به خاطر مناظر ديروز بچه ها اين صبح را زودتر بلند شدند كه به پياده روي صبحگاهي برسند. از همان جايي شروع كرديم كه ديروز تمام كرده بوديم. باد مي آمد و سرماي دلچسبي كه به زير لباسهاي مي خزيد
هوا چون شيشه بود نازك و لطيف و خنك
بر روي تپه اي گوسفندان از آغل بيرون زده بودند و تصاويري ايجاد مي كردند مانند بچه هاي مدرسه آلپ
بالاتر درختهاي تمام شده بودند و تنها چمن سبز يك دستي روي نوك كوه را پوشانده بود. گوسفندها در مسيرهاي از پيش تعييين شده خطي سفيد بر زمين سبز ايجاد مي كردند و در روبرو كوه رنگيني بود كه سر به ابرها مي سايد
پيرمرد چوپان نام و نسبمان را پرسيد و به من مي گفت كه از قيافه ات معلوم است كه معلمي !
پيرمرد گفت كه با اولين برف به پايين كوه خواهند رفت . مي گفت كه سود گوسفند از بز بيشتر است و خواهرك به من اطلاع داد كه قوم هاي زيادي از بين رفتند كه در كشفيات باستان شناسي متوجه شدند كه تنها حيوان اهلي انان بز بوده است كه گياه را از ريشه مي كند و در چند سال باعث از بين رفتن پوشش گياهي و در نتيجه قحطي مي شود(نمي دانستم خداييش)
به سمت نوك تپه بالا رفتيم جايي كه تنها اسمان ابي بود و زمين سبز
بازگشتیم و اینبار ان سینی ناهار پربرکت را بر تختی که بیرون کلبه مسلط به دره بود ، خوردیم و همانجا نشستیم
ابرها به تدریج از پایین دره بالا می امدند. بین درختهای می خزیدند و آنها را در خود فرو می بردند. برایم درک این تصاویر که لحظه به لحظه شکلی دیگر گون داشت، بسیار مشکل بود.
هر سه تایی فرو رفته درکیسه خوابهایمان به منظره پایین پایمان خیره شده بودیم و سعی می کردیم که درختی طلایی را نشانه کنیم و غرق شدنش در حجم بی شکل خیره کننده را تماشا کنیم...
به عمرم این فرصت را نداشتم که فنجانی طلایی را ببینم که با خامه ای از ابرهای سپید پر می شود
و مانند هميشه مادرم- مادر زمين- به من يادآوري كرد كه مرا بيش از ديگر دخترانش دوست دارد