۱۰ خرداد ۱۳۸۶

با احتیاط چسی در کنید

-گیس طلا خانم من می خوام بزرگ شدم مثل شما بشم...شما خیلی درس می خوندی؟
-نه بابا من اصلا سر کلاسا نمی رفتم
-خوب تو خونه زیاد می خونی؟
-نه... من هرچی یاد می گرفتم سر کلاس بود تو خونه چیزی نمی خوندم
-شما که گفتی سر کلاس نمی رفتی؟
-!!!!

۸ خرداد ۱۳۸۶

دارم مشقامو می نویسم سرمو گذاشتم رو میز و رفتم تو هپروت ..سرمو بلند کردم باور می کنید ؟دو تا قمری لب پنجره اتاق نشسته بودن یه مدت به من نگاه کردن بعد.....الان پرواز کردن اومدن تو اتاق!!! می ترسم سر برگردونم بترسن....برگشتم...دو تائی بالای یخچال نشستن!!!وای چی کار کنم ...دارم از ذوق می میرم...ما تو شیراز قمری را خیلی خوش یمن می دونیم....رفتن بالای کابیت اشپزخونه دارن تلوزیون نگاه می کنن!!!....اونام مثل من کلینت ایستوود دوست دارن ....دارن واسش بقبقو می کنن

۷ خرداد ۱۳۸۶

گلاب بروتون روم به دیوار جانم داره به صورت مایع از بالا و پایینم در می ره....
دیشب دو نصف شب رفتم تو خیابون دنبال بیمارستان...دو تا جی جی را دیدم که با دو تا اقای جذاب رفتن تو یه باغ همسایه ما...با حیرت به من نگاه می کردند که با مقنعه و صندل دولا دولا راه می رفتم..تو بیمارستان یه زن هم نبود که امپول های مرا بزند و من خودم به ان انترن های دستپاچه پیشنهاد دادم که خودشان این کار را بکنند که استقبال گرمی از این پیشنهاد شد...من وقتی مریض می شم چنان دچار وحشت و تنهایی می شم که حتی اگه احمدی نژاد هم بهم پیشنها د ازدواج بده قبول می کنم

۶ خرداد ۱۳۸۶

یا گوساله یا...

- می بینید چه جوری سبقت گرفت؟ توجه کردید توی رانندگی مردم ایران گوساله ان!
- بله ....شما درست می فرمائید...یه تعدادیشون گوساله ان ...یه عده اشون هم مادر جنده ان
- !!!!!!

۵ خرداد ۱۳۸۶

جن مقدس

موبایلش رو گذاشته بود به جای زنگ ساعت ،قران پخش کنه..گوشی تو اتاق دخترا جا مونده بود و زنگ زد...
نصف شب همه پریدن بیرون جیغ می زدن: جن..جن..
اخه من نمی دونم اون کدوم جنه که قران می خونه؟!!!

۴ خرداد ۱۳۸۶

روانشناسه تو سخنرانی اش تو دانشگاه گفت که برای گرفتن یه خواسته کوچک باید اول یه درخواست بزرگ مطرح کرد وقتی اونو جواب ندادن دچار احساس گناه می شن به دومی جواب مثبت می دن...حالا تو خوابگاه این دیالوگ ها رد و بدل می شه
-ماشین داداشتو می دی برای عروسی خواهرم گل بزنیم
-نه
- پس یه قاشق روغن بده!!!

۳ خرداد ۱۳۸۶

برای گرفتن اون زمین که گفتم چسان فسان کردم و با روژلب قرمز خون خری رفتم به ادرسی که داشتم و.... از وحشت سکته کردم ...اونجا یه پادگان نظامی بود!!!
زمانی که وارد اتاق انتظار شدم سکوتی همه جا را فرا گرفت من بین سربازانانی بودم که گمان می کنم مدت طولانی زن ندیده بودند در پادگانشان ان هم با لبهای با این قرمزی...روی تنها صندلی وجود نشستم و از ترس دچار تهوع شده بودم....مسئول می خواست به سرعت مرا از انجا بیرون کند اما تلفن کسی که من با او کار داشتم اشغال بود....
سرانجام مرا به دو دژبان همراه به داخل فرستاد فکر می کنم احتمال اینکه من بین راه مفقود شوم وجود داشت!
به دفتر شخص خطرناک رسیدم و تمام جملاتی که یک وکیل یادم داده بود مرور کردم و وارد شدم ...پیرمرد از دیدن من سکته کرد...وحشتزده به همه می گفت که من دختر فلانی هستم و به او هیچ ربطی ندارم....گویا همان موقع عده ای برای بازدید می امدند و او نمی خواست ان فرماندهان ریشو مرا با این قیافه انجا ببیند...او تمام کارهایی را که سالها بود انجام نمی دادند در عرض چند دقیقه انجام داد و سند زمین را به من دارد و مرا که با ظرافت در حال خوردن چای بودم از انجا بیرون کرد....
من در حالی که به تمامی سربازانی که دیدم لبخند های عاشقانه ای زدم با سند از انجا بیرون امدم بودن اینکه یکی از ان جملات مشکل قضایی را بر زبان بیاورم...زنده باد روژلب قرمز خون خری....

۱ خرداد ۱۳۸۶

ولی خسته است

-خسته ام
- چرا
- رفتم مهمونی
-خب
-بعد رفتم استخر
-خب
-بعد رفتم عرق خوری
-خب
-بعد رفتم سر کار...هیچ کار نبود… بی کار گشتم
-خب
-رفتم کلاس زبان نمره امتحان را داد... نمره اول شده بودم
-خب
-الان امدم خونه یه عدس پلو چرب با گردو کشمش خوردم
-خب
- خسته ام...
- برو بمیر... پرنس چارلز هم اینطوری زندگی نمی کنه که تومی کنی..بدبخت!!!
- ولی من خسته ام...

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

پایان

دیشب دوستم اومد خونه ام....تمام شب کابوس دیدم...دوستم زن زیبایی است. از ان زنهای ظریف و لاغر با چشمهای روشن و لبهای غنچه...17 سالگی ازدواج کرده و دو تا بچه داره و الان داره طلاق می گیره...شوهرش به کراک معتاده و بیکار...دوستم در خانه پدرش زندگی می کنه و دو تا بچه ها هم با او هستند و او با خیاطی خرج انها را می دهد..
دیشب امده بود و می گفت که دیگر نمی تواند خیاطی کند کمر و گردنش داغون شده ...برایم از پیشنهاد هایی گفت که وکیلش قاضی و رئیس کلانتری و دکتر دندانپزشکش و ...به او داده اند...اکنون از من سئوال می کرد که چکار کند...اگر نتواند بچه ها را خرج دهد مجبور است انها را به دست مادر شوهر سفاک بدهد...دخترش نوجوان است 16 ساله با ارایش شدید و پر از حساسیت های بلوغ ..پسرش 14 ساله و در خطر اعتیاد... 180 هزار تومان پول تلفن را نداده بود و تا 72 ساعت دیگر قطع می شود. تلفن را برای کارهای دادگاهی نیاز دارد...اقساط خانه پدری عقب افتاده ...خانه ای که به علت وام شوهرش گرو بانک است و او باید پرداخت کند .ماهی 200هزار تومان...پدرش این توانایی را ندارد و اگر نکند خانه پدری از دست می رود...خانواده شوهر پولدار هستند اما پسرشان را نمی خواهند و به اومی گویند که اگر از شوهر نگهداری کند ماهی 250 هزار تومن به اومی دهند ...برای خرج یک خانواده 4 نفری!!!شوهری که خطر دارد انها را بکشد ...
اکنون مردی برای او یک چک 700 هزار تومانی کشیده است و از من می پرسد چه کند؟ وسوسه نشده به ان به عنوان یک راه حل نگاه می کند...
لب گود نمی توان گفت که باید بمیری اما گوهر عفت خود را حفظ کنی ..حالم از این حرفها به هم می خورد....
به او گفتم اگر می تواند پول را بگیرد و طرف را دودر کند ...اگر ادرسی از او ندارد و نمی تواند پیدایش کند ...ومی دانم چقدر احمقانه بود...گفتم یه پسر پولدار احمق پیدا کند و فقط با او باشد ...گفت خودت پیدا کردی که از من انتظار داری؟....
به او گفتم که فالگیری راه بیندازد همیشه برای من فالهای بامزه ای می گیرد...گفتم که در امد خوبی دارد و من خودم برایش مشتری پیدا می کنم....و رفت...
تا کی مقاومت خواهد کرد....

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶

قال امیر

- گیس طلا
- بله
- تنها نمون تنهایی خیلی سخته
- اره
- بخصوص واسه شما خانمها باز ما مردا یه کاریش می کنیم
- اره راس می گی
- حتما ازدواج کن گیس طلا
- باشه حتما
- زن من می شی؟
- !!!

شستن چشم

اعصابم خرد می شد زمانی که صدای توپ بازی ،داد و بیداد و گریه هاشونو می شنیدم. اون هم دروقتی که خسته از سرکار می اومدم تا بخوابم. از مادرشون متنقر بودم که می ذاره اونا همیشه تو کوچه باشن و ناراحت که چرا اینجا خونه گرفتم....دیروز وقتی اومدم تو کوچه برای اولین بار دیدمشون ...دو تا پسر ها عینک گردی به چشم داشتند و اون یکی دختری بود با بازوهای نرم ونازک و شمشیر های پلاستیکی تو دستشون بود ... وقتی من رد شدم گفتن سلام ...
الان عشقک های من دارن تو کوچه بازی می کنن و در حالی که می نویسم گفتگوهای دلپذیر انها راهم دنبال می کنم

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۶

همدردی با زائو

برای اولین بار رفتم یه جلسه دفاع دکترا ...اول که دچار وحشت شده بودم انگار من باید حرف بزنم...بعد که طرف شروع کرد و ادبیات تطبیقی کار کرده بود که من خیلی دوستش دارم..جالب حضور یک استاد بیسواد بود که مرا کشت با چرت و پرت هایی که گفت...انچه که بیشتر شرمنده ام می کرد این بود که اون تو فوق لیسانس استاد راهنمای من بود .. جالب حضور همسرآقای دانشجو بود که 6 روز بود زاییده بود و اومده بود جلسه شوهرش و یه خانم کارمند خل دانشکده مون شرف براش نمی ذاشت:که وای من می دونم چقدر الان سختشه ... نه رو این صندلی نشینه.. کوتاهه...چطور سوار تاکسی شدی و پیاده شدی...
فکر کنم همه داشتن به جای بخیه فکر می کردن...
من همیشه ارایش می کنم و به شدت در مورد انچه که استفاده می کنم بی توجه ام اما تازگی ها دانشجویان دختر به من گیر می دهند که مارک لوازم ارایشم چیست که من نمی دانم !حتی یکیشون گفت که فرمژه ام بد است چون مژه ام را شکسته است!!!!! من بدبخت گدا به خاطر حرف مردم رفتم بیست هزار تومان دادم فقط واسه یه ریمل گاش و پنکیک و روژلب اتود...می شد باش یه فلاش مموری 1 گیگ خرید که به شدت لازم دارم!

سوال

بچه های کلاس زبان اومدن خونه من تا با هم انگلیسی حرف بزنیم ..همه می گفتند که خونه من خیلی قشنگه ..خیلی ارامش بخشه و دکور قشنگی داره و من به مبلها ی کهنه و صندلی های پلاستیک ام نگاه می کردم و فکر می کردم ...قیافه شون شبیه دروغگو ها نبود واقعا تحت تاثیر بود ن اما تاثیر چی؟ خونه من هر چیزی اش از یه جا اومده و هیچکدوم نو نیستن...شاید چون خودم دوستش دارم ..نه بعضی وقتا هم ازش متنفر می شم ..اما من اگه پول داشتم خونه ام شکل دیگه ای بود اونوقت همه همینو می گفتن؟

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

پیرمرد وپیرزنی را دیدم دست در دست هم ...دلم لرزید...می دانم که این تصویر دلیل بر خوشبختی نیست ...اما عادت کرده ایم که آرزومند این تصویر باشیم
خاک بر سرت کنن که تمام مقاله هایی که رفتی تو سایت کتابخونه دانولد کردی فرمتش اشتباه بوده حالا باز نمیشه
باید کار عمیق باشه کارهای ما عمیق نیست چون شنا بلد نیستیم.

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

رفتیم عروسی ..سه تایی با کفشهای تاراق تاراقی سواری تاکسی تلفنی شدیم دیدم پول برگشت نداریم...
چی کار کردم؟
تو عروسی همش دنبال شاباش می دویدیم تا پول تاکسی تلفنی جور شد...فکر کنم یه چند نفری نظرشون نسبت به این خانم با وقار عوض شد..وقتی پولها را توی لباسش می چپاند!
دانشجو: من این تحقیق را انجام نمی دم من از این گل و مرغ ها بدم می یاد...چه برسه یه اینکه تو کشمیر دنبال اونا بگردم
استاد: حالا شما اثبات کن مرغش ایرانیه به تخم مرغش کاری نداریم

اتوبوس جهانگردی

می دونم کار درستو دارم می کنم ...می دونم دیدنش جز اینکه علاقه بی ثمری را دوباره ایجاد کنه هیچ فایده ای نداری...می دونم که خوب مقاومت کردم که نزدیک یک ساله ندیدمش ...اما ...چند در صد امکان داره که شما به یه پستخونه برید که هیچوقت پا توش نمی گذاشتید و دم باجه کنارش ایستاده باشید و به هم نگاه کنید در حالی که یه وجب بین دماغتون فاصله است.... ریاضیدانها بشینن حساب کنن طول و عرض تهران ...تعداد پستخانه ها...تعداد بارهایی که من تو عمرم رفتم پستخونه...میزان فاصله این پستخانه به محل زندگی من و یا محل کارم...می شه درصد بدین ...دوست دارم بدونم ...از میزان بردن لاتاری گرین کارت امریکا بیشتره یا کمتر؟

دختر همسایه

خدایا ازت متشکرم دوبار...از اینکه دکترا قبول شدم...و دومی از اینکه دکترا تو این دانشکده قبول شدم...کدوم پارک می تونستم تو تهران شلوغ پیدا کنم که ادم توش نباشه...من اون بیماری خطرناک و دارم که از دیدن ادمها در نزدیکی خودم در دامن طبیعت بی زارم...الان روی چمن ها نشستم ...زیر نور و سایه انواع سبز و زرد و دارن...اخرین باری که دیدم علف توباد بلرزن چند سال پیش بود؟ حتی رمانتیک هم شدم اشک تو چشم اومد...خدایا ازت متشکرم که توانایی لذت بردن از طبیعت رادارم.....بین کلاسها می رم نسکافه می خرم می رم روی نیمکت سنگی می نشینم و یک ساعت طول می کشد تا بخورمش(نیمکتو نه نسکافه رو) به ابر ها نگاه می کنم به گلهای زرد وسط چمن سبز و به ماشینها ...درختهای اقاقیا منفجر شدن و از زیرشون که رد می شی مجبوری اهسته تر راه بری تا جذبش کنی...همه این چیزهای گذرا...که نمی شه نگهشون داشت و در زیر همه اینها دلتنگی برای یه چیز ثابت ...ماندگار...که توی ماشین ها رد می شه...
زیر درخت اقاقیا ...البته دل سهراب سپهری می گیره فقه نمی خونم اما دارم درباره پست مدرن می نویسم...زیبا هم که ...بعله دیگه...می تونید تصور کنید..شیرازی ها می گن لاف در غریبی و گوز در بازار مسگرا....وبلاگ هم که کم از بازار مسگرا نداره...

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

آقام

باز هم این مادر من با شهود های عجیبش ...بدون دلیل برای بیست نفر برنج خیس کرد تا به قول ما شکر پلو درست کنه ...بدون اینکه کسی را دعوت کرده باشیم ...بعد رفتیم مسجد و سالگرد اقا بزرگ و ... بعد از مراسم عده های از مدعوین امدند خانه ما ...شام نگهشون داشتیم و شکر پلو ....حتی به مستاجر زیر زمین هم رسید....اگر بدانید چه لذتی می برد مادرم ..می گفت اقا بزرگ به همین سفره کوچک من راضی شد...و اطمینان داشت

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

این کرم جانسونی که خریدم مثل اینکه داره روز به روز منو سیاهتر می کنه...اما خیلی مونده که تا تموم شه و اگه شما فکر می کنید من حاضرم این کرم رو دور بندازم اشتباه می کنید حتی اگه شکل رایس بشم باید تمومش کنم!
استاد قشنگم روزتون مبارک
- یه سوژه بده نمایشگاه عکاسی بزنیم
-کودکان کار خوبه
-اره
-خوابگاه دختران
-اره
-دیوار نوشته ها
-اره اما تشیع جنازه امام بهتره ها...
-وا!!!!
-یعنی دیگه نمی شه رفت ؟
باور می کنید زیر سینه راستم یک نخ موی بلند نازک و سفید پیدا کردم....باور کنید دارم از تعجب شاخ در می یارم ...یعنی چی؟ ده سانتی هست بلندی اش و اصلا دیده نمی شود...هیچ تحلیل علمی براش ندارم...فقط یاد پا گنده افتادم...همون موجوداتی که تما بدنشان موی سفید است و گویا انسان هستند. مسخ...یه روز گرگور بیدار می شه و می بینه شده یه پاگنده

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

- این مگسه فقط می یاد رو در لپ تاپه می شینیه اعصابمو خرد کرده
- تا نشست درو محکم بکوب رو کیبرد
- خوب
- ای حال می ده بازش می کنی میبینی مگسه بین حرف ف وق له شده
برق رفته بود. نتونستم با کامپیوتر کار کنم. تلوزیون نگاه کنم و چای بخورم، حتی نتونستم غذا درست کنم یا ابرومو بردارم یا برم حموم ...تنها کاری که می شد کرد اون کاری که دیگه از ناچاری انجام دادم ...
زیر نور شمع کتاب خوندم....

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

طرف اخر پایان نامه یه عکس شیطان گذاشته بودکه تو دستش ماهواره و سی دی بوده اکبر عالمی گفته: این عکسو بر دار ماهواره مارو دیشب جمع کردن با قیچی بردنش مثل فیلم فارنهایت 451 بود که کتاب سوزان داشتن... استاد دیگر گفته: فکر نمی کنم کسی جرات داشته باشه که بتونه بیاد ماهواره دکتر عالمی را جمع کنه
عالمی هم خیلی بامزه گفته:
می گم قیچی اش کردن بردن اقا...
دوستم با مسئول یه شرکت مسافرتی صحبت می کرده که بابا این همکار های شما عجب کلاهبردان .. چه کارهایی که نمی کنن گفتن 3 میلیون می گیریم برات مدرک کارشناسی می گیریم اما ای الس راخودت باید بگیری!
شنونده می گوید ما ای الس هم برات می گیرم
بالاخره بر خجالتم غلبه کردم و به همسایه پایینی گفتم که پول شارژ را نداده ...اخ مردم ولی گفتم ...باور می کنید من تا این حد خجالتی باشم؟ مثلا مدیر ساختمون هستم خیر سرم...
تازه شم مغازه دار را مجبور کردم بند کیف لپ تاپم را بیاورد دم در خانه ...این دیگه شاهکارم بود

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

دکتر فرهنگی برای اولین بار اومد سرکلاس همه عاشقش شدیم یه پیرمرد جذاب و مهربون بود و فکر کردیم چه ترم جالبی خواهد شد باهمون مهربانی تکلیف ها را داد: ترجمه یه مقاله در باب جامعه شناسی هنر...نگارش یه مقاله درباب جامعه شناسی هنر که در ان به 5مقاله انگلیسی رفرنس داده باشیم...انتخاب یه کتاب برای ارائه خلاصه ان سر کلاس و یک امتحان نهایی از این کتابها...
با لبخند و مهربانی اینها را گفت و رفت دم در هم گفت که تا دو ماه دیگه می ره امریکا و تا قبل از اون باید تکلیف ها را انجام بدیم ... ما هم اصلا مخالفتی نکردیم و در سکوت در کلاس ماندیم و در فکر فرو رفتیم...بعد از چند دقیقه یکی به ارامی گفت:بدبخت شدیم و همه متفکرانه سر تکان دادیم...
- اصلا این پولو نمی دم تا همیشه بتونیم به ماجراش بخندیم
- تو پول منو بده من یه برنامه راه می اندازم که تفریح کنی...چرا برای تفریح مال مردمو می خوری؟

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶

اسم بیماری دوستم را پیدا کردم سندرم نو عروسان....بعد از عقدش ندیده بودمش...در واقع از دستش در می رفتم...اومد دیدنم و انقدر پدرام پدرام کرد که فکر کنم تا اخر عمر از همچین اسمی بیزار بشم...بیست سالی هست که دوستام عروس می شن و همشون دچار همین بیماری می شن ...مرضشون هم بین 1 تا 3 سال طول می کشه ..فقط یه مورد بود که 14 سال طول کشید اما خب یک دفعه خوب شد...اخه طلاق گرفت...
- تو ذوق زیبایی شناسی نداری
- اگه داشتم که تو رو به دوستی انتخاب نمی کردم
- خیلی خری
- اونوقت از خر انتظار داری که ذوق زیبایی شناسی داشته باشه

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

- یکی از استادا به من گفت شما که دانشجو دکتری هستنید باید یه کول دیسک داشته باشید
- اخی... چی بهش گفتی ؟
- گفتم چشت بگیره یه لپ تاپ خریدم یک میلیونو و نیم
- گفتی؟
- نه ولی لپ تاپو نشونش دادم
- من بودم با زانو می زدم تو تخمش
- !!!!
- ای حال می داد تا اخر عمرش اسم کول دیسک را نمی اورد...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...