۱۵ شهریور ۱۳۹۷

عزيز دل حتي دستگاه كارت خوان نداشت

بهار که بودم برای خرید لازم نبود جای دیگری بروم، همه چیز خوردنی و پوشیدنی و مصرفی در اطرافم بود. مراکز خرید هفت تیر هم مواردی که در محله نبود را  حتما داشت.
از انجا که به شرق آمده ام ، مرکز خریدم می شد هفت حوض و  اطرافش ،  چندباری که رفتم اصلا نتوانستم ارتباط برقرار کنم. پیاده روها شلوغ بود و قیمتها از بهار بالاتر و حجم جمعیت و شکل مغازه ها آشفته ام می کرد. بنابراین شروع کردم به پیدا کردن مغازه های تک به تک  دور از هم در کوچه پس کوچه های اطراف.. لوازم تحریر را پیدا کردم ، نجاری، ابزارفروشی، بیرون بر،شیرینی فروشی، آرایشگاه، بانکها و درمانگاه ها اما همچنان برای کفش و لباس مشکل داشتم، امروز فرصت این را داشتم که کمی از خانه دورتر بروم و مسیرهای جدیدی را پیدا کنم و  مقنعه فروشی را پیدا کردم و   مغازه کوچک آقا ایرج با ویترین چوبی و کفشهای که همه سایزها و رنگهایش را نداشت!  
زمانی که کفش انتخابی ام را ز دستم گرفت و با لهجه شیرین ارمنی اش حرص خورد که : این پیرزنی ها را ول کن ...قهقهه زدم و گذاشتم  خودش برایم کفش انتخاب کند. این دو تا انتخاب ایشان است.(عکسها در اینستا)
و مجبورم کرد مدتها با انها در مغازه راه بروم و من در آن حال  برایشان داستان فریدون و پسرانش ایرج   و سلم و تور را تعریف کردم  و او با سر لرزان و سر فرصت کفی دومی را می گذاشت و به من قول می داد که از کفهایش راضی خواهم بود.

۱۴ شهریور ۱۳۹۷

و او باید برگردد به روستا ازدواج کند، خانه دار و بچه دار شود و فراموش کند

من در این مدت زندگی در روستا متوجه شدم ساختار سنتی  در یک اجتماع  کاملا کارکرد حمایتی دارد، در شکل سنتی همه چیز سرجایش است : ایین ها و قوانین تولد، ازدواج ، مرگ و ... و افراد جامعه همه وظایفشان مشخص است ، پسر با کمک خانواده کاری پیدا می کند و  برایش دختری پیدا می کنند و با حمایت خانواده عروسی می گیرد، دختر  برای  ازدواج و و بچه داری بزرگ  می شود  و قوانین را فرا می گیرد که از همسر و بچه و افراد مسن خانواده همسر نگهداری کند  و این ریتم موفق می تواند تا مدتها ادامه یابد.
مشکل زمانی پیش می آید که پسر یا دختر جوانی بخواهد از سیستم خارج شود، درس بخواند ، کاری در بیرون این اجتماع پیدا کند و یا با مرد و زنی خارج از این اجتماع ازدواج کند.
روستا بسیار زنان و مردانی دارد که از طریق دانشگاه یا کار یا ازدواج از سیستم خارج شده اند و الان فقط در مراسمها دیده می شوند . در شهری دیگری زندگی دیگری دارند و  خود را با اصول زندگی غیرسنتی تطبیق داده اند .
مشکل وقتی است که تو بخواهی در همین جامعه به زندگی ادامه دهی اما نخواهی در ان دایره نقشهای سنتی را بپذیری
دختر همسایه که یادتون هست؟ تهران دانشگاه بسیار خوبی قبول شد و یک ترم با تلاش فراوان و بکوب درس خوند و بسیار شادمان .در عمرش حتی تا میدان روستا هم به تنهایی نرفته بود و حالا با مترو از شمال به جنوب و از شرق به غرب تهران را می گشت و دنیای جدید و آدمهای متفاوت، چنان که افتد و دانی
ساده دلانه تحلیل هایش را برایم می گفت که : در تهران متوجه شدم که  آدم می تواند بدحجاب باشد و دختر خوبی باشد، یا چادری باشد و  کارهای بدی کند. در روستا همیشه فکر می کردم هرکس چادر ندارد، دختر بدی است!
 می خواست ادامه تحصیل بدهد و سر کار برود. حتی در تابستان هم برای خودش یک کار دانشجویی جور کرده بود
حالا  برادرش  بدون اطلاع  وارد سایت دانشگاه شده  و فرم انتقال او را   به دانشگاه داغونی نزدیک روستا  پر کرده است. دختر  هنگام انتخاب واحد متوجه  شده و حالا گریه کنان به من زنگ زده که چه کار کنم 
به دوستانم در دانشگاهش زنگ زدم که کاری برایش بکنند ام با توجه به خانواده اش می دانم که در هر صورت این ترم یا ترم بعد فرقی ندارد 

۱۰ شهریور ۱۳۹۷

ادمهای خیلی زنده

می دونم یکی از وظایف خطیر آموزش و پرورش بیزار کردن دانش آموزان از مباحث جذابی مثل تاریخ،ادبیات و ریاضی است.
اون وقت یکسری آدمهای علاف و بیکار پیدا می شن که عمر و مغز و هزینه می ذارن تا این علاقمندی را به آدمها برگردونن!
این آقاهه یکی از اوناست:پرویز رجبی
هفت سال پیش مرد. در روستای اطراف قوچان بدنیا اومد، آلمان ایرانشناسی خوند، برگشت ایران ،قبل انقلاب از دانشگاه اخراج بعد انقلاب هم از دانشگاه اخراج شد، با خانمش لیلی افشار مهد کودک زد ،با سید علی صالحی راننده سرویس بچه های مهد شد، بعد رفت آلمان استاد شد،دوباره برگشت  ایران و همیشه هم می نوشته،پنجاه جلد!
چی هم نوشتههههههه،منکه تا قبل از این کتاب سده های گمشده اسمش هم به گوشم نخورده بود،دیروز تو کافه می خوندم و‌می خندیدم،می خوندم و حیرت می کردم،اشک می ریختم و‌می خوندم‌،
اینقدر ساده و شیرین حرف می زنه،اینقدر قصه گو و سوالاتی که از خودش می پرسه،از تو می پرسه که باعث می شه،مکث کنی،سر بلند کنی،فکر کنی و دوباره فرو کشیده بشی داخل تاریخ و آدمها 
واقعا خجالت می کشم، سراسر زندگیمون داریم چس ناله می کنیم که شرایطمون انسانی نیست،جامون اینجا نیست،ارزشمون بیشتر از این وضعیته،حقمون نیست این زندگی
اون وقت یکی با نصف تن فلج از سکته و‌تمام بدن سرطان گرفته،شاد و  امیدوار داره می خونه و می نویسه و ادامه می ده
اینا نباید بمیرن، باید ساعتهای از عمر ما بی فایده ها را  وقتی داریم زنجموره می کنیم از ما بگیرن،بریزن تو شیشه عمر اینا

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...