۱۰ دی ۱۳۸۵

رفتم عروسی ...داماد پسرصاحبخانه 13 سال پیش من بود که من در زمانی دور با او ریاضی کار می کردم و اخر خنگی بود ! حالا دیگه انقدر بزرگ شده بود که وقت کرده بود موهای جلو سرش بریزه....توی عروسی ادمهایی را می دیدم که سالها بود ندیده بودم همه پیر شده بودند و من نگران چهره خودم از دید انان بودم...اما عجیب تر از همه دختری بود که من در ان سالها او را به زیر زمین خودم می بردم و با او بازی می کردم دختر بچه ای چاق با موهای فرفری و چشمهای سبز و حالا من رو در روی زیبارویی لاغر و باریک با زیبایی حیرت انگیز هالیوودی که حقبقتا چشمهایم را به دنبال خود می کشید یک خاطره اندکی اروتیک من از این دختر دارم ...روزی او را با خود به حمام بردم و او در انجا مرا با مادرش اشتباه کرد و تصمیم گرفت ناهارش را همانجا بخورد منظورم همان شیر مادر است...خیلی دستپاچه شدم

۹ دی ۱۳۸۵

خواهرم اینجاست و من همچنان آزار می بینم مانند تمام سالهای نوجوانی و جوانی ام..تنها تغییری که صورت گرفته این است که من دیگر یک طرف دعوا نیستم ...نه انرژی، نه خشمی ..اما درد همچنان است ...من هنوز او را همانطور که هست نپذیرفته ام...از تصنعی که در حرکات و سخنانش است آسیب می بینم...از نظرات بشدت عامیانه و غیر علمی اش، از این احساس حق به جانب بودنش و حالا به خصوص از اینکه کارشناس در مسائل امریکا و اروپا شده است...به من می گوید که لبم خیلی زشت شده ...انتظار دارد که من با این کمر دردم چمدان او را بلند کنم...و تمام برنامه های تلوزیون ایران بد است و تمام مردم ایران احمق هستند بخصوص آنهای که اینقدر احمق هستند که در تهران زندگی می کنند و او هم احمق است اگر با فوق دکترایش بیایدایران درس بدهد و حتی اگر از شغلش بیرونش کردند می آید ایران در خانه می نشیند....تنها تعجبش در این است که چرا دیگر با او کل کل نمی کنم... حتی اندکی از این بابت غمگین است. همین الان بلند بلند از خاله ام بابت اینکه در این مدت به خانه من آمده و برای او غذا درست کرده تشکر می کند ...کاملا نمایشی که من بشنوم و بدانم که این وظیفه من بوده است ...تنها پشت تلفن مهربان است..زمانی که یک قاره بین ما فاصله افتاده باشد...
بزرگ شو گیس طلا..بزرگ شو....
ابعد از اینکه من تمام تلاشم را کردم که مرا ببیند گفت:
خوب واسه خودت یواشکی می یایی و می ری که کسی نبینتت!

من کولر ها را در زمستان هم دوست دارم. اگه اونا نبودن چطور زمستونا صدای بارونو می شنیدم؟

۸ دی ۱۳۸۵

غمگینم من حقیقتا غمگینم به خاطر اینکه فروشگاه کاندید حراج کرد و من به حراج ان رسیدم و چون شلوغ بود خرید نکردم امروز رفتم و دیدم که اون دو تا پالتو که یقه خز داشت یکی شون و اون یکی هیکل مرا تبدیل به جنیفر لوپز می کرد هر دو فروش رفتن....وای من حقیقتا ناراحتم اخه پالتو بیست تومنی کجا پیدا می شه ...تازه مغازه داره گفت که دیگه از این مدل نمی یاره هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

۵ دی ۱۳۸۵

هروقت که ناراحت می شوم غمگین و افسرده به ان جنگل فکر می کنم به برگهای مسین و زرین به درختان مه الود به چرخش دود بین انها ....و همه چیز خوب می شود...نمی دانم این نیازم به طبیعت از ان کودکی سرسبزم سرچشمه گرفته...با این تعلقم به زندگی شهری چه کنم؟

یکی از شاگردان سابقم امد دیدنم ازدواج کرده و خوشبخت است تنها مشکلی که دارد این است که بچه دار نمی شوند درباره ان مفصل صحبت کردیم و دلداری اش دادم که ناباروری در حال از بین رفتن است و زود است و حتما بچه دار خواهند شد گفت که علاوه بر اینکه اسپرم های شوهرش کم است تخمک گذاری خودش هم مشکل دارد و روز 17 تخمک گذاری می کند
- خب اینکه مشکل ندارد تنها چند روز عقب تر است
- اخه اون سه روز که وقتشه شوهرم می خوابه
- خب نذار بخوابه
-نمی ذارم ارایش می کنم لباس خواب خوشگل می پوشم فایده ای نداره
- منظورت اینه که کلا تمایلی بهت نداره؟
-نه بابا تا من از حموم بیرون می یام نمی ذاره کلاه لباسم حوله ای را سرم کنم اما تو اون سه شب می خوابه
- خب روزای دیگه نذار اون سه شب اجازه بده
- همینو بهش گفتن بهم می گه یعنی تو فقط منو واسه تخم کشی می خوای؟!!!!
خب اين دخترك سالومه هي منو دعوت مي كنه به بازي شب يلدا...منم هي نمي فهميدم چي چي داره مي گه تا بالاخره تو وبلاگها ديدم...من مي تونم 5 تا وي‍‍‍ژگي خودمو بگم اما من تو دنياي وبلاگ با كسي ارتباط ندارم...خيلي منزوي هستم؟ راستي چرا.. ازاده چيكه را ميشناسم...اوكي... مي رم فكر كنم ببينم چي دارم كه خبر ندارم....

۴ دی ۱۳۸۵

دلم برایش تنگ شده است ..انقدر دلم تنگ شده که نمی توانم نفس بکشم...
من مشکلی دارم به نام چهره ...من یک احساس نازیبایی دارم که همیشه با من است . حتی زمانی که در بهتریم حالت خودم بوده ام. من تیپ سبزه هستم...از شیرازی چه انتظاری می رود؟! اما دقیقا چهره ای که می پسندم متضاد خودم است. می دانم شاید مبتذل به نظر برسد اما من حقیقتا از این بابت ناراحتم ..اسمش هرچه هست عدم اعتماد به نفس و ..این آرزو که ای کاش زیبا بودم ...همیشه با من است.می دانم که چهره ای نه زیبا اما دلپسندی دارم می دانم که امواجم مثبت است می دانم که اکثرکسانی که اولین بار مرا می بینند تمایل به دیدار مجدد من دارند ...اما اینها هیچکدام ان ارزوی کودکانه را خاموش نمی کنند که اخ اگه می شد....

حظ

الان 18 تا مهمانم رفتند من سوپ جو با سالاد ماکارونی درست کرده بودم مدتی است که از اشپزی لذت می برم نمی دانم علامت بلوغ است یا پیری اما زمانی از صحبت درباره غذا بیزار بودم یادم هست با هم اتاقی هایم در دانشگاه بابت این قضیه مشکل داشتم ...اینکه سر سفره مدام درباره انواع پخت ها در شهر های خودشان صحبت می کردند بدم می امد...حالا این مراحل فکر کردن به اینکه چی درست کنم چی تو یخچال دارم و چی باید بخرم بعد مرحله خرید انان و بعد لذت سرخ کردن و خورد کردن و مخلوط کردن... مانند یک رقص است. لذت بخش ترین قسمت قضیه زمانی است که مهمانها می خورند و تو در چهره شان ان حالتی را می بینی که منتظرش بودی: یک حظ عمیق... همین کافی است

۱ دی ۱۳۸۵

دو تا از دانشجویانم در زمان تحویل کارهایشان به شدت وحشتزده بودند و نا مفهوم حرف می زندند. انها را به کناری کشیدم و از ان یکی که کمتر گریه می کرد ماجرا را پرسیدم. دوتایی در یک خانه مجردی زندگی می کنند یکی از انها خواب بوده و دیگری در پشت سرش زنی را دیده با صورتی پر از چرو کهای ریز کنار هم با موهایی بلند که تمام تنش را پوشانده و بدنش به شکل حیوانی چهار پا بوده است. دختر شروع می کند به جیغ زدن و الله اکبر گفتن دیگری از خواب پریده و او نیز زن -حیوان را می بیند که یک قدم به جلو و دو قدم به عقب می رفته است او نیز شروع به جیع زدن می کند و زن چهار پا از در خارج می شود. به گریه هایشان نگاه می کردم و دستهای لرزانشان و به جزئیاتی که می گفتند و به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم... چطور ممکن است که دو نفر باهم دچار توهم بشوند؟ برای دوستم تعریف کردم با خونسردی گفت: خونشون نم داشته جن ها از نم خوششون می یاد!

۳۰ آذر ۱۳۸۵

شب یلداست...تنها هستم و در حال مشق نوشتن و درگیر یک مسئله فلسفی که ایا به خانه فامیل بروم بنا به سنت تا تنها نباشم یه مثل بقیه شبها کارم را بکنم. باید فرقی بدهم امشب را یا نه ؟ می دانم که چندان انجا خوش نخواهم بود اما اگر اینجا تنها بمانم برای خودم غصه نخواهم خورد؟ دلم شب یلدایی می خواهد با یک عالمه فامیل یک عالمه انار و تخمه...چیزی که هیچوقت تجربه نکردم....امیدوارم روزی صاحب چنین خانواده بزرگی شوم من مادربزرگ خوبی خواهم شد اخه خودم قصه می سازم...
نمره های دانشجویانم را دادم یکی صفر گرفته بود! حال کردم ها ..تا به حال صفر نداده بودم به کسی...
تو مترو یه نوزاد خوش اخلاق دیدم که به دلیل نا معلومی به همه لبخند می زد...
دلم یه بچه می خواد....عطسه کردم ..خیر است انشااله

یک بی خانمان

حسودی کردم مچ خودم را هنگام حسودی گرفتم..دوستم زنگ زد و ودرباره نامزدی اش حلقه و مراسم و ...حرف زد بعد از اتمام تلفن متوجه ناراحتی خودم شدم ...ان را جستجو کردم و فهمیدم به کدام قسمتش حسودی کردم...ان جایی که فهمیدم برایش یک خانه هم اقا داماد خریده..اون وقت بیشتر خجالت کشیدم...به ارتباط عاطفی حسودی نکردم...به خونه حسسودی کردم...واقعا که...

۲۶ آذر ۱۳۸۵

اتاق خوابم خیلی خوب است از ان اتاقها که می توانی در ان خوابهایی پر از کودکی و کودک ببینی از ان خوابهایی که وقتی بیدار می شوی لبخند هنوز روی دهانت است.
دهان گفتم نه لب...به اذین در ترجمه جان شیفته همیشه همین کلمه را به کار می برد بخصوص درموردبوسیدن دهانش را بوسید نه لبش را ...دهان غیر جنسی تر و استعاری تر است اندکی مقدس نسبت به لب که سکسی است و دروغگو
ضیمران گفته چند تا از کتابهای رولان بارت را بخوانم..هنوز نخریدم اما از الان ذوق زده ام
ما را شدیدا وسوسه می کند که پایان نامه را در ارتباط با نشانه شناسی بگیریم..نمی دانم من اسطوره ها را خیلی دوست دارم بخصوص موجودات اساطیری ایران می خواستم در این باره کار کنم اما این یکی هم جذاب است اساطیر معاصر همان کاری که بارت کرده ! خیلی بی جنبه هستم نه؟
نگارش فرایند نیکی است
بو تاکس
بچه ها یه معلم دینی دارن که هر جلسه برای اونا تعریف می کنه که یکی از اقوامشون که مرد با خدایی بوده مرده بعد زنده شده! حالا اون جوک به این صورت در مدرسه انان پخش شده:
یه نفر می ره قبرستون می بینه همه مرده ها روی قبر نشستن می پرسه:
- چی شده سوالهای شب اول قبر لو رفته، به ما گفتن بیرون باشیدی تا سوالهای جدید طرح کنن
- حالا کی سئوالا رو لو داده؟
-این یارو قوم و خویش خانم نوری مرده بود ،زنده شده!

۲۵ آذر ۱۳۸۵

تو گرگانم و از خنده روده براشدم..عکسهای کاندیداهای اننتخابات! یکی به شیوه هندی انگشت روی گونه اش گذاشته. دیگری خودکار لای انگشتاش گرفته، چند تاشون کنار هم به پهلوایستادن بازوی همدیگر را گرفتن، مثل عکسهای عروسی...
رفتم تو بتا بلاگر و یه کارایی کردم که اینطوری شد...حالا دیگه مدام شکلشو عوض می کنم این قالب کامنت هم داره..چیزی که من تا به حال نداشتم... نمی دونم باشه یا نباشه...حالا....
مرد همکارم به منزلم امده بود با مانتوو روسری جلویش رفتم..کسی در زد بسته ای اوردبعد از اینکه رفت به عادت همیشه مانتو و روسریم را روی مبل انداختم وجلوی همکارم نشستم ...
درجنگل زیبای النگ دره در استان گلستان....پاییز...زمین طلاکوب از برگ زرد....لحظاتی را گذراندم ک...عکسها را می گذاارم....کی؟ یه روزی..دیگه ..از تنبلی شیرازی های نشنیدین؟

۱۹ آذر ۱۳۸۵

توی این سفر جنوب مسئول غذا اومد در کوپه با توجه به اینکه ما 18 نفر درسه کوپه بودیم گفت به هر نفر یه سوپ می رسه به هر کوپه یه دیس مرغ
یکی از پسر ها ی اصفهانی با ان لهجه شیرین به سرعت گفت:دادا.. این موضوع بین خودمون می مونه و همینجا دفنش می کنیین ها
تمام زندگیم سرشار از ترسهام بوده از زمانی که کودک بودم از همه چیز می ترسیدم و حالا که زنی جوان هستم باز هم... زندگی من یک مبارزه هر روز با ترسه... هر روز... من از امتحان می ترسم از مهمانی رفتن از سینما و تئاتر رفتن از سوار تاکسی و اسانسور شدن از مسافرت و ...
دوستم در رژیم است از صبح هیچی نخورده بود تا بتونه شیرینی که دوست داره را بخوره... با شادی چای گذاشت اما بسته قند ناگهان باز شد و قند توی چای دوستم افتاد وشروع به جوشیدن کرد. حالا او حق داشت فقط یا چای را بخورد، یا شیرینی!
اخه این دو تا فقط با هم مزه می دن..ضمن اینکه دیگه چای نبود!
دوستم در رژیم است از صبح هیچی نخورده بود تا بتونه شیرینی که دوست داره را بخوره... با شادی چای گذاشت اما بسته قند ناگهان باز شد و قند توی چای دوستم افتاد وشروع به جوشیدن کرد. حالا او حق داشت فقط یا چای را بخورد، یا شیرینی!
اخه این دو تا فقط با هم مزه می دن..ضمن اینکه دیگه چای نبود!

و این داستان ادامه دارد

شوهر دوستم سند خونه پدر دوستم را گرو گذاشته برای وام...حالا قسط های خونه عقب افتاده ورشکست هم کرده، معلوم شد که خونه را هم کرده به نام خودش..حالادوستم داره کار می کنه قسط خونه پدرشو بده و در تلاشه که خونه را دوباره به نام پدرش کند. شوهره اعتیاد شدید داره ،خونه که اجاره کرده بودن را تخلیه کردن و نتونسته دوباره خونه بگیره حالا دوستم خونه مادرشه، شوهره خونه مادر خودش، بچه هاشون هم خونه این و اون..پدر شوهره چند وقت پیش 26 میلیون داد دست پسره که همه در عرض یک سال نا پدید شد حالا هم اونا کاری به پسرشون ندارن و ....

خلهای خسیس

برای مرگ مادرشون یک عالم دسته گل سفارش دادن بعد حیفشون اومد بذارن دم در خونه! گذاشتن تو خونه زیر کولر... تمام خونه پر از گل جای هیچ مهمونی نبود...تا مدتها گلها را از دسته گلها جدا می کردند می دادن گلفروشی سر کوچه براشون دسته گل درست کنن برن دیدنی مردم
استاد دانشجو ها را می برد کلینک گفتار درمانی و یک بیمار افازی می اورد برای ازمایش. این بیماران قسمتی از مغزشان اسیب دیده و به همین علت گرامر رانمی فهمند استاد برای ازمایش او یک جوک تعریف می کند
به یه ترکه می گن چرا سه تا سیگار با هم می کش؟ می گه اخه اینجا نوشته کشیدن سیگار اکی دانه ممنوع
بیمار حسابی می خندد در حالی که دانشجو ها هیچکدام جوک را نفهمیدند.

۱۲ آذر ۱۳۸۵

۱۱ آذر ۱۳۸۵

دیوونه های عصر ما

یه مردی اومد پهلوی دوستم که وکیله
- اقا من عقد کردم می خوام عقدومون بی دردسر فسخ بشه
- خب شما دلایلتون چیه؟
- ببینید من رفتم خونه شون برای همه چای اوردن برای من قهوه
-خب یعنی چی؟
-منم نمی دونم یعنی چی ولی حتما یه منظوری داشتن
-یعنی می خواستن شما را چیز خور کنن؟
-شاید
-این دلیل محکمه پسند نیست
-خب اینا به من گفتن 27 سالشه بعد معلوم شد 30 سالشه
-بازم به این دلیلی نمی شه...
-خب می دونید این خانم یه سینه اش از یکی دیگه کوچکتره
این داستان ادامه دارد...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...