می خوام برم جاده هزار طرف آمل دیدن آبشارهای اون اطراف.
کسی جای خواب سراغ داره اون دور و بر؟
می خوام برم جاده هزار طرف آمل دیدن آبشارهای اون اطراف.
کسی جای خواب سراغ داره اون دور و بر؟
دوقلو های خاله ام را که یادتان هست
به حرف زدن افتادند
و اولین کلمه ای که بر زبان ٱوردند نه بابا بوده نه ماما ،این بوده
پنکه!!!!
رها زنگ زد درو که زد، سریع رفتم سمت آشپزخونه که نبینه ظرفهای اون روزی که اومده بود هنوز روی کابینته
اومد داخل داد زد: این جارو برقی که هنوز وسط هاله
یه دوست دارم به اسم ملی که در عموم مهمانی ها با یک رکابی سفید مردانه ظاهر می شود. تو مهمونی امشب دیکه همه شاکی شده بودن و می خواستن زیر پیراهنی را جر بدن تا از شرش خلاص بشن
بعد از کلی کل کل که حالمونو بهم زدی و برو یه کم لباس بخر و اخه چرا و اینا
که اونم با خونسردی به تمام متلکها جواب می داد که دوست دارم و دلم می خواد و توش راحتم
آخر شب معلوم شد هر مهمونی که می یاد با خودش بلوز می یاره اما خب حوصله اش نمی شه از تو کیف درش بیاره و بپوشه
صبح بیدار شدید در حالی که آرایش مهمانی دیشب به صورتتان مالیده بود و عین خیالتان نبود
خداییش آدم شلخته ای هستید و از شلخته گی خود خشنود
بعد صبحانه شله زرد خوشمزه ای را خوردید که میزبان شب قبل به مهربانی برایتان در کیسه گذاشته بود.
سپس مشغول دیدن فیلمی به شدت هنری شدید که از شدت هنری بودنش نفهمیدید چی بود چی شد فقط مونیکا بلوچی اش خوب بود ولی کم بود
همزمان هم وب گردی کردید و هم کتابی که باید نقدش را برای چاپ درمجله بنویسید خواندید
تازه تخمه هم می خوردید و با بعضی از خوانندگان هم چت می نمودید
بعد سه ساعت به صورت تلفنی در جریان یک مثلث درام دردناک قرار گرفتید که دو سرش دو تا از دوستانتان بودند که دهن یکدیگر را سرویس کرده اند. و همان سئوال اخلاقی همیشگی پیش آمد که چه باید کرد؟ البته این سئوال را به شیوه شیرازی جواب داده ام و هیچوقت هیچ کاری نکرده اید. بعد از مدتی خودش خشک می شود می افتد
بعد ناهار خوردید که باز هم میزبان دیشبی دو سیخ کوبیده با برنج برایتان کنار گذاشته بود
بعد خوابیدید و کلی خوابهای بامزه دیدید
بیدار شدید و تلفنی دو ساعت دیگر با میزبان درباره مهمانی دیشب غیبت های به شدت لذت بخشی کردید
حالا هم همسایه بغلی یک کاسه آش رشته داغ آورده و دارید می خورید و وبلاگ آپ می کنید
خداییش از این وضع خجالت نمی کشید؟
نیمه شب بود که از مهمانی با تاکسی تلفنی به خانه برگشتم. یک کامیون وسط کوچه در حال بارگیری بود و کوچه را بند آورده بود. کرایه را به راننده دادم و خواستم پیاده شوم که گفت صبر کنم.
ماشین را پارک و خاموش کرد و با من به راه افتاد. از کنار ماشین تا ساختمان تنها 15 قدم بود. من در این 15 قدم اجازه دادم تا او نقش “شوالیه ”را انجام دهد:
جلو راه رفت ؛ متلکی هم به راننده کامیون گفت که: می ذاشتی ما رد بشیم چراغ برات زدم،صبر کرد تا من در ساختمان را باز کردم و داخل شدم و بعد رفت.
و من نیز نقش “شاهزاده خانم “را بازی می کردم :پشت سرش راه می آمدم و در زمان صحبتش با بقیه مردان دور می ایستادم و در پایان تشکر فراوانی هم کردم
و در تمام مدت لبخند می زدم به ساعتی قبل در مهمانی که ماجرای شبی که در کامپالا گم شدم را تعریف می کردم که مجبور شدم شب را در اتاقی بالای یک روسپی خانه به روز بیاورم
صابخونه ام اومده یه آینه قدی تو حموم وصل کرده موقع رفتن می گه : ایشالا
گیج موند جمله شو چطوری تموم کنه
گفت: خودتو تو آینه نگاه کنی، کیف کنی
اولا که ممنون
خب این همه ایمیل و کامنت عمومی و خصوصی و فیس بوکی شرمنده کردید اساسی
این همه دوست داشته شدن خیلی دلپذیر است
میدانید؟
حالا دیگه هر وقت نوازش روحم کم بشه می رم سفر سفرنامه می نویسم تا حسابی سیراب بشم
دوما که خرج سفر
بلیط رفت به انتبه و برگشت از دارالسلام شد یک میلیون و صد و سی هزار تومن . گویا اگه زودتر بگیرد ارزونتر هم هست
خرج یک ماه شد750 دلار
البته فقط 125 دلارش هزینه رفتینگ بود و 100 دلارش هم هزینه ویزا
یعنی بخوای حساب کنی 525 دلار شد هزینه حقیقی سفر
که در فرودگاه 1000 دلار دولتی 1200 تومنی به مادادند که دو واقع یه چیزی هم بر گردونیم بریم فردوسی بفروشیم
توجه کنید که من حسابی خوردم و اصلا نذاشتم بهم بد بگذره
مهمانخانه ها هم گرانترینش شبی 10دلار بوده و بقیه خیلی پایینتر بودن
خلاصه هزینه این سفر یک ماهه به دو میلیون تومن نرسید
سوما مسیر حرکت که تو نقشه با خط مشکی کشیدم
فردا صبح با احمد مهربان خداحافظی کردیم و در کوچه های خلوت وخواب به سمت اسکله رفتیم و سوار قایق شدیم. یک کمپانی هست به نام اعظم که صاحبش یک عرب است و مدام در تانزانیا نامش را بر بطری های آب و کامیون ها و ساختمانها می شود دید و حتی فروش بلیط این کشتی های تندرو بین زن زیبار و دارالسلام متعلق به این شرکت است.
در دارالسلام دختری مهربان از کوچ سرفینگ به نام اگنس به همراه دوست پسرش کازمیر به دنبالمان آمدند و ما را به مهمانخانه تر وتمیز و ارزان قیمتی که برایمان جور کرده بودند بردند. اگنس متوجه نشده بود که مهمانخانه ای در نزدیک مراکز خرید می خواهیم و تنها گزینه ارزان بودنش را فهمیده بود. اما خدایش بعد متوجه شدیم به دلیل در حاشیه قرار داشتن محل ما ، احتیاج به عبور از مرکز شهر که به طرز فاجعه ای ترافیک دارن نبود و از طریق خیابانهای اطراف شهر به سرعت به محل های مورد نظر می رسیدیم.
ان دو با مهربانی به سئوالهای بی پایان الهام درباره مکانهای خرید برای سوقاتی جواب دادند و رفتند. مهمانخانه طبق معمول بالای بار بود اما صدای موزیک به ما نمی رسید و با قیمت ازران 15000 شلینگ حتی تلوزیون و تهویه هم داشت. البته گویا طبقات پایین اش برای امورخلاف بود.
فضای جنوب شهری اطراف مهمانخانه خیلی بامزه بود. همه اشیا دست دوم می فروختند و با شمع و چراغهای فیتیلیه ای در شب بساطشان را روشن میکردند.اتو ذغالی هم می فروختند که امر شایعی است در این کشور استفاده از چوب و ذغال که گران گفت ونخریدم.
الهام بعد از ناهار برای خرید بیرون رفت و من بیهوش شدم تا شب که برگشت. شب رفتیم رستوران مهمانخانه و مردم برای تماشای فوتبال به انجا امده بودند. اشپز رستوران انجا غذایی به من داد که به این نتیجه مرا رساند که همان سمبوسه سر کوچه را بخورم بهتر است.
در بین مردان که ابجو می خوردند و برای تیمشان کف می زدند به اتاق خنک برگشتیم و دوباره من از دست رفتم . فکرکنم به دلیل غم از دست دادن زن زیبار به خواب پناه میبردم
صبح هوا ابری بود و من غصه دار که قرار بود دوباره به نون گویی زیبا برویم در هوای ابری نمی توانستم آن آبی حیرت انگیز را ببینم . با الهام کل کل کردم که بیا و بمونیم چند روز بیشتر که هیچ جوری راضی نشد. نگران خرید سوقاتی از دارالسلام بود.
باران بند آمد که به راه افتادیم به امید کیک و شکلات داغی که در رستوران دفعه پیش خواهیم خورد. باز هم سوار همان دالا دالا شدیم فقط این بار حواسم بود که گوشه نشینم و یه توریست چشم بادومی را اونجا فرستادم که زانوهاش به هم پرچ شدند تا وسط راه که به زانوهایش مشت می زد و همه بهش می خندیدند و آخر کار پایش را برهنه کرد و پشت کمر ما دراز کرد!
آن چیزی که در این دالا دالا ها و بقیه مکانهای بهم فشرده بین این مردم در جریان است همان چیزی است که معنای حقیقی فرهنگ است. اینجا ایش و ویش کردن معنی ندارد. دست کسی بخورد توی سر کسی لبخند می زنند و می گذرند. دیدم که پای مردی به دامن سیاه یک خانم شیکی خورد و زن جای پای مرد را پاک کرد و هر دو خندیدند.
وقتی کسی وارد می شد همه تلاش می کنند که سبدهایش, را بچه هایش و خودش را جا دهند با اینکه جای خودشان , بچه شان و سبدشان تنگ می شود. این سطح بالایی از فرهنگ است که یک ماه است اینجا می بینم و در ایران ندیدم.
به نون گویی رسیدیم و به سرعت رفتیم هتل خودمان و وقتی گارسون گفت ما کیک نداریم چنان با فریاد به الهام که در راه توالت بود اطلاع دادم و با هم چنان آه و ناله ای راه انداختیم که گارسون گفت : بشینید بشینید براتون یه چیزی می یارم
نشستم و خدا هم برای دل من یک کمکی آفتاب رساند و همین هم کافی بود تا تمامی گستره جلوی چشمانم در تراس زیبای هتل آبی فیروزه ای شود.
گارسون هم یک مقادیری شیرینی و بیسکویت همراه چای و شکلات داغمان آورد تا صدای این گنده بک ها را بخواباند. در حال خوردن و وراجی بودیم که سرپرست هتل با دو فنجان چای مخصوص سر رسید و از ما خواست که تا آنها را تست کنیم و نظر بدهیم . فکر کرده بود که الهام هندی و منهم اسپانیایی هستم و چای هندی اش را آورده بود تا هنرنمایی اش را نشان دهد
البته من کلا با هرچیزی که در آن شیر باشد حال نمی کنم و هر دو فنجان را الهام خورد .
مرد درباره جزیره ای گفت در همان روبرو که ایرانی تبارها ساکن آن هستند و از شیراز آمده اند و در سه ماه بعد از ماه رمضان مراسمی دارند که در آن آتش روشن می کنند و یکدیگر را با چوب می زنند. هر چقدر فکر کردیم نفهمیدم جریان چی بوده و مراسم چی بوده .
مرد با موهای بافته شده اش حرفهای بامزه ای می زد. از اینکه طبیعت با ما حرف میزند و ما ناشنوا هستیم . از دلفین هایی می گفت که وقتی گروهی در هوا می پرند به دلیل فشار موجهای سمت دیگر است و آنها خبر از اتفاقی در طبیعت به ما می دهند اما ما تماشاچیان شادمانی هستیم که معنی زبانشان را نمی دادنیم و تنها برایشان دست تکان می دهیم
به مرد گفتیم که برای ناهار به هتل آنان برخواهیم گشت و از پله ها پایین رفتیم و دوباره وارد گستره آبی رنگ شدیم.
تا عصر آنقدر در هیجان شنا و آرامش حمام آفتاب بودیم که ناهار را فراموش کردیم . الهام هم باز قسمت نژاد پرستش زده بود بیرون و گیر داده بود به دختر سفید پوستی که دوست پسرش سیاه پوست و زشت بود (الان می گه ضایع ترین قسمتش این بود که شنا هم بلد نبود)که چرا با این پسر دوسته ؟ بهش می گم تو کلا با خارجی ها مشکل داری چشم بادومی ها که موذی امریکایی ها که جاسوس تا الان سیاهپوست ها خوب بودن امروز حق ندارن با سفید پوست دوست بشن؟
هیجان انگیزترین بخشش زمانی بود که باران گرفت و ما رفتیم داخل آب. تصور کنید که دانه های باران که به آب دریا می خورد چاله ای را ایجاد می کرد که از درون آن یک قطره بزرگ از آب دریا با بالا می رفت.
می دانید چه می گویم؟ در آب پایین می رفتم و چشمانم را هم سطح دریا قرار می دادم و سطح وسیعی از مروارید را می دیدم که بر روی آب دریا می رقصیدند.
بقیه توریست ها که به زیر چترها و سقف ها دویده بودند با حیرت به این دو تا خل نگاه می کردند که زیر باران می خندند.
آفتاب دوباره برگشت و من دوباره رفتم در ساحل و دراز کشیدم که الهام با خوشمزه ترین بستنی دنیا برگشت و خودش رفت دنبال نماز خونه اش. و من هرچی می گم اون نمازخونه قبلی الان زیر آبه گوش نداد و رفت. تصور کنید که موقع سجده سرش می رفت تو آب و اگه یک کم می خواست پیازداغ سجده اش را زیاد کند حتما به تنفس مصنوعی یا حداقل یه کپسول اکسیژن نیاز داشت
کلی بهش خندیدم وقتی که برگشت تمام سر و صورتش شن بود واین وسط تصور کنید قیافه خانم توریستی را که از تراس بالایی سعی می کرد خم شود تا بفهمد الهام دارد اون زیر تو آب چه غلطی می کند.
به سختی از ساحل جدا شدم . الهام اخطار می داد که به آخرین مینی بوس نمی رسیم (منکه بدم نمی امد یک شب در نون گویی بمانیم هتل به آن زیبایی شبی 80 دلار) خیلی دقیق به همه جا نگاه کردم. آب, قایق ها ,زوج های عاشق و ابرها
تنها دلخوشی من این است هر روزی که تصمیم بگیرم به زن زیبار بیاییم فردایش می توانم آنجا باشم. بلیط به دارالسلام همیشه هست و ویزا هم سه ساعت بعد در همان فرودگاه داده می شود و دو ساعت بعد در کنار این ساحل فیروزه ای هستم.
آخرین شب در زن زیبار را با گردش در ساحل و میزهای خوراکی ها و انبوه توریست ها گذراندم. عجیب بود. این همه زندگی که هر شب اینجا است . با توریستهای تکرارناپذیر و غذاها و آشپزهای همیشگی. این دایره پر رنگ بو برای یک زن زیباری چه معنای دارد؟ برای من توریست چه نوستالژی؟
راستی تمام یک هفته ای که ما اینجا بودیم فستیوال موسیقی و فیلم در قلعه ای بزرگی در کنار ساحل بود. حتی گروهی هم از ایران اجرا داشتند. حتی یک تدوینگر معروف امریکایی ورک شاپ داشت
خدا به سر شاهده اگر شما سرتان را داخل قلعه کردید منهم کردم. یعنی یک حرکت فرهنگی از ما دیدید در این سفر ندیدید. من در فستیوالهای مهمتری مانند لذت بردن از هوا و غذا و دریا شرکت داشتم که فرصت این قرتی بازی ها را از ما می گرفت
الهام به طرز خنده داری اصرار دارد که تمام امریکایی ها جاسوسند و این خانمی که اتاق بغل ما را هم اجاره کرد بود حتما جاسوس است وطبق عقیده او روند این است: دو سه ماه در یک کشور می مانند, زبان آن کشور را یاد می گیرند, همه علوم سیاسی می خوانند ,وقتی بر می گردند بورس مستری می گیرند و به این ترتیب امریکا می تواند روی جهان به صورت یک اختاپوس مسلط شود.و دختر بغلی هم جاسوس است چون ما اصلا او را ندیدیم
این احمد خیلی پسر ماهی است و قول داد که امروز ما را برای خرید ادویه همراهی کند. چند جایی که ما قیمت کرده بودیم توریستی و گران بود. با او به راه افتادیم و اینقدر با آرامش از کوچه ها عبور می کرد که من فکر می کردم سرکارمان گذاشته است. در این چند روز من اینقدر نقشه این کوچه ها را حفظ شده بودم که می دانستم داری مارپیچی می رود و به همین علت فکر کردم که نمی داند کجا می رود اما زمانی که جلوی مغازه ادویه فروشی رسیدیم فهمیدم که کلا "اصل حمار"(برای رسیدن به هر نقطه از کوتاه ترین مسیر استفاده کنید) مانند اصل" وقت طلا است" برای این نژاد بی اهمیت است.
خودم را هلاک کردم از خرید. می دانید بین خودمان باشد ,شهرت آشپزی من فقط به دلیل ادویه های است که من از کشورهای مختلف می خرم و استفاده می کنم و اگرنه دست پخت واقعی ام همچنین مالی نیست و مدتی بود که کاهش ارتفاع ادویه ها درون شیشه هایم شهرتم را به خطر انداخته بود که به حمداله مشکل حل شد
من چند کیلو ادویه خریدم و کلاه شد 13000 شلینگ که احمد خودش انها را به خانه برد و ما به ولگردی خود ادامه دادیم
و من شرمنده ام که بگم برای صبحانه هم سوپ خوردیم. ساعت ده صبح بود . و این یکی از همه محشرتر بود علاوه بر گوشت و فلافل و سبزی این یکی خیار و پودر کوکونات تازه و کاساوا هم اضافه کرده بود . الهام همش امیدواره که به مامانش یاد بده و براش درست کنه
و من با غصه می دونم که راز مایع اصلی این سوپ را هیچکدام نفهمیدیم.
در مسیر ولگردی هایمان یه یک ادویه فروشی دیگر هم برخوردیم و این بار خانم مشتری هندی چنان توضیحات خوبی با انگلیسی واضحش به من داد که نتیجه اش خرید یک عالمه ادویه بود که اولین بار بود می دیدمشان و نامشان را می شنیدم فقط عطرهای داشتند قابل اعتماد. می خواستم خانمه را ماچش کنم
ظهر و خسته و گرمازده به رستوران هندی آبی رنگ خودمان رفتیم و من هم باز الکی انگشتم را روی یک اسم گذاشتم. الهام اما ریسک نکرد و اسپاگتی سری قبل مرا سفارش داد.
دخترک هندی به من پیشنهاد داد که غذایم را با نان و یا برنج بخورم و من برنج را انتخاب کردم
وقتی که غذایم رسید در حیرت این کاسه بزرگ ماندنم که اینقدر زیاد بود که من در آن غرق می شدم. من نمی دونم چی بود اما هرچی بود فرصت به اون برنج خوش عطر درون ظرف مسی نرسید .قیمت؟5000 شلینگ
بعد از ناهار به خانه رفتیم و دستهایمان را سبک کردیم و استراحتی تا عصر دوباره به دریا برویم. دختران کافه دارمان صدایمان زدند و گفتند که موز برایمان گرفتند تا این بار میلک شیک موز برایمان درست کنند که دفعه پیش خواسته بودیم و نداشته بودند.
تا آنها برایمان بساط را به راه بیندازند من دوباره به دریا زدم و الهام هم نصرا را آورد. نصرا دختر یکی از بچه های کافه بود. سه چهارساله با مقنعه ای نزدیک پایش.
الهام و دختر کنار ساحل بودند و من در آب با پسرکی سیاهپوست شنا می کردم که نام زیبایش "راستی "بود. که دیدم دخترک بی خیال لباسهاش شده و الهام را مجبور کرده او را به درون آب بیاورد.
منهم رفتم کمک و دخترک را در آب بالا و پایین انداختیم و او هم از ذوق داشت می میرد.هیجانش لبخند به لب تمام توریستهای می آورد که در ایوان هتل هایشان رو به دریا در حال خوردن عصرانه بودند . نمی دانم چقدر طول کشید اما دخترک شروع کرده بود به لرزیدن و دندانهایش به هم خورد و با اینکه حاضر نبود از آب جدا شود.
از آب بیرون آمدیم و در تراس کافه دخترها میلک شیک موز خوشمزه ای خوردیم که تخفیفی اساسی به ما دادند. ایمیلشانرا گرفتیم تا عکسها را برایشان بفرستیم
شب شده بود و دخترها درون پاکت های کاغذی ماسه ریختند و شمع درون آن فرو کردند و شمع ها را روشن کرد و پاکت ها را اطراف کافه شان گذاشتند. خیلی زیبا بود.
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...