۱۰ خرداد ۱۳۹۰

نکنه گلابی بوده؟


امیر اون درخته را دیدی تو خیابون ولیعصر بهش لونه پرنده وصل کردن؟

گلابی بود؟

نه لونه پرنده قرمز رنگ بود

گلابی بود؟

نه بابا چنار بود؟

گلابی بود؟

می شه بگی گلابی اینجا یعنی چی؟

یا تو چشمات گلابی می دیده یا اونا گلابی بوده یا اونی که لونه زده تو درخت گلابی تو سرش خورده بود

۹ خرداد ۱۳۹۰

۷ خرداد ۱۳۹۰

دانشجوی گندیده

دختر خاله می گه:
-زنگ زدم نبودی
- حموم بودم
- مگه تو پایان نامه نداری؟
- یعنی چون پایان نامه دارم حموم نرم؟
- هفته ای یه بار فقط
- باشه از این به بعد هفته ای یه بار...
- نه صبر کن ...در مقطع دکترا قانون فرق میکنه...می شه ماهی یه بار
- !!!

۶ خرداد ۱۳۹۰

فعلا دلم نخواسته


اون روز دکتر زنان بعد از پرسیدن سنم گفت: نمی خوای که دیگه بچه دار بشی؟ با لحنی که یعنی حق نداری بخوای!

خانم دکتر عزیز، من اگر" دلم" بخواهد ..." دلم " اگر بخواهد بچه دار می شوم ، متوجه ای دکترجان؟

نظر سنم را در این مورد نمی پرسم

۳ خرداد ۱۳۹۰

خیانت


سینه ام را زیر دستگاه ماموگرافی گذاشتند و عکس گرفتند. عجیب دردناک بود.


خانم متصدی میکشید و جابجا میکرد و جا میداد وفشار میداد و من می دیدم که بدنم برای اولین بار فقط یک شیئی بود .


شیئی که برای متصدی مهم بود که سرجایش قرار بگیرد، که عکسش خوب بیفتد و برای خانم دکتر مهم این بود که غده دارد یا ندارد و هرچیزی بود جز عضوی از بدنم که دوستش دارم که سالها با هم زندگی کرده ایم...
زمانی که متصدی بیرون رفت، به تنم خیره شده بودم که زیر دستگاه له شده بود. عجیب غریبه بود ،با همه مرگی که شاید در خود پنهان کرده بود، بی خبر از من.
نتیجه آزمایش را آورند. غده ای در کار نبود.
و سینه ام آرام آرام دوباره شد جزئی از بدنم ، دوستم.

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

با تشكر از ديويد كاپرفيلد در كتابخانه ملي

آقاي مسئول بخش مجلات
به من بگو چه جوري تا من سفارشم را ارسال كردم و از پله ها اومدم پايين تو هر سه تا مجله را از ارشيو پيدا كرده بودي و رو ميز گذاشته بودي؟

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

مثل ارشمیدس


منم یه بار لخت از حموم اومدم توخیابون


چیزی کشف کرده بودی؟
آره
چی؟
زودی گرفتن بردنم، اونقدر زدنم ، یادم رفت چی کشف کرده بودم

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

فردین چاه خالی کن


کار پیدا کردی امیر؟
اره اعلامیه چاپ کردم در ارتباط با خالی کردن چاه فاضلاب
پس طرف ما هم میایی؟اینجا هم مشکل فاضلاب داره
نه اونجا مال همکارمه ، زیر آب نمی زنم که ... فاضلاب می زنم



تبصره: تو بلاگفا یه گیس طلا زدم واسه تنبلایی مثل خودم که حوصله فیلتر شکن ندارن


http://gistela.blogfa.com/

پایان سفر








قسمت بالا امدن از آبشار داستان دیگری بود. مرتضی دست دخترها را می گرفت و پشت سر خود می کشید. منم در تلاش بودم تا اخرین عکسها را از گلها بگیرم و اخرین نفر شده بودم و می توانستم در سکوت جنگل آواز پرندگان را بشنوم.چرا هیچوقت عادی نمی شود؟
از لابلای درختان جاده بهشت پیدا بود. همان جاده ای که درکوه روبرو به علی آباد می رفت. جاده پیچ دار در جنگل سبز و ابی.
یکی ازدخترها از سختی راه به گریه افتاده بود و همه تلاش میکردند تا حالش بیاورند. در انتهای مسیر بود که یک سی چهل نفری زن ومرد نه چندان ورزشکار را دیدیم که میخواستند به ابشار بروند واز من راه را می پرسیدند که سخت است یا اسان.
گفتم که اسان است و مرد خیلی بامزه پرسید :پس چرا دوستانتان این شکلی شده اند:)
با تعجب دیدم که مرتضی به انها میگوید خیلی سخت و مشکل است ونروید. وقتی که رفتند مرتضی گفت که راهنمای انان از دوستانش بوده و از مرتضی خواسته انان را راضی کند که نروند !
وقتی از کنار بقیه افراد گروه شان رد می شدم فهمیدم که حق با ان طفلک بوده. این گوشتها با این وزن و حجم سرازیری را می روند اما سربالایی برگشتشان؟ بایدتماشایی باشد
زمانی که به چشمه کوچکی رسیدیم می خواستیم خودمان را دران غرق کنیم از بس گرم و تشنه بودیم....
رسیدم به وانت احمد و حالا باید نهار می خوردیم و منتظر امدن ابرها می شدیم.


این وسط غر زدن یکی از دخترها که از ابتدای سفر روی اعصاب من بود، ان روی گیس طلایی ام را بالا اورد. دیدم اگر بمانم نمی توانم خشمم را کنترل کنم . سریع از گروه دور شدم و در جای خوش منظره ای نشستم
از دست خودم عصبانی بودم که چرا عصبانی شدم. کلا من توانایی ام در خوردن خشم زیاد است اما از یک لحظه ای به بعد کنترل همه چیز از دستم خارج می شود
انقدر انجا ماندم و به ابرهای که از روبرویم می گذشتند نگاه کردم که حالم خوب شد. بعد از به دنبال شکوفه ها گشتم و در افتاب دراز کشیدم و منتظر امدن ابرها شدم که


نیامدند که نیامدند
باید به قطار می رسیدم پس بی خیال ابرها شدیم و با وانت برگشتیم. مسیر و شکوفه هایش؛ جاده و گل بنفشه هایش به نظرم زیباتر می رسیدند
در خانه اقا مرتضی لباسهای خیس از عرقمان را عوض کردیم و سر وصورتی شستیم و حساب کتاب کردیم. اقا مرتضی برای اجاره خانه و چایی و ماشین و راهنمایی تا ابشار کلا 60 تومن گرفت
و برایمان یک ماشین تا شاهرود هم جورکرد.


با برادران مهربان عاشوری خداحافظی کردیم و با پیکان اقای زمانی به راه افتادیم.
اقای زمانی اطلاعات بامزه ای از روستای ابر به ما داد که دو گروه متخاصم در ان زندگی می کنند. ترکها و فارسها که در همه چیز با هم اختلاف دارند حتی درانتخابات مثلا چون ترکها به موسوی رای دادند همه فارسها به احمدی نژاد رای داده بودند. البته خودش هم متوجه بود که این دشمنی باعث شده که روستا رشد نکند و گرنه می توانست یک روستای توریستی معروف شود.
با رانندگی حیرت انگیز او به قطار رسیدم و بامزه اینکه خانم رضایی را هم دوباره در قطار دیدم و کلی از دیدن من خوشحال شد و به من گفت: شما از اونهایی که درِ دل آدم را زود پیدا می کنی
من خیلی دوست دارم ازم تعریف کنند اما این یکی خیلی چسبید

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

آبشار هفت رنگ






آقای رضایی طفلک رنگ به صورتش نبود.من سرم را آوردم پایین که اگه تیر تو شیشه خورد به من نخوره. راننده اونجا را رد کرد ومن بقیه ماجرا را ندیدم اما پویان دیده بود که مرد تیرخورده افتاد رو زمین.
آقای رضایی پدرش را در روستا دید و معلوم شد که خانه پدری پر از مهمان است. اما خانه عمه خالی بود و ما را به انجا برد.
جالب اینکه همه ما اینقدر ریلکس بودیم انگار هر روز دم خونه مون مردم را با تیر می زنند. ولی حقیقتا در این سالها ما به تماشاگران خوبی تبدیل شده ایم، بی تفاوت
اتاق مهمان عمه به شدت تمیز و خنک بود. دیوارها از کاهگلی به شدت صاف و زیبا پوشیده شده بود اتاقی با تمامی مشخصات یک اتاق روستایی. تابلوهای مذهبی و مجسمه های گچی و عکسهای رنگ شده خانوادگی. یک ردیف رختخواب هم پشت پرده بود
خانم عاشوری فورا یک قوری بزرگ چایی به دست ما رساند و پسرش مرتضی هم همه جوره ساپورت بود.
بچه ها رفتن شام بخرن و منم دست و رویی شستم و با قوری چایی خستگی به در کردم
معلوم شد که مرد تیرخورده در یک دعوا بر سر سگ، زده با تبر توی سر پسرخاله اش و الان پسرخاله شش ماهه که تو کما است. مرد به دوسال تبعید دراهواز محکوم شده و اون هم از تبعید فرار کرده بوده و حالا پیداش کردن و زدن و بردنش. همه هم راضی بودن
بچه ها املت خوشمزه ای درست کردند و در کیسه خوابهای خودمان با پتوهای خانم عاشوری به خواب فرو رفتیم، با قول گرفتن از بچه ها که زود بیدار بشن
خداییش همه 6 بیدار شدن اما تا خانمها خط چشم بکشند و ضد آفتاب بزنند ما ساعت هشت و نیم بود که پشت وانت احمد ، داداش مرتضی سوار شدیم که بریم جنگل
مسیر را از سفر به جنگل ابر به یاد داشتم. اولش بدون درخت و پر از گل بنفشه بود. تمام دشت قلمبه قلمبه بنفش بود و عطرش در هوا بود . به جنگل رسیدیم و آن جاده اشتباهی که رفتیم را هم دوباره دیدم اما الان داستان یه چیز دیگه بود. جنگل جا به جا پر از شکوفه بود. درختان سپید پوش بین سبزی ها
زیبا زیبا
در بالای بلندی از وانت پیاده شدیم و احمد کنار ماشین ماند و ما به راهنمایی مرتضی به سمت آبشار راه افتادیم. می گفت که برویم پایین و من گیج شده بودم که آخه برای دیدن آبشار که معمولا می روند بالا
از انجا به بعد گل بود که دیدم. گلهای بنفش رنگ استکانی سر به زیر، گلهای ریز زرد، گلهای به شدت بزرگ و سفید، گلهای که برگهایش خوردنی بود و مزه تره می داد، گلی که ساقه اش خوردنی بود و مزه ترشی می داد.گلهای ابی رنگ و گلهای بنفش خوشه ای
تا به حال این همه تنوع گیاهی ندیده بودم. مرتضی میگفت که گیاهپزشکی از امریکا را یک هفته اینجا می گردانده و او گیاه جمع می کرده است
سرازیری بعضی جاها لیز بود و دخترا کمی اذیت می شدند ولی مرتضی انگار در پارک قدم می زند. خیس عرق شده بودم. لباسهایم برای این هوا زیاد بود
مرتضی می گفت که مسیر طولانی است وباید سریع برویم که می رفتیم و من به سرعت از گلها عکس می گرفتم
تا وقتی که صدایش را شنیدم. صدای ابشار
جلوتر از لای درختها دیدمش هرچه جلوتر می رفتیم بیشتر خودش را نشان می داد و سرانجام
ابشار هفت رنگ


که تا کمر در برف فرو رفته بود
پویان ابشار را که دید برگشت با چشمانی شگفت زده به من گفت: ممنون گیس طلا


انگار من درستش کرده بودم :)

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

یک روز عجیب



اقا هرچی گشتیم چشمه را پیاده نکردیم و از یه تراکتوری که رد می شد پرسیدیم واونم گفت که اشتباه اومدید.
خیط وخیس برگشتیم به مسیرسابق و خنده دار اینکه دخترها باید دوباره از رودخونه رد می شدن و با این بار شد سه بار
اون طرف رودخونه هیچ اثری از چشمه نبود. حالا تصور کنید پنج تا آدم علاف که سه دوره که از رودخونه رد شدن و خیس و خسته بدون چشمه نشستن سرجاده
پویان مرام گذاشت و حاضر شد به جستجو ادامه بده و بره سراغ مزرعه ای در آن دورها و بپرسه که پس این چشمه کجاست؟


ما هم کنار جاده حیرت ماشین های گذری را جلب میکردیم و به چتر دوست معصومه می خندیدم که در اثر باد برعکس شده بود و هیچ جوری درست نمی شد.


منم دیدم ماشین زیاد رد می شه و توجه زیاده گفتم تکدی گری کنم خرج سفر دربیاد که فایده ای نداشت. یارانه ها هدفمند کرده، وضع اقتصادی مردم خوب نیست
پویان آنقدر دورشد که نگرانش شدیم آخه تواین سفر خیلی دل مردم را می بُرد و افراد زیادی نظر بد بهش داشتن
خدا را شکر سالم برگشت وگفت چشمه تو یه دره ای، یه کوه ای، اون ور قله قافه
طبعا بی خیال چشمه شدیم و حالا مانده بودیم تا شب چه کنیم
من پیشنهاد می دادم به همان روستای تجن برویم که از دور زیبا و با صفا بود. دوست معصومه جیغش درآمد (آخه باید یه بار دیگه از رودخونه رد می شدیم) بیتا و معصومه هم پیشنهاد می دادن برگردیم هتل عباس(فکرکن؟ اینقدر خوش گذشته بود بهشون که این همه راه حاضر بودن برگردن)
حالا نظرات ما به کنار اصلا کسی ما را سوار نمی کرد. از آنجا که سرنوشت من به نحو مرموزی با وانت پیوند خورده یه وانتی ما را تا سر دوراهی به مجن رساند. آنجا هم یک پرایدی مهربان ما را سوار کرد
گمانم فامیلیش وکیلی بود. مرد جوان در مسیر مناطق زیبایی را معرفی می کرد که در تابستان به آنجا برویم. حقیقتا شاهرود شهر هفت قاره است ها
در راه من و پویان یواشکیِ گروه تبانی کردیم که به سمت ابر برویم و به صحبتهای راننده که میگفت روستای ابر خطرناک است برای ماندن توجهی نکنیم
بچه ها هم موافقت کردند و سر دوراهی پیاده شدیم. اولین ماشینی که برایش دست تکان دادیم ما را به روستای ابر برد. این مرد که اقای رضایی نام داشت و خواننده بود در شاهرود، خودش ابری از کار در امد . گفت که ما را به روستا می برد که هیچ، خانه ای هم برای شب ماندمان پیدا می کند. خوشحال و خندان بودیم که
آقا وارد روستا که شدیم ، صدای چند تا ترقه شنیدم. بعد در میدان شهر مردم را دیدم که جمع شده بودند و به گمان من ترقه بازی را نگاه میکردند. بعد یک آقایی را دیدم که به سمت ماشین ما می دوید. بعد یه سربازی را دیدم که با کلت پشت سر او می دوید و به او شلیک می کرد . بعد این دو نفر آمدند کنار ماشین ما و دومی با تیر زد تو باسن اولی
راننده می گفت: اینجا ابرنیست، شلمچه است!

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

به سوی چشمه هفت رنگ

بعد از خرید نهار و سیخ برای نهار! پیاده روی به سمت مقصد بعدی یعنی چشمه هفت رنگ را اغاز کردیم. راننده مهربانی به نام اقای اصغرزاده مسیر میان بری را به ما نشان داد که می توان زودتر به انجا رسید و خودش هم با پیکانش ما را تا ابتدای ان برد. ابتدای روستای که اسمش یادم رفته فکر کنم درخان گاه بود.
یک روستای به شدت شیک و سرسبز و کوچک که بیشتر از انکه خانه داشته باشد باغ داشت . به روی دیوار یکی از خانه ها برنامه آب باغها نوشته شده بود. اسامی افراد خیلی بامزه و روستایی بودند. در پیاده روی به سرچشمه ای رسیدیم که اب از ان می جوشید . بچه ها بطری ها را پر کردند و من هم یواشکی چند تا چاغاله از درختان چیدم و وقتی از باغها رد شدیم به دست بچه ها رساندم.
معصومه اصرار داشت که باید به ما خبر می دادی چون چیدن و خوردن حلال است و این بردن است که حرام است
حلال یا حرام خوشمزه ترین چاغاله هایی بودم که به عمرم خوردم.
بعد از ان مسیر دشت بود و افتاب و مزرعه. از مردی که بر سرباغش بود ادرس را پرسیدیم که گفت بعد از استخر. استخر گودالی بود که ان را پلاستیک عایق کرده بودند و حالا به اندازه یک استخر از اب پرشده بود به چه زیبایی اما دور تا دورش را سیم توری کشیده بودند و نمی دانم کلا به چه منظوری بود.
خسته و گرسنه بودیم و اندکی باران گرفت و برای استراحت به زیر درختان رفتیم که صاحبش امد و مچ ما را در حال چغاله چیدن گرفت. اما دعوا که نکرد هیچ گفت که بالکنی را در جلوتر برای ما باز کرده است و می توانیم بریم انجا غذا بخوریم و استراحت کنیم و هرکس هم مزاحم شد بگویم مهمان علی غریب هستیم و خودش هم رفت
به سمت جایی که می گفت رفتیم و منظورش از بالکن را فهمیدیم. خانه ای روستایی که یک اتاق در پایین داشت و یک اتاق در بالا و اتاق بالایی بالکنی داشت مسلط به باغ و رودخانه
کدام نویسنده بود که می گفت " من همیشه امید به کمک مردمان غریبه بستم"
خب انتظار دارید چه کنیم ؟ بر روی بالکونی زیبا ولو شدیم طبعا بیتا رفت تو اتاق بخوابد و پویان هم بساط اتش را به راه انداخت. ویلای زیبای ما حتی دستشویی هم داشت فقط نیمه اپن بود!
این بار پویان مشکل ترین اتشی بود که درست کرد. چوبها به دلیل باران نم داشتند و روشن نمی شدند. بعد از ان هم حجم زغال ایجاد شده برای کباب کردن مرغهایمان کم بود. اما کوتاه نیامد و ادامه داد.
من هم برایم اولین بار در عمرم جوجه سر سیخ زدم که بعدا فهمیدم کلی قاعده و قانون دارد و همینجوری یلخی نمی شود. و هی سیخ ها می چرخیدند روی اتش. تازه گوجه هم کباب کردیم و معصومه تراس را جارو زد و زیر باد و باران ملایم که می امد و می رفت و نهار خوردیم.
ابرهایی سیاهی در ان دورها بودند به پویان می گویم من از مادربزرگم ابرها را شناختم و می دانم این یکی با خود باران دارد بهتر است که زودتر راه بیفتیم و طبعا بیتا که خودش را برای چایی و خواب بعد از نهار اماده کرده بود کلی تلاشهای بی حاصل کرد که بمانیم و موفق نشد
این قسمت به بعد خنده دار بود. باید از رودخانه رد می شدیم و پویان با یک پرش رفت ان طرف و من که می دانستم سه تا دخترها نمی توانند بپرند مدام بالاتر رفتم تا قسمتی که اب باریک می شود را پیدا کنم که نتوانستم
منهم از یک جایی پریدم و حالا مانده بود ان سه تا
یعنی انقدر خندیدم که نزدیک بودم خودم را خیس کنم . انقدر دروغ گفتم و تشویق کردم و دادم زدم تا همه را به این طرف اب رسانیدم تازه هی پویان می پرید اون ور اب ومی پرید این ور اب تا وسایل اینها را بیاورد
خب وقتی بالاتر رفتم و دیدم که دوباره باید از رودخانه رد بشیم همانجا روی زمین نشستم و می خندیدم که الان وقتی بهشون بگم قیافشون چه شکلی می شه
دیگه داشت رسما باران شروع می شد و دخترها هرچه می توانستند نثار من کردند ولی دوباره پریدند از روی اب و من که عجیب مطمئن شده بودم یکی از انها در اب می افتد خودم را برای خندیدن اماده کرده بودم، نا امید شدم و تنها یک بطری اب بود که در مسیر رودخانه رفت
حالا دیگر به روستای تجن رسیده بودیم که معلوم بود روستای گردشگری است چون پر از اب بود و پر از ماشین و مردمی که برای تفریح امده بودند. از یکی از انها ادرس چشمه را پرسیدم و گفت پشت تپه و حالا که باران گرفته بود من سرانجام به ارزویم رسیدم
اخه شما نمی دونید که من یک پانچو زرد خوشرنگ خریده بودم وتمام سفر چشمم به اسمان بود تا ان را بپوشم و سرانجام پوشیدم و کری من و بیتا شروع شد. یادتون هست که تو سفر لاویج پانچو پوشیده بود و کنار دریاچه همه خیس شدیم. خلاصه کلی حال کردم از لباس نو خودم که متاسفانه بارون بند اومد! خیلی کم بود اما خب اینقدر بود که فیسم را داده باشم

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

مسیر سبز







قبل از طلوع آفتاب از سرفه های که نشان از سرماخوردگی در ابشار مجن می داد از خواب بیدارشدم. از کیسه خواب بیرون امدم و با لگد کردن پای بچه ها از الاچیق بیرون امدم. هنوز شفق نزده بود. از روی پل چوبی رد شدم و وسط جاده ایستادم.
در تاریک و روشن هوا شکوفه های باغی که الاچیقها در ان بودند را دیدم و هوای معطری که از ان سو می اید. تنها صدای جویبار بود و نسیم لحظه عجیبی بود
. دوباره به کیسه خواب برگشتم تا وقتی که پویان هم بیدار شد و بساط اتش را به راه انداخت. پتویی دور خودم پیچیدم و این آیین تکرار ناپذیر روشن کردن اتش را نگاه کردم. تا جایی که می شد تحمل کردم و وقتی دیدم خوش خوابها بیدار نمی شوند با داد و بیداد هر سه تایشان را بیدار کردم. عباس هم بساط صبحانه را برایمان راه انداخت
و چه صبحانه ای ...تخم مرغی که عباس از خانه شان درون باغ اورده بود با دونوع مربای جنگلی و نان تازه مجن و همان چایی های خوشمزه...
به سختی حقیقتا به سختی از الاچیق ها بیرون امدیم و عباس بابت این همه پذیرایی تنها 15 تومن از ما گرفت!تازه دوتا انتی بیوتیک هم به من و پویان دارد
شنگول بودیم و حالا می خواستیم همان راهی که در بالارفتن دیده بودیم ودلمان را برده بود در سرازیری برویم
بعد از ان تا روستای مجن تنها زیبایی بود و زیبایی. درختان سپیداری که با باد تکان می خورند. مزارع جو و باغهای پر شکوفه و جویباری با گلهای زرد در دو طرف ان. مدام برمی گشتم که منظره ای که پشت سر میگذاشتیم کم از روبرویی نداشت.
چشمه ای در راه که سیرابمان کرد و کشاورزانی که با بیلشان به سر کار می رفتند. پیرمردها سوار الاغ بودند و جوانها سوار موتور
ابرهایی که در اسمان می رقصید باعث می شدند که تنوع حیرت انگیزی از رنگ سبز روی درختها بپاشند
مسخره است که همه اش نگران بودم که مبادا به مجن برسیم قبل از اینکه من سیر شده باشیم که سرانجام رسیدیم
در روستای مجن دو تا مسجد بزرگ و یک امامزاده بود
طبعا اخری را انتخاب کردیم و داخلش شدیم و پویان را کنار کوله ها گذاشتیم
من امامزاده ها را دوست دارم. سکوت روحانی شان به من آرامش می دهد. بخصوص امامزاده های روستا که می دانم عموما ادمهای خوبی بودند که به مردم روستایشان کمک می کرده اند و همیشه بعد از مرگشان یک کسی پیدا می شود که خواب ببیند طرف امام زاده بوده است!
انجا ماندم و در خنکای سالنش دراز کشیدیم . پارچه های سبز با نسیمی که از لای در می امد می لرزیدند

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

هتل عباس پرستاره







از آبشار به سمت روستای مجن پیاده روی را اغاز کردیم وسراسر مسیر به بیتا می خندیدم که غصه دار بود که چایی نخورده راه افتادیم. در حین راه رفتن به فکر جایی بودیم که شب در انجا بمانیم ساختمان مهندسین سد که اقای عامری گفته بود شاید به ما جا بدهند بسته و خالی بود بنابراین باز به راه افتادیم.
در شکاف بین دو تپه درختانی دیده می شدند که مسیر را به سمت انها کج کردیم البته با اعتراض شدید بیتا خانم. در انجا بنه گاه با صفایی دیدیم با سرپناهی و جوی ابی و درختان سپیدار. طبعا بساط چایی را به راه انداختیم و بیتا فورا برای خوردن و خوابیدن اقدام کرد. به خدا من نمی دونم این دختر چرا همه سفرها پایه است .
در تردید ماندن در انجا بودم و در مسیر جویبار بالا رفتم که ببینم می شود شب انجا ماند یا نه . همچنان عطر گیاهان حس می شود و سایه های سپیدار زمین را راه راه کرده بود . وقت خوشی داشتیم که با امدن چند موتورسوار سیاهپوش بی خیال ماندن در انجا شدیم و به سرعت خود رابه سر جاده رساندیم.
در انجا با خانواده ای روبرو شدیم که تمام سبزه های کوه را کنده بودند و در کیسه های پلاستیک پشت ماشین ریخته بودند. سه نوع سبزی به ما نشان دادن که یکیش حقیقتا خوشمزه بود. یک گل بدبو هم چیده بودند که فقط یکی توانسته بودند پیدا کنند که می گفتند داروی خیلی خوبی است.
خیلی دلم می خواست تعارفی بزنند از سبزی ها که نزدند...
پیاده روی را در کنار جوبیار ادامه دادیم هوا تاریک می شد و خنک تر..نسیم ....
به یاد داشتم که وقت امدن قهوه خانه ای در مسیر دیده بودم. امیدوار بودم که قبل از تاریک شدن هوا به ان برسیم که رسیدم
یک پل چوبی ما را به چهار اتاقک چوبی می رساند که پسر جوان و به چشم برادری زیبایی به نام عباس صاحب ان بود. به سرعت یکی از اتاقک ها را اماده کرد و یک دستگاه چای برایمان اورد. به جای قوری از بطری های فلزی که سیاه از دود و ذغال شده بودند اورد و به جای استکان از پیاله های چینی استفاده می کرد.
یعنی می شود این همه زیبایی کنار هم و ان مزه چایی اش که عباس می گفت البالو است اخر عشق بود
انقدر صفا در چشمهای این عباس اقا بود که دانستیم شب امنی را انجا خواهیم گذراند. به دور درختها ریسه های رنگی کشیده بود و تمام شب ضبطش جواد یساری می خواند و بوی خوش قلیانهای همسایه هم بود. شام برایمان بال مرغ درست کرد و سفره را در اتاقک دیگری انداخت که درون ان یک درختچه هلو سبز شده بود.
من نفهمیدم که چطور بلعیدم ان غذای خوشمزه را با یک چای دیگرزغالی پشت سر ان
کیسه خوابها را در اتاقک پهن کردیم و دو سه تا پتو هم از عباس گرفتیم و با اطمینان به اینکه او هم شب در اتاقک بغلی می خوابد به درون کیسه خوابهای فرو رفتیم. صدای رودخانه بود و بادی که درختان را تکان می داد و نم بارانی که بویش می امد.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

آبشار مُجن



از یه جایی به بعد درختها و مزارع آمدند. هرچه به مجن نزدیکتر می شدیم. سرسبزی بیشتر می شد تا رسیدیم به انجا. روستایی که دیگر تبدیل به شهر کوچکی شده بود و یک روز تعطیل را می گذارند. اقای عامری نگه داشت تا برای نهار خرید کنیم و فاصله تا ابشار را بپرسیم که بقیه مسیر را پیاده برویم.
معلوم شد که 5 کیلومتری راه بود اما با نگاه به قیافه آن سه دختر که داشتند با لذت نان محلی می لمباندند و می گفتند که اول راه خودمان را خسته نکنیم دوزاری من و پویان افتاد که کار پیاده کردن انها خیلی هم ساده نیست.
از انجا تا خود ابشار ما گفتیم پیاده بشیم و انها نمی شدند. من مدام به اقای عامری فیس می دادم که به خدا ما تا روزی 20 تا هم می تونیم بریم اما اونا اصرار که مسیر برگشت را پیاده برویم.
هرچه منظره زیباتر می شد حرص من برای پیاده شدن شدیدتر که رسیدیم به ابشار
در ان نزدیکی اقای عامری از ماشینی که برمی گشت مسیر را پرسید که او گفت رسیدیم و عامری طاقت نیاورد با طنزی بامزه به راننده ان ماشین گفت اینا می خواستن پیاده بیان بالا هنوز سوار ماشینن
ترکیدیم از خنده که یک مثقال آبرو هم برای ما نگذاشتند این تنبل خانمها
پیاده شدیم و از اقای عامری مهربان که اصرار داشت هندوانه پشت ماشینش را به ما بدهد خداحافظی کردیم و به سمت ابشار دویدیم.
مانند این بود که کوه از وسط شکسته باشد و ما به درون ان وارد شدیم. فضای غار مانندی بود. تاریک و سرد و ابشار پر صدا و نه چندان بلندی بود که سرمایش غیر قابل تحمل بود. یعنی زمانی که پابرهنه در اب می رفتیم تا به ابشار برسیم از سرمای ان فریاد می زدیم. اصلا فکر به زیر اب رفتن حتی به مخیله ام هم خطور نکرد. جیغ زدیم و عکس گرفتیم و خیس بیرون امدیم.
برای مدتی هیچ حسی در انگشتان پایم نبود.
دو سه ماشین مسافر هم بودند که خوشبختانه اتشی هم روشن کرده بودند. سیب زمینی ها را در ان انداختیم و دوغ را در اب سرد گذاشتیم. یکی از دخترها از پیرمرد های همسایه استفاده ابزاری کرد و سیخی گرفت و سوسیس ها را روی اتش کباب کردیم و با گوجه فرنگی و نان خوشمزه مجن خوردیم. چسبید چسبیدنی
تا بچه ها چایی را به راه بیندازند با دوربین به بالای تپه رفتم تا کوهستان روبرو را ببینم. همانجا نشستم. هوا عطرالود بود. گیاهانی که من شناختم شنگ بود و کنگر و گل بنفشه و اویشن، درختان توسکا هم پراکنده بودند. و اسمانی غیرعادی ابی با ابرهای سفید و کوهستانی که لابلای ان هنوز پر از برف بود..

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

روز اول . قطار تهران- شاهرود


واسه خودم رفتم ایستگاه راه اهن و 5 تا بلیط به اسامی مختلف خریدم. بعد اومدم خونه و به موبایلم نگاه کردم و چند تا اسمو انتخاب کردم که به عنوان همسفر با خودم ببرم. و مهمترین اون طبعا فردین بود. اخر شب فردین زنگ زد که فیلمبرداری داره و نمی یاد در نتیجه معصومه(سفر ترکیه که یادتون هست) یکی از دوستاشو اورد و با اون دو تا و بیتا(همون که همیشه خوابش می یاد و گشنه شه و جیش داره ن) و پویان که بار اولش با ما می اومد، تکمیل شدیم
صبح تو ایستگاه راه اهن یک یک بچه ها اومدم . معصومه نزدیک بود که جا بمونه . طبق معمول کارت بیتا که کارمند راه آهنه را رو گذاشتیم تا متصدی نفهمه که هیچکس اسمش به بلیطش نمی خوره و رفتیم داخل.
کوپه اتوبوسی بود و پویان جدا افتاده بود و من احساس گناه داشتم که خودش خیالم را راحت کرد که نگران خوش گذشتن به او نباشم. گپ و گفت شروع شد طبعا. خوردنی ها یک یک بیرون اومد و قطار هم مدام به قول معصومه تو راه پنچر می کرد
همسفرهای مختلفی داشتیم که در ایستگاهها پیاده و سوار می شدند و یکیش پسر جوان مشکی پوشی بود که اندکی اختلال حواس داشت و وقتی فهمید گردشگر هستیم اصرار اصرار که به جای شاهرود بریم دامغان که کلی قشنگه و با همان زبان الکن خودش تمامی جاذبه های جهانگردی دامغان و حومه را با ما معرفی کرد و انقدر که حقیقتش به ذهنم رسید که یک سری هم به انجا بزنیم !
پیرمرد بنایی بود که همان موقع ورود به کوپه توجه ام را جلب کرده بودند. پیرمرد با کت و شلوار به شدت نونوار و دو سایز بزرگترش و ان پوست افتاب و باد وباران خورده و دستهایی چون تنه درختان... منم که کلا نوستالژی پیرمردها را دارم و فورا یاد اقا بزرگ بیفتم و عر بزنم.
همسرش خانم غلامی که اصالتا از جاجرم بود و درگرمسار زندگی می کرد هم صحبت به شدت شیرینی بود. با لهجه زیبایش از گرمسار می گفت و گرانی و از پسرانش که درس می خواندند و پسری که اختلال حواس داشت. می گفت که در دوران دبیرستان مربی پروروشی انقدر ذهن پسر را از امام زمان و قیامت و وحشت از جهنم پر کرده که پسر دیوانه شده و فکر می کند ظهور نزدیک است و اینا
زن با ان لهجه زیبایش می گفت. دین و ایمون که تو مدرسه نباید یاد بدن، من بچه ام فرستادم درس بخونه تو مدرسه . خودم اینقدر مسلمون هستم که مسلمونی یادش بدم
از بی توجهی به گرمسار میگفت که ریس جمهور به خاطر اینکه نگن شهر خودشه به اون نمی رسه
از یارانه ها شاکی بود که مگه مردم گدان که بهشون پول می دن . خب کارخونه بسازن پسرهای من برم توش کار کنن
جالب اینکه در فعالیت های خیریه شهرشان هم فعال بود . می گفت : مگه ادم چند سال زنده است ، کم فرصت داره به دیگران کمک کنه
درک این زن بیسواد از دنیاییش برایم حیرت انگیز بود.
ظهر بود که به شاهرود رسیدیم. کوکو سبزی های معصومه انقدر بود که نگه مان دارد تا به نهار برسیم.
در ایستگاه شاهرود سراغ تاکسیرانی انجا رفتیم و مدیر اژانس اقای داور پناه همکاری کرد که همه مان را در یک پژو جا بدهد و به مجن برساند.
راننده اقای عامریان بود . مردی به شدت دوست داشتنی که در مسیر تا مجن اطلا عات مفیدی داد. از شاهرود که خارج شدیم . پنجره کنار من به مونتیوری تبدیل شدم که شروع به نمایش زیبایی ها کرد.
زمینهای بدون درخت با پوشش اندکی از سبزی کمرنگ چمنها با قهوه ای ملایم خاک و اسمان ابی ابی با ابرهای سفید سفید
چقدر دلم تنگ شده برای این رنگها ..

نفسم بعد از ماه ها باز شد

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

آیکون اه و سرتکان دادن از روی افسوس

رفتم سونوگرافی می گه دکترمون مَرده، خانمها را قبول نمیکنیم

.

.

.

.

.

.

.

تبصره: دارم اخر هفته می رم شاهرود برای دیدن دشت شقایقهای کالپوش.کسی اطلاعاتی برای محل خواب در ان حوالی دارد؟

میامی و حسین اباد کالپوش و اینا



۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

سرباز میهن

دوستم یه پسر داره به شدت دخترباز... حالا همین پسره رفته سربازی و الان افتاده تو یه کیوسک نگهبانی مرکز شهر .

مامانه رفته بهش میگه :حالا تو اینجا دقیقا چی کار می کنی؟

میگه: حفاظت از نوامیس مردم

مامانه خیلی جدی می گه :این جمله یعنی گوشتو دادن دست گربه دیگه؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...