۱۰ مرداد ۱۳۸۷

داستان نا مکرر

ولی خداییش سخته دیگه ..شب با نامزدت خداحافظی عاشقانه ای بکنی و با رویای آینده تان به خواب برید و بعد با صدای اس ام اس اون از خواب بپرید و ببینید که این پیغامی عاشقانه برای یه دختر دیگه است که این پسره گیج خاک بر سر اشتباهی برای این یکی فرستاده...ولی خوب سخته دیگه ...نه این بار نمی تونم بخندم ...

۹ مرداد ۱۳۸۷

یاران غار

حالا من نا مسلمون و بی دین و ایمون که نمی دونم امروز تعطیله و صبح شال وکلاه کردم برم کتابخونه ...ببین چقدر دوستامو به دقت انتخاب کردم که حتی یک دونه از این اس ام اس های گل و بلبلی هم نداشتم


۸ مرداد ۱۳۸۷

اعلام استقلال


براي ثبت در تاريخ:

من الان با تاپ و شلوار جين پشت كامپيوتر دانشگاهمون نشستم و باد خنك كولر موهامو تكون مي ده..

اينجا ايران است در سال سوم دولت احمدي ن‍ژاد...

تبصره: نه!!!!... پس انتظار داريد درو از داخل قفل نكرده باشم؟

۶ مرداد ۱۳۸۷

۵ مرداد ۱۳۸۷

هولوگرام



خب اعتراف می کنم که بعضی وقتا رومانتیکم اما قطعا خرافاتی نیستم... یه مسیجز هست که به دلیل رمانتیک بودنم مدتهاست که نگهش داشتم ...اما این گوشی من به دلیلی نامعلوم، هر از گاهی این پیغام و فقط همین پیغام را به عنوان یه اس ام اس جدید برایم می فرستد ...و من نمی توانم دلیلی علمی برای این ماجرا خلق کنم...

۴ مرداد ۱۳۸۷

دیباچه ای بر شاهنامه


چند سال پیش برای پایان نامه ام فیلمنامه ای نوشتم بر اساس داستان فریدون و سه پسرش در شاهنامه ...امروز به دنبال کتابی در منابع پایان نامه بودم که چشمم به یکی دو دیالوگ از فیلمنامه خودم افتاد و جا خوردم...من کلمات خودم را به یاد نمی آوردم...چند بار صفحه رابالا وپایین کردم و دیدم که حقیقتا نمی دانم در صفحه بعد چه رخ خواهد داد...تجربه عجیبی بود… کار را رها کردم و خواندن از اول داستان را اغاز کردم...حس غریبی بود که نوشته خودت را مانند غریبه ای بخوانی برای اولین بار...در هنگام شوخی طبعی های ایراندخت می خندیدم، هنگام قتل ایرج به دست سلم و تور می گریستم، در خشم منوچهرنسبت به فریدون شریک می شدم..
اما انچه که مشخص بود خون درون فیلمنامه از ان سرچشمه نخستین بود...متبرک باد نامش
براوردم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
تبصره:
و من پس از خنگ بازی های فراوان بالاخره شاهنامه را دانلود کردم...از این دانلود کردن متنفرم خیلی سطح هوش مرا مشخص می کند

۳ مرداد ۱۳۸۷

طفلکی فرزاد


تو یه جمعی همه داشتن از یه نویسنده زن چاپلوس بد می گفتند...پیرمرد نویسنده گفت: بدیم فرزاد ترتیبشو بده...
اونوقت فرزاد یه پسر عینکی، به شدت خجالتی و دست پاچلفتی است ... از این تناقض همه خندیدند غیر از یک دختر سوسول گیج که با حیرتی حقیقی پرسید: یعنی فرزاد آقا این کاره هستند؟

۲ مرداد ۱۳۸۷

خوش غیرت


پرینتر را روشن کردم که یک دفعه یه نامه اومد بیرون خطاب به دادگاه درباره شکایت از عدم ب کارت همسر درشب عروسی...احمق نامه را آورده تو محیط اداری تایپ کرده با اسم و مشخصات خود و همسرش و بامزه اینکه تنها چیزی که براش مهم بود بازگشت مخارجی بود که متحمل شده بود...

۱ مرداد ۱۳۸۷

چیشوم کردن



دوست تپلم اومد خونه ام..براش خورشت جوجه شمالی درست کردم و دامن خوشگلمو پوشیدم ...به نظر دوستم من وغذا خوشگل وخوشمزه بودیم ...و حالا من از دل پیچ خوابم نمی برد و الان مادرک داره اسفند دور سرم می چرخونه وحوله داغ روی شکمم می گذارد و مدام می گه:اخی ..گمونوم چیشت کردن... احتمالا ته دلش داره به دخترک بدوبیراه می گوید...

۳۱ تیر ۱۳۸۷


فیلمبردارم رفته بود جشنواره کن ..تو خیابون یه مدت به یه دختر خوشگل نگاه می کنه بعد که از هم دور میشوند او دستهایش را دوطرف گوشش تکان می دهد وبرای دختر زبان بیرون می آورد... دختر بر میگردد و به او دست می دهد و می گوید: خوشوقتم ...اولش شک داشتم اما حالا مطمئن شدم هم وطنید ...

۳۰ تیر ۱۳۸۷

شب کوتاه و بد خوابیدم.. صبح رفتم فرهنگستان هنر در کتابخانه خنک انجا پشت میز هایی که وسط ان یک گلدان سبز است کنار یک بنجامین بلک درباره فمینیسم در سینمای ایران نوشتم و خواندم... عصر بیرون آمدم با شرکتی که وسایل ضبط صدا را کرایه کردم بودم تسویه حساب کردم وبرگشتم خونه و دوباره بد و دردناک خوابیدم در سراسر مدتی که خواب بودم داشتم خانه را تمیز می کردم و وقتی بیدار شدم خانه همچنان کثیف بود ... شام از بیرون گرفتم وکف اشپزخانه راشستم ... و نمی فهمم... چه چیزی است که هست ؟ ...چه چیزی است که نمی فهمم و باید بفهمم ... گاهی اوقات فضا این طور سنگین و پر راز می شود و من باید حلش کنم واگرنه دچار مشکل می شوم ...مشکل من پاسخ نیست ...مشکل سئوال است...سئوالی در فضا هست منتظر جواب من است ...اما اول باید بدانم که پرسش چیست...

۲۹ تیر ۱۳۸۷

آن تایم


چرا همیشه درست زمانی که خودم را با لذت وهیجان برای لحظه خوشی که در راه است آماده می کنم...درست در این زمان است که ضربه می خورم...نه اندکی زودتر و نه کمی دیرتر؟

۲۸ تیر ۱۳۸۷

شکیبایی

نازنین عادت دارد که به من اس ام اس بزند و خبر مرگ کسی را بدهد : نوذری مرد، مهستی مرد، نادرابراهیمی مرد... ومن همیشه در جوابش یک فحش خنده دار می نوشتم و مرده شور صدایش می زدم
این بار از استخر بیرون آمده بودم و زیر درختان بزرگ چنار، روی نیمکت آبی رنگ خستگی لذت بخشی را به در می کردم ، به صدای آب گوش می دادم و تنه صاف و سفید درخت را لمس می کردم که خبر مرگ این یکی را داد... و من آرزو می کردم که ای کاش این بار او باشد که شوخی می کند...
مسئله مرگ نیست که یکی از نشانه های بزرگ شدن این است که تعداد مرده های آدمی بیشتر می شود...مسئله این است که بر طبق قوانین ما آدمها ..طبق قواعد داستان نویسی... طبق قصه های شاه پریان...و فیلمهای هالیوود ..وقت مردن در انتهای زندگی است ....زمانی که تمام تلاشت را کرده ای ...به اوج موفقیت رسیده ای و پیر شده ای و بین نوه ها و بچه هایت با لبخند روی لب بمیری....بر طبق این اصول (که طبیعت هیچ اهمیتی به آن نمی دهد)...هنوز زمان مرگ او نبود ... هنوز فیلمهای زیادی بود که قرار بود بازی کند و من در انتظار لذت های بودم که در آینده انتظارم را می کشد... و حالا من همان کودکی هستم که ناگهان به طرزی دردناک می فهمد که تمامی شکلاتهایی را که پنهان کرده بوده از او دزدیده اند....

۲۷ تیر ۱۳۸۷

؟


زن زیبایی است با موهای بور و چشمان آبی و چانه ای برجسته، دو تا دختر 18 ساله و 22 ساله دارد همسرش رهایش کرده و او با حقوق معلمی زندگی خودش و دو تا بچه را می گذراند. داشت تعریف می کرد که تو 20 سال ازدواج، همسرش فقط 7 بار با اون صکص داشته که در نتیجه آخرین بار همین بچه دوم درست شده که برای وقوعش یک ماه داشته به شوهره التماس می کرده ...حالا یکساله شوهره طلاق گرفته رفته با مادر و خواهرش زندگی می کنه.. می پرسم چرا همون اول ازدواج طلاق نگرفتی...با تعجب به من نگاه می کنه و می گه : چرا باید طلاق می گرفتم؟ ...

۲۶ تیر ۱۳۸۷

یعنی چی؟


- آخی...لازم نبود خودتو لو بدی عزیزم... من نفهمیدم گوزیدی
- دیوونه !!! ؟؟؟؟من پرسیدم کی بهت اس ام اس زد؟
- ا اااا...جدی؟من فکر کردم گفتی من گوزیدم

- ؟؟؟؟؟؟؟!!!

۲۵ تیر ۱۳۸۷


دختر خاله زنگ زده کتاب اول کلی گیج بازی کرده تا بالاخره شماره و آدرس یه دانشگاهی را گرفته و داشته خداحافظی می کرده که پیرمرد پشت خط با نگرانی گفته: دخترم قطع نکن! می دونی از کدوم راه باید بری؟

۲۴ تیر ۱۳۸۷

جان من بی خیال


اخه خب مگه مجبورین بذارینش؟......اونم اینطوری ...چه فرقی می کنه براتون؟ برین اغما بذارین با اون الیاس مسخره تون ... شما خوشتون می یاد یکی ده صفحه از دیوان حافظ بکنه بندازه دور؟...که با فیلم یه کارگردان بدبخت این کارو می کنید؟...وقتی هیچی این فیلم با ذهنیت شما جور نیست چرا دوبله اش می کنید؟... وقتی عزرائیلش نیکلاس کیج چشم آبیه که اونم تازه آغوش مگی موطلائی رو بر ابدیت و زندگی در آغوش خداوند ترجیح می ده ...پس چرا پخشش می کنید؟...
آخر فیلم وقتی فرشته فعلی بعد از مرگ مگی از فرشته سابق می پرسه پشیمون نیستی ؟ ست جواب می ده :یکباربوسیدنش، لمس تنش،موهاش به تمام ابدیت می ارزید و شما با این جملات چه کردید
...


فقط امیدوارم که سراغ نسخه اصلیش نرید خواهش می کنم ویم وندرس رو فراموش کنید

۲۳ تیر ۱۳۸۷


پارسال که ایشون از روستا اومدن تا زن دوم حاج اقا بشن چمدان کهنه فلزی را روی سرشان گذاشتند و وارد راهروساختمان شدن در حالی که به زبانی غیر قابل فهم به راننده فحش می دادن ...الان که از دبی تشریف آوردن دارن با لهجه غلیظ تهرانی بر سر راننده که زیر بار چمدانهای چرم خارجی داره له می شه .. داد می زن

۲۲ تیر ۱۳۸۷

تو دبیرستان بچه خلافا...جلسه قبلش زیپ شلوار دبیررياضي باز بوده ...جلسه بعد یکی از پسرها روتخته نوشته: شو ر ط آقای فلاني آبی است!
معلمه اومده تو كلاس، جمله را خونده و در حال پاک کردن آن زیر لب به زمزمه ای که همه بشنوند گفته: باز نمی دونم مامان کدومتون دهن لقی کرده...

اما دندان شکن بود ها...

۲۱ تیر ۱۳۸۷

والله به خدا

مجری سوسول بعد از کلی توضیح و تفسیر و تعریف می گه: و حالا باهم به تماشای فیلم بوفالوی امریکایی می نشینیم ...مامان فورا و حق به جانب به مجری می گه: حالو روت می شه؟
ما با حیرت به اونگاه می کنیم و او همچنان داره با مجری حرف میزنه
- واللو به خدا ایی من روم می شد...
من وخواهرک با حیرت بهش می گیم :مامان؟
در توضیح می گوید : ووی... الانه تو اخبار داشتن به امریکا فحش می دادنا… پس چی طو روشون می شه فیلمش نوشون بدن...والو خجالت هم خوب چیزیه کاکو

۲۰ تیر ۱۳۸۷

سوتی


مادر دختر خاله هنوز از مرگ خاله پروان خبر نداره و دختر خاله حواس پرت داشت نماز می خوند گفت : آخی خاله پروان خدابیامرز این چادر نمازو برام دوخت!!! خاله با وحشت گفت:
- خدابیامرز!!!
- نه! نه ! خدا بیامرز نه ...خدا خیرش بده...

۱۸ تیر ۱۳۸۷

سنت و مدرنیته



شنیده بودیم حنای زیادی را به ک ون می مالن...ولی نشنیده بودیم بوتاکس زیادی رو به شقاق می زنن

تعطیلاتم شروع شده واین یعنی آغاز افسردگی...... بعد از اون سفر...تابستونا دلم برای کوچه های اونجا تنگ میشه...برای کوچه های استانبول، سالومیک، آتن،رم، ونیز،پیزا،پاریس،مونیخ...فقط برای کوچه هاشون.. کوچه های باریک وسنگفرش های براق و پنجره های پر ازگل و یه رستوران کوچک که یه جایی اون ته کوچه قایم شده بودبا نورهای گرم ...
ای خدا یه دعوتنامه برسون

۱۶ تیر ۱۳۸۷

مادرک



برای ناهار خورشت هویج درست کردم...سر غذا مادرک شروع کرد به دعا کردن: آن کسی که به این مرغ آب و دونه داده، اون کشاورزی که تو شالیزار این برنجو نشا کرده، اون مغازه داری که خریده و فروخته و...من با لذت در انتظار زمانی بودم که در انتهای این رشته نورانی نام من هم برده شد....

۱۵ تیر ۱۳۸۷


تو مترو یه خانم لاغر و مانتویی با صدایی نازک داشت سی دی یک دکترروانشناس را تبلیغ می کرد و توضیح می داد: درمان وسواس ...انرژی مثبت...زندگی خلاق ...چگونه با همسرانمان....
کنارش یه زن تپل چادری با صدای کلفت داشت بند انداز می فروخت: خانما جوش نمی زنید...هرکی برده راضی بود...پول زور هم به این آرایشگاهها نمی دین...
فقط تو ایران همچین صحنه ای را می شه دید...دوسش دارم این دنیای پست مدرنو...

۱۴ تیر ۱۳۸۷

وظایف بین المللی

همکلاسیمون از فرصت مطالعاتی تو آلمان برگشته ...تعریف می کرد یه روز توبزرگراه دنده عقب می رفته تا بریدگی که رد کرده پیدا کنه ...پلیس موتور سوار گرفتتش و با حیرت تست الکل روش انجام داده و یه سئوالاتی ازش کرده ...و دیده نه مسته نه دیوونه گفته که تا به حال به همچین موردی بر نخورده و زنگ زده یک ماشین پلیس اومده ...اون رئیسش هم همین کارا رو کرده و گفته چون تا به حال کسی این کارونکرده نمی دونیم جریمه اش چقدره ...بعد این همکلاسی ما رو بردن پهلوی قاضی و قاضی طبق اختیاراتش این عمل را جرم دانسته و یه مقدار جریمه اش کرده ...
خب فکر می کنم یکی از وظایف مهم ما ایرانی ها در خارج کشور پیدا کردن نقاط کور قوانین آنهاست دیگه ...نه؟!

تبصره: اولی من بودم دومی هم که شناختین...دختر خاله بود


۱۳ تیر ۱۳۸۷

- دست به ریشم نزن بدم می یاد...
- چرا؟اتفاقا خیلی به صورتت می یاد...

تست چهار جوابی
1) اولی پسر دومی پسر
2) اولی پسر دومی دختر
3) اولی دختر دومی دختر
4) اولی دختر دومی پسر

۱۲ تیر ۱۳۸۷

غارنشینان شوخ

دارم برگه امتحان تاریخ هنر دانشجو ها را تصحیح می کنم و می خندم …در جواب اینکه انسان غار نشین در چه زمان ، مکان و با چه هدفی نقاشی می کرده است؟ جواب داده: در صبح زود و ظهر و به جهت ارتباط و ارائه انتقادات و پیشنهادت به یکدیگر!!! فکرشو بکن...انسان های اولیه لخ ت و پتی پشت میز مذاکره با چماقاشون نشستن...
و ای خدا عاشق این دانشجو ها هستم

جنگل ابر



۱۱ تیر ۱۳۸۷


دخترک گریان وارد خونه ام شد...حدس می زدم جریان چی باشه ... شک کرده بود که نامزدش بهش خیانت می کند و اون روز براش یه تله گذاشته بود...اما ..در یک تعقیب و گریز برای گرفتن مچ نامزدش و دختره توی پارک، باباشو دیده با یه خانمه در حال دل و قلوه دادن!!!
حالا مگه من می تونم نخندم؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...