۵ فروردین ۱۳۹۶

بازگشت طنازان به كامنت دوني

تو اينستا گرام عكس از لاله هاي زرد گذاشتم و نوشتم كه به قرعان مجيد اينا پارسال قرمز بودن
كامنت گذاشته:  به گريگوري مندل  و نخود فرنگي هايش هم قسم بخوريد ما باور مي كنيم
تبصره:براي درك طنز جمله اش لازمه بگم مندل پدر علم ژنتيك بود؟

۴ فروردین ۱۳۹۶

چقدر زمان بيشتري داشتيم

بين كتابهاي ارسالي از الكساندر دوما هم كتاب بود، نمي دانم پدر يا پسر
اما اگر هم سن و سال من باشيد بياد مي آوريد سالهايي را كه كتابهاي چند جلدي و قطوري  در ارتباط با تاريخ فرانسه دست به دست در شهر مي چرخيد: 
غرش طوفان، بعد از طوفان ، قبل از طوفان، ژوزف بالسامو ...كه فكر كنم همه را ذبيح اله منصوري ترجمه كرده بود
منهم در نوجواني همه آنها را خواندم اما بياد دارم كه  اين كتابها هواداران خاصي هم داشت: زنان خانه دار!
خيلي دوست دارم كسي( منظورم يك متخصص)   فضاي رواني آن سالها، وضعيت بازار كتاب و ...را 
تحليل كند كه علت اين اقبال چه بود؟
و الان زنان خانه دار ما چه مي خوانند؟ اصلا مي خوانند يا سريالهاي تركي جانشين  كتابهاي چند جلدي شده؟

لذت كتابخواني در يك روز باراني

بين اين كتابهاي ارسالي دوستان ، كتابي بود با نام محلول هفت درصدي  درباره  ماجراهاي شرلوك هلمز. كتاب از چند جهت برايم جالب بود: يكي اينكه  فيلم يا سريالي از اين ماجرا نديده بودم،
  دوم اينكه نويسنده اش خالق شرلوك هلمز نبود ، 
سوم موريارتي آن خيلي متفاوت بود با   آنچه  مي شناختيم
 و آخر از همه و جذابتر از همه اينكه  پاي زيگموند فرويد هم به داستان باز شده بود و رابطه اين دو  موجود هوشمند با يكديگر و گفتگوهايشان خيلي خوب در آمده بود
حالا دارم كتابي از اگاتا كريستي مي خونم كه اين هم برايم داستانش آشنا نيست
تصوير تلخ يك نقاش
در سريال پوارو با آن بازي حيرت انگيز، جايي به هستينگر گفت:  فرق تو با من اين است كه تو نگران دختران جوان و زيبايي هستي كه به كمك احتياج دارند و من 
در فكر پيرزن هاي هستم كه هيچكس به آنها كمك نمي كند
به نظرم تفاوت  پوارو و شرلوك هم در همين وجود احساسات در اولي و فقدان جذاب آن( و يا پنهان بودن آن) در دومي است 

۳ فروردین ۱۳۹۶

مي خواهم غر بزنم

هنوز هوا روشن نشده بود كه از خوابي بد بيدار شدم، در همان زيركرسي  با تبلت داستان عشق يك پيرمرد و پيرزن در اسايشگاه را خواندم و در پايان رمانتيكش كلي گريه كردم، دوباره خوابيدم و ساعت ده با سردرد شديد بيدار شدم،
 مادرك هنوز خواب بود و بابايي خودش صبحانه اش را خورده بود و رفته بود تا دوباره در باغچه كار كند
هوا ابري و دلگير بود، تاكسي خبر كردم و رفتم بازار روستا براي كمد كه ميله اش شكسته بود ميله آهني خريدم و برس نقاشي براي ديوارهايي كه لوله بخاري رنگش را خراب كرده بود.
دو سه تا مصالح فروشي رفتم به دنبال آجر قرمز براي چيدن دورباغچه اما تخمش را ملخ خورده بود و من از اين دورباغچه اي هاي آماده بدم مي آيد.  براي يخچال خريد كردم و برگشتم خانه
 ظهر جوجه و غوره و بادمجون درست كردم، تعجبم از شيرازي ها و اسم غذايي به اين طولاني!
همچنان سر و گردنم درد مي كنه، من سرانجام نتوانستم بالشي پيدا كنم كه اندازه عرض شانه ام باشد
مادرك بيدار شده و برايش عسل و آب نارنج درست كردم ، از ديروز هيچي نخورده، اميدوارم ناهار را بخورد
خودم را سرزنش مي كنم كه اگر با بهار رفته بودم استانبول ،مادرك شمال نمي آمد و دستش نمي شكست، يا اون روز اگر خواب نرفته بودم نمي گذاشتم مادرك براي سرگرم كردن دوقلوها بيرون برود و زمين بخورد
اميدوارم هرچه زودتر آفتاب شود
با آفتاب منهم به شادماني بر مي گردم 

۲ فروردین ۱۳۹۶

ديوار خودش را به خواب زد

مادرك بهتر است و اين دست شكستگي تنها حسني كه داشت اينكه   جن از تنش رفت بيرون 😉
دوقلوها هم رفتند و سكوت به خانه بازگشته و بابايي  از فقدان هم بازي هايش غمگين است
شب آخر من بچه ها را از توانايي جادويي خودم در صحبت با اشيا حيرتزده كردم و آنان چنان به من معتقد شده بودند كه تمامي سوالات فلسفي خود را از طريق من از ديوار و ميز و پتو مي پرسيدند. سوالاتي عميقي چون : ديوار چرا تو ديوار هستي و چرا خربزه نيستي؟ 

۱ فروردین ۱۳۹۶

سالي كه نكوست، بدجوري از بهارش پيداست

اعصاب ندارم
مادرك  از وقتي آمده جن رفته زير پوستش و مدام متلك بار بابايي مي كند و فضا را متشنج مي كند و من مدام در تلاش براي آرام كردن شرايط هستم
دوقلوها آمدند و شيطنت هايشان اختلاف مامان و بابا را تشديد كرده  اين  وسط  
چند ساعت قبل از سال تحويل  مادرك خورد زمين و علاوه بر آش و لاش شدن صورتش، دستش هم شكست
و تمام صبح عيد به دوا و درمان و شكسته بندي گذشت 
دوان دوان براي ماهي و سبزي پلو ناهار خريد كردم و مجبور شدم صحنه كوبيده شدن سر ماهي ها و شكافته شدن شكمشان در حالي كه زنده بودند را بارها و بارها تا نوبتم شود تماشا كنم و گمان مي كنم كه ماهي خودم نيز حتي وقتي  داشتم شكمش را پر مي كردم هنوز زنده بود
 در آن وضعيت غذايي نصف سوخته، نصف نپخته و بي نمك  درست كردم كه خودم هم تحمل خوردنش را نداشتم و هنوز هم تصويرها  حالم را بهم مي زند
به بدبختي سفره هفت سين راه انداختم در فقدان سبزه و با سمنويي كه ريخت داخل كيفم و تخم مرغهايي كه رنگ نداشتم براي تزيينشان و ...
طبق معمول هر سال باز هم سكوت و آرامش قبل از تحويل سال را نتوانستم تجربه كنم
خلاصه اينكه

  

۳۰ اسفند ۱۳۹۵

آخه پدر من، سريال آنلاين نگاه مي كردي؟ خب مي گفتي تلويزيون برات روشن كنم

آن زمان كه گوشي هوشمند براي بابايتان خريديد و  آموزشش داديد، بايد فكر اينجايش را مي كرديد كه در مدت سه روز، حجم اينترنت يكساله شما تمام شود

۲۹ اسفند ۱۳۹۵

عناويني كه اين چند روز خواندم

كتاب قول فردريك دورنمات، ظاهرا پليسي اما  با لايه هاي زير متن و دردناك
دو تا كتاب از داستهاي شرلوك هلمز، همچنان هنگام خواندن جرمي برت در ذهنم سخن مي گويد و لبخند بر لبانم مي آورد
كتاب عاشقانه اي از جين آستين، همچنان  توجهش به جزييات گفتگو ها و شناخت عميقش از جامعه زمان خودش با قهرماني همان دختر نه چندان زيبا اما باهوش، گمانم او جزو اولين نويسندگاني است كه زيبايي را شرط قهرماني در داستان نگذاشت
كتاب شيرين ترين روياها از ليسينگ، تا به حال چيزي از او نخواندم كمي طولاني  به نظرم رسيد اما از دوراني خبرم داد كه چيزي از آن نمي دانستم و گروه هاي چپ در فرانسه 

۲۷ اسفند ۱۳۹۵

ولي از من شيرازي تر علشق اونام كه مي گفتم واسه منم بفرست😂😍

بچه ها 
ايميل و لينك و گروه تلگرام و حتي هديه  فيديو 
اينقدر زياد بودن كه من مدام در وضعيت  ناتواني در جمع كردن نيش بازم هستم
سعي كردم جدا جدا تشكر كنم اما احيانا كسي از قلم اگه جا مونده همين جا  اعلام مي كنم كه اگر وبلاگ نويسي براي ده، پونزده سال همين يه سود را داشته باشه، تموم خستگي اون همه سال نوشتن را در مي كنه
كاري به تعداد و نوع كتابها ندارم، اين پيغامها نشون مي ده كه  در اين دنياي تنهايان، من چقدر دوست دارم
،
،
،
كاش مي شد يك روز همتون را دور هم جمع كنم و ببينمتون اما فكر كنم بايد از سالن همايش هاي بين المللي صدا و سيما استفاده كنيم كه ... نه اصلا خوشم نمي ياد از دكور و صندلي هاش
بي خيال
همون تخيلتون مي كنم

۲۵ اسفند ۱۳۹۵

جاتون سبز

بچه ها هر چقدر رمان به صورت پي دي اف داريد برايم ايميل كنيد ، همچين سپاسگزار مي شوم كه نگو و نپرس،
اينم ايميلم  gistela0@gmail.com
رمانهاي كاراگاهي - معمايي همه نوع 
 از شرلوك هلمزي گرفته تا راز داوينچي و رمانهاي فانتزي   همه نوع از مدل هري پاتري تا نغمه يخ و برفي
رمان هاي عاشقانه همه جور از غرور و تعصب تا تاتا تا
عاشقانه جديد و جذاب نداشتيم؟
در تعطيلاتم و زير درختان پرشكوفه لم داده ام و تخمه دارم و فقط رمان سبك  و دلنشين ندارم 
تبصره: جان من بي خيال شلدون و دانيل استيل بشيد
حالا جان گريشام نه واقعا خوبه

واي چه قشنگ...

مادرك گفت يك آتشي روشن كن از رويش بپريم، حقيقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا كه دوقلوها مي آيند، قبول كرد
شب داشتم رسم و رسوم قديمي چهارشنبه سوري  را مي خواندم برايشان، رسم فالگوش را ديدم
كفش و كلاه كردم رفتم سركوچه فالگوش ديدم كه  به به چه خبر است
برگشتم و به زور مامان و بابايي را از جا بلند كردم و رفتيم 
آتش بزرگي بود و همسايه جمع و آهنگ شمالي  بلند
هيچكس را نمي شناختم اما مشكلي نبود
مردم مهربان برايمان تشتي برعكس كنار آتش گذاشتند كه رويش بنشينيم . 
تا نيمه شب با هم بوديم، تخمه خورديم، بالن آرزو هوا كرديم، فشفشه هاي رنگارنگ، سماوري زغالي آوردند و چايي شمالي با نيشكر خورديم كه با آب باران درست شده بود كه طعمي داشت شگفت( حيرت مرا كه ديدند يك بشكه بزرگ برايم آوردند كه زير ناودان بگذارم  و دست از خريد آب معدني بردارم)
مادرك كمرش را كنار آتش گرم مي كرد و دست مرا گرفته بود و هر از گاهي مي بوسيد و زير لب دعاهايش را زمزمه مي كرد
جناب سرهنگ هم در حلقه مردان گرم گفت و گو بود و من در فقدان صداي هرگونه ترقه و انفجار نارنجك به شعله هاي قرمزرنگي نگاه مي كردم كه با ريختن پوست پرتقالهاي آبداري كه كنار آتش مي خورديم، سبز و آبي مي شد
و به يام مي آوردم كه اولين كلمه فالگوشي كه شنيدم اين بود: 


۲۳ اسفند ۱۳۹۵

و دست و دلم مي لرزد كه مبادا

خانه را آب و جارو كردم، مبلها را طوري جابجا كردم كه دو جاي خواب براي مادرك و بابايي درست شود، هيجكدام روي تخت نمي خوابند. براي يكي پتوي نرم گذاشتم براي ديكري پتوي سفت، ملافه هاي شسته  شده  روي   پتو كشيدم و بالش هايشان را مشخص كردم، براي يكي بالش بلند براي ديگري بالش كوتاه
، رو انداز كلفت براي يكي نازك براي دومي
بخاري ها را زياد كردم و كتري را روي آن گذاشتم
رفتم خريد و انواع دمنوش براي بابايي و انواع سبزيجات شمالي براي مادرك گرفتم
عصري رفتم آرايشگاه  تا مبادا چشمان تيز مادرك تار سفيدي بر بالاي پيشاني ام ببيند.  گل ها و درختهايم را نكاشتم تا به بابايي بگويم: من نمي توانم اينها را بكارم ،كار خود شماست   و او غرق افتخار شود
حالا در مهتابي نشسته ام و منتظرم صداي چرخ ماشين روي شنهاي كوچه را بشنوم  ...

۲۱ اسفند ۱۳۹۵

اصلا با صداي بهمن مفيد شنيدم و خوندم و خنديدم

كامنت گذاران اينستاگرام خيلي بامزه اند(خداي نكرده به دوستان فيس بوك و پلاس و هر دو تا وبلاگها برنخوره ها) 
امروز درگير سفيد كردن پرده هاي چرك مرده در فرغوني بودم كه به عنوان تشت ازش استفاده كردم و امشب نتيجه تلاش مذبوحانه و بي فايده  را در اينستا گذاشتم و از بچه ها پرسيدم سفيد شده ديگه نه؟ 
يكي جواب داده: به همه مي سپريم سفيد شده، شما هم ازت پرسيدن بگو سفيد شده



۲۰ اسفند ۱۳۹۵

و من سرخ ترين رژ لبم را زده بودم

عصري رفتم نانوايي روستا ، سه پيرمرد كنار ديوار نشسته بودند و زير آفتاب گفتگو مي كردند ، يك پسربچه دوچرخه اش را تكيه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود
در باغ  كنار نانوايي درختان شكوفه كرده بودند  ، باد مي آمد 

۱۸ اسفند ۱۳۹۵

و عجيب مشكل است

پتو ها را يك به يك داخل ماشين مي اندازم و از آنچه تحويل مي گيرم لذت مي برم، رخت آويز را كنار بخاري مي گذارم و پتوها را رويش خشك مي كنم و خانه بوي دلچسب پودر ماشين و رطوبت مي دهد و احساس رضايت مي كنم
 امروز به دخترها سر كلاس گفتم  در كودكي تنها زماني تحسين شديم كه  كار خانگي را خوب انجام داديم و به همين دليل است كه هنوز كار خانه لذت بخش است اما بايد بياد بياوريم بدون نياز تاييد ديگران، 
چه كاري برايمان رضايت بخش  بود، لذت بخش هست
،
،
،
و عجيب مشكل است  

۱۷ اسفند ۱۳۹۵

به قرعان مجيد زمان ما از ١٥ اسفند به بعد حتي خطي هاي دانشگاه هم نمي اومدن

امروز كلي خيالپردازي كرده بودم كه مي رم دانشگاه و دانشجو ها نيستند و منم بر مي گردم خونه و گل تو باغچه مي كارم و عشق و حال
رفتم  و در نهايت خشم و حيرت من از هشت صبح تا غروب همه كلاسها حتي جدي تر از هفته قبل برقرار شد و وقتي   ساعت پنج و نيم به زور داشتم شيرفهمشون مي كردم كه مي تونن برن و لازم نيست تا شيش بمونن، يكيشون برگشت گفت: ممنون استاد، كلاس خيلي شيريني بود
،
،
،
جوابهاي فراواني  در زمينه فرهنگ عامه و كتاب كوچه و حتي عبيد زاكاني به ذهنم رسيد اما  رعايت ادب و متانت و اخلاقيات را كردم و تنها به لبخندي فروتنانه اكتفا نمودم 
،
،
،
واقعا داريم به كجا مي رويم؟ 

۱۴ اسفند ۱۳۹۵

گودزيلاي معاصر

همون محدثه تو مهدكودك يك اشغال از روي زمين برداشته انداخته تو سطل اشغال، پسرك با تشر بهش گفته :خانم معلم برو دستاتو بشور دست به اشغال زدي!
بعد زير لب سر تكون داده و  با تاسف گفته: خودش هيچي بلد نيست مي خواد به ما ياد بده!

۱۲ اسفند ۱۳۹۵

خدا اميدتو نااميد نكنه

محدثه به بچه ها ي مهد كودك گفته كه موقع ريختن ماش تو آب براي سبزه عيد مي تونن آرزو كنن
اون وقت شنيده كه يكي از بچه ها گفته: آرزو مي كنم يه اسپايدمن واقعي بشم 

۱۱ اسفند ۱۳۹۵

ايرانيان غريب

زنگ زدم ببينم كجاي شهرتون دور و بر ترمينال يه غذاخوري هست كه من توش ناهار بخورم و مسموم نشم، آخه دارم مي رم "شهرمون"
لحنش چنان ناخوشايند و تحقير آميز كه دلم مي خواست طرف مقابل بگويد: كوفت بخوري
اما او جواب بهتري داد: نمي دانم
زن دوباره توضيح داد كه : از صبح هيچي نخوردم و دارم غش مي كنم و مي خوام يك چيزي تو "شهرتون "بخورم كه نميرم 
طرف دوباره گفت :نمي دونم 
اينم شاكي خداحافظي كرد و پس از مدتي سكوت عين همين حرفارو به راننده گفت
راننده اما گويا از قبل جواب را تمرين كرده بودگفت :"شهر ما "غذا خوري خوب زياد داره اما شما همون كيك  و چاي ترمينال برات خوبه كه مسموم نشي و برسي به "شهرت"

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...