۶ دی ۱۳۹۶

تا بگذرد

می دانم حال دنیا بد است
حال ایران بد است
می دانم  دورنمای آینده چندان  خوشایند نیست اما
همین یک زندگی را داریم، 
می دانم خیلی خوب می شد در دوران هخامنشیان بودیم با آن امنیت و رفاه اقتصادی، اشکانیان زیبا و با فرهنگ و معتدل، سامانیان ایران دوست، می دانید حتی دوران ایلخانی و تیموری مردم اوضاعشان خیلی بد نبود؟  دوران صفویه  مقتدر و حتی دولت مستعجل زندیه 
اما الان هستیم  در قرن بیست و یک میلادی و مطمین نیستم که دوباره بدنیا بیاییم، خیلی دوست دارم البته، اما رو حرف این هندیا خیلی نمی شه حساب کرد
برا همین ، چون فقط به همین دم اطمینان دارم که هستم سعی می کنم که  حالم را خوب کنم
با هرچه که دم دست دارم
این کتاب خوب که دانلود کردم
اون سالاد اولیویه  خوشمزه که  در بوفه دانشگاه خوردم
این فیلمه که از تو هارد پیدا کردم
این شیشه شورها که مرام گذاشتن و هنوز گل می دن
حتی این دختر دانشجوهای عزیز و خل و چلم  که جلسه آخری بغلم کردند و با افاده به پسرهای کلاس گفتند:نمی دونید که چه مزه ای می ده!!

۴ دی ۱۳۹۶

قشنگ دیوونه خونه شدم، بالا خونه ام

این روزها ذهنم بسیار مغشوش است، نیاز شدیدی به تغییر شرایط موجود دارم، به رفتن از ایران و زندگی در جای جدید و شروع کردن از اول فکر می کنم، به رها کردن درس و مشق و شروع کردن شغلی جدید و پر هیجان در ایران  می اندیشم ، رها کردن همه چیز و آغاز زندگی در سفر هم وسوسه دیگری است و دروغ چرا؟ حتی به بازنشستگی و گرفت نوزادی به فرزندی و تجربه مادری هم فکر می کنم
دلیل این همه را هم می دانم:
  متوجه ارزشمندی زمان باقیمانده شدم و نمی خواهم آینده را چون گذشته بگذرانم

۲۵ آذر ۱۳۹۶

پایان کودکی

به دیدن آبگیر رفته بودم و قدم زنان در حال بازگشت بودم که تابلو آرایشگاهی بیاد آورد م که سبیلهایم احتیاج به رسیدگی دارند، وارد شدم، تمیز و ساکت بود، 
نشستم در انتظار و  با دیدن دختری که زیر دست آرایشگر بود، تمام آرامشم از بین رفت
دخترک به گمانم هنوز چهار سالش نشده بود، شینیون موهایش به اتمام رسیده بود و حالا خانم آرایشگر موهای جلو سرش را اتو می کرد و تافت می زد
ترسناکتر از همه  اینکه 
مادر و مادربزرگش شادمانانه منتظر پایان کار دخترک بودند تا به جشن عروسی فامیلی برسند و  دختر در حال آبنبات خوردن بودن

۲۳ آذر ۱۳۹۶

پیغام وارده از مامان دوقلوها



خدا خفه ات نکنه خاله گیس طلا،عکست رو دیشب نشون دوقل دادم که  ببین پاییز شمالو
بعد آقا صبح کله سحر توی تاریک روشنی اومده از خواب بیدارم کرده میگه : مامان ساکمون رو بستی؟
من هم گیج و ویج وسط تشک نشستم میگم: مامان برا چی؟
میگه: سه ماه دیگه عیده، میخواییم بریم شمال!

۱۱ آذر ۱۳۹۶

گزارش یک روز آفتابی

خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و  به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ریختم و براش بردم، شرمنده شدم از حجم ظرفها، این همه به من لطف داشته این مدت 
خانم همسایه  با کمک  بقیه خانمها در حیاط بوته های سیر را پر پر می کرد برای کاشت، مدتی با آنان درباره آب و هوا و بچه ها و عروسی صحبت کردم و راه افتادم برای پیاده روی. هوای بعد از با ران و آسمان آفتابی و گلهای پاییزی و  آشغالها.... البته روستای من بسیار تمیز است اما مسیر...،
کاغذی های بنفش ، رزها، تاج خروس و شمعدانی ها گل داشتند. باغ های پرتقال نارنجی بودند و آسمان خیلی آبی
در راه مدام دعوت به سوار ماشین  همسایه ها را باید رد می کردم: نه ممنون ، می خوام پیاده روی کنم
در میدان روستا فهمیدم آرایشگرم رفته، غصه خوردم، کارش عالی بود و دستمزدش  منصفانه، خودش هم خوشگل و مهربان بود و مهمتر از همه کم حرف
حالا باید  بگردم به شانسم
موهایم بلند شده و من فقط یک مدل موگیر(شما می گید گل سر؟) آنها را می بندد که پیدا نکردم، این قفلی ها که تق صدا می دهند، تمام مغازه ها کلیپس فقط داشتندو خواهرم در اتریش می گفت ایرانی ها را می توان با دو‌ چیز شناخت، عینک افتابی روی سر و کلیپس
عینک آفتابی هم پیدا نکردم که دارم از بی عینکی کور می شوم، من نمی دونم چرا  برخلاف رها که هر عینکی بزنه بهش می یادو فقط مدل های خاصی و کمی به من می ایند که فعلا تخمشان را ملخ خورده
رفتم سوپری و خریدهای خوشمزه کردم و با تاکسی برگشتم
خونه در زیر آفتاب می درخشید، در همان مهتابی ناهار خوردم و شروع کردم به کار
علف های هرز را در آوردم
پیازهای نرگس شیراز را که دانشجو برایم آورده بود کاشتم
گلهای آهاری که برای خودشان در حیاط در آمده بودند را با باغچه انتقال دادم
درخت توت و آلبالو را هرس کردم
در کوچه برگهای خشک را جمع کردم و  زیر درختان شیشه شور و گلهای میمونی که در پاییز دوباره پر از گل شده بودند را تمیز کردم
همه شاخه های هرسی و برگ های خشک را در فرغون ریختم تا هر وقت خشک شدند ، بسوزانم
خسته و کوفته با دردی شیرین برگشتم داخل خانه که خانم همسایه زنگ زد، گفت میوه ها را از بالای دیوار بردارم
نارنگی و پرتقال و کیوی و از همه خوشمزه تر انگور فرنگی ، 
فورا  فیلمشان را در اینستا گرام گذاشتم و طبق توصیه دوستان شاخه انگور فرنگی را در لیوان محتوی قند گذاشتم تا بعدا قلمه اش بزنم 
من واقعا خوش شانسم
رها برای این تعطیلات  بلیط  هواپیما خواست و پیدا نمی کرد، من رفتم تو سایت و با پایینترین قیمت پیدا کردم
مینا دنبال خانه می گردد، می گوید گیسو را ببریم به شانس او شاید پیدا شود
من اما خوش شانسی ام را در اینها نمی دانم
در این همه آدمی می دانم که دوستم دارند

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...