بهار که بودم برای خرید لازم نبود جای دیگری بروم، همه چیز خوردنی و پوشیدنی و مصرفی در اطرافم بود. مراکز خرید هفت تیر هم مواردی که در محله نبود را حتما داشت.
از انجا که به شرق آمده ام ، مرکز خریدم می شد هفت حوض و اطرافش ، چندباری که رفتم اصلا نتوانستم ارتباط برقرار کنم. پیاده روها شلوغ بود و قیمتها از بهار بالاتر و حجم جمعیت و شکل مغازه ها آشفته ام می کرد. بنابراین شروع کردم به پیدا کردن مغازه های تک به تک دور از هم در کوچه پس کوچه های اطراف.. لوازم تحریر را پیدا کردم ، نجاری، ابزارفروشی، بیرون بر،شیرینی فروشی، آرایشگاه، بانکها و درمانگاه ها اما همچنان برای کفش و لباس مشکل داشتم، امروز فرصت این را داشتم که کمی از خانه دورتر بروم و مسیرهای جدیدی را پیدا کنم و مقنعه فروشی را پیدا کردم و مغازه کوچک آقا ایرج با ویترین چوبی و کفشهای که همه سایزها و رنگهایش را نداشت!
زمانی که کفش انتخابی ام را ز دستم گرفت و با لهجه شیرین ارمنی اش حرص خورد که : این پیرزنی ها را ول کن ...قهقهه زدم و گذاشتم خودش برایم کفش انتخاب کند. این دو تا انتخاب ایشان است.(عکسها در اینستا)
و مجبورم کرد مدتها با انها در مغازه راه بروم و من در آن حال برایشان داستان فریدون و پسرانش ایرج و سلم و تور را تعریف کردم و او با سر لرزان و سر فرصت کفی دومی را می گذاشت و به من قول می داد که از کفهایش راضی خواهم بود.