۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷


یه کتاب می خواستم که تو کتابخونه دانشکده هنر دانشگاه شاهد بود ..دم در یه چادر دادن سرم کنم که پاره و پر از لکه های رنگ بود

۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

- خانم دکترتمام کارهایی که گفتید انجام دادم و دیگه جلوگیری نکردم اما هنوزحامله نشدم ...
- اول همسرت باید آزمایش بده ...مطمئن که شدیم مشکل از اون نیست آزمایشات مربوط به تو رو شروع می کنیم
- بله گفته بودید بهش گفتم اما اون حاضر نیست آزمایش بده
- خب پس چرامی خوای از مرد به این بی شعوری بچه دار بشی؟
- ؟!!!

۸ اردیبهشت ۱۳۸۷


دو دست لیوان با رنگهای مختلف برای تو و خواهرت خریدم کدومو می خوای؟
-چه رنگی هستند؟
- یکی نارنجی با گلهای سفید یکی صورتی با گلهای زرد
- اون سبزه رومی خوام که گلهای آبی داره
-؟!!!
(شناختینش که ...دختر خاله بود)

۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

سخنران اول گفت که این دوصفت زنبارگی و شرابخواره گی که به ابن سینا نسبت می دهند کذب محض است واو مسلمان بسیار معتقدی بوده است
سخنران دوم اومد وگفت: ابن سینا همه اش دو تا صفت خوب داشت که شما اونم از گرفتید؟!!!

۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

- تو این سایته معلوم شد که من تو زندگی قبلی ام یه زنی از قرن 16 بودم...نمی دونم تو این 5 قرن کجا بودم...

- 5 قرن فرصت داشتی آدم بشی ...اون وقت ببین چی شدی
-!!!

۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

تو این فرهنگسرا که هستم پیش دبستانی هم دارن...منم بعضی وقتا می رم سر کلاسشون عشق وحال با این بچه ها ...امروز درس مشاغل داشتن و بچه ها شغل پدرها ومادر ها را می گفتن و دو تا مربی جوان وجذاب شغلها را توضیح می دادن تا رسید به مژده ...مژده دختربچه ای به شدت زشت وبامزه است نصف صورت به بالا ابرو است و بقیه صورت هم اندازه نخود با دندونهای نصفه نیمه و نوک زبونی حرف زدن...مژده در حالی که بادستاش به صورت وبازو و شکمش اشاره می کردمی گفت:
سانوم بابای ما ساله می سنه اسمارو تنسونو بدنسونو صورتسونو می سوره می سارتسون تو ساله
یکی از مربی ها که زودتر از ما فهمید دخترک چی می گه سرشو گذاشت رو میز و شانه هاش از خنده تکان می خورد...من و مربی دوم قضیه را نگرفته بودیم و مربیه گیج میگفت : اره بچه ها... بابای مژده فکر کنم توشهر داری کار می کنه
اما مژده همچنان اصرار داشت: نه سانوم بابا ی ما اسمارو تنسونو بدنسونو صورتسونو می سوره می سارتسون تو ساله
حالادیگه بچه ها هم یه چیزهایی فهمیده بودن و می پرسیدن :خانم باباش آدمارو چال می کنه؟
حالا دیگه من ودومی هم دوزاری مون افتاد ...
سی ثانیه ای در این وضعیت فاجعه گذشت وصدای در زدن امد..مربی دوم خوشحال از راه نجات رفت در وباز کرد و ناگهان یکه ای خورد و در رادوباره بست ...به در اشاره کرده وبه من فهماندکه پشت در پدر مژده است
حالا تصور کنید سه تا معلم با 30 تا بچه(و به خصوص مژده) که نباید بفهمن مرده شور بودن شغل خنده دار(ودردناکی) است وپشت در یکی از انها دنبال دخترکش آمده است....و هیچکس نمی توانست در را برایش باز کند...گروتسک

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷


در بازگشت از فرهنگسرا رفتم به آن خیابان عزیز...میدان شوش راسته بلور فروشان... انقدر توی رنگ و نور چرخیدم از زیبایی فرم و انحنا ی چوب ها و شیشه ها لذت بردم تا سرانجام دو دست لیوان خریدم :یکی چاق و قد بلند با توپ های رنگی قرمز و نارنجی روی ان و دومی باریک و نازک سبز رنگ با گلهای سفید در انتها یش ...هزار بار جای آنان را در دکور کابینت عوض کردم...حالا روبروی من هستند و از دیدنشان خستگی پاهایم در می رود... حالا فقط تصور کنید
خوردن آب پرتقال تازه ای که خودم گرفتم با رنگ نارنجی توی لیوانی که دورش پر از رنگ قرمز وزرده
اخه مگه می شه آدم اینقدر خوشبخت با شه

۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

آخر شب رفتم تو اتاق دیدم تمام مدت سوتین صاحبخانه رو میز کامپیوترش بود....حالا فهمیدم چرا هر مهمونی که می رفت تواتاق میزبان کت یا مانتوشو بذاره، بیرون که می اومد لبخند عجیبی رو لبش بود...

۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

- نیم ساعت رفتم اسکی روی آب ولی فقط ده دقیقه آخرش خوب بود
-چرا؟
-آخه بیست دقیقه اول که همش اسکی زیر آب بود...

۳۱ فروردین ۱۳۸۷

داشتیم فیلمی نگاه می کردیم که میز رستوران چرخان بود و مردم از غذاهای در حال حرکت انتخاب می کردن، خواهرک باهیجان می گه:چه جالب هرچی لازم داری می ره...
می گم: منظورت اینه که هر چی لازم داری می یاد؟
ادای گریه را در می آورد و می گه :شماچرا منو تحقیر می کنید؟ خب وقتی می ره بعد دوباره می یاد...

۳۰ فروردین ۱۳۸۷

تلوزیون نشست تخصصی "مطالعات زنان" را نشان می دهد . تعداد فراوانی زن به شدت چادری دور میز کنفرانس نشسته اند اما تنها سخنران یک مرد روحانی است.

نمی دونم چرا یاد کلیپ های اندی افتادم ...یک مرد با یک عالمه زن دورش...

۲۹ فروردین ۱۳۸۷


فیلم تمام شده اما مامان هنوز وسط عینکش را با انگشت نگه داشته رو چشمش ...آخه هر دو دسته عینکش شکسته
با خواهرک به این کارش می خندیدم اونم برامون آواز می خونه: به من نخند یه روز دلت دل به کسی می بنده...

۲۸ فروردین ۱۳۸۷

یه شربت ضد انگل هست که رنگ و غلظتش عین خونه و به درد فیلمبرداری خیلی می خوره...به مدیر تولید گفتن که که سریع بره بخره ...رفت و اومد و گفت:
شربتشو نداشتن به جاش قرص ضد انگل را گرفتم

!!!

۲۷ فروردین ۱۳۸۷


- ممنون سارا.. این مدلی که برام زدی اسمش چیه؟
- لیلا فروهر جدید... سشوار بکشم برات؟
- لیلا فروهر؟!!!! ... کچلم کن لطفا...

۲۶ فروردین ۱۳۸۷

- یه فیلم ایرانی معرفی کن که توش یه جنون با حال باشه
- طلسم؟
- نه اون نه ... باید جنونش گاوی تر باشه...
- گاو!!!
- خودشه....ممنون

۲۵ فروردین ۱۳۸۷

از دفتر همایش تماس گرفتند و گفتند که مقاله ام (همون که درباره شاهنامه بود)به شرط تصحیح توی همایش پذیرفته شده... فرستادن منو پیش یه داور که ایرادات مقاله را گرفته بود و حالا می خواست به اطلاع من برسونه ...با کمی استرس رفتم خدمت داور که گنده تر از اون در عرصه این قسمت هنر نداریم ...
دکتر گفتن:

-مقاله ات خیلی ایراد داره باید تصحیحش کنی تا چاپ بشه.
- موارد را بفرمائید تا من یادداشت کنم...
- هیچی ...اگه طولانیه کمش کن...اگر مختصره بهش اضافه کن...

- !!!!

همین و تمام ... و من کور شوم اگه دروغ بگم...

۲۴ فروردین ۱۳۸۷

این دوتا سریال شهریار و قریب چقدر خوب تفاوت دو تا آدم اصیل و تقلبی را نشان می دهند...
البته منظورم آن دو تا نیست... این دو تاست: کیانوش عیاری وکمال تبریزی

۲۳ فروردین ۱۳۸۷

غزل وعرفان می رن کلاس زبان ...دو تا بچه 5 ساله ،غزل 19 شده عرفان 17 . غزل عر می زنه که چرا بیست نشده ...همه دارن به غزل دلداری می دن که 19 هم داداش بیسته و نگران نباش وفلان و بیسار
عرفان فقط گوش می دهد. از عرفان می پرسم: زبان چند شدی؟ با بی خیالی رد می شود و می گوید: فکر کنم... خواهرشو آوردم..

۲۲ فروردین ۱۳۸۷

پلیز


دیشب دیدید شبکه چهار یه تئاتر تلوزیونی گذاشت مال مرکز اصفهان؟ آقا کف کردیم... فقط نفهمیدم کارگردان و نویسنده کی بود... هر کی می دونه خبر بده ... اجرش با شکسپیر ....بدجوری جاپای بیضایی عزیز مشاهده می شد...

۲۰ فروردین ۱۳۸۷


من جواد ترین شلوار دنیا را خریدم. رنگش همون آبی دهاتیه است و روی آن گلدوزی شده و وسط گلدوزی ها یک پروانه قرمز هست...(صبر کنید هنوز تموم نشده)...پاچه اش بر می گرده و روی برگردونش با پولک صورتی نوشته لاو ...اوهوق

...هی می رم تو کمد بهش نگاه می کنم ومی خندم...چراخریدمش؟

۱۶ فروردین ۱۳۸۷

مثل همیشه عصرهای جمعه...یاد نوجوانی ناشادم می افتم...یاد آن سالهای بد ...سالهایی که در روز قبرستان پنج شنبه ها و روز ملاقات زندان چهارشنبه ها گذشت...یاد حیاطی که آب پاشی می کردم و گلهای یاسی که برای روی قبر می چیدم... و رویای زورو که مرا از همه رنجها نجات خواهد دارد...

۱۴ فروردین ۱۳۸۷

کجاست مشکل؟

خوب نیستم ...من زمانی که مردانی از جنس حیوانات از من درخواستهای جن سی دارند چندان ناراحت نمی شوم، می دانم که چگونه آنان را ادب کنم و انتظاری بیش از این هم از آنان ندارم ..اما زمان که مردانی از نوع دیگر، آنانی که برایشان احترام قائلم و درک و شعوری بالا برایشان تصور می کنم ... چنین درخواستهای دارند.... فورا دچار غمی سنگین می شوم که... اشتباه من کجا بوده است؟...چه رفتاری باعث چنین سو تفاهمی شده است؟..می دانم که رفتاری شاد و پر خنده دارم و بدنی گویا...اما گمان می کنم که باید حداقل این مردان باهوش مرزهایم را شناخته باشند...همیشه بعد از چنین برخوردهایی برای مدتی نسبت به تمامی رفتارهایم دچار تردید می شوم ...محدود می کنم خودم را و بدنم را و حتی آرایش ، لباس و نگاهم را ...و از یک احساس گناه دردناک رنج می برم ...تا مدتی بعد که فراموش می کنم و دوباره می خندم ...
اما منهم به ان اصل روانشناسی اعتقاد دارم که زمانی که اتفاقات مشابه برای شخص رخ می دهد نشاندهنده یک الگوی رفتاری تکراری در خود فرد است...مشکل این است که من نمی دانم مشکل در کدام رفتارم است که باعث می شود مدام این چنین جسم وروحم آزار ببیند...

۱۳ فروردین ۱۳۸۷

فرافکنی

لیست کارهای انجام شده در روز سیزده بدر:
حمام بردن تمام گلدانهایم (آخیییییی)
چیدن آنها در راه پله(تا چش همسایه شلخ ته طبقه پایینی دراد)
تمیز کردن جاکفشی(بالاخره دلم اومد و فقط یکی از کفشامو درو انداختم که بعد فورا پشیمون شدم اخه من فتیش کفش دارم)
شستن دیوارها وکف آشپزخانه(پشت یخچال ماجرای عدسی پارسال هنوز بود)
نصب پرده آشپزخانه (با وجودی که شستمش جای سوختگی اش مشخصه)
تغییر دکوارسیون آشپزخانه(جای گاز و یخچال را عوض کردم)
نصب لوستر آشپزخانه(تو کوچه یه سطل چوبی پیدا کردم تبدیلش کردم به لوستر)
جارو زدن کل خانه(جارو برقی ندارم با جارو شارژی که سیم برق هم داره این کارو انجام میدهم...به سختی)
دستمال کشیدن(در غیاب من تهران توفان شده؟)
الان تازه ساعت 11 و 38 دقیقه است تلوزیون داره موش آشپز نشون می ده،اه راستی ناهار چی درس کنم؟
مدتی بعد...
موش اشپز معرکه بود..در ادامه من مخزن زیر ظرفشویی را باز کردم و همه لوله ها و زانوی هایش راشستم اما بعد یادم نیومد چه جوری بود ..حالا یه مدلی وصلش کردم اما یه زانویی و یه واشر اضافه آوردم
برای اولین بار در عمرم ماهی پاک کردم حالا می فهمم چرا بعضی ها گیاهخوارن...احساس بدی بود به خصوص وقتی چشمش را در می آوردم...به نظرم همه پولک هایش را گرفته بودم اما وقتی داشتم می دوختمش(آخه ماهی شکم پر درست کردم) هی پولک می اومد سر سوزن
ساعت دو و نیم خوردن ناهار و تلوزیون(وودی الن را هیچوقت دوست نداشتم)
شستن آون ( با گاز پاک کن امتحان کنید برق می افته)
نصب لوستر اتاق( لامپ سوخته بود درش اوردم دوباره وصلش کردم اما کاغذ دورش پاره شد وبعد که لامپ روشن شد سوخت)
شستن لباسها(این علمیات هنوز به اتمام نرسیده گذاشتم بوخوسن)
درست کردن در کابینت اشپزخانه که از جا در امده بود(فقط به یه پیچ بند بوده)
گرفتن ناخنها و پاک کردن لاک(فردا باید رفت سر درس و مشق)
آب شنگولی و سیگار و تخمه(بدون شرح)
آماده کردن وسایل نظافت راهرو(فردا کارگر می یاد یادم رفت براش دستکش و وایتکس بخرم)
حمام رفتن( مرده شور پکیج را ببرن... باید با همسایه بالایی هماهنگ کنم با هم نریم حمام)
خواب ،چند تا تلفن وحالا وب گردی...تازه ساعت هشته ومن دیگه مجبورم انجامش بدم:
خلاصه کردن کتاب بتهای ذهنی و خاطره ازلی نوشته داریوش شایگان
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...