۹ آبان ۱۳۸۹

فتوا

وسط کارتونها نشستم.
من هیچوقت هیچ دلتنگی به خانه ای که ترکش می کنم ندارم. نمی دانم چرا، با اینکه همیشه خانه های زیبا و شادی داشته ام.
شاید چون همیشه می دانم خانه بهتری منتظرم من است.
خلاصه اینکه وسط کارتونها نشستم. منتظر ماشین هستند و دو تا از دوستانم که قرار است بیایند.
اما همیشه وقتی وسط کارتونها می نشینم دلم به شدت می گیرد مثل الان. دلم گرفته و انتظار اذیتم می کند.
دوست دارم چشمانم راببینم و با همه کارتونها در خانه جدید باشم.
خلاصه اینکه
این مرحله - میان دو خانه ای- خیلی بد است.
گیس طلا علیه رحمه

۸ آبان ۱۳۸۹

پرستاران؟!!!

صدای کمک کمک همه را به حیاط فرهنگسرا کشوند. یه بچه کوچولو رو دست باباش افتاده بود و دندوناش قفل شده بود و صورتش کبود بود و نفس نمی کشید
یکی از همکارها که بلد بود ، نفس بچه را برگردوند و به اورژانس زنگ زدند.
اورژانس نیم ساعت بعد اومد. دو مرد به ارامی و با دقت ماشین را در حیاط فرهنگسرا پارک کردند و پیاده شدند. یکیشان جعبه را برداشت در حال که به فضای سبز لبخندمی زند به ارامی به سمت در می امد و دیگری پشت سرش در حالی که اس ام اس می فرستاد .
به انها نگاه میکردم و قدمهایشان را شمارش می کردم تا به ما برسند که نگران دم در فرهنگسرا این پاو اون پا می کردیم. مرد با آرامش جلو امد و با لبخند گفت: کدومتون بیمارید؟
با نگاه داخل دفتر را نشانش دادم و بچه بی حال روی دست پدرش...
از فرهنگسرا بیرون امدم. هوا کثیف و خاکستری بود

۷ آبان ۱۳۸۹

بچسب بهش

ماهواره فیلمی نشون می داد درباره ماجرای ساخته شدن یکی از بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما" همشهری کین" توسط "اورسن ولز"
نابغه ای که در 26 سالگی این فیلم را ساخت و هنوز بعد از این همه سال در پرسش از منتقدان معروف سینما در هر سال ، هربار نا این فیلم جزو ده فیلم برتر سینماست و همیشه اولین نام است.
اینها همه چیزهایی بود که می دانستم کافی است که دانشجوی سینما باشی . اما انچه که نمی دانستم ماجرای ساختنش بود. اینکه فیلم که روایت زندگی یک میلیادر بود تا مرز نابودی توسط همان شخص رفته بود. این را هم می دانستم
می خواهم چیز دیگری بگویم
اینکه اروسن ولز در لحظاتی شک کرده بود که فیلم خوبی ساخته یا نه
فکر کن.فیلمی که در دروان دانشجویی از بس بر سرمان کوبیدنش ازش منتفر شده بودم. فیلمی که نما به نمایش هنوز دهان سینماگران را باز نگه می دارد. فیلمی که با فاصله نسبت به تمامی شاهکارهای سینما، بالاتر ایستاده است.
ان وقت فیلمسازش شک کرده بود به فیلمش به استعدادش به هنرش!
اصلاانتظارش را نداشتم.
همیشه فکرمی کردم که تردید ها مال ما ادمهای معمولی است. ماییم که مدام پایمان سست می شود. نا امید می شویم و می پرسیم: ارزشش را دارد؟
و حالا می بینم هیچ فرقی نداریم ما و نوابغ
غیر از یک فرق کوچک
.
.
.
انها رها نمی کنند.

۶ آبان ۱۳۸۹

دستگیری یک مجرم!

یکسال بود که یک کاغذ برچسب دار بنفش به بالای میزم چسبانده شده بود با این متن:
من 10000 تومن برداشتم ، بهت پس می دم. خب من می رم...
اقا نمی دونید چه آزاری داشت اینکه ندونی کدوم نامردی اینو نوشته و در رفته
امروز بیتا امده بود کمکم برای کارتون پیچی و اعتراف کرد که خود نامردشه
حالا از صبح داره غصه که کاش بعد از اسباب کشی اومده بود. چون مطمئنا کاغذه تو این جریان گم می شد!

۵ آبان ۱۳۸۹

آخیشششششششششششششش

یک جفت کفش قرمز بود با پاشنه ای کوتاه ، رو بسته، با چینی کوچک جلوی آن، سایزش 35 بود. 14 ساله بودم که برایم خریدند. 800 تومان قیمتش بود از سینما سعدی شیراز. اولین کفش پاشنه بلندم بود. برای لباسی که خودم دوخته بودم. برای عروسی یک فامیل،حریر زرد با گلهای قرمز. موهایم را عروسکی زده بودم. مد ان روزها
تمام مدت عروسی به کفشهایم نگاه می کردم.
تمام این سالها با من بود. درون جعبه اش. هیچوقت دیگر نپوشیدمش. شماره پایم ناگهان 37 شد. نه اندازه بود و نه می توانستم دل ازش برگیرم.
امروز با خودم بردمش به فرهنگسرا و دادمش به غزل
تمام روز با لباس مدرسه آبی رنگ و مقنعه صورتی اش، آن را پوشیده بود. تمام روز به پاهایش نگاه می کرد.

۴ آبان ۱۳۸۹

یافتم

من امروز فهمیدم چه کسی ضرب المثل : از اینجا رونده از اونجا مونده را اختراع کرد
ماجراش از این قرار بوده که
مستاجر خانه بعدی قرار بود 15 آبان تخلیه کنه و همان موقع هم صاحبخانه فعلی پول مرا بدهد.
حالا مستاجر خانه بعدی اخر این هفته تخلیه می کند و صاحبخانه اینده پول ندارد که بدهد و از من پول می خواهد و صاحبخانه فعلی من هم پول ندارد تا همون پانزدهم!
حالا صاحبخانه اینده می خواهد بزند زیر قرار داد و خانه را به کسی بدهد که پولش اماده است!
وضمن اینکه خانه فعلی هم اجاره داده شده اما مستاجر اینده رهن کامل نکرده و اجاره داده است. و از 15 آبان می اید تا اینجا ساکن شود!
خب حالا فهمیدید ماجرای اختراع ضرب المثل را؟
منو نداشتید چه می کردید با این همه نادانی ها ؟

۳ آبان ۱۳۸۹

جادوی سینما

رفته بودم سر صحنه فیلم یکی از دوستام، جمشید هاشمپور توش بازی داشت.
تمام مدت بهش نگاه میکردم و تلاش داشتم که لای خطوط صورتش" بازپرس رکنی"" پرده آخر" را پیدا کنم که.... نبود.
پس کجا می روند اینها همه که دوستشان داریم؟
"بازپرس رکنی" برای من زنده است ، وجود دارد و در جایی دارد به کارش ادامه می دهد. آن لحنش خطاب به داریوش ارجمند که: حیفش نبود؟ که حقیقتا حیف فروغ الزمان(فریمافرجامی) بود که بمیرد.
ان نگاه رو به بالا که پیشانیش را چین می داد زمانی که شیشه شکسته عینک را پیدا کرد...
نمی دانم میخچه پایش خوب شده ...

۲ آبان ۱۳۸۹

۱ آبان ۱۳۸۹

جشن رنگ

امروز در فرهنگسرا داشتن لباس محلی می دوختند و برای انتخاب رنگ وتزیینات به کمکشان رفتم.
تمام روز چشمانم مهمان پولک های زرد و قرمز بود ، نگین های سبز و آبی ، منجوقهای نارنجی و بنفش...

۳۰ مهر ۱۳۸۹

قضاوتهای مزخرف ما

اول ترم هنراموزی برای عکاسی ثبت نام کرد. قد بلند و چادری و با لکنت زبانی که نشان ازکمی عقب ماندگی ذهنی می داد.
معمولا همیشه هنرجوهای عجیب و غریب در کلاسهای فرهنگسرا هست اما معمولا به سراغ عکاسی نمی آیند
روز اول فهمیدم که خواهرکوچکترش نیز در همان کلاس است که نسخه پزتیو او بود. خوش سر و زبان و خوشگل و باهوش
ازدواج کرده بود . از ابروهای اولی معلوم بود که ازدواج نکرده و برخلاف دومی دوربین هم ندارد.
بااینکه مدام می پرسید که چه دوربینی بخرم با توجه به وضع فقیرانه اش فشاری برای خرید دوربین نیاوردم و یکی از دوربینهای فرهنگسرا را در اختیارش می گذاشتم..هنگام گرفتن دوربین دستانش سرد می شد و لرزان و مدام سئوال می کرد.
دلم برایش می سوخت و مواظب بودم جلوی خواهرش ایرادی از او نگیرم.
به مبحث سرعت و دیافراگم که رسیدیم خیلی نگران بودم ، آیا از این اعداد و تناسباتشان سر در میاورد؟
و
.
.
پس از مدتی متوجه می شدم که چه می گوید و زبانش برایم قابل فهم شد. مرا حیرتزده کرد با جوابهای صحیحی که به سئوالاتم می داد. عکسهای خیلی خوب میگیرد و دوربین نسبتا خوبی هم خرید و بعدا فهمیدم ازدواج کرده و دو بچه دارد و در کارخانه ای هم کار می کند.
.
.
.
هیچ نیازی به دلسوزی من نداشت




۲۹ مهر ۱۳۸۹

و چه حسرتی...

همیشه خواب رفتن به "جایی" را می بینم. جایی است نزدیک شهری کوچک. یک فرعی خاکی به آنجا می رسد و خیلی از شیراز دور نیست. می دانم که سرسبز است و خیلی دوستش دارم، دلم برایش تنگ شده و پر از امنیت است. قبل از آن پمپ بنزین یا استراحتگاه کوچکی هست و من همیشه مسافران زیادی را انجا می بینم.

این بار هم همانجا بودم اما تنها و سردم است، به دنبال کسی که مرا به آنجا ببرد. من بدون چمدان بودم نمی دانم آن را جا گذاشته بودم یا نه . سوار اتوبوس شدم جلو نشستم و در اثر ترمز خوردم تو شیشه جلو و بینم خون اومد. با درد بینی به اینکه چمدانم کجاست فکر می کردم چون کارت شناسایی ام را برای هتل لازم داشتم. شب شده بود که به آنجا رسیدم و

و مثل هر بار، هر شب....

هیچوقت آنجا را نمی بینم، یا تاریک است یا دور...خیلی دور...نمی رسم

۲۸ مهر ۱۳۸۹

۲۷ مهر ۱۳۸۹

یعنی خدا برا دشمنت هم نخواد

فکر کن با دوستات بری کتابخونه که خیلی جدی رو تزت کار کنی بعد یهو دل پیچ شدید بگیری اینقدر که دودمانت بیاد جلو چشت و مجبور بشی دوستانت را دودر کنی و تاکسی دربست بگیری و هی بگی آقا تورو خدا زودتر و تمام کوچه را جلوی همه اشنایان بورتمه بدویی و بیایی خونه و
.
.
.
ببینی مادرک رفته بیرون کلید هم باخودش برده!

۲۶ مهر ۱۳۸۹

اوسکولِ ناراحت

من وقتی از چیزی ناراحتم، فقط ناراحتم ولی یادم نمی یاد که از چی ناراحتم.
این خیلی بده چون همینطور ناراحت می مونم بدون اینکه بدونم از چی ناراحتم.
چند سالی است که یاد خودم دادم که وقتی ناراحتم یه خلوتی واسه خودم جور کنم تا ببینم از چی ناراحتم.
اون وقت باید واقعه به واقعه و حرف به حرف عقب برم تا برسم به اون نقطه ای که من ناراحت شدم.
بعد اون وقت می گم: اوسکول تو از این ناراحت بودی؟
امروز فهمیدم که یک هفته است غمبرک زدم به خاطر اینکه باید سمینار شش ماهه بدم
یادتون هست که : من از سخنرانی جلو جمع می ترسم
می دونم مسخره است که ادم یه عمر جلوی مردم حرف زده باشه و هر بار انگار که بار اولش باشه،
ولی هست دیگه


۲۵ مهر ۱۳۸۹

بهترین نماز

طبق نظرسنجی در شیراز بهترین نماز، نماز میّت است. چون: وضو ندارد، سجده و رکوع ندارد، با کفش هم می توان خواند، امام جماعت همه اش را می خواند، صبح زود هم نمی خواهد بلند شویم، واجب نیست، سالی یکی دو بار بیشتر خوانده نمی شود، بعد از آن هم ناهار میدن
از اینجا

۲۴ مهر ۱۳۸۹

۲۳ مهر ۱۳۸۹

مادرک گودری

- گمونوم بهترین اختراع بشر همی این ترنت باشه
- چرا؟
- حتی رفتن رو کره ماه هم به ایی خوبی نبود
-چرا؟
- رفتن رو ما هیچ دردی از مردم دوا کِرد؟
- نه
- همی دیگه

۲۲ مهر ۱۳۸۹

باید یاد گرفت

امروز رفته بودم شرکت دوستام. لامپ سالن سوخته بودم و این دو تا خانم نمی توانستند ان را عوض کنند. عمدا کمک نکردم تا ببینم چه می کنند. سرانجام از مردی که برای تعمیر کامپیوتر امده بود خواستند که لامپ راعوض کند. و زمانی که مرد کار را تمام کرد برایش کف زدند و تشکر کردند. تمام مدت روی مبل نشسته بودم و فکر می کردم که مشکل کجاست؟
پدرم همه کارهای فنی را بلد است. در کودکی پدرش را از دست داده و مجبور بوده برای خانواده کار کند. به همین علت حتی بعد از رفتن به دانشکده افسری و نظامی شدن هم ، هیچوقت هیچ تعمیرکاری پا به خانه ما نگذاشت.
در تمام کودکی هایم من وردست پدرم بودم. اچارفرانسه ، انبردست، پیچ گوشتی و چکش به دستش می دادم، سیگارش را می اوردم و با شیفتگی به دستهایش نگاه می کردم. این ماجرا باعث شد که منهم هیچوقت تعمیرکاری به خانه ام وارد نشود.
خوب قطعا این دو دوستم چنین شانسی نداشته اند و طبیعی است که نتوانند از چهارپایه بالا بروند و لامپ عوض کنند. اما چیزی که اذیتم کرد این بود که این دوتا در تمام مدتی که مرد داشت لامپ عوض می کرد، تمامی ترسهایشان از برق و ارتفاع و زخم و خون و... راتشریح می کردند و از این بابت هیچ احساس بدی نداشتند.
تابه حال ندیدم که مردی از ترسهایش سخن بگوید با اینکه زیاد می ترسند.

۲۱ مهر ۱۳۸۹

مادرک از دست رفت


- خاک تو سر ماهواره، یه برنامه خنده دار نشون نم ده

- داره نشون میده که!

- نه از اینا که می زنن اونجاشون

-مامان؟!

۱۹ مهر ۱۳۸۹

مضرات تکنولوژی

پسرک تازه سوار شده بود که موبایلش زنگ خورد و پشت خط چیزی گفتند که او مجبور شد به راننده بگوید :ببخشید آقا من باید پیاده شم

راننده گقت: ای مرده شور این موبایلو ببرن که مارو از نون خوردن انداخت

۱۸ مهر ۱۳۸۹

به سوی شاهان

شب اول
با ارامش در خانه نشسته بودم و چایی و نقلم را می خوردم که محمد زنگ زد که به خاطر ترافیک زودتر بریم راه اهن. کوله را رو دوشم انداختم و به مترو رفتم و محمد را پیدا کردم و به راه افتادیم. ایستگاه شوش که پیاده شدیم متوجه شدیم که نه تاکسی و نه اتوبوسی به سمت راه اهن وجود ندارد و همون اول بسم اله پیاده روی اغاز شد.در مسیر ایستگاه تا راه اهن ،معتادهان فراوانی را دیدیم که در شب عید و زیر نور ریسه ها سرنگهایش را روی اتش گرفته بودند و تزریق می کردند...
در ایستگاه طیبه با لبخند همیشگی اش حضور داشته و کلی مرا دست انداخت که ایستگاه شوش تا راه اهن دو قدمه و اینقدر فیس نیا و بقیه هم به تدریج امدند و مثل هر سفری چند نفری هم جدید بودند.طاهره هم بود و موهایی که از ته تراشیده بود حال چس مثقال بلند شده بود و مدام شاکی بود که وای موهام بلندشده بایدکوتاش کنم انگار که گیس گلابتون بود.البته همین الان بگم فردین و مهدی نیومده بودند پس هی نپرسید فردین چی شد؟ اما سارا ا همون دوست نابینامون با دوستش ریحانه اومده بود و یادش بود که دمپایی ها من را که از سفر جنگل ابر با خودش برده بود بیاره!
طبق معمول بلیطها دقیقا به نامهای خودمان نبود و مثل همیشه گروهی به سمت متصدی حمله می کردیم و همه کارتها را روی هم می چبانیم که گیج شود و متوجه بی ارتباطی نامها و بلیطها نشود.ساعت 11 حرکت کردیم کابینها از هم دور بودند وظیبه با سحر کلامش کوپه بغلی را راضی کرد که بروند جای ما و خنده و شوخی شروع شد. بچه ها مختار را بابت شکمی که درست کرده بود دست می انداختند. من اصرار داشتم حتما تهیه کننده شده که شکمش بزرگ شده. سر تخت ها بحث بود اینکه کجا احتمالا خنک تر باشد. بچه زرنگ ها می خواستن برن طبقه بالا و طبعا منِ جیشو تخت پایین را گرفتم ودر طول شب معلوم شد چه کلاهی سر بچه های بالا رفته و از گرما خفه شدن.
بیتا تعریف می کرد که مدتی پیش یه مسافرقطار سر پیچ سرش را از پنجره بیرون کرده و خورده به چراغ سر پیچ و مرده و بعد راه آهن جلسات طولانی گذاشتن که :
-چراغها را بردارن
-چراغها را دورتر از ریل بذارن
-چراغهای بدون پایه بذارن
.. و چون هچکدوم از اونا مقرون به صرفه نبوده ترجیح دادن همون هر از گاهی کله یکی بترکه ...خرجش کمتره!
همه مثلا شام خورده بودیم اما وقتی کوپه بغلی ها اضافه کتلتشان را به ما دادند فهمیدیم که چقدر گشنه ایم و کنسرو مرا باز کردیم و طبق معمول از توانایی حیرت انگیز محمد این پسر لاغر مردنی در خوردن حیرت کردیم. مختار مدام اصرار داشت که تو سن رشده باید زیاد بخوره اما بیشتر لقمه های محمد را خودش کش می رفت. سرانجام خوابیدیم. مثل همیشه این لالایی دل انگیز قطار که این بار به همراه خرو و پف مختار بود که در تخت بالای سر من خوابیده بود و با هر بار صدای گوشخراش او من یک ضربه به بالا می زدم و صدا برای مدتی قطع می شد تا دوباره که با آژیر بعدی اش از خواب می پریدم و یک ضربه دیگر...بیچاره همسر آینده اش...

شازده کوچولو می فهمید

چطور باید به این آژانس مسکنی ها می فهماندم که اپارتمان دو خوابه نوساز کف سرامیک اشپزخانه ام دی اف با پارکینگ و اسانسور و انباری و نورگیر خوب با قیمت اکازیون
وقتی درخت پشت پنجره اش نباشد دو زار نمی ارزد؟

۱۷ مهر ۱۳۸۹

تحقیق

- با من ازدواج می کنی؟
- امم والا..
- ببین من شوهر خوبی ام، باور نداری آدرس بدم از زنای قبلیم بپرس
-؟!!!

۱۶ مهر ۱۳۸۹

خداییش، داریم؟

دوستم واسه آموزش فال قهوه ، جلسه ای صد هزارتومن می گیره اون وقت دانشگاه به من ساعتی هشت هزار تومن می ده
.
.
.
با تشکر از مملکته داریم؟
.
.
.



تبصره: یه معمار خوب می خوام واسه مادرک، بچه های شیراز کسی می شناسن؟

۱۵ مهر ۱۳۸۹

باغ آلبالو

مادرک داره کتاب می خونه، سربلند می کنه، آه می کشه و می گه : دیگه نویسنده ها هم مثل قدیم نیسن، دیگه مغزاشون فرق کِرده، دیگه هیچ کی مثل چخوف نم شه

۱۴ مهر ۱۳۸۹

آفرین؟!!!

من: خب خب بگو ببینم تابستونو چی کار کردی؟
دانشجو: خب استاد کلاس زبان رفتم
من: آفرین دیگه
دانشجو: چند تا شعر جدید گفتم
من :آفرین، آفرین بیار حتما بخونم
دانشجو: ازدواجم کردم
من: آف...تو چند سالت بود؟
دانشجو: هیجده رو تموم کردم رفتم تو نوزده
من:آفرین، آفرین، آفرین

۱۳ مهر ۱۳۸۹

:)

سر میدون هفت تیر، پسره داد می زد: خانمهای عزیززززز، آقایون خسیسسسسسسس، بفرمایید مانتو ارزون شده

۱۲ مهر ۱۳۸۹

جوانمردان

سوار تاکسی شدم در صندلی عقب فقط یک پسر نوجوان به شدت چاق بود. ماشین به راه افتاد و من نگران مسافر بعدی بودم که هرچقدر هم لاغر می بود باز هم مرا بین خودش و پسرک له می کرد. می ترسیدم که اگر هم دو نفر حساب کنم به پسر نوجوان بربخورد.
اما
مرد جوان راننده تا زمانی که پسرک چاق پیاده شد، هیچ مسافری نزد.

۱۱ مهر ۱۳۸۹

کشف یک نوع بیماری روحی

یعنی شما بیا برو به این جغله های آژانس مسکنی بگو 100 میلیون پولِ پیش داری ماهی 900 هزار تومن هم کرایه می دی !
کاغذاشو زیر و رو می کنه وچونه می ماله و سر تکون می ده و لب می گزه و می گه :
نمی تونی بیشترش کنی؟

۱۰ مهر ۱۳۸۹

عزیز ترسو

خواهرک چند تا موش عروسکی از وین خریده، مامان داره چمدون را می بنده موشه را دیده جیغ کشیده و پریده عقب. بعد که ما کلی بهش خندیدیم با یک دستمال دم موشه را گرفته می اندازتش تو چمدون.
چهار تا موش را تو بغلم گرفتم و به سمتش می برم و اونم هی داد وبیداد می کنه . بهش می گم می خوام حداقل فاصله تحملت را مشخص کنم نزدیکش که رسیدم می زنه تو سرم و هلم می ده عقب
اون فاصله هم حدودا 20 سانت بود.

۹ مهر ۱۳۸۹

یه یه یه

سرانجام در جنگ بین من و بلندگوی مسجد محل، اون پیروز شد و من تصمیم گرفتم که برم. الان از دیدن چند تا خونه برگشتم و بلندگو داره از خوشی گلوی خودشو پاره می کنه

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...