۹ مهر ۱۳۸۷

پشه خوشبخت


دلم گرفته... یاد آخر کتاب خرمگس می افتم آخرین نامه ای که خرمگس قبل از اعدامش برای جما نوشته بود، نامه ای که باعث شد جمابفهمه این مرد خشن و گستاخ با زبانی گزنده همان عشق دوران نوجوانی اش آرتور ان پسر ظریف و حساسه...خرمگس آخر نامه، شعر کودکیشان را نوشته بود: من پشه خوشبختی هستم چه بمونم چه بمیرم
من خوشبختم و این عملی است ارادی ..من برای ایجاد احساس خوشبختی آگاهانه تلاش می کنم ولی بعضی وقتا مثل امشب که مهمونم رفته و ظرفهای نشسته همه جا پخشه و نه لباسمو عوض کردم و نه آرایشمو پاک...روی تخت دراز کشیدم و فکر می کنم ای کاش بعضی وقتا احتیاجی به تلاش من نبود..کاش چیزی به نام تقدیر وسرنوشت هم وجود داشت و همونا باعث می شدن که اتفاقا من اون چیزی را داشته باشم که دوستش دارم ...بعضی شبا مثل امشب همه آنچه که دوست داشتم و نداشتم می ریزن سرم، همه آنچه که از دست دادم ...
می دونم که امشب می گذره و من دوباره آگاهانه و ارادی پشه خوشبختی می شم...اما الان آن زخم های قدیمی بدجوری می سوزند و من به آن چشمهای مهربان فکر می کنم که از دست دادم به آن لبخندهای عمیق و گرمای محبتی که ندارمش ...نخواهم داشت

۸ مهر ۱۳۸۷

۷ مهر ۱۳۸۷

ملاقه رقصان

نگار دانشگاه قبول شده و سارا یه مهمونی گرفت. دو تاشون خیلی خوشحال بودن و منم شاد از شادی اونا.. منم که تاپ برق برقی و مینی ژوپ خوشگله وکفش سیندرلائی ام تو کمد دلشون گرفته بود...خودمم به مقادیری تحسین و تمجید احتیاج داشتم
خوب صابخونه که شیرازی باشه چه انتظار دارید ؟ بگم؟ سوپ جو حیرت انگیزی که مزه اش بهشتی بود با کباب چوب انجیری که از باغهای شیراز اومده با سالاد الویه های که پر از مزه های مخصوص سارا بود و ردلیبلو ژله های رنگین و تزئینات بامزه میوه ها وخلاصه سنگ تموم...
اما این تضاد کفش پاشنه بلند و رقص را دانشمندان باید یه جوری حل کنن به خصوص وقتی آدم عاشق دوتاش باشه ...بعضی طاقت نیاورده و کفشها را در آورده بودند و یک نفر از فرصت استفاده کرده همه را ردیف کرده بوده و حراج می کرد...یه بازیگر تئاتر هم به شیوه عروسکهای خیمه شب بازی می رقصید..(.اما این آهنگ خودتو به من بچسبون خیلی شنیع نیست؟) نگار هم شاباش فراوون به رقص چاقو می داد ولی نمی دونم چرا به من فقط هزار تومن داد.. خب منم خوب بودم فقط چون چاقو مشتری زیاد داشت و به من نمی رسید و ممکن بود شاباش تموم بشه ، یه ملاقه را روبان زدم! حالا کی گفته نمی شه با ملاقه کیک خورد؟
دو تا دوست نگار اما تماشایی بودن... اونام دانشگاه قبول شده بودن ظریف و زیبا و با طراوت... از دیدنشون یک حس شیرین و گسی به هم دست می داد...این حالت سر خوشی و بی خبری شون از آینده...که دیدم سارا داره به من نگاه می کنه ...وسط اون شلوغی یک دفعه بیست سال از جلوی چشم هر دومون رد شد...آن دویدنها در خیابان ارم ، پالوده خوردن ها ، اتاق من ، اتاق اون، بحثهای صد من یه غاز روشنفکرانه، نیمکت های دبیرستان مهر آئین . پیاده رویهای طولانی تا قصر دشت ..مثل همیشه سارا اشک ریخت و من خندیدم…
اما خیلی کار بدیه عکس طرفو می اندازن رو کیک، خیلی حس بدی داره وقتی آدم دماغ طرف را می خوره؟

۶ مهر ۱۳۸۷

بی خیال کورش

تو سریال هزار دستان زمانی که مفتش با بازی فروهر از کسبه محل در باب صحنه ترور می پرسید و همه می گفتند که خواب بودند، با چه حالتی گفت: جماعت خواب، اجتماع خوابزده، جامعه چرتی...
از ساعت هشت تا نه ونیم صبح در مرکز شهر تهران بزرگ،پایتخت ایران، دنبال یه دفتر فنی باز می گشتم تا سه صفحه مدرک را کپی بگیرم...می گفتند که زمانی دور در همین کشور به دلیل مدیریت غیرعادی ارتباطات ،خبر مرگ کورش در عرض یکساعت و نیم در سراسر کشور پخش شده ...

تبصره: ممنون فرناز

۵ مهر ۱۳۸۷

نگران در توالت

الهام دوستم رفته توالت بیرون که آمده با شرم و نگرانی می پرسد:
- گیس طلا اینا چیه تو توالت کنار فندک؟
- عود
- وای... خدا را شکر فکر کردم معتاد شدی
-؟!!

۳ مهر ۱۳۸۷

موضوع انشا: شب احیا خود را چگونه گذراندید؟


شهرت من که با آهنگ قورباغه لالا می خوابم بر کسی پوشیده نیست. ده شب جیش بوس لالا.این قسمت دیشب مثل هر شب بود اما چون خدا زده بود پس کله من، ساعت یک همچین بیدار شدم که انگار صد ساله خوابیدم. از مسجد بغل و تمام کانالها صدای شبیه به هم در می آمد و هیچکدام برای ایجاد یک تجربه عرفانی به درد نمی خوردند. بنابر این به شیوه خودم احیا گرفتم :

تمام ظرفهای انبار شده در ظرفشویی ، کف آشپزخانه و گاز را شستم ، چای و شیرینی خوردم ، فیلم نگاه کردم،حمام رفتم ، وب گردی کردم ، آب گلهای داوودی مو عوض کردم،

و برای همه شماها امواج مثبت فرستادم و به آن آموزگار نخستین اندیشیدم.

۲ مهر ۱۳۸۷

سلطان فصلها


خب تعطیلات تمام شد دیگر خبری از حمام های طولانی صبحگاهی و خوابهای دلچسب ظهرگاهی نیست...از چت بازی و وب گردی و مهمون بازی هم خبری نیست...خیلی خوشحالم.. بدجوری از این زندگی بی دغدغه حوصله ام سر رفته بود. بریم یک کم از دست دانشجوها بخندیم دلم واسشون تنگ شده به خصوص اون لره که وسط تدریس من بلند می شد و خودش را می تکاند...

۱ مهر ۱۳۸۷

لارج


دوست تپلم واسه اولین ملاقات رفته دفتر طرف برای ناهار، یاروبهش به جای نهار بستنی داده و تا اخر هم به دوست ما اصرار می کرده حالا یه بستنی دیگه ...دوستم ما هم دیگه بی خیال طرف شده که داره هی زنگ می زنه بیا یه سفر بریم اصفهان. دوستم با خوش خلقی تلفنهاشو جواب نمی ده و به من می گه: احتمالا اونجا هم می خوادبهم پشمک بده...

۳۱ شهریور ۱۳۸۷

بی اس ام اس نمونی...صلوات



"خانم محترم من می خواستم کلاهم را به نشانه احترام به خاطر فیلمی که ساختید از سر بردارم"
خدا خودشو ، پدر مادرشو، ابا و اجدادشو و تا هفت نسل بعد از خودشو به بهشت ببره و با حور و غلمان محشور کنه اونی که اس ام اس را اختراع کرد...روز آدمو می سازه

۳۰ شهریور ۱۳۸۷

ضد پاتک

- اه بابام فردا می خواد بیاد تهران منو و اون مرتیکه را آشتی بده اما حسابشو می رسم یک کاری می کنم که یه روز هم نمونه تهران و برگرده شهرمون!
- مگه می خوای چی کارش کنی؟
- براش یه خورشت شور درست می کنم با برنج زنده ...از هر دو تاش متنفره
چند روز بعد
- بابات هنوز که هست...خورشت شور فایده نداشت؟
- نه بابا... مامان همراش یک عالمه غذا فرستاده... فکر کنم یک هفته رو حتما موندنیه...

۲۹ شهریور ۱۳۸۷

تکرار تاریخ

تو تاکسی نشسته بودم و مرد بغل دستی به بهانه هر تکو ن ماشین خودشو روی من می انداخت. مثل همیشه چنین مواقعی من اصلا توانایی اعتراض و تذکر ندارم و فقط خودم را کنار می کشیدم که احساس کردم چیزی زیرزانویم می لولد! وحشتزده در گمان دستهای مرد، از جاپریدم که دیدم نه خیر دستاش سر جاشه و تنها لبخند چندشی به من زد..اما لولش همچنان ادامه داشت! خیلی وحشتناک بود،من نمی خواستم جیغ وجاغ کنم ولی حدس زده بودم که چی باید باشد، سعی کردم با حداقل تکو ن خوردن جلوی پیشروی موجود را به سمت بالاتر بگیرم و بدون بالا زدن شلوارم آرام آرام او را به سمت پایین هدایت کنم، مرد بغل دستی هم این فرصت نهایت استفاده را برد. هارولوید یادتان هست توی اتوبوس با بسته های خرید و بوقلمون زنده و آن جانور گنده در شلوارش؟ ...دقیقا همان وضعیت بود.
سرانجام از پاچه ام بیرون آمدم و چشمم به جمال سوسک بزرگ و خونسرد عزیز روشن شد.. من با الهامی که از همان فیلم هارولوید گرفته بودم آن موجود ریلکس را به سمت پاچه شلوار آقای هیز هدایت کردم و...
مدتی بعد این من بودم که لبخند می زدم...

۲۶ شهریور ۱۳۸۷

دشمن مردم

اولین لقمه را در دهانم نگذاشته بودم که گوشی زنگ خورد و صدای لرزان مژده را شنیدم. خبر کوتاه بود گشت ارشاد مژده را گرفته بود و او مانتو می خواست. به سرعت بلندترین مانتوی که داشتم برداشتم و به انجا رفتم . آدرس را از راننده تاکسی پرسیدم و سئوال من توجه تمام مسافران را جلب کرد. جالب بود برایم احساس همدردی همه آنها نسبت به دختری که نمی شناختنش. وارد شدم به سرباز ماجرا را گفتم و آنان مرا به سالنی هدایت کردندکه مژده در آن بود. تا به حال این ساختمان معروف را ندیده بودم و فرصتی برای خندیدن و خنداندن بود...اما آنچه که دیدم در حد انتظارم نبود...
مژده زیبا با مقنعه ومانتو شلوار در آن سالن نشسته بود. همان مقنعه ای که هنگام تدریس های طولانی اش برسرش بوده. تدریس های طولانی برای خرج کفن و دفن مادرش، برای خرج های فراوان پدر خودخواهش ،برای پرداخت قسط خانه اش ، مژده زیبایی که مدیر دبیرستان بدلیل زیبای اش عذرش را خواست. پدری که برای زن گرفتنش عذر او را خواست و خواستگارانش به دلیل بی پدر ومادر بودنش و وجود برادر کوچکی که او خرجش را می داد...
دخترک با آن مانتو و مقنعه کهنه اش در کنار تمام دختران و زنان زیبای فشن آنجا نشسته بود، نه ترسیده بود و نه گریه می کرد فقط اجازه نمی داد که عکسش را همانند مجرمین بگیرند و با همان صدای نازکش اعتراض می کرد با مانتوی کهنه ای که ده سانت کوتاهتر از حد مجاز بود.
دیدن این صحنه فرا تر از توان من بود. نمی خواستم انجا اشک بریزم اما غم ناگهانی و شدید بود. آنقدر گریه کردم که از سالن بیرونم کردند. احساس می کردم که ما ،تمام زنان درون سالن، بیگانه های درکشور خودمان هستم.

یو

چلاق چون به خاطر پیاده روی آن شب هنوز شبیه چلاقها راه می رم.مثل اینکه یک جایی در محل اتصال پا به لگن گیر کرده و دونه دونه انگشتهای پایم متورم هستند.
شب کوتاه و بامزه ای بود. قرارمان نه و نیم شب بود و طاهره را دیدیم که کلاه آفتابگیر گذاشته بود و ما هم او را بابت آفتاب شدید دست می انداختیم. زمانی که خیابانها را پشت سر گذاشیتم طاهره روسری وکلاه را برداشت و ما فهمیدم که طاهره موهایش را از ته زده منظورم اینکه تیغ کشیده بود، محمد به طنز می گفت اشکالی ندارد مشکل نور نداریم . اما طاهره حسابی حرص خورد وقتی دید رامین نیز کله اش راتیغ زده وبا خشم می گفت من می خواستم منحصر به فرد باشم چرا این کارو کردی؟ رامین هم جواب داد : به همین دلیل
از کنار اتاقک جنگلبانی یه توله سگ همراهمون کرد. من می دونم از خیلی قدیم می دونم که سگ ها منو دوست دارند. همیشه پارس کنان نزدیک می شوند و به من که می رسند پاهایم را بو می کنند وخودشان را لوس می کنند. خیلی دوست دارم بدون دلیل علمی اش چیه چون من خیلی دوستشون ندارم! فورا براش اسم گذاشتیم:یو...که خود اسم گذاریش یه داستان بامزه بود البته چند بار نزدیک بود منو کله پا کنه این یو می خواست خودش را به پام بماله ومن از ترس اینکه لگدش نکن نزدیک بود بیفتم تو دره...
من همیشه آخر گروه راه می رم و طاهره می گه: مثل لاک پشت آهسته وپیوسته و مجید تصحیح می کنه که اون شتر بود...هر وقت که عقب می موندم یو می اومد کنارم راه می رفت و من باهاش حرف می زدم و به محض اینکه می فهمید اون مخاطبه تمام رفتارهاش شبیه یه شنونده علاقمند می شد ..باور می کنید؟
یه جا ابر جلوی ماه و گرفت و همه جا تاریک شد و من راه باریکو گم کرده وگروه هم جلوتر بودن ..به یو گفتم حالاچی کار کنیم ؟ یو که تا به حال عقب من می اومد افتاد جلوی من و راهو نشونم داد تا به بقیه رسیدم ..باور می کنید؟
شب هم در کنارمون خوابید وقتی ماکیسه خوابها راپهن می کردیم اونم واسه خودش جاشو درست می کرد و صبح دخترا زودتر از پسر ها راه افتادن و یو به سرعت انتخابشو کرد و با ما اومد و سرراه شیرینی و پفک و آب معدنی و مارمولک می خورد و اومد و اومد تا سر خیابون و بعد با چند تا پارس خداحافظی نوستالژیکی کرد و برگشت خونه اش...باور می کنید؟

گیس طلا چلاق


دیشب رفتم دارآباد. مهتاب بود و ابر،وزش باد وصدای جابجا شدن یک پرنده ویا خزیدن مارمولک. کوه ها سایه دار و هراسناک و درختان سیاه ...ساعت سه صبح بود که توقف کردیم وخوردیم و خندیدیم و خوابیدیم

و مثل همیشه تجربه تکرار ناپذیر خوابیدن زیر آسمان پر ستاره در سایه یک تخته سنگ بزرگ....و آن احساس حیرت هنگام بیداری که اکنون من کجایم....

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

۲۴ شهریور ۱۳۸۷

شیمی و خانه داری


واو... من یک کار هیجان انگیز کردم...اتاق خواب من کفش سرامیکه وپر از سوراخ سنبه و همیشه جارو می زنم ودستمال می کشم و احساس تمیزی هم نداشتم چون این گوشه کنار پایه ها پاک نمی شد یک عالمه پایه تواتاقه : پایه های میز،پایه های صندلی،پایه های تخت،پایه های میز آرایش،پایه های دو تا کتابخونه وپایه های یه قفسه و و پایه های یه چهارپایه کوچک و یه سبد چوبی
امروز من گلیم را برداشتم و یک سطل رخشای جوشان(تا تبلیغشو دیدم خریدم خیلی مبتذلم نه؟) ریختم کف اتاق...آقا حالی کردم ها...تمام کف اتاق آبی رنگ شده بود...زیر تمام پایه هام رفت ...گذاشتم یه مدت بمونه و بعد تی کشیدم و الان کف اتاق داره برق می زنه ها...فقط یک سئوال بی اهمیت: شما فکر می کنید رخشا روی چوب تاثیر بدی داشته باشه......اره ...راس می گید منم فکر نمی کنم خطری داشته باشه...

۲۳ شهریور ۱۳۸۷

اسکروچ فرهیخته

خیلی دیر فهمیدم می شد دوره کامل مجله زنان رو خرید...هرچند که پولشو نداشتم ...نظرتون درباره هدیه دادن سری کامل مجله زنان به من چیه؟...همیشه فکر می کنم اگه پولدار بودم از اونا بودم که عشق آرشیو راه انداختن دارم ...با اینکه سال به سال بازشون نمی کنم مثلا الان دوره کامل مجله فردوسی و کتاب هفته و نگین را دارم ...کجان حالا؟ تو انباری...اما مثل اسکروچ همین که هستند به من آرامش می دن...سالی یه بار موقع اسباب کشی بازشون می کنم و ناز و نوازش و رفت تا سال دیگه ...اما یکی از آرزوهام داشتن یک اتاق مطالعه است تا سقف کتاب و مجله های قدیمی باشه با یه پنجره و یه جنگل بارونی و یه بخاری و تخمه هندونه محبوبی…

تبصره:حالا چی می گی ماژنتا؟

۲۲ شهریور ۱۳۸۷

مسخ عاشقانه


دوستم نقاشی بااستعداد و فعال بود. با وجود سن کمش اولین نشانه های شهرتش در محافل هنری دیده می شد و به قول استادش یک گام دیگر تا جایزه اول تصویرگری فاصله داشت. لباس پوشیدنش زیبا ، شلوغ و دلپسند بود و موهایش در هر ملاقات یک اثر هنری جدید بود و همیشه آوانگارد .در تمام لحظات دید هنری اش با او بود. زیاد اهل مطالعه نبود اما از اخبار جدید دنیای هنر خودش کاملا آگاه بود. خانه اش کوچک و شلوغ و شاد بود. پر از تابلو و رنگ و بو، پر از آت آشغالهای زیبا و بی نظمی که خود یک نظم دلپذیر بود و می توانستی روزها و روزها در آن شلوغی چیزهای جدیدی کشف کنی: یک سی دی موسیقی ناب، یک آلبوم عکس، یک عالمه صدف های رنگی. درشهرستان استاد دانشگاه شد و تحولی در رشته نقاشی آن دانشکده کوچک بوجود آورد، جایی که دانشجویان فقط بلد بودند رودخانه و درخت بکشند. پس از مدتی معاون پژوهشی همان دانشکده شد و دانشجویان همگی عاشقش بودند تا ...
دوستم ازدواج عاشقانه ای کرد
پس از یک سال به خانه اش در شمال شهر رفتم، خانه ای بزرگ و تاریک با مبلهای سنگین و تیره. روی در یخچالش لیست غذاهایی که باید بپزد را چسبانده بود. نهار را روی میز بزرگی سرو کرد که صندلی های معذبی داشت و بشقابها را قبل از گذاشتن در ماشین ظرفشویی با دقتی شدید پاک می کرد. درتمام مدت دیدارش هر از گاهی بلند می شد و پارکت ها را تی می کشید. از دانشگاه استعفا داده بود و تاریخ نمایشگاهش را کنسل کرده بود . تابلوها و کامپیوترش را در اتاقی کوچک کنار میز چرخ خیاطی و میز اتو گذاشته بود. چاق شده بود و نام شوهرش را 37 بار تکرار کرد.

۲۱ شهریور ۱۳۸۷

خرده لذتهای لاتینی

من حافظه تصویری خوبی دارم( بر خلاف حافظه اسمی)و با دیدن یه پلان از فیلم می شناسمش. دیشب فیلمی دیدم که به یادش نمی آوردم اما مدام می دانستم که الان چه اتفاقی خواهد افتاد...تجربه عجیبی بود وسرانجام یه یاد آوردم
ایزابل آلنده را دوست دارم نه فقط به دلیل سالوادور آلنده عزیز و نه به خاطر رو کم کنی از مارکز و رئالیسم جادوئی اش...وقتی "خانه ارواح" را می خواندم حتی نام نویسنده را نمی دانستم و کتاب آنقدر در اتاقهای خوابگاه دانشجوئی گشت تا برگ برگ شد و آن اکسیر جادوئی را منتشر کرد
و حالا چقدر دل انگیز که مریل استریپ را با آن گونه های زیبا در نقش آن مادر جادوئی ببینی و ویونا رایدر و آنتونیو باندارس آن عاشقان شجاع..بی شک بدون کتاب و فیلم می شود زندگی کرد کافی است که کودکان و طبیعت باشند ...اما در آن صورت...چه لذتها که تجربه نمی کردیم...

تبصره:ممنون لیلا

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

بی نظیر بود

هنوز از مرگ این زن آسیب می بینم. هنوز هر خبری که از پاکستان و انتخاباتش می شنوم تصویری دردناک در ذهنم منفجر می شود. هنوز فکر می کنم که اگر نمرده بود....

۱۹ شهریور ۱۳۸۷

حس ششم اسداله

اسم گربه پدربزرگ دوستم اسداله است. 16 سال عمرشه و شش ماه پیش هم آخرین زایمانش را انجام داده ...ایشون در جاهای مختلف خونه تخت داره و عاشق اشی مشی و چربی روی ماسته ...دوسال پیش پدربزرگ بهش رژیم داد از بس چاق شده بود و بامزه اینه که بعضی روزا بکشیش به بعضی جاهای خونه وارد نمی شه وهمیشه پدر بزرگ با خونسردی می گه :حتما الان یه روح اونجاست...اخه اسداله ارواحو می بینه…

۱۸ شهریور ۱۳۸۷

توهم شهرت


دوستم بازیگر سینماست. سوار تاکسی شده و یک گفتگوی طو لانی بین او و مسافر بغل دستی اش انجام شده که خلاصه اش اینه:
-سلام
- سلام
- حال شما خوبه ؟
- ممنون مرسی بدنیستیم
- تازگی ها چه کار می کنید؟
- والله یه فیلم جدید بازی می کنم...یه سریال هم تازه تموم کردم
- پس خوبه اوضاع..
- بد نیست ممنون
- خب خدا راشکر...راستی اون سفارشمون تا دیروز هنوز به دست ما نرسیده بود ها...
- کدوم سفارش؟
-همون که گفتی تو گمرگ براش مشکل پیدا شده بود....
و اینجا بود که دوست ما متوجه شده طرف تمام مدت داشته با هندز فری حرف می زده است....

۱۷ شهریور ۱۳۸۷

فشن جواد



امروز من یه مانتو دو تا شال و یک روژلب مایع خریدم ...مانتوی مشکی وگشاده با سر شونه آویزون! و شالها یکیش پولکدوزی بنفش!! داره و اون یکی صورتی چرک راه راه !!! به موقع خودم را کنترل کردم و به خانه برگشتم اما روژه را خریدم دیگه از این اکلیلی هاست صدفیه که آدمو عین جسد می کنه... البته من رفته بودم بیرون که داروخونه نسخه مو بگیرم... نمی دونم چرا اینا رو خریدم! فکر کنم حالم زیاد خوب نیست...الان هم همشو با هم پوشیدم و روژه را هم زدم دارم می خندم...می گم اگه اون شلوار آبیه بودن(قدیمی ها یادشونه)بااینا بپوشم خیلی خوب می شد ها نه؟

۱۶ شهریور ۱۳۸۷

عنصر هفتم

امروز تو یه پایان نامه درباره جاودانگی در اساطیر دیدم در فصل راهکارهای جاودانگی، آخرین راه بعد از آب و آتش و نوزائی و قربانی و تجرد وتولید...عشق بود

یکی از راههای جاودانگی...

۱۵ شهریور ۱۳۸۷

وداع حوله ای

من یه لباس حوله ام بزرگ و آبی دارم که سایز غوله و معلوم نیست از کجا و کی به من رسیده... سالهاست بعد از حموم می پوشم و باش می خوابم ...الان مدتهاست که یک آستینش شکافته و یه ور کلاهش هم کنده شده و پایینش هم جر خورده اما هر چه کهنه تر می شه بهتر آب می گیره...اما بالاخره روز جدائی مون فرا رسید و امروز وقتی خواستم از تو کمد برش دارم یه آستینش کلا کنده شد... من پس از یک مدت عزاداری گذاشتمش تو کیسه سطل آشغال که فکری به سرم زد.. یه قیچی برداشتم و از اون دوست قدیمی، دهها حوله درست کردم: حوله دست، حوله صورت، حوله آشپزخونه، حوله برای دستمال کشیدن و ...
فقط یه مشکل کوچیک من الان با چی برم حموم؟

۱۴ شهریور ۱۳۸۷

ایران استثنایی

یکی از بازیگران سینمای ایران رفته وزارت کشور، در آنجا برق می رود و او با چند نفر دیگر از آسانسور بیرون می ایند و با نور موبایل با احتیاط شروع به پایین آمدن از پله ها می کنند که ناگهان صدایی از پشت سرشان می آید که : یا اباالفضل...
یک عدد ویلچری که در تاریکی مسیرش را گم کرده بوده از بالای پله های به سمت آنان می آید و تمام آنها را به دیوار می کوبد...
اکنون هنرپیشه گرامی پیشنهاد های کاری رارد می کند چون هر دو پای ایشان در گچ فرو رفته است ...

۱۳ شهریور ۱۳۸۷

بعد از ظهر سگی

روز بدی بود با خواب عزیزی که دور از دسترس است بیدار شدم و دلتنگی ام برایش چند برابر شد.یک اس ام اس به یادم آوردم که صبح تا ظهر کلاس تئاتر دارم که کلا فراموشش کرده بودم.آنجا رفتم و آنقدر حرص خوردم وپوست لبم را کندم که هنوز می سوزد. بچه ها در این تعطیلات همه چیز را فراموش کرده بودند. ظهر خسته و کوفته برگشتم و نامه ای مبنی بر رد شدن یکی از مقاله هایم در راه پله دیدم و عصبانی تر شدم از اینکه متوجه شدم نامه باز شده است. بعد از ظهر یک فامیل سرم خراب شد و معلوم شد که مدت زیادی هم قرار است آوار شود. شب در برگشت از کلاس زبان با دختر همسایه بحثم شد که در ساختمان را باز می گذارد و تازه طلبکار و بی ادب هم هست. سر درد شروع شده بود که دوست ناامید و غرغرویم زنگ زد و دو ساعت انرژی منفی پخش کرد. بعد همسایه بالایی آمد که پول شارژ را بدهد گفت که صاحبخانه مشترک مان 10 میلیون به اجاره اضافه کرده است.حالا با سردرد وصدای تلوزیونی که فامیل بلند کرده روی تخت ولو شده ام و فکر می کنم که تا آخر آبان چقدر مانده است...

۱۲ شهریور ۱۳۸۷

جوجه اردک زشت



همین پارسال بود که فیلم مراسم اسکارو می دیدم، حس می کردم همیشه مثل اون بچه بدبختی هایی هستیم که از پشت پنجره رونوک انگشتاشون بلند شدن و یواشکی مهمونای یک ضیافت باشکوه و نگاه می کنن
همین دوسال پیش بود که وقتی توشب شیشه ای از گلزار پرسیدن: تا به حال خودتو در حال بازی تو یک فیلم مطرح خارجی تصور کردی؟ متفکر و غمگین گفت: آقای رشید پور... فاصله سینمای ما تا اونا خیییلی زیاده ....
حالا به همین زودی" درخت گلابی" ها (نویسنده و میم عزیز) از طرف ما اونجا هستند

و...
ما ...

این بار...

یکی از مهمونای رسمی این ضیافتیم...

تبصره: خوشم می یاد ای کیو شما هم مثل خودمه ها بنابراین توضیح می دهم:

درخت گلابی= فیلم درخت گلابی به کارگردانی داریوش مهرجوئی

نویسنده و میم = دو شخصیت در این فیلم که نقش آفرینانشان وارد فیلم های بین الملی شدند

ما= مردم ایران زمین

ضیافت= بابا تو رو خدا اینو خودتون بفهمید دیگه....

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

عشق گمشده


در این جمله چه چیزی مستتر است؟
"من امروز رفتم دانشکده، رفتم تو اتاقم و یک عالمه مطلب از اینترنت دانلود کردم و آوردم خونه ریختم تو لپ تاپم"
متوجه نشدید؟ به افعال توجه کنید:
دانلود کردن.. خونه آوردن... تو لپ تاپ ریختن....
بازم نگرفتید؟

این اعمال توسط چه چیز انجام می شود؟
اره اره...
هورااااااااااااااااا
فلش مموری اونجا بود................
حالا لالای لای دریم دیم دیدیم دیدم دارام رام ....

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...