۹ تیر ۱۳۸۶

من واقعا ادم امیداور و مثبت اندیشی هستم چرا؟ چون من همیشه اشیا را در محل های خطرناک و نا متعادلی می گذاریم و امیدوارم که نیفتند....انها عموما می افتند اما من به کارم ادامه می دهم...چرا گفتم که چون من واقعا ادم امیدوار و مثبت اندیشی هستم
تبصره:
یکی از اون پیش دستی خوشکلام که گفته بودم سبز و زرد بود با حاشیه های نارنجی...همونا که از شوش خریده بودم...شکستن....
این کارتون مولان را بارها دیدم وهمچنان دوستش دارم....بخصوص اون جیرجیرک شانس عزیز و اون اژدهای احمق
اون صحنه را خیلی دوست دارم که همه شروع به اعتراف میکنند مولان اعتراف می کند که می خواسته نشان دهد که می تواند کاری را درست انجام دهد موشو اعتراف می کند که اجداد اورا نفرستاده اند و خودش امده است تا کاری کند که مقام سابقش را پیدا کند و جیرجیرک هم اعتراف می کند که اصلا شانس نمی اورد...موشو به اسب مولان می گوید: تو چی نکنه تو هم میخوای بگی بز هستی؟

۷ تیر ۱۳۸۶

در تمام دنیا بررسی ادبیات، فصل اول پایان نامه است تو ایران تمام پایان نامه می شه همین...

پاچه های یکدیگر را بلیسیم

دو تا استاد پاچه خوار داریم تو گروه که مدام پاچه هم را می لیسند...این یکی یه دیپلم افتخار توی یه دهکوره ای بابت یه پژوهشی گرفته بود..اون یکی براش رو در اتاق گروه از طرف بقیه استادا(من گه خوردم تبریک بگم) و دانشجوها تبریک می نوشت...همون موقع خبرش دادن مادرت مرد...حالا این یکی داره کاغذ تسلیت رو در گروه واسه اون یکی می چسبونه...

۵ تیر ۱۳۸۶

سوتی

گیس طلا نظرت درباره مجتبی چیه
-مجتبی کیه؟
-همین کرمانیه هم کلاسیمون
-اه اه اه یک انگل اجتماع به تمام معنی
-جدی؟ تو واقعا این عقیده رو داری؟
-اره چطور مگه؟
-اخه من با این انگل نامزد کردم
توی تاکسی نشسته بودیم در فضایی کاملا جدی راننده هم یک مرد میانسال و محترم بود...یه اخونده از جلوی ماشین رد شد و کنار خیابان ایستاد منتظر تاکسی...راننده ناگهان با دو تا دستش زد تو سینه اش و مثل پیرزنها جیغ کشید: ای خدا منو مرگ بده ...تو چرا ماشین نداری؟...حتی خود اخونده هم خنده اش گرفته بود....

۴ تیر ۱۳۸۶

من این جنگ را دوست نداشتم...منی که خود جنگ زده ام...اما...

"گاهی به آسمان نگاه کن" را گذاشت سینما چهار...باز هم آن رانگاه کردم برای دومین بار...هنوز هم آن چسب را دارد...با وجود شعارهایش ...تاریخ مصرف و ...دو سه تا صحنه اش را دوست دارم..آنجا که مهندس روستایی متوجه شده که باید بی خیال ترس شود و یقه دکتر را می گیرد و بعد از حالگیری اش به آسمان نگاه می کند...نگاهی تو مایه حال کردی؟
هنوز هم فکر می کنم ایده های بسیاری استفاده شده که حیف شدند...آن متولی عقب مانده مسجد که از روی بوی پای برادر مفقودلاثرش می فهمد که او باز امده در مسجد خوابیده و با او حرف می زند که: آدمی که شهید می شود باید به بهشت برود نه اینکه در مسجد بخوابد.... و مادر که این همه را نمی فهمد و از خدا میخواهد شفایش دهد...

۳ تیر ۱۳۸۶

۲ تیر ۱۳۸۶

گلزار روشنفکر؟

گلزار اومده بود تو برنامه رشیدپور...فکر می کردم خیلی ادم چیپی باشه...یه هنرپیشه که فقط خوشگله ...اما حقیقتا از حرف زدنش لذت بردم از مکث های هوشمندانه اش ....اصرارش در نام بردن از استاد بیضایی...مثل اینکه بزرگ شده واقعا...ناراحت شدم زمانی که رشید پور از امکان رفتن به جشنواره خارجی و اجایزه بردن حرف زد و او گفت که ما خیلی از سینمای جهان دوریم.. حقیقت بدی است...یک لحظه خود م را جای او گذاشتم و دیدم چقدر ناراحت کننده است که بدانی به عمرت هم قد نمی دهد به اسکار بروی و جایزه بگیری مسئله اسکار نیست ...فاصله است...حسادت کردم به دوستی مردانه بین او و عطاران ...همیشه به این دوستی های کاری مردانه حسادت می کنم ..مرده شورشان را ببرند چه حالی با هم می کنند..این رشید پور هم چه ماچی از گلزار گرفت ها شینده بودم تبریزی ها شیر خشت مزاجن!!!

۱ تیر ۱۳۸۶

تجربه رودخانه منحصر به فرده ..تمام زمانهایی را به یاد می اورم که تن به اب رودخانه داده ام وقت اب از روی بدنت عبور می کند …حتی با تجربه دریا متفاوت است...زمانیکه وسوسه کشیدن خود را به درون دارد لحظات خطرناکی که نزدیک است با اب بروی...ارتباط من و رودخانه ...از تمام ان شناهای کودکی و ماهیگیری در کنار رودخانه ...تا الان که در این شهر داغ و شلوغ...فقط می توانم که به یاد بیاورم ..رودخانه وصدایش را رنگ سبز ابی..خاص صدایش که از بین درختها صدایت می زند...فقط کافی است تا چشمانت را ببندی ...رودخانه...حتی کلمه اش هم زیباست...

۳۱ خرداد ۱۳۸۶

زلزله امد و رفت و ما داشتیم کوکو درست می کردیم...خب می توانستیم بمیریم در حال کوکو درست کردن و ما را نیمه عریان و قاشق به دست پیدا می کردند ...و می گفتند اخی گشنه از دنیا برفت...

۳۰ خرداد ۱۳۸۶

دزیره

فیلم دزیره را می بینیم ...چقدر هنوز عشق بین دزیره وناپلئون تر و تازه است....زمانی که برای اولین بار کتاب را می خواندم همسن دزیره بودم ...زنی ساده عشق دو تن از مردان بزرگ زمان خود ناپلئون وبرنادت...می دانم که هنوزنتیجه نوادگان برنادت در سوئد زنده هستند....تنها پسر ناپلئون خیلی زود با بیماری مرد...حتی بازیگران این فیلم نیز زیر خاک هستند....اما ان کتاب و این فیلم ..چقدر تازه اند ...
دزیره هنگام بیرون امدن از اتاق ژوزفین که ناپلئون او را طلاق داده با ناپلئون روبرو می شود که از او می خواهد که والس را به او یاد دهد .....ان دو زیر نور شمع با یکدیگر می رقصند.....

زنجیرهای ما

یه دوست عجیب دارم ...سرشار از وسواس و نگرانی و غم و حسادت و عادات عجیب ناشی از تفکرات خاص و عموما تاریکش....بعد از چند سال دوستی هم متوجه شدم که مسبب بسیاری از این مشکلات حضور مادری وحشتناک بوده که معلوم نیست چه بلایی سر این دختر آورده که چنین شده است....امروز پارک قرار داشتیم. در بازگشت سوار ماشینش شدم که تازه خریده بود و متوجه شدم که مکعب های پلاستیکی دور دسته در ماشین را نکنده و با حساسیت به من تاکید کرد که آنها را جدا نکنم ...اصلا تاکید او باعث شده که آنها را ببینم...تمام راه بهش خندیدم و بابت این کارش با او شوخی کردم ...خوشبختانه پلاستک روی صندلی ها را کنده بود...اما مال سایه بان را نه...
با جدیت اصرار داشت که: این که اتیکت نیست که آدم اونو بکنه ...خوب اینطوری معلومه که ماشین نوه...این جدیت او مرا ظاهرا خندان تر و در درون ناراحتتر می کرد....او یک ماهی بود که این ماشین را خریده و تمام این یک ماه با چهار تکه پلاستیک درشت سفید دور چهار تا در ماشین به اداره اش رفته ...دیگران چه فکری در مورد او کرده اند؟ اگر دختر به ظاهر خل و چلی بود مهم نبود اما او یک کارمند موفق و یک منتقد ادبی خوب است...و نظراتش در باب هنر حقیقتا برایم ارزشمند است و سرشار از این رفتار هاست......امروز توی پارک عصبانی بود که چرا فلاکس من چای را اینقدر داغ نگه می دارد!
یکبار که ماشینش توی کوچه ما روشن نشد تمام بدنش می لرزید...من از پسرهای همسایه کمک گرفتم و آنان با شوخی و خنده ماشین را تا پارکینگ من هل دادند و من به خاطر شوخی هایشان زیر شال گردنم قهقهه هایم را خفه می کردم تا دوستم نبیند که داشت از ترس و خشم می مرد...
دلم برایش می سوزد او یک عالمه شایستگی دارد که من می دانم ...می شناسم...اما زیر بار روزمرگی هایی که برای او هر کدام یک آزمون دشوار است از پا در می آید..او آن چنان انرژی برای تمیز کردن توالت خانه اش می گذارد (که تازه کارگر آن را انجام می دهد) که وقتی برای کار تحقیقی اش باقی نمی ماند...و مادری که زنجیر گردن او را در دست دارد و نه رهایش می کند و نه هنوز توانسته کاملا در زیر یوغش کشد....

۲۸ خرداد ۱۳۸۶

گیس طلا مبتذل می شود

من وقتی دارم مشق می نویسم اصلا نمی تونم موسیقی گوش کنم ...تمرکزم را بهم می زند و شده ماهواره را روی یه فیلم می ذارم اما روی کلیپ نمی شه ..چند روزه متوجه شدم وقتی این کانال اوازهای هندی می ذاره می تونم مشق ها را هم انجام دهد...نگران خودم شدم ....مبتذل شدم؟...فیلم هندی دوست دارم؟ صدای غیر عادی نازک زنان هندی ؟ دور درخت چرخیدن و پایین تنه تکو ن دادن ...خدا ...بیماریم خیلی شدیده ؟ فکر می کندی چقدر زنده بمونم ...اخه چطور همچین چیزی ممکنه؟..خداااااااااااااااااااااااااااااا

۲۶ خرداد ۱۳۸۶

مال زن(اموال) عین ک...خر می مونده که دم در اویزون کرده باشن و هر وقت بری تو و بیای بیرون میخوره تو چشت...
شوهر دوستم می گه ...

بتون آرمه

پریدم وبه همین علت از خونه بیرون نرفتم روز اول باید مدام برم دستشویی برای تعویض بتون آرمه...تو خونه حداقل همه چی دم دسته...توالت و ...این طبیعت هم یه کارهایی می کنه عجیب وغریب...می دونم اگه پرید زنان نبود هیچ تقویمی بوجود نمی امد و کسی معنای ماه و فصل وسال را نمی دانست...یا زمان درو و برداشت وزمان به دنیا امدن و...اما حالا نمی شد یه نشانه ساده تر بود؟ داشتن زخمی بین پاها چندان دلچسب نیست حتی اگر ماهی یکبار باشه...تازه باید همیشه حسابش را داشته باشی که نکنه کم و زیاد بشه که سرطان یا کیست وغیره...داشته باشی...باید وقتی از توالت غریبه بیرون می یای با دقت پشت سرت نگاه کنی که جایی را گل منگلی نکرده باشی...مانتو ها ولباسهای روشن نپوشی..بزرگترین وحشت هر زنی اینکه که مبادا یه لک پشت لباسش درست بشه...حالا هی مسلمونا اینو بکنن تو بوق که واسه همین زن نباید قاضی بشه و مرد باید واسه این روزا زن بگیره و .... و من به همه این زنانی که اکنون در جهان سیاست قدرتی هستند فکر می کنم که این موضوع بی اهمیت چقدر می تواند در تصمیماتشان موثر باشد...به نظر می رسد قضیه اینقدر که برای اقایون مهم هست برای خانمها نیست...واقعا برای هر زنی بعد از مدتی عادی می شه ...و براش برنامه ریزی می کنه که اوضاعش به هم نریزه...

۲۱ خرداد ۱۳۸۶

شما فکر می کنید من اسهال بگیرم؟ من فقط یه مقدار گوجه سبز خوردم و زردالو و شفتالو و زولبیا بامیه ونون سنگگ!!!

منکه گیج نیستم

رفتم برچسب حروف فارسی برای لپتاپ خریدم و الان دارم با اونا می نویسم سرعتم را برده بالا خیلی ...انقده مزده داد چسبوندنش ...یه کار گیس طلایی هم کردم به جای کندن برچسبا دورش را کندم و خود حروف هم باش کنده شده و من همه جام چسبید به هم ...تازه اول برچسب حروف سیاه خریده بودم تو جه دارید که لپ تاپ من مشکیه ...بعد حروف سفید خریدم کلی خندیدم احمقها حروف سفید را گذاشته بودن روی مقوای سفید ...یک کم گرافیک بدونن بد نیست ها

۱۸ خرداد ۱۳۸۶

سایت خر

هر کسی که بره تو سایت طالع بینی استروسنتر و ببینه اون روز آسمان لاوش آفتابیه ... بدونه که اون روز عین خر عر خواهد زد ...بخصوص اگه نوشته باشه که لاور شما برای شما غذا درست می کنه و شما یک روز طولانی را با میک لاو و لذت سپری می کنید ..مطمئن باشید که میک لاو که هیچی ..بدبختا گشنه هم می مونید!

۱۷ خرداد ۱۳۸۶

مکانیزم دفاعی

یه استاد جذاب دارم که طبعا چون همه تحویلش می گیرن، من نمی گیرم...امروز دیدمش و احوالپرسی کردیم و منتظر شد من چیزی بگم که نگفتم و رفت... یکدفعه صداش زدم :استاد...برگشت و با لوندی تمام اومد تو صورتم ...می شد مژه هاشو شمرد...و لبخند زد و منتظر شد... ومن؟..... یک سئوال سخت درسی کردم که نتونست جواب بده ...ای حال داد..ای حال داد..

تبصره: البته همه این کارها ی من از ک ون سوزیه ها..آخه طرف یه زن و سه تا بچه داره!!!!

۱۵ خرداد ۱۳۸۶

کفش خر

هی کفشام افتاد رو هم، هی گفتم می رم سفر ،هی افتاد، گفتم تعطیلات امام حتما یه جای با صفا افتادم ...حالا نشستم تو خونه دارم خاک سرخ نگاه می کنم و عر می زنم...مرده شور هرچی کفشه...
روز عاشورا رفتم اتاق تدوین ...سرایدار گفت :خانم امروز گبرها هم نمی رن سر کار

۱۴ خرداد ۱۳۸۶

تبلیغ قشنگی است. دختر پوست موز را دور می اندازد ودست خدا ان را زیر پایش می اندازد کیف دختر به هوا پرتاب می شود و دست خدا کیف رابه سمت در خانه پسری می برد و دست خدا زنگ در را می زند و این دو را روبروی هم قرار می گیرند اما دختر عرق کرده و بو می دهد و پسر در را می بندد....در اینجا یک مام رولت تبلیغ می شو د و...
بعد از ان پسر و دختر از دو طرف می ایند و دست خدا دوباره پوست موزی را دارد پایین می ارود...

۱۲ خرداد ۱۳۸۶

1 اتاق عجیبیه....
2 اره با دیوار اجری و در شیشه ای...
3 یه قسمت از راهرو بوده انگار....
1 اره راست می گی کردنش اتاق...
4 نه سالن ورزشی بوده!!!!!
هر چی فکر می کنم این همکلاسی من چطور این چیزها به ذهنش می رسه نمی فهمم....اون دفعه استاد داشت می گفت که یه نفر باید زبانهای باستانی را یاد بگیره تا روی کشفیات اخیر جیرفت کار کنه ...اون جواب داد من دارم المانی یاد می گیرم...استاد بهش نگاه کرد پس از سکوتی طولانی گفت: خوب می کنی!....یه بار دیگه هم به استاد کامپیوتر گفت: پاورپوینتتو می دی به من؟ از ضیمران در پایان کلاس نشانه شناسی پرسید تاویل یعنی چی؟ اون وقت این ادم دانشجوی نمونه کشوری هم شده....فاجعه ها وقتی عمیق می شن مضحک می شن ...سلام فراوان نثارش باد این جمله را استاد فیلمبرداریمان می گفت اسفندیار شهیدی

۱۱ خرداد ۱۳۸۶

اول عطر بنفشه بود ...بعدش عطر اقاقیا ...بعد از اون عطر شاه پسند درختی و امروز عطر یاس
عطاالدوله ....عجب فصلیه این بهار نا مکرر

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...