دیشب رفتم دارآباد...کیسه خواب برداشته بودم که شب اونجا بخوابیم و صبح ادامه بدیم.تجریش قرارداشتیم و دو نفر از بچه ها همونجا ما را دیدن وتصمیم به همراهی با ما را گرفتند.
زیر نور مهتاب بالا رفتیم تا به اتاقک رشید رسیدیم که محیط بان همانجا ست و وسایل را پهن کردیم که بخوابیم که با قیافه حیرتزده چهار تا از بچه ها روبرو شدیم(از جمله اون دو تا کا از خیابون بلند کرده بودیم)اونا اصلا از ماجرای خوابیدن خبر نداشتن...نه کیسه خواب و نه پتو ..حتی یکشیون که بلوز استین کوتاه پوشیده بود...
ما در اوج بی انصافی به دورن کیسه خوابهایمان رفتیم و تازه لحاف بزرگی که رشید آقا هم داد روی کیسه خوابها کشیدیم و منتظر شدیم که آنها رفع مزاحمت کنن
یکی از پسر ها می گفت:نامردا حد اقل راه برگشتو نشونمون بدید!
اون یکی به محمد می گفت : تو غلط کردی منو تو تجریش دیدی!!
رشید هم دلداریشون می داد که: از همین دره برید پایین سگاش هار نیستند!!!
یکی شون در لحظه اخر متوجه شد که کیسه خواب من مال اونه (سفر قبل ازش قرض گرفته بودم هنوز پس نداده بودم) داد می زد: من همین الان کیسه خوابمو لازم دارم..فردا می خوام برم کوه...
انقدر قیافشون طفلکی بود که بعد از رفتنشون مدتها تو کیسه خوابها می خندیدیم...دو نصف شب ،سرگردان توی کوره راههای دار آباد...با صندل و پیراهن استین کوتاه...یکشیون در موقع رفتن میگفت :لااقل سیگار بدید بکشیم گرم بشیم...
صبح که پاشدیم در میان گلهای سفید وصورتی که رشید اطراف اتاقکش کاشته...متوجه شدیم که پسر ها حتی خوردنی هایی که خریده بودند را برای ما گذاشتند...بدون ذره ای عذاب وجدان با چایی اقا رشید همه را خوردیم و رفتیم بالا...
نمی دونم الان رسیدن تجریش یا ...اون طرف داراباد به کجا می رسه؟...