیال سفر به خارج کشور می شدم.
راننده جوان چنان موزیک های ملایم زیبایی انتخاب کرده بود و با کولر خنک یک ساعت دلپذیر را در شبهای خیابان های تهران و حومه گذراندم. از این زنده بودن شهر در شبهای ماه رمضان لذت می برم. میوه فروشان دوره گرد در میدان شوش، مردی که وسط خیابان شلوارک می فروخت و خانواده هایی که چند ترکه سوار موتور شده بودند خیلی بامزه بود.
کاملا خوابالود و نئشه وارد فرودگاه شدم و مراحل پذیرش را با گیج بازی گذراندم در به سالن انتظار رفتم. قیافه های خیلی جالب بود. مسافرانی که حسابی به سرووضع خودشان رسیده بودند و با کمی زرق و برق اضافه مال پروازهای ترکیه و ارمنستان و این جور جاها بودند و مردمی که ساده پوش بودند پروازهای اروپایی.
در هواپیما با مهماندارهای قرمز پوش و موبور استرین روبرو شدم که به علت خوابالودگی چندان فرصت ورانداز پیدا نکردم. یک سفر چهار ساعته عذاب اور تنها حسنش این بود که برای اولین بار از توالت هواپیما استفاده کردم. پروازهای داخلی و خارجی که تا به حال رفته بودم انقدر کوتاه بود که ارزش جیش کردن نداشت ومن همیشه فضولی داشتم برای دیدن توالت فرودگاه که به حمدالله صورت پذیرفت...هیچ چیز خاصی نداشت. من نمی دونم تو این یک وجب جا چطور اون میک لاو های سینمای رخ می دهد. اینجا که شست طرف می رود تو دماغ ادم
در فرودگاه کوچک وین خواهران خوش تیپم منتظرم بودند. من در حیرت این خارجم کلا. این خواهراهای من در ایران دخترانی کاملا معمولی بودند و حالا به برکت عدم حجاب و آب و هوا! زیبایی هایشان جلوه پیدا کرده بود. انهاهم حسابی به من خندیدند چون از شما پنهان نباشد من مجدا کله ام را گل افشانی کردم.و الان گیس هویج نیستم. گیس سفید هستم. البته سفید سوخته!
باور کنید این بار یک ارایشگر حرفه ای ریدمان کرد به سرم نه خودم. نمی دونم در من چه دید که احساس کرد می تواند هرکاری دلش خواست بکند. من هنوز دارم تاول خشک شده از پوست سرم جدا می کنم. خلاصه الان مادونایی هستم با گیس های بلوند سوخته
در قطارشهری درگیر مناظر جدید و متفاوت شهری بودم مدام به خنده می گفتم انگار تو خارجیم...
هوا بسیار شبیه شمال بهار است. مردم بور و چاق و بی نمک هستند و فقط دختران جوان زیبا هستند. مردم سیگار زیاد می کشند و شهر به شدت کم جمعیت است.
در خانه کوچک و به شدت دلباز خواهرم دانوب پیداست کلا اینجا همه جا سبز است. خواهرم تمام بالکنش را پر از گل و میوه کرده است . درخت سیب، انگور و حتی گوجه فرنگی و گلدانهای پر از گلها نا آشنا

طبعا اولین کار که کردم بیرون رفتن بود باابجی اولی که به شدت لیدر تور خوبی است مرا به فروشگاهی در همان نزدیکی برد. منم که عشق مغازه ...حالی به حولی
قیمت مواد غذائی خیلی نزدیک بودن به ایران(فکر کن) اما برای لباس فقط باید به دنبال حراجی باشم.یک عالمه قو دیدم و تصمیم گرفتم برای روزهای اینده حتما نان با خودم ببرم.حضور زنان با نوزاد و گالسکه زیاد بود. حضور دختران وزنان ترک با حجاب هم واضح بود.خانه که امدم بیهوش شدم از بی خوابی شب قبل
عصر بیدار شدم و در تراس دلپذیر نسکافه و کیک خوردم و ساعتها به منظره دانوب و خانه های اطراف خیره شدم زندگی هایی که جریان دارد پشت این پنجره ها...زوج پیر ان طرفی زن موبور این طرفی پسر ترک روبرویی..

زمانی که ابجی ها المانی حرف می زنند از خنده می ترکم هنوز به این کلمات خشن عادت نکرده ام. کارمند مهربانی پشت تلفن با دقت و حوصله برای ابجی دومی توضیح میدهد کهچطورلپ تاپ مرا برای اینترنت انان تنظیم کند
الان در تراس خنک و عطرآلود روی نیمکت چوبی نشته ام...شب شده و و چراغهای اطراف دانوب روشن شده. ...و من هنوز گیجم

۴ شهریور ۱۳۸۸

دارم می رم سفر

می دونید من تو این لحظه فقط دلم واسه اونایی می سوزه که سفرنامه دوست ندارن

طفلکی ها دهانشان را فرشتگان متبرک خواهند کرد

پی نوشت:

دیشب حالم خیلی بد بود بچه فیلسوف حرف قشنگی زد

: اگه غمگین و نا امید بشیم که به هدفشون رسیدن

۳ شهریور ۱۳۸۸

دو حالت نداره!

دوستم برای اولین بار در عمرش اسباب کشی کرده و خیلی ناله زاری میکند به او می گویم که این ماجرایی هرساله است و باید آمادگی اش را داشته باشد. وحشتزده تهدید می کند که :

- نه! من یا تا سال دیگه شوهر می کنم...یا ...یا ...شوهر میکنم

۱ شهریور ۱۳۸۸

عصر روز سوم:


مدتی درجاده راه نرفته بودیم که به پل و رودخانه زیر آن و به اتاقکهای پلاستیک پوشی رسیدم که محل نگهداری اسب و قاطر بود. صاحبان انجا نیز دو پسر نوجوان بودند که به ما اجازه دادند انجا نهار بخوریم.
و انجا بود که معلوم شد فردین هنگام خداحافظی از بسیجی ها ، یک کیسه مرغ خوابیده در پیاز و ابلیمو از انها هدیه! دریافت کرده است . به همراه یک کیسه ذغال و با وجود مخالف بقیه تمام مسیر انها را با خود آورده است.طاهره مدام می گفت جوجه مال مرفهین بی دردیه که با ماشین می رن شمال نه ما حفظان محیط زیست! فردین هم بی اعتنا حالا هم همچنان پر انرژی به داخل جنگل رفته بود و سیخ کباب درست می برید!
همه در اتاقک محل زندگی دو نگهبان ولو شدیم. روی سقف پلاستیکی انجا پر از برگ بود و دو پسر با یکدیگر شطرنج بازی می کردند!
بچه ها زیر الونکی اتش درست کردند و کبابها را به سیخ کشیدند و با لیموی تازه به نیش ...
باران نم نمکی می امد و مختار مدام اعلام ساعت می کرد که چهار بود و ما هشت باید ایستگاه قطار زیر آب می بودیم.
به راه افتادیم. حالا دیگه در جاده بودیم اما هیچ ماشینی رد نمی شد. از پسرها ادرس را دوباره پرسیده بودیم و به نظر می رسید که یک ساعتی بیشتر باقی نمانده است.
راه به تدریج مه آلود می شد. فردین هم مدام کوله های دیگران را می گرفت و به دروغ می گفت می خوام چیزی از داخلشان بردارم. اما آرزو پاهایش تاول زده بود و آزار می دید من شانه های محل بند کوله پشتی زخم شده بود و مرضیه هم چند باری زمین خورده بود.
و پیچهای مه آلود...چند باری مجبور شدم به ایستم تا باور کنم من در مناظری ایستاده ام که فقط در فیلمها دیده بودم. چندین بار چوب دستی ام را به زمین می کوبیدم تا باور کنم
مه ای که لای درختان بلند می چرخید و انتهای جاده را پنهان می کرد...تصاویر وهم الود و غیرواقعی بودند. چیزی که غریب بود حضور من بود برای خودم در این کادرهای عکاسی


اما به تدریج هوا تاریکتر می شد و ما به نشانه ها نمی رسیدیم...پای راست من گرفت و هر قدم درد می پیچید. آرزو کفشهایش پاره شده بود و بقیه هم خسته بودند و باران هم شدیدتر می شد.
فردین همچنان روحیه می داد ساعت هفت بود و ما هنوز راه خروج از جنگل را پیدا نکرده بودیم . طیبه قول می داد که اگر تا نیم ساعت دیگر زیرآب نباشیم اسمش را عوض می کند. من و صنم دو تا اسم مهوش و پریوش را برایش انتخاب کردیم .
اما قضیه شوخی نبود. هوا تاریک شده بود و جاده به صورت نوار کمرنگی دیده می شود و درختان و صخره های لکه های هولناک سیاه رنگ بودند و صدای هیچ ماشینی در ان نزدیکی شنیده نمی شد.
مختار بچه ها را مجبور کرد که چسبیده به هم حرکت کند و با چراغ قوه راه را پیدا میکردیم. باران هم که شدید همه جایمان را خیس کرده بود همه با وحشت
به این فکر می کردیم که شب در جنگل با یک چادر فقط و بدون آتش چگونه تا صبح سر کنیم حالا نمی خواستیم به حیوانات وحشی فکر کنیم که نمی شد. ارزو با هر قدم ناله می کرد .
فردین سبیلش را گروه گذاشته بود که تا 200 قدم دیگر ما می رسیم و ما را مجبور می کرد که برای حفظ روحیه وحشت زدمان هر قدم را به صدای بلند همراه او بشماریم. مختار که ترسیده بود مدام داد می زد که بچه ها از هم دور نشوند....
100 قدمی نرفته بودیم که نور چراغی در دور دست سو سو می زد. به سمت آن دویدم
قهوه خانه ای جنگلی بود با جوانانی در حال قلیان کشیدن . طیبه از صاحب انجا خواست که به سرعت آژانس برایمان خبر کند. بچه های تا جایی که امکان داشت ظاهرشان را برای زندگی شهری متناسب کردند که مگر می شد!
حالا فقط 15دقیقه وقت داشتیم. ماشینها امدند و ما بالا پریدم اما معلوم بود که به قطار نمی رسیم . راننده پیشنهاد داد که به سمت ایستگاه قطار بعدی یعنی پل سفید براند که قبول کردیم.
وارد ایستگاه شدیم قطار رسید. دوان دوان خود را به دورن ان انداختیم باتوجه به اینکه مجدد بلیط ما از فیروزکوه بود و باید در کوپه اتوبوسی منتظر می ماندیم
ارزو که کفشهایش در جنگل به لقاالله پیوسته بود بادمپایی و به کمک فردین وارد شد. خیلی خوب طاقت اورده بود اما در کوپه دیگر اشکش در آمد.
کف کوپه در بین پاهای مردم جایی برایش درست کردیم و او لرزان و دردمند در انجا بیهوش شد. به دنبال سارا رفتیم که اوضاعش چندان بهتر از آرزو نبود و او را نیز همانجا جا دادیم
مردم با حیرت به این گروه خیس و گل آلود و لت و پار نگاه میکردند. فلاکس چایی ام را بین همه له لورده ها تقسیم کردم و خودم نیز جلوی پای دوزن مهربان کف واگن نشستم. دیگرحتی نمی دانستم کجایم درد می کند.
زمانی که به فیروزکوه رسیدم و به درون کوپه رفتیم . توان لباس عوض کردن هم نداشتم. ضمن اینکه دیگر هیچ چیز خشکی در کوله من پیدا نمی شد.
فردین اورکت گرمش را روی من انداخت و خیلی طول کشید تا بتوانم شروع به حرف زدن کنم
به زحمت کنسروها را باز کردیم و شامی خوردیم. سارا و مرضیه با سلیقه تمامی لباسهایشان را از زیر و رو عوض کردند و حسابی تر و تمیز شدند و من شیرازی در حیرت توانایی شان در مرتب سازی خود و کوله
تنها کار خانمانه ای که کردم مانتو خیسم را لب پنجره اویزان کردم که تا صبح خشک شود
سه و نیم به تهران رسیدیم و از هم جدا شدیم بدون خداحافظی طولانی که همه نیمه خواب بودند.
شب درخیابانهای تاریک و خلوت تهران من با کوله و کیسه خواب و شلوار تا زانو گل آلود و روسری خیس چسبیده به سرم باعث وحشت راننده های می شدم که جرات سوار کردن مرا نداشتند...

درخانه هستم و با حیرت به صندلی ، گاز و شیر آب نگاه می کنم.
چرا اتاقم اینقدر کوچک و تختم تا این حد باریک شده است. چرا پشت پنجره آسمان و ماه نیست...چرا سقف اینقدر نزدیک شده ...دارم خفه می شوم چرا زودتر صبح نمی شود.




۳۱ مرداد ۱۳۸۸

صبح روز سوم:

از خواب بیدار شدیم و صبحانه را توی رگ زدیم و سارا را برای زیارت امامزاده بردم. داخل امامزاده، سارا از من می خواست که فضا را برایش توضیح دهم از سه قبر سبزپوش گفتم و گلهای مصنوعی و پنجره های کوچک. چندین گره را باز کردم تا گره از مشکلات صاحبانشان باز شود و برای خودم و سارا چندین روبان سبز گره زدم. این روبان چقدر در دنیای نشانه شناسی معنا یافته است. منظره روبروی امامزاده رویایی بود این سه برادر جای خوبی را برای مردن انتخاب کرده بودند.
خادمِ امامزاده مسیر آبشار و همچنین مسیر کوهنوردی رفتن به سمت زیرآب را با دقت روی کاغذ طراحی کرد.
از جاده پایین امامزاده به راه افتادیم و سر یک پیچ کوله ها را پایین گذاشتیم و صنم کنار انها باقی ماند و ما ادامه دادیم. مسیر پیچ در پیچ و به دلیل باران به شدت لیز و گل آلود بود و بدون چوب دستی مشکل بود رفتن. سر یک پیچ ابشار لاغری را دیدم و خیلی تو ذوقم خورد اما کمی جلوتر که رفتم نزدیک بود از روی صخره ها پایین بیفتم و آبشار اصلی را دیدم.
آبشاری بود غران و درخشان
آب در همان بالا به پودر تبدیل می شود و زمانی که به زمین می کوبید، هوا را چنان جابجا می کرد که از وزش باد تکان میخوردیم. می گفتند 40 متری است.
چاره ای جز فریاد کشیدن نبود. در نزدیکی ابشار از پرتاب قطرات اب خیس خیس شده بودیم. نزدیکتر شدن به آبشار بدن را به لرزه می انداخت. شور آبشار به همه منتقل شده بود و بی خیال خیس شدن تا جایی که امکان داشت به آن نزدیک می شدند و در شور آن شریک می شدند. موبایل ها و دوربین ها همه خیس می شدند و لذت می بردند...
همه رفتند و من هنوز دلِ کندن نداشتم.. با حیرت سارا را دیدم که با کمک آرزو فردین در حال پایین آمدن از راه باریک لغزنده ای بود که من با چشمان بینایم چند بار در آن لیز خوردم.
انقدر افرین افرین کردم که بقیه مردمی که آمده بودند همه فهمیدند سارا نمی بیند. اما در حیرتم از بردباری فردین و آرزو که قدم به قدم او را هدایت می کردند.
سارا زمانی که آبشار را احساس کرد زد زیر گریه ...
سرانجام دل کندیم ازآبشار و به محل کوله ها رفتم. تا فیها خالدنمان خیس شده بود. همه به دنبال درختی برای تعویض لباس می گشتند که مشکل را طور دیگری حل کردیم. چشم مختار را بستیم!
چای داغ سرمای آبشار را از تتمان بیرون کرد و به فردین گفتیم که نقشه را باز کند تا ببینم راه بازگشت را چگونه پیدا کنیم که از خنده بیهوش شدیم. به جای نقشه با کاغذ نمداری روبرو شدیم که پر از لکه های آبی رنگ بود. اما فردین که از رو نمی رفت و همچنان راه را نشان می داد: اینجا یک پرنده دریاییه از نوکش وارد می شیم از تهش خارج می شیم، بعد بین دو تا دایناسور روبروی هم حرکت می کنیم
طیبه دستور داد برگردد امامزاده و دوباره راه را بپرسید که طفلک همین کار را کرد.

بعد از آن کوره راههای جنگلی بود و قیافه ما که سر هر شیب می ایستادیم و متفکرانه به آن نگاه میکردیم که آیا بر طبق گفته خادم این "شیب تند" است یا نه؟
و یا این "رودخانه باریک" شده اینجا یا نه؟ قضیه خیلی قابل تعمیم بود!
خلاصه همینطور عشقی مسیر را می رفتیم به امید اینکه درست است و اما مسیر....
از جنگل باران پوش بگویم یا از علفهای درخشان...تنه های خزه بسته و ریشه های بیرون زده...صدای پرنده ها و وزوز حشرات...
...ساعتها راه رفتیم تا به جاده ای که نشانی اش داده شده بود رسیدیم. روی تنه ها بریده شده درختان نشستیم و استراحت کردیم و آواز خواندیدم .

۳۰ مرداد ۱۳۸۸

عصر روز دوم:



برای نهار بیدارم کردند. با همان پتو به سر سفره رفتم و نهار که مخلوطی از کنسروهای مختلف بود را تا خرخره خوردیم.یک گروه بسیجی نوجوانانی را برای آموزش به آنجا آورده بودند و ما نگران بودیم که دوباره به ما گیر بدهند. مسئول اتاقکها که بازیگر فیلم "ناف" محمد شیروانی از کار درآمد خیالمان را راحت کرد که تصمیم گیرنده خود اوست. دوباره به اتاقک برگشتم و به گفتگوهای بامزه اتاق بغلی که با لهجه شدید مشهدی بود گوش دادم و با مختار در باره فیلم و سینما حرف می زدم که طاهره صدایمان کرد.


بیرون آمدیم مه اندکی کمتر شده بود و به دنبال صدای بچه ها وارد جنگل شدم. فردین هایپراکتیو در حال شکستن هیزم برای بخاری های اتاق بود و درخت عجیب که جای ضربه های تبر بر تنش قرمز رنگ می شد. مختار به دنبال ضبط صدای محیط با دوربینش بود و طاهره و آرزو فردین را با هر ضربه تشویق می کردند. فردین اصرار داشت که در این سفر یتیم است و هیچ انگیزه ای برای تبر زدن ندارد بعد معلوم شد منظورش این است که نامزده ندارد!(گویا با طاهره و مختار حسودی میکرد) و همه برای تجدید روحیه اش قول دادند که نامزدش شوند و او کنده را از وسط دونیم کرد!
من صدای رودخانه می شنیدم ولی آن را نمی دیدم. به سمت صدا به راه افتادم و با حیرت تمام در پیچ جاده آبشارهای کوچ و زیبا یی را دیدم که در زیر انبوه تمشکها به هم می رسیدند و آن رودخانه ناپیدا را موجب میشدند.
در راه جنگی ایستاده بودم در تنهایی مطلق با درختانی سر به فلک کشیده... حسی غریب بود، احساسی از توقف زمان داشتم. سر بالا کرده بودم و به نوک درختان مه پوش خیره شده بودم و تصورم از زمان و مکان را از دست دادم...زمان دو نیمه شده بود.زندگی من قبل این جاده و بعد از آن..و زمان میگذشت...
با تاریکی هوا به کلبه برگشتم. نوبت شام ما بود اما فردین مخ یک گروه بسیجی که از تهران با دیگ و قابلمه به آنجا آمده بودند را اساسی زد و آنان شام گروه ما را هم تامین کردند! حالا بحث بود که حلال است یا حرام ..وقتی طاهره که آب خنک خورده، فتوا داد که حلال است در ثانیه ای مرغ و پلو نا پدید شد!

شب شادی بود با اداهای فردین که در حال اجرای خواستگاری یک پسر کره ای از یک دختر کره ای است و صدایهای خنده دار و خشنی از خود در می آورد سر مختار که توسط شیروانی دستشویی شکست و انواع درمانهای مضحک که ارائه شد به شرح زیربود:
کپسول انتی بیوتیک را روی زخم باز کنیم
تخم مرغ و زردچوبه بمالیم
خاکستر بمالیم
نفت بریزیم

بخاری های بزرگ را با هیزمهای فردین روشن کردیم و فانوسهایی نفتی که تمام شب می سوختند. مشهدی اتاق بغلی ماجرای چشم خوردنش را برای صدمین بار تعریف می کند:
همی گفت نگا او مشهدی چقد چوب جمع کرده...اری...همی گفت لغزیدم...
خاموشی زدند و همه به درون کیسه خوابها رفتند.حالا جوانان آن یکی اتاق ادای خرناس مضحک مختار را در می آورند و نور شب که از بین چوبهای اتاقک به درون می تابد و به تدریج سکوت و شب و تاریکی و خواب ...

۲۹ مرداد ۱۳۸۸

صبح روز دوم:



با خوردن شیر داغی که زن مهربان خادم حسینیه آورده بود روز را آغاز کردیم. زن به شدت بابت برخورد دیشب ناراحت بود و از دست آنان شاکی. متاسف بود که چرا شب ما را به خانه خودش نبرده بوده است.
مسیر را پرسیدیم و به راه افتادیم. هوا ابری بود اما نه بارانی. از همان ابتدا مناظر زیبا در پیچ جاده منتظر ما بود. رودخانه منتهی به سد کجور و کوههای پیچیده در ابرهای تکه تکه...
پیاده روی آغاز شد. گفتگوهای دونفره و شوخی ها و موسیقی و آواز خواندن و انتظار هیجانزده شدن پشت هر پیچ فیلمبرداری ها و عکاسی ها . فردین یک بوق به کمرش وصل کرده بود و در تمام طول سفر در حال آموزش آن بود
دو بوق = حرکت
یک بوق= غذا
سه بوق= کجایید عقبی ها
پنج بوق= کجایید جلوی یها
و ندیدم در طول سفر کسی به بوق های فردین غیر از خنده عکس العمل دیگری نشان دهد.
گله های که از روبرو می امدند. خوردنی هایی که قاپیده میشد و دست انداختن آرزوی تازه کار که مدام کوله اش را فردین حمل می کرد.
موتور سوارانی که به نظر می رسید برای دیدن ما در نورِ روز فرستاده شده بودند و شرمندگی شان ...
و صبحانه ای که در پیچ جاده در کنار گاوهای در حال چرا خوردیم.
به رودخانه که عرضش زیاد شده بود و زیر نور خورشید می درخشید که رسیدیم جیغمان درآمد. سارا با آن صدای نازک و ظریفش می خواند و من از چاله های آب دورش می کردم. فردین مطابق معمول همه سفرها چوبدستی میساخت که بدون آنها راهپمایی ممکن نبود.
و راه امام زاده گزو که آنقدر ادرس مختلف شنیدیم که ترجیح دادیم با ماشین برویم. خوشبختانه فقط یه ماشین پیدا شد. نیمی سوار شدند و نیم بقیه کوله هایشان را در آن انداختند و حقیقتا بدون کوله، رنگ درختان سبزتر بود
حالا دیگر حالی می کردیم با موزیک موبایل ها و بارانی که آغاز شده بود و سرِ باز ایستادن نداشت. پانچو طاهره مرا نجات داد که کیسه آشغالیم را در کوله جا گذاشته بودم...انقدر زیر باران راه رفتیم تا ماشینی که بچه ها را رسانده بود برای بردن ما بازگشت. درست زمانی که دیگر ساعتها بود راه رفته بودیم و جانمان در آمده بود، گویا حوالی 12 کیلومتر راه رفته بودیم.
در مسیر رفت راننده از مشکلاتشان می گفت، اجبارشان به تخلیه روستاها به خاطر سد، تعطیل شدن معادن آن اطراف و بی کار شدن مردم، جنگلی که جز زیبایی هیچ سودی برایشان ندارد و...طیبه همچنان در دفاع از جنگل ، حفظ آن و عدم شکار می گفت که چندان تاثیری روی راننده نداشت که پر قرقاول و کبک و کبوتری که شکار کرده بود به در و دیوار ماشینش زده بود اما باعث نا امیدی طیبه که نمی شد!
در مه شدید به امامزاده رسیدیم. ساختمانی ساده و سبز و اتاقکهای چوبی برای اجاره به زوار
دو اتاق تمیزترش را انتخاب کردیم و جارو زدیم و پتو گرفتیم پریموس ها را روشن کردیم و بقیه بچه ها هم رسیدند. گروه نهار به دنبال آماده کردن آن رفتند و من پاهای خسته ام را شستم و زیر پتوی گرم از خستگی یک روز پیاده روی بیهوش شدم در حالی که در چهارچوب پنجره اتاقِ چوبی، منظره درخت بزرگی را می دیدم که انتهای شاخه هایش در مه گم شده بود و صدای قل قل کتری لالائی بود بس دلنواز.

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

شب روز اول:


هنوز چشمانمام گرم نشده بود که یه موتوری امد و رفت و دوباره امد و در را باز کرد و رفت و دوباره امد و صدا زد. فردین بیرون پرید و طیبه هم به دنبالش
ما همه از داخل گفتگوها را می شنیدم. آنها از بسیج روستا آمده بودند و می خواستند بدانند ما کیستم و چه نسبتی با هم داریم و چه کسی ما را به حسینه راه داده است.
طیبه هم به تمام سئوالاتشان با آرامش جواب می داد . آرزو و حشتزده به من چنگ می زد و نگران مانتوی کوتاهش بود. اما قضیه خیلی جدی بود. آنان نمی توانستند تحمل کنند چند مرد و زن نامحرم در حسینه انها خوابیده باشند. طیبه به شیوه خودش سعی در مجاب کردن آنها داشت و.... سرانجام رفتند اما راضی نشده بودند.
دوباره همه سعی کردند که به خواب بروند و دخترها درون کیسه خواب روسری ها را محکمتر دور سر خود پیچیدند و من مانتوی بلندی که داشتم را به آرزو دادم...اما داستان ادامه داشت.
ساعتی بعد ماشین نیروی انتظامی با چراغهای گردان آمد!
طیبه و فردین دوباره بیرون رفتند و گفتگو تا صبح ادامه داشت. بحث به اصول دین و نماز و ...کشیده شده بود. مختار عصبی شده بود و فردین به دنبال راه چاره میگشت و طیبه باخونسردی می گفت : سه تا ماشین برای ما پیدا کنید ما را به تهران برگردانید!
حقیقتا نمی دانستند چه کنند. هیچ شباهتی به یک گروه سرخوش نداشتیم، سیاسی هم به نظر نمی رسیدم، ترسیده هم نبودیم، مجوز هم نداشتیم، دوتا استاد دانشگاه و چهار تا فیلمساز و یه تدوینگر و دو تا دبیر و یه نابینا همه اعضای گروه خل و چلی بودند که می خواهند به قول طیبه: طبیعت زیبای "شما" را ببینیم، بامزه اینکه سربازهای که با ماموران آمده بودند به رئیسشان و بسیجی ها میگفتد:شما نمی فهمید اینها چه می گویند، اینها شبیه شما فکر نمی کنند!
سرانجام در اوج استیصال با مرکز تماس گرفتند که با ما چه کنند و پس از مدت طولانی خبر رسید که اگر حجابشان خوب است و جدا خوابیده اند رهایشان کنید.
سرانجام انان رفتند. حالا ساعت پنج صبح بود و کسی نخوابیده بود و بزودی باید به راه می افتادیم . فردین مدام با لهجه آنان ما را به راه راست هدایت می کرد.
من پیشنهاد می دادم که همانجا همه مان به عقد پسرهای گروه در بیاییم تا مشکل آنها حل شود که فردین داد می زد: ببخشید عذر می خوام مگه من چند تا دست دارم؟
و وقتی همه می خندیدند داد می زند: بی ادبا به چی دارید می خندید ؟

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

عصر روز اول:



مردم بابت باران به شدت غمگین بودند. باران شالیزار را خراب می کند. خبر دار شدیم که باید تمامی خریدها را همین جا انجام بدهیم و از آنجا که من جزو گروه شام بودم، برای در صف خرید نان ایستادم. خانمها به لباس کیسه آشغالی من لبخند می زدند و من آدرس می پرسیدم و همه مهربان اطلاعات می دادند که یکی از آنها هراسان به من گفت : دوستاتون خانم...
منم که حیفم می اومد صف را رها کنم که نوبتم شده بود توجهی به نگرانی آنها نکردم.
مدتی بعد من پیروز با ده تا نون گرد و داغ از نانوایی بیرون امدم و ماشین گشت ارشاد را دیدم که دخترها را داشت می برد!
فقط پسر ها و سارا باقی مانده بودند. بامزه که وقتی داشتند سارا را می بردند فردین به مامور گفت که سارا نابیناست. مرد جا خورده و به آرومی پرسید: ناشنوا هم هستند؟ فردین گفت: نه ...مرد هم با صدای بلند سر سارا داد زد: خانم حجابتو درست کن واگرنه تو را هم می بریم!!!
در زیر باران به ایستگاه ماشینهای لفور رفتیم در حالی که قطرات آب از همه جایمان می چکید منتظر سرنوشت دوستان دستگیر شده بودیم. فردین شوخی می کرد که : طفلک ماموره خبر نداره چه اشتباهی کرده .. طیبه داره الان اتوش می کنه
حقیقت این است که این لیدر ما طیبه، دبیری میانسال و تپل، توانایی حیرت انگیزی در مجاب کردن مردم دارد. لبخندهایی غیر قابل مقاومت او و صدای ملایمش که هیچ چیز نمی تواند آرامش آن را به هم بزند. همه را وادار به حرف شنویی می کند.
در زیر سایبان ایستگاه چای داغ فلاسکهایمان را خوردیم و راننده ها را گوز پیچ کردیم درباره مسیر تا ماشین گشت ارشاد رسید و بچه ها را پیاده کرد. مامور با رفتاری کاملا متفاوت به سراغ ما آمد و اصرار داشت که نگران ماست که چرا مرد نامحرم با خودمان آورده ایم که اگر در دره بیفتیم نمی تواند بغلمان کند! و اصرار داشت که او چون پلیس است می تواند طیبه را بغل کند ! بعد نظرش عوض شد که می تواند کولش کند! بعد دید دارد خیلی دری وری می گوید یک تعظیم غرا جلوی طیبه کرد و رفت...
حالا دیگه سوژه اومده بود دست فردین که تا آخر سفر درباره کول کردن طیبه و دیسک کمر مامور داستان سر هم کند...
سرانجام دو راننده مهربان ما را سوار کردند و به میل خودشان بهترین مسیر را انتخاب کردند. مدت کوتاهی در جاده های خیس و باران خورده شمالی رفتیم تا به روستای نفت چال رسیدیم. راننده خودش ما را به زن متولی حسینیه آنجا سپرد و زن مهربان در را باز کرد که شب را در آنجا بگذاریم.بامزه وجود یک سقانفار در حیاط همان حسینیه بود.
طبعا بعد از گذاشتن کوله ام زدم بیرون. روستا حقیقی بود و تمیز با ایوانهای که گلدان درآن بود و دیوارهای با گِل سفید پوشانده شده. بوی دود و پهن هم که بود و من از کنار دیوارها پونه می چیدم.
در قبرستان ده چنان هوا مه الود شده بود که آدم دلش می خواست همانجا بمیرد. برای شام از تنها مغازه کوچک ده پنیر خریدم و مردم مهربانی هم شیر و ماست دادند.
خیار و گوجه ها را شستیم و خرد کردیم و به همراه پنیر و پونه و ماست با نانهای تازه شام محشری شد. کیسه خوابها را آماده کردیم و در زیر سایه عکسهای شهدا و روحانی معروفشان به خواب رفتیم بی آنکه بدانیم آن شب تا صبح کسی خواب به چشمانش نخواهد رفت!

منبع عکس: سایت راه آهن

۲۶ مرداد ۱۳۸۸

صبح روز اول:

هشت صبح ایستگاه راه آهن قرار داشتیم. شب قبل یک کیسه پر از قرص آماده کرده بودم از ترس درد معده این روزهای آخر و با پرروئی تصمیم به سفر گرفتم. چند بطر آب معدنی کوچک تنها احتیاط غذائی من برای این روزها بود.
در ایستگاه بعد از مدتها فردین را دیدم. از همانجا تعریف ماجرای نمایشنامه ها و اجراها و بازی هایش را پرشور آغاز کرد. بعد محمد همیشه ساکت و پر لبخند از راه رسید و آرزوی عشوه ای با مانتوهای همیشه کوتاهش و لبخند های گل و گشاد صادقانه
طاهره که تازگی ها دوباره موهایش را تیغ زده بود و حالا نیم سانتی مو داشت و کاملا شبیه زندان کشیده ها بود . مختار و صنم هم بودند. بقیه قرار بود ورامین سوار شوند.
در قطار معلوم شد که تا فیروزکوه بلیط داریم و بقیه راه را باید به ایستیم. شوخی و خنده ها از همان اول شروع شد.
در تونل تاریک آرزو وارد شده بود و کورمال کورمال به فردین دست می مالید و می گفت: طاهره تویی؟
فردین با خوشخلقی می گفت : منکه طاهره هستم اما حس لامسه تو هم خیلی ضعیفه ها...
بیشتر مسافران شاد و جوان بودند و در تونل جیغ می کشیدند و آواز می خواندند و زمانی که مامور کوپه می امد داد می زدند: بچه فرار... صاحبش اومد
بعد از مدتی منظره های بی دار و درخت- که دوستشان دارم با خاکهای سرخ- بوی هوا عوض شد و درختان بیشتر شدند و ملت سر شوق می امدند برای فریاد زدن. طیبه لیدر تور تپل ما که با مرضیه ورامین سوار شده بود،ایستگاه روستایشان مهاباد را به من نشان می داد و من مشغول همان فکر همیشگی خودم – خرید یک کلبه- در انجا بودم. روستایی کوچک پر از درختان گردو در پناه صخره های بزرگ
مدام جلوتر می رفتیم و مناظر زیباتر می شدند. طیبه برایمان از شیرگاه وسوادکوه و زیرآب و آلاشت می گفت و اطلاعاتمان را با یکدیگر مبادله می کردیم. فردین هم درباره کاربرد تکه کوچک ریش زیر لبش صحبت می کرد که با فشار دادن مشخص می شود و هیچکس غیر از من جرات این کار را پیدا نکرد و نتیجه زبان فردین بود که به طرز مضحکی بیرون می زد. دکمه اجکت بود!
به فیروزکوه رسیدیدم و مجبور به ترک کوپه شدیم . مسئول سالن کوپه لطف کرد و یه کوپه خالی به خانمها داد به شرطی که آقایون در ان اطراف چرخ نزنند. طبعا سوژه دست فردین امد که : اقا من خیلی هم مرد نیستم ...تعادل هورمونی ام تازگی ها بهم خورده...حالا یه روسری بدین این اجکت راهم می تراشم...اصلا الان می رم یه دوست پسر پیدا می کنم.
سرانجام بیرونش کردیم از کوپه و هر از گاهی یک دست از لای در داخل می شد و بچه ها خوردنی در ان می گذاشتند و برای مدتی خبری از او نبود.
از پل ورسک رد شدیم. این پل همیشه حیرت مرا بر می انگیزد. ان همه سال پیش بدون استفاده از هیچ نوع سازه فلزی و با استفاده از مته های دستی...چطور چنین استوار این همه سال این دو صخره را به هم وصل کرده است. عوام حق دارند که همیشه در انتظار ظهور مجدد رضا خان باشند.


بعد از ظهر بود که به ایستگاه شیرگاه رسیدم. مسئولین اجازه دادند که درکف اتاق انتظار ایستگاه سفره نهار را پهن کنیم که خیلی چسبید. بر خلاف انتظار ما باران می امد و به سرعت راه حلی پیدا کردم یک بسته کیسه اشغال از مغازه خریدیم و سرش را سوراخ کردیم و به تن کردیم و یک کیسه هم روی کوله پشتی ها و جمع ما آشغالی ها در کنار پانچوی های سبز و نارنجی طاهره و طیبه تضاد با مزه ای داشت.
به سمت ایستگاه ماشینهای لفور به راه افتادیم در حالی که لبخند مردم را به همراه خود داشتیم.

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

داریوش ِمنتظر یا نمی دونم فریدون فروغیِ ؟


من: در تمامی اساطیر باستان اقوام مختلف، نیاز به یک منجی همیشه دیده می شه...


دخترخاله در حالی که دکمه مانتوشو می دوزه صدایش را به طرز فاجعه ای کلفت می کند و می خواند:

یک نفر...... می یاد .........که من...... منتظر......... دیدنشم

۱۸ مرداد ۱۳۸۸

آخییییییییییییییییییی


گلدونای مرجانم یک عالمه بچه کرده بودن و جاشون حسابی تنگ شده بود.

امروزهمشون را به یک کیسه خاک برگ و چند تا گلدون خالی بردم حموم و سه گلدون را تبدیل به ده تا گلدون کردم.

حالا همشون پشت پنجره هستن و دارن نفس می کشن

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

وضعیت های غیر انسانی

دیروزدر تمام مدتی که دردمی کشیدم و دختر خاله ها نوازشم می کردند و پرستاری به کسانی فکر می کردم که پنجاه روز بدون هیچ همدمی درد کشیده اند.

۱۵ مرداد ۱۳۸۸

می شناسیدش دیگه....


- می گن مادرهای بی محبت، بچه شون دچار بیماری اوتیسم میشه
- به چشم چه ربطی داره؟
- هیچ ربطی نداره! چرا فکر کردی به چشم ربط داره؟
- به خاطر" او"ش
- "او"ش چه ربطی به چشم داره؟
- راس می گی ها... به دهن ربط داره
- دیوونه! به دهن چه ربطی داره؟!!!
- به "او"ش نگاه... دهانتو گرد کن.. بگو" اوتیسم"" او"" او"

تبصره(خطاب به مسجد محل): مرده شور تون را ببره که شادیتون هم عین عزاداریه

۱۴ مرداد ۱۳۸۸

تو دهنی


امروز یه دختر بچه موبورو چشم سبز دیدم که می گفت: من تا وقتی دانشجو ام می رم پیش دبستانی و مهد کودک درس می دم اما وقتی بزرگ شدم و رفتم سر خونه زندگیم دندان پزشک می شم!

بهش می گم :رفتن سر خونه زندگی یعنی چی؟

می گه: یعنی شوهر کردم وبچه دار شدم

می گم: بهترنیست قبل از اون دندون پزشک بشی؟

گفت: نه من اشتباه شماها را تکرار نمی کنم

دوران تاریک


امروز دیدم نویسنده کتاب پس از نقل یک پاراگراف از نویسنده ای دیگر نوشته بود:

"جا دارد که من پس از خواندن این متن خوانندگان را به یک خنده بلند و طولانی از سر استهزا دعوت کنم"

دلم گرفت از روح مریضی که حتی نتوانسته در نوشتن یک کتاب به ظاهر علمی ، کینه و دشمنی خود را پنهان کند.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

وای وای وای


هم مرگ بر جهان ِ شما نیز بگذرد

هم رونق ِ زمان ِ شما نیز بگذرد

وین بوم ِ مِحنَت از پی ِ آن تا کند خراب

بر دولت آشیان ِ شما نیز بگذرد
باد ِ خزان ِ نکبت ِ ایّام ناگهان

بر باغ و بوستان ِ شما نیز بگذرد
آب ِ اجل که هست گلوگیر ِ خاص و عام

بر حلق و بر دهان ِ شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی ِ سِنان ِ شما نیز بگذرد
چون داد ِ عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ِ ظالمان ِ شما نیز بگذرد
در مملکت چو غُرّش ِ شیران گذشت و رفت

این عوعو ِ سگان ِ شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست

گَرد ِ سُم ِ خران ِ شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت

هم بر چراغدان ِ شما نیز بگذرد
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان ِ شما نیز بگذرد
ای مُفتَخَر به طالع ِ مَسعود ِ خویشتن

تاثیر ِ اختران ِ شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان ِ شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن ِ دگر کسان

بعد از دو روز از آن ِ شما نیز بگذرد
بر تیر ِ جَورتان ز تحمّل سپر کنیم

تا سختی ِ کمان ِ شما نیز بگذرد
در باغ ِ دولت ِ دگران بود مدّتی

این گُل، ز گُلسِتان ِ شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده در این خانه مال و جاه

این آب ِ نارَوان ِ شما نیز بگذرد
ای تو رَمِه سَپُرده به چوپان ِ گُرگ طبع

این گُرگی ِ شُبان ِ شما نیز بگذرد
پیل ِ فَنا که شاه ِ بَقا مات ِ حُکم ِ اوست

هم بر پیادگان ِ شما نیز بگذرد

ای دوستان خَوهَم که به نیکی دُعای ِ سِیف

یک روز بر زبان ِ شما نیز بگذرد

"مولانا سیف‌الدّین ابوالمحامد محمد فرغانی"

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...