۸ تیر ۱۳۹۱

روز هشتم



صبح زود وقتی سرو صدای بچه ها بلند شد دوربین را برداشتم و رفتم سراغشون. در تاریکی تمام خانه را جارو زدند و دستمال کشیدند و برس صابونی مالیدند. همه در سکوت وظایف خود را می دانستند و انجام دادند. دردناک بود بچه هایی به این کم سالی . کارها سنگین نبودند اما دیدن صحنه برایم عجیب بود. یکی از دخترها لباس می شست و فقط کوچولو ها خواب بودند.
بقیه صبحانه را خوردند و به مدرسه رفتند. دختر بزرگ نرفت چون لباس برای مدرسه ندارد. یکی از دختر بچه ها هم نمی رود چون انگلیسی بلد نیست و فقط اوگاندایی می تواند حرف بزند.  خیلی خوب تربیت شده اند اما این سکوتشان مرا می ترساند.
بعد از صبحانه با الهام به راه افتادیم به سمت اینترنت کافه و یک ساعتی انجا بودیم . بعد در روستاها قدم زدیم .
 سمبوسه و اب و نوشابه خریدم و به سمت کلیسای بزرگ بالای تپه رفتیم.دریاچه ابی بود و لحظه به لحظه ابی تر می شد. ابرها شروع کردن به رقصیدن
ابرهایی دیدم حیرت انگیز
و من خوشبخت بودم دریاچه و درختان و اسمان و ابرها ....
از ان بالا پایین امدیم در روستاها بچه ها برای ما دست تکان می دادند و می گفتند: بای سفید پوست
بعضی ها زانو هم می زدند و الهام با خشم می گفت این زانو زدن نتیجه گند این خارجی های ذلیل مرده است(باز اون عواطف ضد خارجی اش قلمبه شده بود)
ناهار برگشتیم خانه و جروم آماده بود که ما را برای دیدن روستاهای تحت پوششان ببرد اما من دیگر تحمل دیدن فقر را نداشتم و نرفتم
در خانه ماندم و با بچه ها عکس گرفتم و بازی کردیم و لپ تاپ را به آنها نشان دادم انها اسمشانرا به انگلیسی برای من نوشتند ومن نقاشی با پینت را  یاد شان دادم .
 به من می گفتند" انتی "  و اب دماغشان را به من لپ تاپ و خودشان می مالیند
ساعتهای خوشی را با هم گذراندیم تا الهام جروم و ایستر امدند و کارت زرد هم برای من اوردند
یادتان هست که بنده کارتم را گم کرده بودم و اجازه ورد به تانزانیا نداشتم واز الهام بعید نبود که مرا در اوگاندا رها کند و برود اما جروم نجاتم داد و 50 دلار سلفیدم بابت این حواس پرتی ام
ظهر ماهی دادند که نتوانستیم بخوریم خیلی دور از ذائقه ما بود و با حواشی خودمان را سیرکردیم اماشب تخم مرغ با سیب زمینی شیرین دادند که خیلی بهتر و اشنا تر بود
گفته بودم با چنگال غذا می خورند؟ بدون قاشق و بچه ها هم با دست
الان در اتاق خواب با استر درباره دوست پسرش صحبت می کنیم و اینکه من موهایم را افریقایی ببافم
ایستر دارد انجیل می خواند و برای من هم می خواند: خدا نزدیک است اگر او را صدا کنید
اما من گمان می کنم خدا تا افریقا فاصله زیادی داشته باشد

صبح روز هفتم




در زیر پشه بند از خواب بیدار شدم در حالی که خواب دیده بودم با آبجی بزرگه به این سفر افریقا آمده ام به همین علت زمانی که چرخیدم و به الهام نگاه کردم تا مدتی نمی دانستم او کیست
بچه های بزرگ به مدرسه رفته بودند و به من و الهام به طور جداگانه صبحانه دادند. یه یکجور قهوه بود با شیر و نان . در این روستا بچه ها نباید انتظار کره و مربا داشته باشند
با جورج و استر به راه افتادیم و به روستاهایی سر زدیم که در حوزه کاری این دو بود. کودکانی که ایدز داشتند و آنان دارو به ٱنها می رسانند. دختران جوانی که حامله شده بودند و خانواده رهایشان کردند بودن. ٱموزش شیوه های جلوگیری ازبارداری و همچنین آموزش نگهداری از کودک، چون بعضی از مادرها خود کودکی بیش نبودند
یکی از بچه ها که اچ ای وی مثبت داشت؛ داروهایی باید می خورد که با غذا جذب می شد، یعنی باید غذای زیاد می خورد و در ٱن خانه ای که ما دیدیم غذای زیادی دیده نمی شد
استر زیبا در دانشگاه جامعه شناسی خوانده بود و اکنون با جورج همکاری می کرد
من به او می گفتم که زنان اوگاندایی زیبا هستند برخلاف مردان و او می خندید و به شانه من می کوبید به او می گفتم که زنان اینجا باسن زیبایی دارند و اگر مردان ایرانی اینجا بیایند دیوانه می شوند، قهقهه می زد که تو دختر خیلی بامزه ای هستی
تمام مدت درباره قیمت ها در ایران واوگاندا، ماشین در ایران و اوگاندا و تحصیلات و حجاب در ایران و اوگاندا صحبت می کردیم
ما را به مدرسه ای بردند که مخصوص کودکان یتیم بود و به آنها خیاطی و کامپیوتر و ذغال سازی یاد می دادند. بچه ها جلوی ما زانو می زدند و سلام می کردند و حتی زنانی که ذغال درست می کرد موهای اکستنش شده داشتند. این همه توجه به زیبایی در بین این هم سیاهی..
خسته و کوفته به خانه بازگشتیم و روی تخت خواب بزرگ ولو شدیم . الهام مدام می گفت هوای اینجا خواب آور است
که برای ناهار صدایمان زدند. ناهار غذایی بود شبیه یتمیچه خودمان با بادمجان و گوجه فرنگی وپیاز به همراه برنج و لوبیا و این بار خمیری سفید همراهش بود که مزه برنج می داد اما از ذرت درست شده بود
بعد از ناهار دوربینم را شارژ کردم و به راه افتادیم
پریز های برق اینجا متفاوت است و باید از یک چنجر و یا چیزی شبیه به سیخ استفاده کرد تا اندازه شود
که جوردن این کار را برایم انجام داد
وسط هیر وویر متوجه شدم که احتمالا کارت تب زردم را نیاورده ام. مسئله اینجاست که اولا: بدون آن اجازه ورود به تانزانیا را به من نمی دهند و دوما: اینکه اگر دوباره این واکسن را بزنم می میرم!
جوردن قول داد که بتواند کاری برای من انجام دهد و با پرداخت پول بشود کارت زرد جدیدی گرفت.
دوباره با استر زیبا به راه افتادیم و اینبار ما را به بالای تپه ای برد که ازآنجا منظره ای حیرت انگیز دیده می شد. دریاچه ویکتوریا ،آبی و گسترده در بین سبزهای مزارع و درختان محصور شده بود. در آن بالا یک مدرسه مخصوص دختران هم بود که حسابی از دست میمون ها روانی شده بودند و حتی به آنها شلیک هم کرده بودند. زمانی که ما رسیدیم گله ای از میمونها را دیدیم که از درختی به درخت دیگر فرار می کردند
گویا لباسها و غذاها و حتی کشتزارهای آن اطراف را داغون کرده بودند.
در بازگشت از منظره زیبا، لغات فارسی ساده ای که استر می پرسید را جواب می دادیم ومعلوم شد لغات مشترکی در زبان اوگاندایی و فارسی وجود دارد که البته به دلیل حضور قدیمی عرب ها در آنجا امری طبیعی بود
ماما ، بابا، دادا و مرحبا  و
استر می گفت که دوست پسری دارد که قصد ازدواج با او را دارد اما به دلیل گران بودن مخارج عروسی چند سالی است که هنوز موفق به ازدواج نشده است.
صبح آن روز از دختر نوجوانی به نام جودی عکس گرفتم و او تا شب همراه ما بود. خیلی ناراحت کننده بود که او به امید غذا این مسیر را با ما می آمد و حتی ناهار هم به خانه آمد و البته استر از او هم پذیرایی گرمی کردند. دخترک ترانه های جاستین ببر را می خواند و می خواست موزیسین شود در حالی که معلوم بود خانواده ای داشت که نبود او در کل یک روز برایشان مهم نبود
بعد از دیدن دریاچه از بالا به سمت خیابان رفتیم تا یک اینترنت کافه پیدا کنیم. صندل استر پاره شد و او به راحتی با پای برهنه راه می رفت.و مدام درباره جوان ماندن من و الهام نسبت به سنمان شوخی می کرد و می پرسید قرص آنتی ایجی که می خوریم چه نام دارد
او از زندگی مشکل زنان افریقا می گفت که باعث می شود صد ساله به نظر برسند.
در اینترنت کافه جوردن را دیدیم و برای نیم ساعت استفاده 1000 تا دادیم تا تنها ایمیل هایمان را چک کنیم.
استر رفت و جوردن در بازگشت ما را همراهی کرد. بازار یا به قول خودشان مارکت را نشانمان داد و جک فروت را خرید تا تست کنیم. حقیقا میوه شیرینی بود. این حد شیرینی را من نمی توانم تحمل کنم. بسیار تشنه بودیم و  از صبح متوجه بودیم که خرید کردن جلوی این افراد تا چه حد ناراحت است و احساس گناه بدی ایجاد می کند.
. بالاخره من یواشکی رفتم نوشابه و آب معدنی خنک خریدم و داخل کوله انداختم. انگار که جنس قاچاق حمل می کنم که جودی دوان دوان خود را به من رسانده و دیده است و رفته به جوردن گزارش داده است
خیلی وضعیتی بدی بود چون می دانم که همین غذایی که به ما می دهند چقدر به آنها فشار می اورد اما با ما گفته بودند که غرورشان اجازه نمی دهد که  خریدی برای آنان انجام دهیم.
یک بطری آب معدنی کوچک ؛ کوفتم شد
در بازار همه ما را بوزینگو صدا می زدند که به معنای سفید پوست بود و با جوردن بابت همراهی ما شوخی می کردند. در بازار  یک جور جسد حشره بود که به فروش می رفت و جوردن اصرار داشت خوشمزه است اما جرات تست آن را پیدا نکردیم
نیشکر ها  و موزهای سبز و آناناس ها همه جا بودند. ماهی های سرخ شده سر سیخ و سمبوسه ها و پاچاراتی ها که نان های روغنی وسوسه انگیزی بودند ما را حسرت کش کردند .
جوردن به خاطر همراهی با ما فکر می کنم کت و شلوار پوشیده بود. تمام مردان اوگاندا کتی چند شماره بزرگتر می پوشند چرا نمی دانم
عموم لباسهایی هم که دربازار به فروش می رفت دست دوم بودند. با بوی پرکلرین شدید
ماهی های ریز خشک شده هم زیاد به فروش می رفت و نوعی خمیر که از دانه های شبیه به لوبیا درست شده بود و در سوپ و سس استفاده می شد و در خانه فوجه خورده بودیم
غروب از بازار به سمت خانه به راه افتادیم و جودی بالاخره به خانه خود رفت و خشم و احساس گناه ما را هم با خود برد. وقتی بدانی هیچ امکانی برای تغییر سرنوشتت نیست چه احساسی خواهی داشت؟
پشت کامیونی نوشته بود زندگی همان چیزی است که تو می خواهی. استر از من می پرسید قبول داری این حرف را
و من فکر می کردم در افریقا تا چه حد می توان به این جمله اعتقاد داشت. در ایران من همانی هستم که همیشه مثبت اندیش است و می داند که با تلاش به خواسته هایش می رسد اما اینجا
چطور می شود از این دایره بسته فقر فرار کرد. جوردن واستر کسانی هستند که درس خوانده بودند یا حتی فوجه اما شانس آورده اند و عموما کسی به آنان کمک کرده است
این شانس شتری نیست که در خانه هر اوگاندایی خوابیده باشد
در بازگشت همچنان از بچه ها عکس می گرفتم فقط برای اینکه ذوقشان را زمان دیدن عکس در دوربین ببینم
استر در میانه راه ما را از جوردن تحویل گرفت و صندلش را هم تعمیر کرده بود با خانه رفتیم.  یواشکی در اتاق نوشابه های خنکمان را خوردیم. در حالی که آنها آب داغ می خوردند
الهام همچنان در برابر حمام های عجیبت و غریبی که در این یک هفته داشتیم مقاومت می کرد و من بهمن ماهی به هر صورت خودم را به ٱب می رساندم اما این بار قضیه مشکل تر بود
یک تشت و یک دبه  و یک قوطی خالی نوشابه ! تازه می خواستم در آب هم صرفه جویی کرده باشم. اول کمی آب در تشت ریختم و با لیف و صابون تن و بدنم را شستم و همان آب کفی را بر تنم ریختم . بعد با دبه کوچک سرم را خیس کردم و با همان دبه کفها را شستم و دفعه سوم با آب تشت سرو تنم را با هم آب کشیدم که قطعا مقادیری کف در محلهای مختلف باقی مانده بود که چندان مهم نبود
نمی دانم چرا پوست آدم اینجا خیلی نرم و لطفیف می شود و خیلی دیر کثیف می شود
بیرون که آمدم الهام همچنان در حال ارتباطات بود. خدا را شکر بخش ارتباطات خارجی بر عهده اوست و بخش عکاسی بر عهده من
واقعا می تواند پرسشهای خوبی بکند و احساس اهمیت در افراد ایجاد کند که طرف از مهمان نوازی اش احساس خوبی داشته باشد
الهام با بچه ها بازی می کرد و منهم به خودم می رسیدم که الهام از پشت پنجره داد می زند: هنوز مثل ملکه ها هستی آدم نشدی تو؟
می گم :آخه کدوم ملکه دیدی با دو تا قابلمه دوش بگیره
داد می زنه: بیا از بچه ها عکس بگیر
یکی از بچه ها که ایدزی هم هست خیلی عزیز است یک سالی دارد و مدام از همه می خواهد که بند لباسش را ببندند حتی از من
بغلش کردم و فشارش می دهم اینقدر شیرین است
الهام عاشقش شده  و وقتی ازش عکس می گیرم عکس خودش را که می بیند چنان ذوقی می کند که آدم دوست دارد بخوردش
بعد از عکس لپ تاپ را بیرون برده ام که تایپ کنم انقدر همه با حیرت با آن ور رفتند که پشیمان شدم
این وسطه بچه خود جوردن هم می پلکد که به شدت کچل و چاق و بامزه است و نافش به دلیل نا معلومی به جای اینکه فرو رفته باشد قلمبه بیرون زده است
تلویزون اینجا هم فارسی وان اشغالش کرده ودارد سریال طلسم زیبا را نشان می دهد که به زبان انگلیسی دوبله شده است. عین نفرین می ماند
الان که من در اتاق در حال تایپ هستم بچه ها به همراه استر درحال خواندن آواز هستند .
الهام تمام مدت به انگلیسی حرف زدن کج و کوله من می خندد. حسابی فارسی را با انگلیسی قاطی کردم و با استر فارسی حرف می زنم با الهام انگلیسی و اون وسط به یک درخت اشاره کردم و می گم: ایتس د فامیلی اف تمشک

صبح روز ششم: کامپالا



صبح باصدای مسافرهایی که می رفتند بیدار شدیم و لباسها هم خشک  شده بود و عجیب اینکه این مسافرخانه ارزان صبحانه هم براییمان آورد که شامل شیر و چایی و موز و نان کره مال بود که به قول الهام مفت باشد و کوفت باشد
ناگهان جیغ الهام بالا رفت که از فرودگاه برایش تکست داده بودند که کوله اش پیدا شده است. بنابراین برنامه مان تغییر کرد. قرار شد یک مهمانخانه سالم تر پیدا کنیم(تمام شب نگران مشتریانی بودیم که بانوان محترم را به اتاقهای بالا می آوردند) و الهام به انتبه باز گردد و کوله را بگیرد و من بمانم تا او بیاید
از مهمانخانه که بیرون زدیم در همان ابتدای کار فورا مهمانخانه ای را که تمام مدت شب قبل به دنبالش می گشتیم پیدا کردیم
اتلانیا گست هاوس که تمیز و امن به نظر می رسد
یک اتاق رو به منظره گرفتیم و الهام به راه افتاد و من روی مبل تراس نشستم و از مناظر زندگی شهری در اطرافم عکس گرفتم
زنان موز فروش، بودا بودا ها، مردان قمار باز و پسر شیروانی ساز
تا ظهرشد به رستوران مهمانخانه رفتم و ماهی سفارش دادم و چه ماهیی، خوابیده روی یک دیس سیب زمینی سرخ شده و سالاد و چیلی....یعنی تا خرخره
حتی برای الهام هم باقی ماند و گارسون مهربان باقی مانده را برایم در ظرف ریخت و آمدم اتاق که الهام شادمان از انتبه زیبا بازگشت و حالا احساس می کرد زندگی بدون کوله پشتی چقدر جذاب تر بوده است
کوله ها را رها کردیم و رفتیم در شهر قدم زدیم. شهر عصر یک روز تعطیل را می گذارند و . تنها فروشگاه ها باز بودند و من در حیرت فقدان شیرینی فروشی، کافی شاپ یا نانوایی در این شهر بودم
اما تلاش این مردم برای تمیزی همچنان تحسین برانگیز است. هیچکدام بو نمی دادند و لباسهای کاملا شسته شده بود که هیچ عصر ها تمامی مغازه و پاساژ ها در حال شستشوی کف زمین هستند. کلا من در این شهر اشغال ندیدم. و البته ماشین اشغال جمع کنی هم ندیدم تابلو های زیادی مبنی بر نریختن اشغال در سطح شهر بود اما سطل های اشغال هم نبود
خلاصه  نمی دونم به قول الهام اینا اشغالشونو می خورن احتمالا!
به اتاق برگشتیم و در تراس نون شیرینی که خریده بودیم خوریدم که روجر امد  در حالی که طفلکی لباسهای خشک شده و کوله و کیف مرا آورده بود
به اتاق دعوتش کردیم و خیلی کوتاه گپ  زدیم از شغلش که دوست نداشت گفت و از فوتبال که دوست داشت و از ایران پرسید و علاقه ما به حکومت و از بیزاری خودش نسبت به حکومت خودش
دعوتش کردیم ایران و گفت که می ترسد از انچه که دراخبار از ایران شنیده دستگیرش کنند. به او اطمینان دادیم که هیچ خطری تهدیدش نمی کند و عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم
چقدر این پسر از ابتدای سفر با تکس هایش  ما را حمایت و راهنمایی کرد و من دوباره غصه دار رفتن یک آشنای یک شبه دیگر شدم و وقتی که رفت الهام به من آنقدر خندید که اشک از چشمانش امد
خب چیکار کنم هرچی آدم به تور ما  می خوره اینقدر دوست داشتنیه

روز ششم
صبح را با اسهال اغاز کردم. شیرازی ها یک ضرب المثل دارند: کاه مال خودت نیست کاهدون که مال خودته
سه روز پشت سر هم سیب زمینی سرخ کرده با غذاهای چرب کار خودش را کرد و چند ساعتی را در توالت گذراندم. سرانجام با خوردن دو تا قرص منتظر سم شدیم که بیاید. همان موتورسواری که دوست روجر بود
دو ترکه سوار موتور شدیم و از سام خواستیم که خودش ما را در شهر بچرخاند. من هم هر جا دستشویی می دیدم به سمت اون می دویدم
اول از همه رفتیم به  جایی که محل اقامت شاهان بود
راهنما ما را روی صندلی نشاند و ماجرای 5 پادشاه اوگاندا را تعریف کرد. اولین پادشاه کسی بود که با عربها ارتباط برقرار کرد و ازانها خواست که انان را اموزش دهد و بعد از ان اروپایی ها که رابطه در ابتدا صلح طلبانه بوده است اما پادشاه دومی کسی بود که به درخواست های انگلیسی ها جواب رد داده است و در مقابل انان مقاومت کرده است و انها هم او را در زندانی در جزیره ای در اقیانوس هند انداختند در نتیجه پسرش در بین انگلیس ها بزرگ شده بود و زمانی که باز گشته اروپایی شده و فوتبال را وارد اوگاندا کرده است و تنها یک همسر گرفته است  و اجازه داده است که زنان مرغ و تخم مرغ بخورند که قبل از انان ممنوع بوده است!
پادشاه فعلی هم  مرد تپلی بود که تقریبا ریس جمهور بود
عکسهای پادشاهان را به در و دیوار زده بودند و راهنما با لحنی رمانتیک تاریخ می گفت و من همه داستانهایاش را سینمایی با موسیقی و افکت در ذهنم مجسم می کردم
با راهنمایمان به راه افتادیم و ساختمانهای باقی مانده از پادشاهان را دیدیم. بسیار کوچک و از دست رفته و فقیرانه و ویران شده
دردناک بود که بدن چهار پادشاهشان انجا بود اما ساختمان را سوزانده بودند و اکنون تنها محل حدودی انان مشخص بود و البته برایشان مهم نبود زیرا عقیده داشتند که پادشاه نمی میرد بلکه نا پدید می شود
راهنما محل زندگی زنان شاه و خواهرانش را نشان داد که کلبه های کوچکی بود و همچنین پارچه ای که لباس انان را می ساخت که از پوست تنه درخت درست شده بود.
قبرستان خانواده شاهان نیز در پشت ساختمان بود و مسلط به شهر با شیروانی های قرمز و بین درختان سبز. بعضی از فرزندان پادشاه مسلمان بودند و بعضی مسیحی و این را می شد از قبرهایشان تشخیص داد
احساس خوبی نداشت که از ان همه گذشته تنها همین کلبه های ویران باقی مانده است.سقف های هنرمندانه ای که تنها با نوعی نی درست شده بود و حالا شیروانی جای ان را گرفته بود
راهنما اطلاعات غیر تاریخی خوبی را نیز به ما می داد. من بوته  تنباکو را دیدم و موزی که از ان شراب درست می شد و موز زرد و موز سبز. بوته ای که با دست زدن به ان برگهایش جمع می شود و اووکادو و کاساوو که از برگ و ساقه و ریشه اش غذا درست می شود. میوه های بزرک جک فلان و درخت قهوه و دانه هاییش و باز هم میوه ای که شراب از ان درست می شد
راهنما اخر کار نقاش از کار درامد و روی همان پارچه های که از تنه درخت درست می شد نقاشی می کرد و با کلی چانه زدن دو نقاشی ازش خریدیم که  پر از زنان و مردان سیاه و قد بلند و لاغر بود
بعد سوار موتور سم شدیم و او ما به پارلمان برد
انجا هم راهنمایی مرا را به داخل ساختمان برد و تصاویر حیواناتی که برجسته کاری شده بود را برایمان توضیح داد که  هرکدام نماد یک قبیله در اوگاندانا هستند و ازدواج بین دختران و پسران به شدت به قبیله پدر یا مادرشان بستگی داشت. ماجرابه شدت پیچیده بود و من مقادیری از داستان را به دلیل لهجه پسرک از دست دادم اما او نیز ماجراها را به شدت سینمایی توصیف می کرد
اینکه پادشاه کجا می نشیند و مردم جلوی او چگونه تعظیم می کنند, زنان و مردان به صورت جداگانه؛ برایمان اجرا رفت
بعد جایی رفتیم که عکس پادشاه فعلی را در ژست های مختلف به در و دیوار زده بودند . به دلیل مسلمان بودن همسر پادشاه یک ازدواج مسلمانی و یک ازدواج مسیحی داشتند
ملکه زن زیبایی است و کلی بچه زشت هم دارد!
کلا تلاش دردناکی به نظر می رسید اصرار به  حفظ این پادشاهی
نیزه ها و سپرها و طبل ها همه ان چیزی بود که باقیمانده بود. آن همه خدایان قدیمی را یا عرب های مسلمان از بین برده بودند یا مسیحیان میسونر  و تلاش این مردم   برای حفظ گذشته خود از بین این همه  قابل ستایش اما ترحم برانگیز بود
راهنما ما را به کنار دریاچه ای برد که با مرگ پادشاه خشک شده و با بازگشت پادشاه بعدی دوباره پر آب شده است. دریاچه زیبا بود اما قسمت دردناک ان تونلی بود که دز کنار ان در ابتدا به عنوان پناهگاه ساخته شده اما بعد از به قدرت رسیدن دیکتاتور معروف اوگاندا عیدی امین، مخالفان زیادی به همراه خانواده هایشان، بی آب و غذا در اینجا رها شدند تا بمیرند. هنوز روی دیوارها می شد بعضی ازآخرین نوشته های قربانیان را دید  و من حس می کردم که هنوز صدای ناله های انان در فضا پراکنده بود. راهنما حتی نمی دانست که چه تعداد انسان در این تونل به قتل رسیده اند و الان تنها خفاش ها بودند که بر سقف اویزان شده بودند
در کنار قصر الونک های زاغه نشینان با بند رخت هایشان و زنهایی که دم در نشسته بودند. تضاد عجیبی داشت. دقیقا در کنار قصر
که البته داخل آن نشدیم
از آنجا که خسته شده بودیم از سم خواستیم تا ما را به مهمانخانه باز گرداند و بابت این چند روز 60 هزارتا از ما گرفت اما اینقدر مهربان و دوست داشتنی بود که دلمان نیامد با او چانه بزنیم
درمهمانخانه نهار خوردیم با متصدیان خوش رو خداحافظی کردیم برای رفتن به ایستگاه اتوبوس که در همسایگی بود بیرون آمدیم
که ناگهان بارانی گرفت که من فقط در فیلمها دیدم. شانس آوردیم که مینی بوس را پیدا کردیم و اگرنه تا فیها خالدونمان خیس شده بود
بامزه اینکه به محض گرفتن باران، تمامی ماشینها بی حرکت شدن تمام ادمها خودشان را به طاقی می رسانند و شهر کاملا دچار سکون می شود. در مینی بوس ما همه به خواب رفته بودند و من با حیرت به بارانی نگاه می کردم که سیل آسا می بارید
یک ساعتی همه در آرامش چرت زدند تا باران بند امد و ناگهان همه زنده شدند. دستفروش ها به داخل اتوبوس ها ریختند راننده ها شروع به داد زدن مقصد ها کردند و زندگی دوباره آغاز شد
سخت ترین قسمت کار خروج ماشین از ایستگاه بود. هیچ نظم و ترتیبی وجود دارد. همه در آرامش بین هم می لولند و سعی می کنند که راهی به سمت خروج پیدا کنند و این همه در میان گل وشل و آدم
این مردم خیلی خوب خود را با فقدان نظم هماهنگ کرده اند. کلا گویا دولت وجود ندارد. تنها این خود مردم هستند که باید خودشان را با این زندگی تطبیق دهند و این کار را خوب انجام داده اند.
خروج از شهر دقیقا دو ساعت طول کشید  و فاصله راه تا جینجا که مقصد بعدی ما هم بود،  دو ساعت طول کشید!
بیرون شهر مثل همیشه پر از تخت و مبل بو.د این مردم به این دو وسیله خیلی علاقه دارند و به فروش لباس و موز و اناناس!
با ورود به جاده زیبایی ها آغاز شد
مادرک همیشه  به من می گفت :خدا تو را دوست دارد
دو ساعت جاده بین کامپالا تا جینجا من متوجه عشق خدا به خودم شدم
همه ما این تصاویر را دیده ایم اما در عکسها و فیلمها
این همه سبزی در زیر ابر های که اسمان را برهنه و پوشیده می کرد و نوری که از میان آنها به مزراع می خورد. مزارعی مانند چایی
یا نیشکر یا گیاهانی دیگر که نمی شناختم، تپه های یک دست سبز با تک درختی در بالای همه
راهههای جنگلی با خاک قرمز در میان درختان ناشناس سبز و مرتفع
من موجودی که با اتوبوس به شدت مشکل دارد، اصلا نفهمیدم این دو ساعت چگونه گذشت
در بین راه جایی ماشین نگه داشت و زنان و مردانی که روپوش ابی روی لباسشان پوشیده بودند به درو اتوبوس ریختند و موز سرخ شده و مرغ سرخ شده و جیگر کباب شده سر سیخ و آب و نوشابه  و میوه می فروختند
بدجور وسوسه کننده اما همان اسهال صبحی کافی بود




دو بار در حین راه اشکم در اومد . یک بار که مازرع اچهارگوشهای سبزی دیدم که هر کدام یک رنگ بودند روی تپه ای بزرگ و بلند و بار دوم زمانی که از روی رودخانه رد شدیم و الهام گفت که این سرچشمه رود نیل است، فکر کن؟ نیل...
وقتی عر می زدم خودم خنده ام گرفته بود و یاد حرف الهام افتادم که می گفت : منم یه هنری ورداشتم با خودم آوردم که حساسسسسسسسسسسسس
به جینجا رسیدم و برای من که کامپالا زیادی شلوغ و کثیف بود این شهر دوست داشتنی بود، مانند انتبه
مردم هم همان مردم دوست داشتنی و صمیمی بودند که به کلاه من می خندید که در هوای ابری هم بر سرم بود و به تعجبم در برابر یک گاری حشره مرده هم می خندیدند و آخر نفهمیدم که این سوسک مرده ها به چه درد می خورد و خوردنی است یا بردنی
انقدر انجا ماندیم تا میزبانان زن زیبایی به نام استر را به دنبالمان فرستاد
با استر یک ون و یک بودابودا سوار شدیم و در اعماق روستاهای جینجا فرو رفتیم
در خانه را استر باز کرد و شش هفت تا بچه در سنین مختلف درووبر ما ریختند و ساکهایمان را گرفتند و زانو زدند و دست دادند و سلام کردند و من همه را ماچ کردم و الهام بعدا هشدار داد که بعضی از بچه ها ایدز دارند و بعضی هپاتیت و بقیه هم مالاریا J
میزبان ما مردی بود که این همه را به فرزندی خود پذیرفته بود و نگهداری می کرد وتنها یک زن پیر در نگهداری بچه ها به او کمک می کرد
الان من درون اتاقی هستم که دراختیار ما قرار داده اند با دیوار های پر از لک اما تخت دونفره ای کاملا تمیز و با ملافه های نو
و مرد دارد برای الهام ماجراهایی را که نمی دانم تعریف می کند. صدای بازی بچه ها هم می اید و من به دست سرنوشتی فکر می کنم که مرا به این جای عجیب رسانده است
برای شام صدایمان کردند و برنج نپخته همیشگی با نوعی سبزی پخته شده که مزه اسفناج می داد و لوبیا که همراه همیشگی این روزهایمان بوده است. من ان چنان با اشتها غذا خوردم که حیرت الهام  صدایش در امد که تو چه جوری داری اینو می خوری؟ متوجه شدم علاوه بر اینکه ادم جو گیری در زمینه فضا هستم در زمینه غذا هم قدرت انطباقم زیاد است  واله به نظرم خوشمزه هم می رسید . طفلک الهام که از روز قبل تقریبا چیز درست و حسابی نخورده بود و به امید شام بود باز هم امیدش نا امید شد.
بچه ها همه در سکوت در راهرو نشسته بودند و وقتی ما به اتاق بازگشتیم نوبت غذای انان شد . احساس بدی بود. صورت غمگین وساکت این کودکان یتیم در تاریکی اشپزخانه دردناک بود

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...