۶ مهر ۱۳۹۰

کمند گیسوی ما

امروز تو فرهنگسرا غزل تمام روز مقنعه سرش بود


بهش گفتم: تو اتاق من کسی نیست مقنعه ات را دربیار


گفت: آخه مردا رد می شن


هیچی نگفتم


بعد از یه مدت گفت : خاله چرا مردای تو ایران اینقدر بدن و مثل مردای تو خارج به زنا نگاه نمی کنن


گفتم : نه خاله اینطور نیست مردای ایران هم خوبن


گفت: خاله چرا حرفهای تو با مامان و مدرسه فرق داره


گفتم: خاله من نمی تونم برات توضیح بدم


هر دو سکوت کردیم


گفت: خاله من می دونم چرا نمی تونی بگی


ماچش کردم و گفتم: یه چیزی ازم بپرس که بتونم جواب بدم


گفت: خاله تو اینترنت عکس کارتون کمند گیسو را نشونم بده


۵ مهر ۱۳۹۰

هنوز برگاش سر بلند نکردن

داشتم می اومدم خونه دیدم یه نفر یه گلدون بزرگ گذاشته کنار سطل آشغال
به گلدون خیره شده بودم و احساس می کردم که برگاش دارن از شرم و خجالت می لرزن
گلدون بزرگتر از اون بود که بتونم بلندش کنم تا خونه بیارمش
از اون برگها بود که تو آب هم میشه نگهداریشون کرد
تمام ساقه هایش را با دست بریدم و همه را بغل زدم و اومدم خونه
تو خیابون همه یه بغل بزرگ، برگهای سبز در آغوشم نگاه می کردن
الان گذاشتمشون تو گلدون بلور سبز رنگم که گلهای نارنجی داره
نمی دونم می تونن دردی که کشیدن را فراموش کنن
اینکه یه نفر آدم را دوست نداشته باشه به اندازه کافی دردناک هست اما اینکه دور انداخته بشی مثل قتل می مونه

اون از کجا اینو می دونست؟

دیشب تو قطار دختربچه از مادرش پرسید :

- چقدر دیگه می رسیم تهران؟ مادره گفت: نیم ساعت دیگه

- نیم ساعت کوتاه یا بلند؟

- مگه نیم ساعت ها باهم فرق دارن؟

- آره بعضی نیم ساعته زودی تموم می شه اما بعضی دیگه تا آخر تموم نمی شن ..هی ...بسکه زیادن..

۱ مهر ۱۳۹۰

روز پنجم آنتالیا


دوربین نبردم چون ضد آب نبود و مجبورم همه چیز را توصیف کنم

از توی سایت یه توررافتینگ ثبت نام کردم 25دلار، اومدن هتل دنبالمون ، بردنمون کنار رودخانه گفتن قایق می خواید یا کایاک، سه نفر بودیم، گفتیم قایق ،جلیقه نجات تنمون کردن و پارو دادن دستمون و یاد دادن چطور پارو بزنیم.

سوار قایقها شدیم و پارو زدیم اولش به هم می خورد پاروها اما بعدا راه افتادیم

5 ساعت تمام با یه استراحت کوتاه برای نهار در بینش، پارو زدیم

خب چی بگم؟

من در عمرم رودخانه زیاد دیدم چه شاش موش آبهای اطراف شیراز و چه دانوب آبی که خودش یک رودخانه – دریا است دیگر

اما این رودخانه

آبش چون توصیف مادربزرگم مانند "اشک چشم" بود

به این معنی که سراسر این پنج ساعت سنگهای کف رودخانه دیده می شد و ماهی ها

آب زلال بود این کلمه زلال را چند بار مزه مزه کنید می فهمید چه می گویم و آب رنگ نداشت ، رنگ سنگهای کف آن بود رنگ انعکاس درختان بود و رنگ آسمان

این آب می درخشید آ نقدر که چشمانت می سوخت

دو طرف و پشت سر آن دور ها و جلو پشت ان پیچ ها همه درخت بود اما دور بودند، بسکه دور بودند از کنار رودخانه، بسکه رودخانه عریض بود

بارها دست از پارو زدن برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم و فریاد کشیدم ، فریاد نکشیدم، دهانم باز ماند، با دست به صورتم کوبیدم، خندیدم و یا ساکت نگاه کردم

بارها پس از گذران یک پیچ خروشان که آب تا فیمها خالدونت می آمد و می رفت انگار بر اسبی وحشی سوار هستی.. سر بلند کردم و با منظره آب گسترده در روبرو و کوههای سبز در اطرافش روبرو شدم و نفسم می برید

من می دانم که توانایی ام در لذت بردن از طبیعت بیشتر از دیگران است و رنگ و بو و صدا را بیش از دیگران جذب می کنم اما دیدم که تمامی آدمهای درون آن همه قایق از آن همه نژاد های مختلف چطور در مقابل این رودخانه و کوه فریاد می کشیدند

در یک جای از رودخانه قایق بدون حرکت در وسط آب ساکن ماند. پارو نزدیم ما و ان زن و شوهر عزیز رومانیایی و دختران زیبایشان بیانکا و ماریا... همه ساکت شدیم ؛ حتی آب و درختها و کوه هم ساکت شدند.. در زیر نور خورشید دنیا داشت می درخشید. به درون آب رودخانه پریدم و سرمایش در آن آفتاب سوزان نفسم را برید.

در آب به روبرو و پشت سر به زیر آب و آسمان بالای سرم نگاه کردم

و با خودم تکرار می کردم: یادته باشه گیس طلا یادت باشه اینارو دیدی

و پس از مدتی دیگر هیچ چیز وجود نداشت نه گیس طلا و نه دنیایش ،مشکلات، غم هاو غصه ها، نگرانی ها و استرس ها، ترس از آینده

هیچ چیز نبود

رودخانه در درونم جاری شده بود

۳۱ شهریور ۱۳۹۰

روز چهارم انتالیا









داشتم به این فکر می کردم که انتالیا چقدر شبیه یک دختر جوان وزیبا وساده است اما استانبول را بیشتر دوست دارم که زن میانسال پر کرشمه ای است که هنوز عشوه ها در آستین دارد

تا وقتی که گوشه چشمی هم از انتالیا دیدم

محله کاله ایچی

همان کوچه های سنگفرشی و خانه های دو طبقه با پنچره و سقف چوبی


گلهای کاغذی و بوی کهنگی

مغازه های کوچک رنگین و

هتل های با حیاط های شبیه خانه مادربزرگ ها


یعنی اگر انتالیای باشد و سفر دومی

در یکی از این هتل ها اتاقی کوچک خواهم گرفت و هر روز صبح روی میزهای کوچک روی سنگفرش و کنار گلدان صبحانه خواهم خورد

۲۹ شهریور ۱۳۹۰

روز سوم آنتالیا

تمام یک هفته را هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب به کنار ساحل صخره ی می رفتم ، در یکی از ننوهای کافه ها ی که صاحبانشان نیز در نیمکتی دیگر به خواب رفته بودند ، رو به دریا دراز می کشیدم و منتظر طلوع آفتابی می شدم که رنگهای آب را دگرگون می کرد.


عطر محبوبه های شب هنوز هم بودند


همچنان به شیوه پرسان پرسان خود را به پارک آبی آکوالند رساندیم

همان بازی های پارک آبی مشهد را داشت اما خوب همه چیز زیر نور درخشان خورشید و لابلای درختان بود
چیزی به خاطر ندارم از آدمها و صداها
انقدر که دوان دوان و تیوپ به زیر بغل 5 ساعت تمام در حال بالا رفتن از پله ها و سر خوردن در انواع تونل و سرسره آبی مستقیم و مارپیچ و سرباز و سربسته و شیب زیاد و شیب کم و اینا بودم

من مشکلم در این بازی ها این است که به محض افتادن در استخر، هوس سر خوردن می کنم و دوباره و دوباره و دوباره

اخر کار همسفران می خواستند بروند و من التماس می کردم که یک دور دیگه فقط یه دور دیگه اون یکی تاریکه را برم بعد می یام

بعد تا حواسشان پرت می شد اون مارپیچی و سیخکیه و ملایمه را هم می رفتم

تنها این دخترک در ذهنم باقی مانده که خنده هایش در استخر روح را شاد می کرد و چنان چشمش زدم که با مغز خورد زمین



۲۷ شهریور ۱۳۹۰

روز دوم انتالیا



از آنجا که با تور سفر نکرده بودم با کمک گوگل عزیز راهها و جاها را پیدا می کردم


پرسان پرسان سوار اتوبوس شدیم و هتل فائز پیاده شدیم و از انجا جاده مارپیچ را ادامه دادیم تا بر بالای ساحل کنیالتی به ایستیم

ساحل و دریا زیر نور خورشید می درخشید


و من برای اولین بار ساحل سنگریزه ای را دیدم. سنگهای مانند کف رودخانه


اب سرد و شفاف بود . کف دریا دیده می شد و ماهی های ریزی که در لابلای سنگها می لولیدند


در ساحل مردم شاد و آرامی تفریح می کردند . همه چیز به طرز جادویی امن و آرام بود



بازی های کنار ساحل که وسوسه برانگیز بودند

و


وسوسه پرواز در اسمان آبی و بر روی دریای آبی

و سرانجام غروب













۲۴ شهریور ۱۳۹۰

روز اول آنتالیا

مثل همیشه صبح زود از هتل زدم بیرون. هوا نوازشی بود بر پوست تنم و عطر یاس سفید تمام کوچه راپر کرده بود. به طور غریزی به سمت دریا رفتم، بویش را می شد احساس کرد و در انتهای کوچه خیابان ساحلی بود و ان طرف خیابان با مدیترانه روبرو شدم
در حالی که در زیر نورخورشید به رنگ طلا در آمده بودبرای اولین بار در عمرم بالای صخره های مشرف به دریا ایستادم و به صدای امواج حیرت انگیز آبی که سنگها می خورد گوش دادم

بعد از اون قدم زدن در کنار ساحل بود و کافه های عزیز
کافه های با منظره آبی دریا با صندلی های چوبی، ننوهای پر از ابرهای گرم و نرم و گلهای کاغذی...ساحلی برای پیاده روی سحرخیزها و محفل نشینی عصرانه دوستان و شب نشینی های سرخوشانه
چقدر غیبت این پیاده روهای شیرین در زندگی هایمان شدید است
عصر همین مسیر رادر جهتی دیگر ادامه دادم و با رودخانه ای روبرو شدم که به دریا می ریخت و مرز بین دو ابی را به سختی می شد تشخیص داد
و ریزش آن از بالای صخره ها چنین ابشاری ایجاد می کرد
صدای آبشار...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...