۱۲ بهمن ۱۳۹۱

دیگر چه جای حیرت و خشم؟

رها خیلی عصبانیه 

به خاطر بچه هایی که تو آکادمی گوگوش کلیپ مسخره ای از شعر فرهاد درست کردند

رها عقیده دارد که این شعر فرهاد کاملا حماسی است و خیلی توهین آمیز است  که هنگام خواندن این کلمات پر شور، بایستی و پوزخند بزنی، می گوید نسل شما را نمی دونم اما نسل من تو این سالهای اخیر با فرهاد خیلی خاطره داره 

من میخندم و رها عصبانی تر می شود

به او دلداری می دهم که رها جان

ما از فرهاد مهمترها را ضایع کردیم او که جای خود دارد

ما از نسل محمد خوارزمشاه هستیم که جواهرات خزانه را در رودخانه انداخت اما به پسرش نداد تا با مغول ها بجنگد

ما لطفعلی خانه را زیر چهار مرد تنها گذاشتیم و به پاچه خواری آن خواجه رفتیم 

هرچه رشوه امیرکبیر از ما نگرفت خرج قاتلانش کردیم

صبح فریاد زدیم دورد بر مصدق ،عصر فریاد زدیم جاوید شاه 

ما همین هستیم، دقیقا همین مردمان دروغگوی،ترسو، خالی بند، زیر آب زنِ  بفرمایید شام ها  و آکادمی ها ..
.
.
.







۱۱ بهمن ۱۳۹۱

یک روز خوب

امروز طرفهای گاندی جلسه داشتم
اینقدر وسط خیابونها ایستادم تا کوه های برفپوشی  را ببینم که ابرهای سفید را بغل کرده بودند
و اینقدر راننده ها با بوق هایشان احوال خانواده را جویا شده بودم که
دیدم نمی شود
باید یه جایی پیدا می کردم که بشود نشست و به دلِ راحت کوه را نگاه کرد
یک چند تا تلفن زدم و آدرس کافی شاپی با این مشخصات خواستم که کسی نداشت
بنابراین  رفتم پارک طالقانی
حالا فقط تصور کنید بنده را  با چکمه پاشنه دار و پوشه و کلاسور که تلو تلو خوران  در شنهای پارک قدم می زنم
بالاترین نقطه پارک را پیدا کردم و نشستم به پر کردن چشمام
همه جا برق می زد 
بوی عجیت بارون و برگ و خاک هنوز از انبوه برگهای سوزنی  زیر کاجها بلند می شد
کلاغها که کنسرت محشری راه انداخته بودند و خدا را شاهد می گیرم که یکیش هم گفت : جان
ابرها و کوه هم که بوس کناری داشتند اساسی
عاشقهای جوان هم که سرما را بهانه کرده بودند و به هم چسبیده بودند
مردی پشت سر من صدای گرمش را رها کرده بود با آهنگهای قدیمی چلچه ای می زد دلپذیر
در آن سرمای دلچست و آفتاب ولرم 
تنها چیزی که کم بود، یه استکان چای داغ بود  اما بوفه را بسته بودند
به همین دلیل اولین تعارف نگهبانهای اتاقکی در همان نزدیکی را در هوا قاپیدم
کنار حلب آتشی که برافروخته بودند، نشستم و از چایی که روی آن دم کرده بودند، خوردم
و با یکدیگر درباره پرچم بزرگی که در میدان بلوط هوا کرده بودند صحبت کردیم
بحث به داغی چایی دودی بود که در لیوان های بزرگشان به من داده بودند
 که این پرچم اسلام است یا پرچم ایران یا پرچم ایران اسلامی
با آنها می خندیدم 
و به شهری نگاه می کردم که آرام آرام داشت دوباره زیر غبار خاکستری پنهان می شد

۱۰ بهمن ۱۳۹۱

اندر عوالم دوستان دیوانه ای که من دارم

امروز من و نازنین و الهام قرار صبحانه خوری داشتیم در کافه وصال 
نازنین نیومد و من الهام نه صبح رفتیم یه املت اسپانیایی خوشمزه خوردیم و از فضای سبزی که داشت لذت بردیم کلی وراجی کردیم  و خندیدیم
بعد اومدیم بیرون و رفتیم حراجی های بنتون و ... و از قیمت های بالا و جمیعت انبوه حیرت کردیم 
در رنگهای آبگینه های صنایع دستی غرق شدیم 
و به کتاب فروشی ها سر زدیم 
 هوا  و بارون خوردیم و کلی پیاده روی کردیم
تا جانمان در آمد و  ساعت یک شد و برگشتیم خونه 
که نازنین اس ام س داده :
سر وصال تو بلوار کشاورز یا طالقانی؟
جواب دادم: بلوار کشاوز
اس ام اس زده : جایی نرید الان می رسم 

۹ بهمن ۱۳۹۱

خوشم می اومد کوتاه نمی اومد از دلبری

خانم میانسال جذابی با یه دسته گل بزرگ و سفید وارد تاکسی شد
پیرمرد راننده گف:ت وای چه گلهای شادی دارید
زن گفت :شاد نیست واسه مراسمه 
پیرمرد گفت: ولی خیلی خوش بو هستند
زن گفت: نه اینا بو ندارن....دیگه خیلی وقته که گلا عطر ندارن
پیرمرد گفت: پس این عطر وجود خودته که تاکسی را برداشته 

۸ بهمن ۱۳۹۱

چطور فراموش کرده بودم؟

دیشب در خواب  به شهر دانشجویی ام برگشته بودم  تا در آنجا زندگی کنم
 و شادمان از اینکه تمام شادی های آن زمان دوباره باز می گردد، 
خانه ای در همسایگی خانه  شیدا گرفته بودم،
فرشته نجاتی که درغربت آن شهر، خودش با تمامی فامیل شلوغ و مهربان و عزیزش خانواده من شدند
 و منتظر یک زندگی شادمانه و جدید و آفتابی بودم
در همان خواب
فهمیدم که
همه چیز عوض شده
کاصادق، باغبان باغ دانشکده که نام تمامی گیاهان کوهی را می دانست ، دیگر نیست
و باغی که همیشه از مسیر نهرش سینه خیز می رفتم و میوه هایش را می دزدیدم  و در خوابگاه پخش می کردم، پر از ساختمان  شده
و با این همه ساخت و ساز در دانشگاه، حتی دیگر نمی دانم کتابخانه کجاست
اساتیدی که عاشقشان بودم و بی تابانه در شبهای شعر به دهانشان خیره می شدم، همه بازنشسته شده اند
همکلاسی هایی که مرا با آن همه کوه و روستا آشنا کرده بودند،
 با شوهر و بچه، درگیر قرض و قسط و بدهی هستند
 و
دیشب، تمام شب 
در برف و تاریکی و تنهایی
در آن شهر
 زندگی می کردم
تا بالاخره
 در خواب  به یاد آوردم که

 شیدا،
 سالهاست که از سرطان خون مرده



۷ بهمن ۱۳۹۱

عزیز خوب می خوای پز بدی پز بده چرا منو اسکول می کنی


- خانم شیرازی  تعطیلات پیش خواهرات نمی ری؟
- نه  من ....
-  پسرم امریکا ست، گفته باید حتما عید بیای پیشم . چه کار کنم برای ویزا؟
- باید اول ...
- آره وقت گرفتم دبی، مدارک چی می خواد؟
- حسابتون باید...
- آره 100 ملیون هست کافیه به نظرت؟
- جز اون...
- آره دو تا خونه به نامم  هست و یه باغ اونا رو هم ترجمه کردم  ،کی برم بهتره؟
- خب تابست....
- آخه تابستون اون یکی دخترم می خواد زایمان کنه . همین شوهرش، دامادم 100 میلیون ریخته تو ...حسابم


۶ بهمن ۱۳۹۱

و رهایی از حجم عظیم غم که همراه با پرنده از سینه ام به آسمان پرتاب شده بود

پدر با چکاوکی کوچک برای من به خانه آمد. قفس نداشتیم، پرنده را درون سبدی وارونه انداختند و من تمام آن شب و فردایش  با غمی سنگین در سینه ام، به تقلای او برای رهایی  نگاه می کردم.
فردا صبح رفتم تا به وظیفه هر روزم عمل کنم که خرید نان بود و چه کار سختی بود.
نانوایی در انتهایی ترین نقطه پادگان نظامی بود که ما در آن زندگی می کردیم،
آنجا در صف بین پاهای آدم بزرگها ایستاده بودم که پدرم آمد و مرا با خود به پشت نانوایی برد.
نانوایی آخرین ساختمان پادگان بود و بعد از آن کوه بود و دشت  و درختها..
پدردست در جیبش کرده و چکاوک را بین دستان من گذاشت
و من باوحشت و لذت، نرمی پرها و جنبش استخوانهای ظریفش را حس می کردم.
پدر منتظر ماند و من دستهایم را بالای سرم بردم و آنها را از هم باز کردم
چکاوک ثانیه ای مکث نکرد و مانند گلوله ای به آسمان شلیک شد
این همه سال گذشته است
اما تنها کافی است تا چشمانم را ببندم و قاب آبی آسمان را با قلمبه های سفید ابر به یاد بیاوردم که  یه گوشه اش کله پدرم بود و در مرکز آن، نقطه سیاه رنگی که به سرعت ناپدید می شد

۵ بهمن ۱۳۹۱

تصور کنید قیافه سردبیر را در حال مطالعه نقد بنده

گفته بودم یه مجله ای هست که برام کتاب می فرسته ،من می خونم ، نقدش را می نویسم و پولش را می گیرم. برخلاف تمام نشریات پول خوبی هم  می دهد
اما کتابهایش
یعنی فکر کنم یکی از شکنجه های جهنم اینه که از این کتابها می دن به آدم (البته اونجا احتمالا مجموعه ده جلدی اش را با فونت سایز 9 می دن ) بعد می گن بخون فقط...بخون تا جونت درآد
خلاصه
 من کتابها را معمولا توی مترو می خونم، همونجا یادداشت های نقد را بین صفحات کتاب می ذارم، بعد می یام خونه و این یادداشت ها را تایپ و ایمیل می کنم
امرو قبل از ایمیل گفتم آخرین نگاه را به   نسخه تایپ شده بندازم که دیدم یه جا قاطی کردم نوشتم :
مردیکه، دروغگو،ی حمال، حداقل کامل ارجاع بده 

۴ بهمن ۱۳۹۱

شرمنده ام حافظ، فکر نکنم به این زودی به تو برسیم

در بین دخترهای گروه شعر و ادب فرهنگسرا،  پسربچه ای ده ساله است با گوشهای آینه بغلی و هوشی درخشان که به اصرار مادرش اجازه حضورش را در این جمع بزرگسال دادم
اینقدر که چشمهایش وقت شاهنامه خوانی برق می زند هی من کش می دهم این فردوسی را 
به بخش های پهلوانی که می رسم انقدر روی صندلی وول می خورد و زیپ کاپشنش را بالا و پایین می کشد که  حرص دخترها در می آید
امروز وقتی به پیروزی رستم بر دیو سپید رسیدیم چنان غش غش خنده ای سر داد  و آنقدر خنده اش مسری بود 
که تا مدتی هیچکس نمی توانست بخش خودش را بخواند

۳ بهمن ۱۳۹۱

و همه فقط تماشا می کردند


 از سر کار بر می گشتم. پیاده رو باریک بود و من و موتورسوار نمی توانستیم از کنار یکدیگر عبور کنیم . من رفتم روی لبه جدول ایستادم تا او بتواند عبور کند اما او ایستاد و سینه  مرا را گرفت.
در واکنشی غریزی با هر دو دست به سر و صورتش می کوبیدم اما  رهایم نمی کرد.
 جدال من و او مدتی طول کشید و سرانجام خودش بود که بی خیال  شد و رفت و اگرنه ضربه های من تاثیری رویش نداشت.
وقتی رفت بر لبه باغچه از حال رفتم..
تا  بعد که  بالاخره بلندشدم و خودم را تکاندم و به خانه رساندم
در تمام مدت این ماجرا ،آدمهایی در اطراف ما ، دور و نزدیک ایستاده بودند

۲ بهمن ۱۳۹۱

و از پنجره صدای مادرانشان را می شنیدم که از اعدامها دفاع می کردند

برای  خودم و فسقلی های فرهنگسرا، فرفره درست کردم. فرفره های رنگی، قرمز و سبز و آبی
به حیاط  رفتیم و به آنها یاد دادم که چطور چوبها را جلویشان بگیرند و در باد بدوند
 و چه قیافه ای داشتند زمانی که برای اولین بار چرخش فرفره را می دیدند
آنقدر دویدیم که من خسته شدم و  نفس نفس  زنان زیر پنجره دفتر فرهنگسرا نشستم
و به تمرکز مضحک صورتشان هنگام دویدن نگاه می کردم و  می خندیدم


۱ بهمن ۱۳۹۱

و امروز حمورابی بود که به ما لبخند می زد.

 در درس تاریخ هنر، به تمدن بابل که می رسیم، قوانین بی رحمانه و بی منطق حمورابی خنده دانشجویان را موجب می شود.
من عمدا قوانین خشونت بار در 4000 سال پیش  را می خوانم تا  دخترها  حیرت کنند و پسرها  تیکه های بامزه بپرانند و کلی خوش بگذرد
مثلا:
-اگر کسی سوراخی به خانه‌ای حفر کند (برای دزدی) شخص در برابر همان سوراخ باید کشته و دفن شود!
-اگر مردی در جنگ اسیر شود و در خانهٔ او وسیلهٔ معاش هست ولی زن او خانه را ترک کند و به خانهٔ دیگری برود، آن زن باید به آب انداخته شود.
-اگر کسی اتهامی به دیگری وارد کند و فرد متهم خود را به رودخانه بیفکند، اگر غرق شود، متهم کننده می تواند صاحب خانه او گردد. اما اگر رودخانه بی گناهی او را ثابت کند و او بی هیچ آسیبی بیرون بیاید،اتهام زننده باید اعدام شود و آنکه از رودخانه گذشته است، صاحب خانه او خواهد شد

۳۰ دی ۱۳۹۱

چه بلایی سر شون اومده ؟!!!

تمرینی که هفته پیش سر کلاس داستان نویسی  داده بودم این بود که بچه ها  بر اساس یک ماجرا برگفته از صفحه حوادث روزنامه ،  یک روایت اول شخص از جریان بنویسند.
 تاکید کرده بودم که حادثه، جنایت نباشد.
امروز دختر ها روایت های خود را می خوانند و همینطور خون بود که از چشم و گوش و دهان بیرون می زد و تکه های جسد بود که به اطراف پرت می شد....
 احساس می کردم خون کف کلاس راه افتاده بود...
به عنون جریمه  بردمشون توی باغ فرهنگسرا و  مجبورشون کردم با اون چکمه های خوشگل پاشنه دارشون " آنا مانا گیلاسی" و  "زو " و "آفتاب مهتاب چه رنگه" بازی کنن تا یه کم حالمون بهتر شه 

۲۹ دی ۱۳۹۱

رکسی،نازی،یل،جود،هد

 چینی های باستان عقیده دارند که چشم، آیینه روح است .
به من تهمت شجاع بودن می زنند زیرا در این سفرهای بی در و پیکرم  بی مهابا به راننده وانت گاوی و یا موتور سیکلتی خاک آلود و یا مینی بوسی قراضه  اعتماد می کنم و همراهشان می شوم.
یا شب را در خانه ای غریبه در روستای نا آشنا می مانم
در حالی که تنها دلیل منِ ذاتا ترسو این است که من به چشمهایشان نگاه می کنم
زمانی هم که در چادر یک مرد افریقایی مجسمه های چوبی اش را خریدم ،به چشمهایش نگاه کردم
و اکنون می دانم که بخشی از روحی زیبا در این سرچوبی پسربچه افریقایی در کتابخانه من است
یا این گلیمی که روی صندلی انداخته ام.
پیرمردی آن را بافته که خودش و کارگاهش در سوراخی بودند که برای فرار از گرمای نایین در زمین کنده بود و روح چشمهایش به زیبایی گلیمش بود
و باز هم به همین دلیل است که به سرعت از شر برخی از هدیه ها خودم را خلاص می کنم ، هدیه های زیبا از چشمانی زشت
و به جز اینها همه 
آدمها بخشی از روحشان را در غذایشان هم می گذارند. به همین علت غذای صاحبان قدیمی گیلانه  میدان  فردوسی خوب بود و فعلی ها  خوب نیست 
به همین علت است که در دست پخت دوستان من امروز، چنان ارواح لطیفی گذاشته شده است 
که  هنوز که هنوز است لبخندش از لبانم نمی رود
و تمام تنم آیینه شده



عکس تزیینی است

روی کاغذه نوشته بود Calvin Klein2012

ترم خواهرک تمام شده 
اومد اینجا یه شب موند و بعد رفت شیراز پهلوی مادرک
دیشب فیلمهای خوابگاهشان را برایم می گذاشت و من ترکیدم از خنده 
خب این بچه  ژن های هنری خانواده را به ارث برده و در نتیجه شبهای امتحان برای گشایش روح دوستان وحشتزده اش برنامه های هنری اجرا می کرده 
در یکی از برنامه ها تبدیل به شیخ  عرب چاقی شده بود که رقص شمشیر می کرد و در حین رقص سعی در دلبری از دخترها می نمود
اینقدر خوب هیزبازی می کرد که یکی از دخترها جدا از این شیخ نظرباز چندشش شده بود 
توی یه برنامه دیگه یه خواننده پاپ شده بود  و با میکروفونی که در واقع یه ملاقه بود و موهای افشان می خوند و این ور و اون ور می پرید و آخرش هم گیتارش را (که یک ماهیتابه بود)به زمین می کوبید 
این وسط دیدم یه کاغذ با نوشته ای روی آن، به پشت شلوارش آویزان است که معلوم نبود چی نوشته . ازش می پرسم: چی نوشتی اینجا خواهری
 می گه: آها این مارک لباس زیرخواننده است، دیدی از بالای شلوارشون می زنه بیرون 

۲۸ دی ۱۳۹۱

حالش خیلی بهتر شده بود طفلکی

من به موقع گریه نمی کنم
وقتی کسی می میرد
وقتی کسی زخم می زند
وقتی نا امید شدم
گریه نمی کنم
اون وقت این اشکهای که نیامده اند
خیلی بی موفع ظاهر می شن
مثلا وقتی پیرزن خدمتکار مدرسه داره از مرگ مادرش در چهل سال پیش حرف می زنه 
یا وقتی تلوزیون داره  آگهی تبلیغاتی درباره سرنوشت کودکانتان وبیمه و این خزعبلات  نشون می ده
حتی  زمان کارتون دیدن
باور می کنید  من حتی برای عصر یخی و   سید اون تخم دایناسورهاش هم گریه کردم
یعنی رسما آبروریزی
همه این را گفتم که بگم من  امشب از ساعت 8 که این فیلم را گذاشتم تو دی وی پلیر یه بند داشتم عر می زنم تا  وقتی که  تیتراژ اومد بالا
آخرش که پسره نامه بابا هه را پیدا کرد دیگه به هق هق و سکسکه افتاده بودم  
که  زنگ درو زدن
اشکارو پاک کردم و درو باز کردم که دیدم خانم همسایه گریان و هراسان منو بغل  می کنه: که دیگه طاقت نیاوردم اینقدر گریه کردی صدات تا پایین می اومد بگو چی شده ؟ من چی کار می تونم برات بکنم؟
البته به این موضوع هم توجه کنید که اولین بار بود داشتم ایشون را بملاقات می کردم 
حالا  این منو بغل کرده من روم نمی شه بهش بگم داشتم فیلم نگا می کردم
بهش گفتم یکی از دوستامو از دست دادم !
نه خوب شما بودید چی کار می کردید؟مجبورم بودم می فهمید؟
اونم اومد نشست یه دل سیری با من گریه کرد به یاد پدرش که پارسال مرده 
حالا من اونو بغل کردم و بهش دستمال کاغذی می دم 
خلاصه کلی دو نفری گریه کردیم و نفسمون باز شد و با هم آشنا شدیم و  چایی و شکلات خوردیم و شادمان رفت

۲۷ دی ۱۳۹۱

تا هنگام خروج چشم از زمین برنداشتم

باید یه عکس پرسنلی می گرفتم برای یه کارگزینی
با مقنعه و بدون آرایش رفتم یه عکاسی سر راه
همین که وارد آتلیه شدم فهمیدم پیرمرد این کاره است
نوری که به صورتم داد از اون نورهای بود که کسی خرج عکس پرسنلی نمی کنه 
از اون نورها که  عکاسها دیگه حوصله شو ندارن 
الان همه دو تا پروژکتور کور کننده می ذارن دو طرف  صورتت و بنگ... عکس یه قورباغه پرس شده تحویلت می دن
اما پیرمرد خوب می دونست چه سازهایی را از تاریکی بیرون بکشد و چه  ناساز هایی را پنهان کن
زمانی که پسرش عکس را روی مونیتور نشانم داد ، آنقدر خوب بود که جا خوردم
پیرمرد حالت مرا که دید لبخندی زد تو مایه : ماییم دیگه 
بعد  من به عکس از چشم  متصدیان امر نگاه کردم 
و با کمک پسرش و فتوشاپ شروع کردیم به از بین بردن زیبایی ها 
رنگ لبها را کم کردیم
سیاهی مژه و ابرو را گرفتیم 
برق چشمها را کور کردیم 
و یک نوار کلفت و سیاه بالای پیشانی انداختیم
پیرمرد پشت سر من ایستاده بود و  فقط آه می کشید

۲۶ دی ۱۳۹۱

ایرانیان بی صفت

مادرک می گه
- گیس من نم دونسم ای دیوار برلن فقط 28 سالش بوده 
- 28؟ منم نمی دونستم
- آم فکرش بکن، ای مردومون آلمان شرقی تو همی 28 سالو آدموی بدی شدن...دیدی  از وقتی دیوارو رمبیده و اوری ها اومدن ای ور، چقد جرم و جنایت زیاد شده تو آلمان غربی؟
- خب آره  شنیدم
- غصه ام همی یه دیگه  ..ما هم تو  ای سی سالو شدیم مثل اونا ...حتی اگه دیوارا از دورمون بردارن ...ما هم دیگه خیلی بد شدیم ...بی صفات شدیم ...دیگه فویده ای نداره 

۲۵ دی ۱۳۹۱

طبعا امیر

صبح زنگ زده پشت تلفن برام یه ماهور محشر با سه تار زده 
می گم: ممنون ،عالی بود، کلی انرژی گرفتم ، الان می تونم پاشم کل خونه را تمیز کنم 
می گه : صبر کن ...صبر کن یه شور هم برات بزنم، بلکم اومدی خونه ما را هم تمیز کردی

۲۴ دی ۱۳۹۱

فقط مشکلش اینه که نمی دونی داری خورشت می خوری یا افترشیو با عطر هلو

در یک اقدام آوانگارد به جای آلو بخارا، برگه هلو سوغات بجنورد را انداختم تو خورشت مرغ و هویج...
و نتیجه ؟
عطر شگفت انگیز هلو، تمام خانه را برداشته
جا دارد که بگویم:
.
.
و تو چه می دانی که خورشت هلو چیست؟

۲۲ دی ۱۳۹۱

و تنها سوزش خارهایش برایم باقی مانده است

گلهای  نسترن در انتهای باغ بودند، پدربزرگ می گفت که باید صبح زود قبل از آمدن آفتاب گلها را بچینی و اگرنه عطرشان می پرید
چادری کودکانه را دور گردنم گره می زدم، از بین پاهای خفتگان رد می شدم  و به انتهای باغ می رفتم
بزرگترها همیشه مرا با مارهای می ترساندند  که  صبح زود برای عروسی کردن بیرون می آیند! و جوی آب بزرگی که زیر بوته های نسترن پنهان بود و اگر پایت سر می خورد  و در آن می افتادی ،دریاچه نمک پیدایت می کردند!
اما عطر گلهای نسترن چنان جادویی داشتند  که می توانست ترس از مار و  آب را بی رنگ کند.
صدایشان مرا هر روز صبح از رختخواب بیرون می کشید و فانوس را بر می داشتم، فانوسی که نمی دانم چرا روشن بود و جایی آویزان شده بود که قد من به آن می رسید
در تاریک و روشن هوا با فانوس پدربزرگ  که سایه های درختان کاج  دو طرف راه  را هولناک تر می کرد، خود را به انتهای باغ می رساندم
گلهای نسترن مانند ستاره های درخشان راه را به من نشان می دادند
عطرشان با صدای جوی آب پنهان در زیرشان و صدای گنجشگهای که در حال بیدار شدن بودند
قدِ من کوتاه بود و نسترن های مغرور فقط در شاخه های بالایی گل می دادند
روی نوک پاها می ایستادم ، با لرزش عضلات نوک انگشتانم را به گل می رساندم، وحشت از افتادن در جوی آب به همراه خارهای نسترن کار را مشکل می کرد، باید با یک دست شاخه را پایین می کشیدم و می پریدم بالا و با دست دیگرم گل را می گرفتم و می کشیدم  
اما هر بار شاخه  نسترن تازیانه ای به صورتم می زد و رقصان بالاتر می رفت  و تنها  در دست من چند گلبرگ له شده باقی می ماند
 و من  دوباره روی انگشتان پا بر لبه جوی آب می ایستادم  و نوک انگشتان را از بین برگهای خاردار رد می کردم  و دوباره شلاق نسترن بود که نصیبم می شد...
ودوباره و دوباره
آفتاب زده بود که بر می گشتم  در حالی  که خارهای نسترن، خطوط نازک صورتی رنگی از ابتدای انگشتانم تا سرشانه های برهنه ام کشیده بود و گمان می کردم که اشک چشمهایم  باید فقط بابت سوزش خارها باشد.
از بین پاهای خفتگان رد می شدم و به رختخوابم بر می گشتم و با رویای گلهای نسترن مغرور و دور از دسترس به خواب می رفتم
و هر بار با صدای خنده بزرگترها  بیدار می شدم که چادر را از دور گردنم باز می کردند، چادری که قرار بود پر از گلهای نسترن باشد  و حالا فقط چند برگ خشکیده و له شده در آن بود....
 سالها گذشته است
من هنوز هم صبح زود بیدار می شوم
هنوز هم از مارها و تاریکی  و آب نمی ترسم
و بلندتر شده ام
اما دیگر نه باغی باقی مانده است
نه پدربزرگی و نه فانوسی
فقط من باقی مانده ام با قدی که به نسترن ها  می رسد
اما این نسترن ها هستند  که دیگر خیلی دور شده اند
خیلی دور
 آنقدر که حتی اگر به اندازه کاجهای باغ بزرگ شوم
دیگر هیچوقت دستم به آنها نخواهد رسید

با نگرانی و اضطراب

 دوستم داره ماشین را پارک می کنه ،تو آینه نگاه می کنه و زیر لبی با خودش می گه: فکر کنم کونم کجه....
پیاده شدیم ، دختر سه ساله اش با دقت به پشت مامانش نگاه می کنه می گه : ولی مامان کونت خیلی قشنگه که !!!

۲۱ دی ۱۳۹۱

به قول فردوسی پور، چه می کنه این شاه داماد در زنانه

ماجرای رها و پسرک را برای امیر تعریف می کنم ، می گه :چه خوب، بعد صفر ما هم با اونا مراسم عقد و عروسی می گیریم تا خرجمون نصف بشه
می گم: نه بابا پسره مذهبیه، زنونه مردونه جدا می گیره
می گه: اشکالی نداره که من می رم زنونه ،اون بره مردونه

۲۰ دی ۱۳۹۱

حالا مگه می شه به قیافه رها در اون لحظه نخندید

رها که معرف حضور همتون هست 
همسفر جاده های من 
یه نفر واسطه خیر شد و یه آقا پسر بچه مثبت با دین و ایمان  را به رها معرفی کرد واسه ازدواج. رها هم یک کمی بالا و پایینش کرد و دید خودش بی دین و ایمون و  اون بچه مسلمون اینا ...بنابراین جواب رد بهش داد اما پسره ول نکرد
بعد رها خیلی روشنفکری براش اختلافاتشان را توضیح داد باز پسره ول نکرد
بعد رها یه جنبه های از لایف استایل خودش را نشون پسره داد که طبعا پسرک باید رم می کرد می رفت باز جواب نداد 
بعد رها گذاشتش تو ریجکت لیست باز جواب نداد
و پسره شرع کرد به ارسال اس ام اس به مدت دو هفته که 
 از اصرار و التماس شروع شد به نفرین و ناله  رسید و آخرش شد توهین و تحقیر که 
رها قاطی کرد
توجه کنید که رها به شدت آدم مودبی است .خیلی مودب  و خونسرد و جدای این همه  برای شخصیت 
انسانی به شدت احترام قائل است و رساندن او به چنین درجه از خشمی کار هر کسی نیست 
خلاصه رها آن چنان کیسه ای به تن پسرک کشید که من نگران آسیبهای روانی وارده به پسر شدم 
و البته مطمئن که بعد از شنیدن این جملات سوزنده  هر آدمی سالمی می رود پشت سرش را هم نگاه نمی کند 
که امشب پسرک اس ام اس زد
حلال و حرام را رعایت کن
حجابت را رعایت کن
شرع و عرف را رعایت کن
من  می بخشمت
بعد از صفر با خانواده خدمت می رسم

۱۹ دی ۱۳۹۱

دکتره از شدت خنده نمی تونست ژل بزنه

وای فکرشو بکنید
من امروز رفتم سونوگرافی 
درست وقتی خانم دکتر بلوزم را بالا زد
یادم اومد نقاشی غزل روی شکمم را پاک نکردم
یه هری پاتر بود که دهانش ناف من بود 

۱۸ دی ۱۳۹۱

۱۷ دی ۱۳۹۱

می شه برام دقیقا توضیح بدی باید چی کار کنه تا تو بفهمی که سرکاری کلا؟

- خیلی هم خسیسه
- یادمه اون روز تو کافی شاپ برای همه چای سفارش داد  برای خودش کافه گلاسه ، چرا با هاش بهم نمی زنی؟
- اصلا  به من ابراز علاقه نمی کنه 
-  می گفت این کار بچه بازیه ،چرا باهش به هم نمی زنی؟
- از دوستام هم متنفره 
- آره از منم خوشش نمی یاد، چرا باهاش بهم نمی زنی؟
- مدام سعی می کنه منو سرزنش کنه و اثبات کنه بهم اشتباه کردی
- یادمه می گفت نباید ماشین بخری، چرا باهاش بهم نمی زنی؟
- هیچ حرفی برای گفتن با هم نداریم نه کتاب می خونه نه فیلم می بینه 
- اوهوم اون روزی می گفت ابوریحان بیرونی عرب بوده چون اول اسمش ابو هست،چرا باهاش بهم نمی زنی؟

۱۶ دی ۱۳۹۱

یه سئوالاتی هم درباره دوست پسر پرسید.چی جواب دادم یعنی؟

غزل اون دوست قدیمی من یادتونه ،همونی که آرنج دوست داشت
حالا سیزده سالشه  و با مادرش رفته انگلیس   و اونجا درس می خونه
دیشب اومد پیش من بمونه ، اون رو تخت خوابید  و من پایین تخت
نمی دونم چند ساعت یه کله با دهانی متحرک از بالای تخت آویزون بود و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد
تازه سیم هم به دندوناش انداخته بودم و لهجه دار هم شده بود
هر از گاهی هم که خوابم می برد، ولوم صداش بالاتر می برد و بعضی وقتها هم از از اون بالا آویزون می شد پتوی منو می کشید تا بیدار بشم  و بقیه زندگی پر ماجرا و هیجانش در مدرسه انگلیسی ها برایم تعریف کند، حتی یه جایی با پرنده های چوبی افریقایی بالای تختم  به زبان اختراعی افریقای حرف زد
نمی دونم کجای داستان طولانی اش خوابم برد
الان که از خواب بیدار شدم خیلی از حرفاش یادم نیست
اما احساس حسادتم را به یاد دارم
دیشب دلم می خواست دوباره به دنیا بیام
 سیزده ساله بشم و مثل غزل برای درس زبان فرانسه ماجرای سینما رفتم را بنویسم
به پسر همکلاسی که در تمام صفحه  انشایش نوشته بوده :ما به دیدن تن تن یک رفتم ،بعد به دیدن تن تن دو رفتم، بعد به دیدن تن تن سه رفتیم بخندم
و برای کلاس ادبیات انگلیسی  کتاب پرسپولیس را خلاصه کنم
و با کوله پشتی از ساختمان این مدرسه به اون یکی ساختمان مدرسه بدوم که به کلاس بعدی ام برسم

۱۲ دی ۱۳۹۱

امروز بعد از سالها خیاطی کردم

تازه که به تهران آمده بودم زیاد خیاطی می کردم
دانشجوی بی پولی بودم در شهری غریب و خیاطی منبع درآمد خوبی بود، پنهان از خانواده ای که نمی دانست گزینش آموزش و پرورش رد شده ام و مدتهاست که حقوقی در کار نیست 
امروز یک پالتو چهارخانه برای خودم دوختم، بدون جیب
دوست داشتم جیب داشته باشد اما به مدل لباس نمی آید
در آن سالها همیشه  لباسهایم جیب داشت
جیب علاوه بر اینکه دستهای سرمازده را اندکی گرم می کرد
یه جایی هم بود برای دستهایی خجالتی که صاحبشان نمی داند با آنها چه کند
جای خوبی هم بود برای چیزهای که همیشه گم می کردم ،
بعضی وقتها ها یک جیب را خودت بر می داشتی و دومی را با دوست سرمازده ات تقسیم می کردی و سعی می کردی که هماهنگ با هم راه بروی
خب بیست سال گذشته 
دنیا خیلی عوض شده 
 دیگر نگران کرایه آن  زیر زمین کوچک در انتهایی ترین نقطه  تهرانسر نیستم 
مجبور به پیاده روی های طولانی در سرما برای رسیدن به آنجا هم نیستم
کیفهایم آنقدر جیب دارند که دیگر چیزی را گم نمی کنم
دستکش های چرمی زیبایی دارم که از  یه حراجی در رم خریده ام 
خانه گرمی دارم  که تا مترو دو قدم  فاصله دارد
حتی دیگر به اندازه قدیم هم خجالتی نیستم 
اما هنوز خیلی چیزها عوض نشده 
 هنوز دلم می خواهد برای این پالتو  جیب بذارم
برای دوست سرمازده  ای که شاید روزی  یکی از آنها را لازم داشته باشد

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...