۱۰ دی ۱۳۸۹

برو

مادرک رفته حافظیه به حافظ گفته: برو خدا را شکر کن که مردم با شادی می یان پیشت آرزو می کنن، نه اینکه با گریه و زاری و التماس بیان نذر بکنن...

۹ دی ۱۳۸۹

قیاقه مجریه خیلی باحال شده بود

من عاشق صراحت این سایمون، داور امریکن آیدل هستم. کلا عاشق سایمون هستم.
کاملا مواظبه که در دام بازی نیفته چه بازی مجری و چه بازی داوطلب ها .
این سری مجری در مرحله آخر پرسید: چه نصحیتی به شرکت کنندگان داری؟
سایمون گفت: دیگه برای نصحیت خیلی دیره !

۸ دی ۱۳۸۹

خوب شد روانشناس نشدم!


من اعتراف می کنم که فقط یکبار تو عمرم پیش اومد که به ازدواج با یه آقاهه ای فکر کردم.


هیجان زده شدید، نه؟


اون آقاهه ازدواج کرد البته با من نه، با یه دختر از فامیلمون.


دیروز شنیدم آقاهه پارانویید شدید داشته و دختره را مدام می زده و معتاد هم بوده و قبلا هم ازدواج کرده بوده و سه تا بچه داشته و الان هم تو تیمارستان بستریه !

۷ دی ۱۳۸۹

دلتون براش تنگ شده بود . می دونم

به دختر خاله مسیجز زدم:

اون بستنی فروشی سر ملاصدرا،خلدبرین اسمش چی بود؟

می خوای برامون بستنی بگیری؟

نه ، برای یه نفر می خوام.

اون می خواد برامون بستنی بگیره؟


۶ دی ۱۳۸۹

زن آرام


روزها از طبقه بالای آپارتمانم صدای جاروبرقی می آید، صدای ماشین لباسشویی و بیشتر وقتا صدای سکوت...
شبها صدای دعوا می آید، صدای گریه و دوباره صدای سکوت...

۴ دی ۱۳۸۹

پایان

صبح با خنده به ريش بيتا از خواب بيدار شديم. بيتا شب قبل در اتاق بغلي خوابش نبرده بود از شدت آمبيانس صوتي ناشي از انواع خروپف ها . ديشب به اتاق ما پناهنده شد و عجيب اينكه ديشب در اتاق ما كسي تمام شب خروپف مي كرد!
صبح زود به راه افتاديم به سمت همان آبشار "حرام او" و من سعادت اين را داشتم كه روستاي نشسته در دامنه و رودخانه مارپيچ پيدا و پنهان و آن كوه نيمه تاريك و نيمه روشن را دوباره ببينم.
صبحانه به آبشار رسيديم و بچه ها پذيرايي كردند اساسي. پنيره وكره و عسل و خامه و تخم مرغ آب پز و چايي روي منقل ذغالی.
من توسط موبايل اقدام به بازجويي از اعضاي اتاق نمودم تا مجرم خروپفي را پيدا كنم و دخترك آنقدر صادقانه خودش را معرفي كرد و ابراز ندامت كه سرش بدجور بوده و اینا ... درجا بخشايش همه را دريافت نمود.
اين وسط عده اي معلوم الحال اقدام به پخت تخم مرغ نيمرو و يواشكي خوردن آن نمودند كه توسط سربازان گمنان امام زمان سريعا شناسايي شد و با شكست قطعي به همه يك لقمه نيمرو هم رسيد.
آفتابي كه از بين دودها و لابلاي درختان بر روي بچه ها مي تابيد در حالي كه دره در زير پاهايشان بود...زيبا بود
و بعد از آن بود كه پياده روي 17 كيلومتري شروع شد.خب از کجاش بگم؟
از بدترین قسمتش شروع می کنم. در طی سفرهایمان هیچوقت اینقدر ماشینهای عبوری برایمان مزاحمت درست نکرده بودند. تا این حد که تصمیم گرفتیم در سفرهای بعدی دور مازندران را خط بکشیم و اگر خواستم به شمال برویم گیلان را انتخاب کنیم.
راننده و اطرافیشان عموما تا نیمه بدنشان از پنجره بیرون بود و انواع اصوات و کلمات بود که مدام...حقیقتا اصرار دارم مدام می شنیدیم. یکی دوبار دستشان را دراز کرده بودند که یکی از دخترها برای نجات از چنگال انها نزدیک بود از شیب خطرناکی پایین بیفتند. طاهره که معمولا سرعتش از بقیه بیشتر است تنها مانده بود و راننده پیاده شده و رسما قصد بلند کردنش را داشته. جالب اینکه روز بعد از عاشورا بود و همه مشکی پوشیده بودند و روی ماشینشان پر از اسامی و اشعار مذهبی بود!
حالا قسمتهای خوبش.
منظره متفاوت بود .یک طرف کوهها سبز تیره بودند از نوعی درخت که نمی شناسمش و طرف دیگر زرد و نارنجی بود. خیلی عجیب و زیبا. آسمان نزدیک شده بود و ابرها قلمبه قلمبه سفید سفید. بعضی جاها برگریزان بود با نوای باد. یک جا زمین چمن سبز سبز بود و ما زیر درخت زرینی نشسته بودیم.
در بعضی جاها رودخانه پهن می شد و حاشیه آن با پوشش برگهای پاییزی مکان مناسبی برای خانواده ها بود. مدام کندو بود و شیشه های عسل که البته شکارچی عزیزمان گفته بود نخرید که در این فصل شهد به زنبورها می دهند.
هرکس در حالی بود. خوره ها که همچنان بدون نگاه به زمین و آسمان جلسات مرروی بر تاریخ جامعه شناسی معاصر و روانشناسی تکاملی و ذن و بودیسم داشتند و طبعا مواظب بودم که اگر سر صف هستند من در انتهای صف باشم. بقیه با هندزفری ها و موسیقی از صدای ماشینها و راننده ها فرار کرده بودند و به عالم خودشان رفته بودند و شوخ ها هم که همچنان در حال خنداندن بقیه بودند.
منهم که منزویِ مردم گریزِ بیمارِ روانی، در دنیای رنگین خود غرق بودم. زرد اکر و زرد کادمیوم و زرد کروم، قرمز روناسی و سینای سوخته...و باز هم بود...این همه رنگ ...
بچه ها به نسبت توانشان خسته می شدند . پاها شروع می کرد به درد گرفتن. کوله ها سنگین به نظر می رسیدند و منهم که طبق معمول کیسه خوابم با طناب به کوله ام اویزان است و گاهی راست می رود و گاهی چپ و طاهره مثل همیشه داد می زند: بار کج به اخر سفر نمی رسه ...و البته شاهدید که همیشه رسیده!
به امید روزی که من یک کوله پشتی فنی و یک کیسه خواب سبک بخرم.
آره بچه ها به روغن سوزی افتادند و آخر کار قرار شد که مرضیه و سارا که خیلی اذیت بودند با ماشین بروند به یه جایی که بشه نهار را اونجا خورد بمونند تا ما برسیم.
و ما ادامه دادیم. تعدادی از بچه ها گم شدند و به خاطر راننده های خطرناک نگرانشان شده بودیم. مدتی منتظر ماندیم و به این و اون زنگ زدیم تا بیتا با نیش گشاد از راه برسد و معلوم شود که مال بد بیخ ریش صاحبش..هیچکدومو ندزدیده بودن!
دوباره راه افتادیم و دیگه گرسنگی هم داشت اذیت می کرد و تنها زیبایی منظره که متفاوت شده بود انرژی می داد که ادامه بدیم. من و بیتا با بادوم و شکلات صدای شکمه را خفه کردیم و راه می رفتیم. فضا بازتر شده بود و مردمی که برای پیک نیک امده بودند زیاد می شدند. و ردیف درختان زرد صفی در جلوی اسمان ابی و زمین سبز درست کرده بودند.
تا وقتی که بچه ها از پشت سر با داد و بیداد به ما رسیدند و طبق معمول وانت گرفته بودند.
دوان دوان خود را به وانت رساندیم و راه افتادیم و تقریبا فورا پیاده شدیم! پارک جنگلی چمستان بود و همان محل قرار. به قول مهدی فقط بدنامی اش واسمون موند و اگرنه رسیده بودیم .
پارک جنگلی بامزه ای بود با اسب و درشکه و سرسره و مهمتر از همه دستشویی های تمیز.
همه ولو شدند و گروه ضعیفِ نهار یک پیاله کنسرو سرد و بد طعم لوبیا داد با یک عالمه ترشی! ضد حال بدی بود بعد از آن همه پیاده روی و البته بهانه داد دست مهدی مشهدی که دوباره ایراد گرفتن را شروع کند. آخر کار که حتی ماشین حساب هم دست گرفته بود و داشت حساب می کرد که پول این نهار شده نفری 200 تومن و توهین آمیز است این غذا! حالا فهمیدید چرا کسی را با خودم سفر نمی برم؟
ساعت 3 بود و بچه ها ساعت چهار نور بلیط اتوبوس داشتند. من و بیتا و مهدی سمانه که هشت و نیم شب قائمشهر بلیط داشتیم با آرامش در پارک باقی ماندیم و با بقیه خداحافظی خنده داری کردیم. من روی صورت همه جای روژ لب میگذاشتم یادگاری.. شکارچی مهربان هم از راه رسید و همه را سوار کرد و برد.
ما ماندیم و چمنهای سبز پارک جنگلی و دعوای دو خانواده بر سر بازی کودکانشان با سرسره ها. یعنی رسما نزدیک بود که قتلی رخ دهد. همه به این حماقت بشری نگاه می کردیم ومن فکر می کردم ما همین ملت هستیم .
عصر شد و ماشینی به قصد قائمشهر گرفتیم و تمام مسیر مهدی مشهدی سر هزار تومن داشت با راننده چانه می زد! و ما به این خون مشهدی اش که می جوشید می خندیدیم. راننده می گفت که زمین هایش را فروخته چون خودش که نمی تواند روی زمین کار کند و کارگر هم گران می شود. ماشین خریده مسافر کشی می کند و در شهرداری هم نگهبان است.
گمان می کنم به عمر من برسد روزی که در سراسر شمال هیچ شالیزاری نباشد.
مرد می گفت که دو دختر دوقلو دارد که خیلی نجیب ومعتقدند و نمی خواهند دانشگاه بروند چون دانشگاه جای خرابی است و حتی نمی خواستند مدرسه را تمام کنند اینقدر که هم کلاسی هایشان نا نجیب بوده اند!
خیلی زود به قائمشهر رسیدیم و به دنبال جایی برای غذا خوردن، دو جوان آدرس فست فودی به نام شمشیری را دادند که همینجا رسما تبلیغش را می کنم که همبرگرش مزه کودکی هایم را می داد. هنوز دلم طعمش را می خواهد. خیابان روبروی ایستگاه راه اهن قانمشهر سر چهارراه دو مرد جوان مودب هم در آن کار می کنند و حتی فیس مهدی درباره سفرهایش باعث نشد ذره ای از مزه این همبرگر کم شود.
شاد و خندان و سیر برگشتیم به ایستگاه. مهدی و سمانه بلیط مشهد داشتند و منهم که بلیط نداشتم و با کیسه پرتقالهای درشت قائمشهر و به شانس بیتا، قاچاقی سوار قطار شدم. من دیگه رسما دارم به شانس بیتا اعتقاد پیدا می کنم. یعنی اینقدر مسافرقاچاق زیاد بود که جای ایستادن نبود. اون وقت ما رفتیم یک کوپه خالی که فقط یه پسر جوان توش بود که اونم رفت و پاهایمان را دراز کردیم و با لالایی قطار سفرمان به پایان رسید.

۳ دی ۱۳۸۹

رودخانه

سرو وضعم را مرتب کردم و رفتم پهلوی بچه ها . حقیقتا دوست نداشتم کسی ماجرا را بفهمد . من از جمله: "اشتباه از خودت بود" به شدت بدم می یاد. فقط یواشکی رفتم سراغ مهدی کرمانشاهی و از روغن های جادویی اش مالیدم روی زخمهای پیشانی ام که حقیقتا الان بعد از یک هفته خوب شده اما زخمای تنم که روغن نزدم هنوز جاشون هست.
به هر صورت برگشتیم به سمت لاویج. آفتاب از روبرو می تابید و گرم بود اما همچنان با چایی و شکلات هاي مهدی و استراحت های بین راه دلچسب بود.
به اتاقهایمان که رسیدم. تختهایی را زیر درختان دیدم و طبعا رویشان ولو شدم و نوک برهنه درختان تبریزی در آسمان آبی بود.
گروه نهار با یک سورپریز حیرت انگیز آمدند. آنها رفته بودند 25 تا غذای نذری گرفته بودند! و ما که در سفرهایمان غذای درست و حسابی گیرمان نمی آید ، مرغ و پلو امام حسین چسبید بهمان حسابی.
قسمت بامزه سمانه بود که از مرغ و خروس و همچنین گربه می ترسید و هر دو نوع حیوان در زیر تخت ها حضور داشتند. اما خیلی دردناک بود که مرغهای استخوانهای که می انداختیم جلویشان می خوردند. مثل آدمخواری بود نه؟ من فکر کنم یه روز گیاهخوار بشم.
رفتم دستشویی و خیلی ترسیدم وقتی یک عالمه آت آشغال از شلوارم ریخت بیرون. بعد چند ثانیه فهمیدم که من در اثر لیز خوردن تا فیها خالدونم برگ خشک و شن و خاک رفته بود. حتی در جیبهای شلوارم .
بعد از نهار همانجا روی تخت به آسمان نگاه کردم تا زمانی که بچه ها استراحتشان را کردند و چرتی هم زدند وپیاده روی به سمت دیگر روستا را آغاز کردیم . در امتداد رودخانه
مسیر ساده و بدون شیب بود و اندکی سرد. ادرک ومرغابی ها از مرغ و خروسها بیشتر بودند. چهار تا بچه سیاهپوش هم با جدیت تمام یک طویله چوبی می ساختند و حقیقتا اسکلت خوب و محکمی داشت.
نور در برگهای زرد می رقصید و آن روبرو آفتاب رو به غروب ، تپه ها را شيار زده بود.
بعد از پایان روستا، با یکی دو تا ویلای خیلی بزرگ و مدرن روبرو شدیم که تا حاشیه رودخانه را گرفته بودند. بالاتر فقط چوپان ها بودند و گله هایشان. و رودخانه كه ول شده بود

آفتاب که رفت، سرما کمی اذیت می کرد. بعضی از بچه ها هم پاهایشان گرفته بود. پیشنهاد آتش را به مهدی دادم و خودم به سراغ تاپاله رفتم. فکر کن تمام مسیر داشتیم توی تاپاله قدم می زدیم و حالا یه مثقال هم نبود.
فکر نمی کردم یه روزی از دیدن این همه تاپاله یه جا خوشحال بشم. با کمک دکتر تاپاله ها را به مهدی مشهدی رسانیدم که داشت مقدمات آتشش را فراهم می کرد اما دکترآانقدر در کارش دخالت کرد تا مهدی کلا بی خیال شد و آتش را سپرد به دکتر و دکتر هم هیچ کاری جز خفه کردن آتش نتوانست انجام دهد.
آتش هم مثل آش است خدایش ...
مهدی کرمانشاهی خودش شروع به روشن کردن آتش کرد ودکتر او را به فتنه وانحراف از اصول انقلاب محکوم می کرد و هر از گاهی می رفت آتش آنها را خراب می کرد. عده زیادی از بچه ها هم به کمک مهدی رفتند و فتنه حسابی شلوغ شد و آخر هم آتشی درست کردند اساسی.
این طرف من رسم مهمان نوازی به جا آوردم و به کمک مهدی مشهدی رفتم که آتش کوچکش را به راه انداخته بود. حالا هر دو جریان فتنه داشتند خودشان را گرم می کردند و آواز می خواندند و من فهمیدم طیبه مان عجب صدایی دارد...
دستور برگشت داده شد. آتش ها را به دقت خاموش کردیم. سرد بود و سریع می آمدیم که در نزدیکی ده یک منظره میخکوبم کرد.
قبرستان روستا در شعله های شمع می درخشید. شام غریبان بود ومردم بر سر تمامی قبرها شمع روشن کرده بودند. زردی نور و لباسهای مشکی مردم، صحنه به شدت سینمایی بود .
بالای سر قبرها رفتم و هر شمعی که خاموش شده بود را روشن کردم تا به امامزاده ای رسیدم که در انتهای قبرستان بود.
دختران جوان ده در پشت پنجره قبرستان شمع روشن می کردند. به شوخی پرسیدم که نذرشان چیست و آنان با خنده جواب می دادند که شوهر نیست!!!
دختر جوان یک بسته شمع به من داد و منهم شروع کردم به انجام آیینی چند هزار ساله ...
پیرزن خادم از من پرسید که می خواهد زیارت کنم که جواب مثبت دادم و به داخل امام زاده رفتم.
مثل همه آنها کوچک بود سراسر سبز و پر از موج مثبت .
یاد بچه های فیلم افتادم که در یک ده دکور امامزاده زده بودند و بعد از فیلمبرداری مردم ده نگذاشتند آنها دكور را جمع كنند. و کلی خوشحال بودن که دهشان هم مانند ده همسایه امامزاده دارد.
به اطاقهایمان برگشتم و من جزو گروه شام بودم. یکی دوبار هم گروهی ها یم را صدا زدم و دیدم باز هم قرار است همه چیز گردن خودم بیفتد . منهم لباسهایم را برداشتم و با طیبه و سمانه و ریحانه گروهم را دو در كردم و به جستجوی آب گرم جدید و تمیز رفتیم.
یک آب گرم شیک بود که خیلی شلوغ بود و بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ پیرمرد عزيزي که هيچ مشتری نداشت. آب گرمش کوچک بود و تمیز
آنجا ماندیم و کلی خندیدم از طیبه که می خواست به من آواز خواندن یاد بدهد و اصرار داشت برای شروع، حمام جای مناسبی است!

و من برای اولین بار در عمرم آواز خواندم و کلی ازم تعریف کردند که استعداد دارم و قرار گذاشتند روزی که من مشهور شدم لو بدهند که در آب گرم لاویج بود که آنها استعداد مرا کشف کردند.

برای من که تمام تنم از لیز خوردن صبح، پر از گِل و کبودی بود این آب گرم لذت مضاعفی داشت.
سرخ و خندان به اتاقها برگشتیم و هم گروهی های من هم شام خوشمزه ای درست کرده بودند و من یک وجب مانده بود سرم برسد به بالش که خوابم برده بود. گرم و شیرین

۱ دی ۱۳۸۹

۳۰ آذر ۱۳۸۹

نزدیک بود ها

صبح تاریک بود که با ضربه های طیبه بر در از خواب بیدار شدیم. بعدا فهمیدیم همسایه های اتاقهای بغلی از دست ما حسابی شاکی شده بودند.
به دستشویی داخل اتاق رفتم و برگشتم و فهمیدم که واقعا نباید با به شیر قرمز و آبی دستشویی اعتماد کرد"توصیه ای از یک داغ دیده"
سریع جمع و جورکردیم و گروه صبحانه در اتاق اولی بساط را راه انداختند. در گروههای مختلف غذا می خوردیم و من در گروه سارا بودم و علاوه بر اینکه برای او لقمه می گرفتم به بهانه او کره و عسل اضافی هم دریافت می کردم!
هوا روشن شده بود که از انجا بیرون امدیم و لاویج را در روشنایی دیدیم. برای لاویج همان اتفاقی افتاده بود که برای تمامی روستاهای بی هویت ما. تک و توک خانه قدیمی با سقفهای چوبی نشان از زیبایی از دست رفته داشت. الان روستا پر از ساختمانهای ویلایی بود که هر کدام یک سازی می زدند. من مخالفتی با این نوسازی ها ندارم اما می توان یک زیبایی گروهی ایجاد کرد. مگر در ان جزیره های استانبول چه کار کرده بودند غیر از رنگ کردن خانه و کاشتن گل و گیاه؟
مشخص بود که روستا هیچ برنامه ای برای دفع زباله ندارد و در سراسر مسیر زباله ها را می شد دید حتی روی درختان.
بچه ها برنامه ای نداشتند و طبق معمول اطلاعات اینترنتی من به داد رسید و خبر از ابشاری کوچک درسه کیلومتری لاویج دادم که به سمت ان به راه افتادیم.
مهدی می گفت توجه داری این مردم به رانی خیلی علاقه دارند. انقدر که قوطی خالی ان در تمام مسیر ریخته بود.
اما منظره روبرو انقدر خوب بود که زیر پایمان را فراموش کنیم. خورشید داشت در می امد و درختان را رنگین تر کرده بود. هرچه از روستا دورتر می شدیم. منظره زیباتر می شد. بخصوص وقتی بر می گشتی و روستا را در دشتی سبز می دیدی و رودخانه ای که در سراسر مسیر پیدا و پنهان می شد. یک کوه بود که حقیقتا شیفته ام کرده بود که دقیقا نیمی از ان با نور روشن شده بود و درختان زرد و نارنجی می درخشیدند و نیمه دیگر ان در تاریکی فر رفته بود.
به پیچی رسیدیم که بین درختان برگ ریخته خاکستری نوار نارنجی درختان پاییزی دیده می شد. همه هیجان زده شدند و عکس و سرو صدا کردند و حس عجیبی بود که در ان شلوغی سارا از من می خواست که انچه همه را هیجانزده کرده برایش توصیف کنم.
مهدی مشهدی هم همچنان در حال عکس گرفتن و آموزش عکاسی و افاده عکاسی بود! نگران شدم نکنه منم به روز بقیه معلمها دچار بشم که فکر می کنن همه شاگردشون هستند؟
از همه جدا شدم و موسیقی بود و منظره تا به پایین ابشار رسیدیم. ماشینها انجا می ایستادند و از لوله های که تعبیه شده بود اب می خوردند و ما همگی بالاتر رفتیم تا به طبقه دیگری از ابشار برسیم که مسیر کوتاه و ساده بود و انجا همه شروع کردن به عکاسی اما وسوسه دیدن بالای ابشار بدجوری مرا غلغلک می داد.
اخر طاقت نیاوردم و از طیبه اجازه گرفتم که از مسیر تپه خود را به بالای ابشار برسانم و او که تپه را بی خطر دید اجازه داد.
کوله و پالتو را همانجا گذاشتم و از تپه بالا رفتم . شیبیش چندان نفس گیر نبود اما دیگر درختان اجازه نمی داد که بچه ها را ببینم. بالاتر که رفتم زمین پر از گلهای ریز بنفش رنگی بود. بالاتر که رفتم و نفسم داشت تمام می شد که بالای ابشار رسیدم.
زیبا بود و ساده
و اینجا بود که آن اشتباه را انجام دادم و به لبه شیب رفتم که ببینم بچه ها را ان پایین می بینم یا نه که پاییم روی برگهای پاییزی لیز خورد.
در حالی که لیز می خوردم سعی می کردم که به هرچه به دستم می رسد خودم را بند کنم که نمی توانستم و نگران بودم که مبادا به لبه شیب برسم که صخره ها شروع می شدند . در مسیر انبوه برگهای خشک باعث می شد که ضربه ها درد کمتری داشته باشد می خندیدم و می سریدم تا سرانجام تنه درختی متوقفم کرد.
تصور کنید پاهایم دو طرف تنه نازک درخت آویزان و تا زیر چانه ام برگ خشک جمع شده بود و لباسم تا زیر گلویم بالا امده بود. اول مدتی همانجا ماندم تا نفسم جا بیاید وب عد متوجه خطرناک بودن موقعیتم شدم. اگر خودم را به بالا نمی رساندم از ابشار پایین می افتادم روی سنگها.
روی تنه درخت ایستادم در حالی که می دانستم مدت زیادی وزن مرا تحمل نمی کند. صدایم هم به کسی نمی رسید. تنه بریده ای در نزدیکی ام بود. به سمت آن پریدم و حتی گرفتمش اما نتوانستم وزن خودم را تحمل کنم و دوباره لیز خوردم. اینبارمسیر بیشتری را پایین امدم و به لبه خیلی نزدیک شده بودم و ترسیدم.
جایی که متوقف شده بودم خیلی سست بود و باید به سرعت تصمیم می گرفتم. با دست در مسیر جای پایی برای خودم درست می کردم و بالا می رفتم .مدام به خودم می گفتم: نترس ..نترس... هر بار فقط یه قدم و خیلی سریع تا به تمشک ها رسیدم و چاره ای نبود. با بوته های تمشک خودم را بالا کشیدم. خارهای ان صورت ودستهایم را پاره می کرد. در راه یک بار دیگر هم سر خوردم اما سرانجام به لبه رسیدم.
زمانی که خودم را به جای امن رساندم تمام تنم می لرزید و از پیشانی ام خون می امد. هیچوقت اینقدر نترسیده بودم.

۲۹ آذر ۱۳۸۹

ضد حال

بعد از یک خواب دلچسب بیدار شدم و با فتانه برای دیدن دریا رفتیم. مدتها بود ندیده بودمش. ماهیگیران مشغول به کار بودند و سرونازهای شیرازی در تمامی کوچه ها صف کشیده بودند. دیدن ویلاهای چند میلیاردی هم خالی از لطف نبود.
برگشتیم و با بچه های خوابالود صبحانه خوشمزه ای خوردیم. باید با دو گروه مختلف که از تهران و مشهد می آمدند و با خواهرک که ازهمان نزدیکی می آمد هماهنگ می کردم.فتانه هم هوس کرد که با ما بیاید .
بیرون دریاکنار آبروی فتانه را بردیم و جلوی نگهبانان وانت سوار شدیم به سمت نور. در وانت همچنان به خاطرات راننده تاکسی بودن مهدی و معتادان می خندیدیم.
مهدی معتاده را سوار کرده و مرده جلو نشسته و شروع کرده چرت زدن. مهدی هم دو نفر حسابش کرده و بقیه پولش را نداده. معتاده وقتی پیاده شده دماغش را به صورت مهدی چسبانده و گفته: داداش خودتم حساب کردی؟
گروه تهرانی و خواهرک زودتر از ما رسیدند به نور و ما شک کرده بودیم راننده دارد می دزدمان. چون می گفت سرتان را پایین بگیرید پلیس راه نگیردمان!
رسیدیم و جمعیتی دیدیم اساسی. حقیقتش من با گروه بیشتر از 15 نفر حال نمی کنم و یک جمله معروف دارم که : آدمها تو جمع تنها می شن
خواهرک را بعد از مدتها دیدم و آنقدر در طی سفر ما همدیگر را ماچ کردیم و بغل که حال همه رابهم زدیم.
طیبه هنوز هیچی نشده ما را گذاشت گروه نهار و با 10تومن باید 25 نفر را سیر میکردیم. کار مشکلی بود. آقاهه تو مغازه کالباسها را برش می زد و ما می شمردیم که مبادا از 10 تومن بالا بزند.
در این فاصله بچه ها به کنار دریا رفته بودند که ساحل زیبایی بود. اکثر بچه های قدیمی بودند و چند تایی هم جدید. سارا دوست نابینایمان هم بود و از من می خواست که ساحل دریا را برایش توصیف کنم.
وقتی مهدی وسمانه هم از مشهد رسیدند به سمت دریاچه الیمالات به راه افتادیم
بامزه اینکه دریاچه را شب قبل من در اینترنت ویلای فتانه کشف کرده بودم!
فاصله 15 کیلومتر بیشتر نبود و ابتدای جاده پیاده شدیم و به سمت دریاچه پیاده روی کردیم و مهدی از همان موقع مرا با خصلت های منحصر به فرد مشهدی ها اشنا کرد! غر می زد که راننده های تاکسی تلفنی ها باید تا دم دریاچه ما را می بردند و پول زیاد گرفتند و این تازه اولش بود!!!
مسیر زیبای دریاچه راپیاده روی کردیم. من موقعیتم کمی مضحک بود چون باید مدام به فتانه و خواهرک و مهدی و سمانه که مهمانان من بودم سر می زدم که کسی غریبی نکند.
به دریاچه رسیدم و فهمیدیم که یک بدشانسی دو بار تکرار می شود. در ورودی آن بسته بود و این یکی دریاچه حتی دیده هم نمی شد!
خیلی دردناک بود بخصوص برای من که تصاویرش را دیده بودم و می دانستم که چه دریاچه زیبایی است.
طیبه سعی می کرد با زبان جادویی اش نگهبان را راضی کند که نشد اما در عوض یک شکارچی مهربان با لندورش را جادو کرد که تا اخر سفر کمک حال ما بود.
نهار را به راه انداختم وطبق معمول حرص خوردم از بچه های گروهی که تمام مسئولیت را به گردن من می اندازند و ناپدید می شوند. ناراحت بودم که ساندویچ هایمان به شدت لاغر بود و می ترسیدم که بعضی گرسنه بمانند.
به سختی توانستیم که همه را سیر کنیم و خواهرک که معده اش ناراحت است گرسنه ماند و حالم حسابی گرفته شد و مهدی هم که می پرسید غذا اضافه نیست مزید بر علت بود.
بعد از نهار بچه ها در زیر درختان طلایی عکس گرفتند و با حسرت از ندیدن دریاچه به سمت جاده پیاده روی کردیم.
گروهها از هم جدا می شدند و منهم از چرخیدن بین مهمانها یم خسته شده بودم و فقط به خواهرکم چسبیده بودم که گرسنه مانده بود.
تاریک شده بود که به سر جاده رسیدم و برای خواهرک ماشین گرفتم که به خانه اش برگردد. دل کندن از او سختم بود و او هم دل همه همسفران را برده بود و تنها ترس از گرسنه ماندنش در بقیه سفر با این آشغالهایی که ما می خوریم باعث شد که اجازه دهم برود.
آقای شکارچی مهربان با ماشین بزرگش عده ای از بچه ها را برد و بقیه در تاریکی به سمت لاویج پیاده روی کردند. ماه وستاره ها می درخشید و در جاده حتی یک چراغ نبود. بعدها شنیدم که تعداد کشته های این جاده به دلیل همین تاریکی بسیار است.
آنقدر راه رفتیم تا به پمپ بنزین که محل قرار بود رسیدیم و در آنجا مهدی با خاطراتش از تدریسِ سینما درحوزه ما را روده بر کرده بود از خنده...
شکارچی دوباره برگشت و بقیه را سوار کرد. چیزی از مسیر ندیدم اما پر درخت به نظر می رسید.
در تاریکی به لاویج رسیدیم. بچه ها دو اتاق گرفته بودند و طبعا اولین کار که کردم رفتن به چشمه آب گرم بود.
چشمه در واقع حوضی بود نه چندان مدرن اما به شدت داغ و دلچسب. انقدر انجا بالا و پایین رفتم که نفسم بند امد و ترسیدم غش کنم و بیرون امدم
سرخ و سفید رفتم شام خوردیم و از اتاق اول که چند تا خوره در حال بررسی جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیته و تاثیر شریعتی در انقلابی گری مذهبی و ... بودند فرار کردم.
به شدت از این بحث ها دور شده ام. از نقل قول از بزرگان برای گرفتن تایید دیگری، از تلاش برای راضی کردن دیگری، از این بررسی های نصفه نیمه و بدون زمینه در یک شب زیبایی پاییزی
انگار که در جایی در این سالها همه آنها را جا گذاشته ام. حالا دیگر هرچه بخواهم یاد بگیرم در کتابها می خوانم و فقط سر کلاسهایم حرف می زنم انهم فقط برای باز کردن پنجره ها جدید نه فرو کردن اندیشه هایم در حلق و چشم دیگران
فرار کردم به اتاق دوم که خلوت بود و ساکت و درون کیسه خواب نو خواهرک که به من داده بود به خوابی شیرین فرو رفتم.

۲۸ آذر ۱۳۸۹

من عکس خواهم گذاشت ...یه روزی ....

با بیتا ایستگاه هفت تیر قرار گذاشتیم و رفتیم راه اهن. مهدی و محمد در انجا منتظر بودند و بقیه هم قرار بود ورامین سوار بشوند.
حمید زودتر به ذهنش رسیده بود و با اسامی سری قبل بلیط خریده بود و به همین علت به غیر از من هیچکدام تطابق اسم و بلیط نداشتیم.
کارت بیتا را که از اهالی راه اهن است روی بقیه کارت ها گذاشتم و آقای کنترل چی هم اینقدر درگیر حضور یه همکار کوهنورد شد که اصلا یادش رفت اسامی را چک کند!
طبعا هر کدام در جاهای مختلف افتاده بودیم و من در واگن ویژه خواهران در بهترین جای ممکن بودم که یه اس ام اس از طرف بیتا اومد: اینجا همه مردن، منو نجات بده!
اخرش بیتا و مرجان به کوپه مهدی و محمد رسیدن و من هم در کوپه ساکت خودم هفت پادشاه را به خواب دیدم تا صبح که به قائمشهر رسیدیم.
در تاریکی هوا می شد آب باران جاری بر شیشه ها را دید و برقی که آسمان تاریک را روشن می کرد.
در ایستگاه کوچک و خودمانی قائمشهر پیاده شدیم و روی صندلی ها نشستم تا هوا روشن بشود. چنان رعد و برق می زد که مهدی داد می زد: قطارو نگه دار...نگه دار.. سوار شیم برگردیم، نگهش دار...
از مسئول اطلاعات درباره دریاچه گل پا پرسیدم که چیزی نمی دانست وقتی سد خاکی زمزم و برجستانک را گفتم یک چیزهایی یادش امد!
این اتفاقی است که در سفر زیاد می افتد. محلی هایی که محل خود را نمی شناسند و اداره ایرانگردی و جهانگردی ما هم که ول معطل است.
بچه ها بر روی صندلی ها چرت زدند تا هوا روشن شد و یک تاکسی به مقصد برجستانک گرفتیم و متوجه شدیم که در واقع روستا در نزدیکی سوادکوه است.
راننده می گفت که روستا قبل از کارخانجاتی که در ابتدای آن تاسیس شده بسیار گمنام بوده و الان اوضاعش خوب شده است.
مسیر بسیار زیبا بود. آنقدر که تصمیم گرفتیم برگشت را پیاده بیاییم.
راننده درختان نازکی را نشان داد که کارخانه به دلیل قطع درختان مجبور به کاشت آنان شده است و راننده از شکست این روش می گفت. درختانی که کارخانه نکا کاشته است به سرعت توسط پیچک ها و علفهای هرز خفه شده و از بین رفته اند.
در روستا پیاده شدیم . عجیب خلوت بود. گویا مردم همه خواب بودند. یعنی باور می کنید در تمام روستا ما یک آدم هم ندیدیم؟
آخر سر زنگ در یک خانه که مغازه کوچکی داشت را زدیم و خانم خوابالوی صاحب مغازه در را باز کرد. صبحانه را از او خریدم و هیچ چیزی درباره دریاچه نمی دانست در اواخر صحبتها دریاچه ای به یاد آورد که نمی دانست اسمش چیست! اما سد خاکی زمزم در همان نزدیکی بود. در انجا تابلو زده بود که شنا کردن ممنوع و خیلی مضحک بود در ان هوای سرد حتی فکر کردن به شنا!
در ورودی سد قفل بود و تمام داد و بیداد ما و صدا زدن ها هیچ فایده ای نداشت. سد دیده می شد. اب سبز خوشرنگ، محاصره در درختان زرد.
خیلی دردناک بود که باید از همان بالا به زیبایی ها نگاه می کردیم و حق نزدیک شدن نداشتیم. یعنی جدا ما جذب توریستمون محشره ها ...هیچ راهی نداشت...
قرار شد به سمت دریاچه حرکت کنیم که ناگهان بارانی گرفت اساسی. البته گمانم به دلیل دلٍ پاک بیتا بود که خانم یه پانچو صورتی خریده بود و خیلی شاکی بود که بارانی نیست تا ان را بپوشد!
در عرض سه دقیقه همه به غیر از بیتا موش آب کشیده شدیم.
دوان دوان به سراغ زن مغازه دار رفتیم و او گفت که جایی برای ما ندارد اما ساختمان نیمه سازی را نشان داد که در آن پناه بگیریم.
ویلای ما دو طبقه بود و در آینده حمام و توالت هم داشت و مهمتر از همه یه گاز پیکنیکی و کتری کارگرها که حقیقتا نجاتمان داد.
لباسهایمان را خشک کردیم و چایی گذاشتیم و صبحانه ای مفصل از کتلت های خوشمزه بیتا و شیرینی های مهدی و پنیر و خیار مرضیه خوردیم و از پنجره ویلایمان به روستای بارانی نگاه کردیم و عکس گرفتیم تا زمانی که باران بند آمد.
با آرزوی بخشایش از طرف صاحبان گاز پیک نیکی از ویلا بیرون امدیم از دومین موجود زنده روستا که پیر مردی با چتر بود درباره مسیر رفتن به دریاچه پرسیدیم.
او هم نام دریاچه را نمی دانست اما می دانست که کجاست و گفت که امکان ندارد بدون راهنما راه را پیدا کنیم و در این هوا کسی حاضر به راهنمایی ما نیست که در مسیر دریاچه پلنگ وجود دارد و امکان اینکه دوباره باران گیر شویم هم هست
طبعا همه به این نتیجه رسیدم که بین خورده شدن توسط پلنگ و پیاده روی در مسیر زیبای پاییزی، دومی را انتخاب کنیم.
و جاده
پر از شگفتی بود به خاطر باران که همه برگها را شسته بود و برق انداخته بود. به خاطر جاده که تیره و تمیز بود و رنگها که می درخشیدند.چقدر عکس گرفتیم
چقدر در کف جاده دراز کشیدم ، چقدر برگشتیم تا پیچ رنگینی که پشت سرگذاشتیم را برای اخرین بار ببینیم.
خرچنگی که در جاده کج کج راه می رفت. قبرستانی پوشیده در برگهای نارنجی
چایی که در فرش طلایی جنگل خوردیم و گاوهای خوش تیپ...
ظهر شده بودیم و به نهار فکر می کردم که در محل استراحتمان زنی با ظرف برنج را دیدم. مهدی را به دنبال منبع برنج فرستادم و طاقت نیاوردم و خودم هم دنبالش رفتم
حسینیه ای بود و زنی در استانه دعوتمان کرد بی دریغ
داخل حسینیه نیمه ساز ،زنان در حال پختن شام نذری بودند و نهاری که ما خودمان را دعوت کردیم مال خودشان بود.
غذا جگر سیاه و سفید گاوی بود که برای شام کشته بودند و با برنج شمالی و ماست، در ظرفهای ملامین و در کنار زنانی که به زحمت لهجه شان را می فهمیدم به شدت خوشمزه بود.
یکی از زنان میانسال چشم آبی که اجازه داد ازش عکس بگیریم. صاحب نذر بود، نذرش برای دخترش بود که ام اس داشت. زن به شدت شیرین بود و زنان دیگر هشدارش می دادند که ما عکسش را پخش می کنیم و شوهرش طلاقش می دهد.
درباره ما ونسبتمان به هم کنجکاو بودند . با شوخی و خنده با انان نهار را به پایان رساندیم .
مهدی نمازش را همانجا خواند و با بدرقه مردم مهربان روستا، سنگین و سرحال به راه افتادیم تا سرجاده.
مرضیه اصرار داشت که 12 کیلومتری پیاده رفتیم اما سر جاده تابلو زده بود 6 کیلومتر تا برنجستانک و البته مرضیه نظرش را عوض نکرد.
با ماشین به قائمشهر برگشتیم تا از انجا به آمل برویم که قرار ملاقاتمان با بقیه بچه بودند که فردا ظهر می رسیدند.
طبق معمول من جیشو به دستشویی احتیاج داشتم و شهرهای ایران هم که از این بابت معضل دارد شدید.
سرانجام مردی آدرس مسجدی را در آن نزدیک داد که دوان دوان خود را به آن رساندم.
دستشویی باحالی بود در آن سرنگهای مصرف شده افتاده بود. در دستشویی مسجد!
در بیرون مینی بوسی را نگه داشتیم وگفت تا بابل ما را می رساند و به راه افتادیم.
درون اتوبوس همه به خواب رفته بودند و من به یاد فتانه دوستم افتادم که در آن حوالی زندگی می کند. به او زنگ زدم و او اصرار کرد که شب به جای جنگل در خانه او بخوابیم و من می گفتم که دوستانم قبول نمی کنند با این همه به بچه ها گفتم.
و انان انچنان یک صدا قبول کردند که من شرمنده شدم از روی فتانه!
پس همان بابل پیاده شدیم و به دریاکنار رفتیم.
من همیشه دریاکنار را دوست داشتم. یک جوری شبیه یک جزیره جدا از قال و قیل شهر است. تمیز و رنگین و ساکت
وجود ویلای زیبای فتانه با دیوارهای قرمز خوشرنگش برای ما که قرار بود در سرما بخوابیم اخر سعادت بود.
شب دلپذیری اغاز شد . پر از نوشیدنی ها خوشمزه و غذاهای گرم .انقدر که بچه ها تصمیم گرفتند که بقیه گروه را دودر کنند و تا پایان تعطیلات همانجا چتر بیندازند!

۲۲ آذر ۱۳۸۹

صلوات

آبجی وسطی در ازمون "هبیل"پذیرفته شده که فکر میکنم معادل فارسی اش می شه "پرفسور"
زمانی که ابجی بزرگه زنگ زده بود و شادمانه ماجراهای سخنرانی طولانی ابجی دمی را به دو زبان و پرسش و پاسخ ها 15 نفر اساتید داور و و قبولی بدون بحث و تحسین های فراوان و جشن پایانی را تعریف می کرد، من به مادربزرگم فکر می کردم که آبجی دومی از روی او کپی شده است.
زنی که تا بیست سالگی ازدواج نکرد و تا ششم ابتدایی درس خواند و سیکلش را گرفت. زنی که هیچوقت به خانه شوهر نرفت که شوهرش به خانه او امد. زنی که خودش املاکش را اداره می کرد و تا اخر عمرش به میل خودش زندگی کرد و همیشه حرفش را می زد با وجود اینکه در پایان جملاتش همیشه عده ای بودند که می گفتند:هیس...
زمانی که پیر شد و اندکی از شورو شرش کم شده بود به محله سنتی که در جوانی از آن گریخته بود برگشت. مثل تمام زنان مسن محله به مجالس مذهبی می رفت اما همیشه در پایان مجلس با ان صدای بلند منحصر به فردش فریاد می زد: سلامتی همه نویسنده ها ...دانشمندا صلوات...

۲۱ آذر ۱۳۸۹

در گوشی دختر نوجوانی شنیدمش، دوباره

سالهای دانشجویی لیسانس ، استادی که خدای مجسم آن زمانم بود، انتقادات فراوانی به خدای مجسم دیگرم داشت، شاملو
من شهامت کردم و جوابش دادم که: دهسال دیگر که شاملو مرده، کسی به یاد ندارد که چنین کرد و چنین گفت اما اشعارش می ماند و همین کافی است .
از آن زمان نه ده سال که بیست سال گذشته است.
در قلب آدمی تارهای زیادی هست که ممکن است سالهای زیاد تکان نخورند. خیلی از این تارها در زمان های عشق نوجوانی تکان میخورند و بعد همه عمر جامد می مانند.
بعضی ها هم در مقابل بعضی صحنه ها، فیلمها، ماجراها و اشخاص
و بعضی هم هیچوقت
همه اینها را گفتم که بگویم صدای این مرد و نه اشعارش، تارهایی را در قلب من به جنبش در می اورد که فقط هنگام شنیدن همین صدا تکان می خورند . نه این یکی تار و نه اون بغلی ...همین یکی ...آره همین که داره می لرزه وقتی می شنوه:

رویاهاتو از دست نده، واسه اینکه اگه رویاهات از دست برن، زندگی عین بیابون برهوتی میشه که برفا توش یخ زده باشن ....
.
.
.
گوش بدید ببیند چه جوری انتهای جمله را تمام می کند...

۲۰ آذر ۱۳۸۹

آهان اون مالزی

- طفلک مامانش هر هفته می ره مالزی
- حالا چرا طفلک، خوش به حالش، ولی چرا هر هفته؟
- خب واسه کلیه اش دیگه
-!!!

۱۹ آذر ۱۳۸۹

انواع

-امروز حساب کردم دیدم من با تو 20 تا دوست دکتر دارم
- 20 تا ؟ زیاد نیستن؟
- اره البته یه تعدادی شون ارشاد معادل دکترا بهشون داده، یک مقداریشون هم آمپول زن هستند بهشون می گن دکتر .

۱۸ آذر ۱۳۸۹

جوابِ های...


- آدم بی شعور، اومده دفتر، جلوی چشم همکارا به ما "لا ر جر با کس" هدیه داده !
-خب راستشو بگو شما چی کار کرده بودید؟

- ما هیچی ...فقط...وقتی مریض بود، عیادتش رفتیم بیمارستان، یه چند تا "ک ان دو م" با طعمهای مختلف هدیه بهش دادیم . تقصیر مامانش بود هی گفت دوستات چی برات اوردن...

-؟!!!

۱۷ آذر ۱۳۸۹

ایرانیان غریب

مرد جوان مغازه داری است که هرچه از او می خرم، معنی نامش را از من می پرسد. منم همیشه می گویم نمی دانم و او همیشه با شادمانی معنی اش را می گوید.
امروز گفت: می دانی پاد یعنی چه؟
گفتم: نه
گفت: یعنی ضد، حالا می دونی شاه یعنی چه؟
گفتم: نه
گفت: یعنی ظلم حالا می دونی پادشاه یعنی چه؟
گفتم: ضد ظلم
گفت: اره
مایع جرم گیر را برایم در پلاستیک گذاشت و گفت:
ولی همیشه همشون شاه بودن ، شاه هستن

۱۶ آذر ۱۳۸۹

مملکته؟

یه خیابون هست تو مسیر فرهنگسرا که ترافیک روانی داره .هر وقت پلیس سر چهارراه می ایسته ترافیک می شه خفن


۱۵ آذر ۱۳۸۹

اتاقی از آنِ من

در این خانه اتاقی دارم که تمامش را پر از کتابها کردم. میزی که پشت پنجره است و چراغ مطالعه ای رو ی آن. روبرویم کوچه باریکی است با ستون بلند چراغ برقی که چراغش را نمی بینم اما نورش هست.
ساختمانهای اطراف پر از پنجره اند اما بدون نور. مردم این شهر از پنجره هایشان می ترسند پشت همه ملافه سفید است و بعد از دو سه لایه پرده. خب اصلا چرا پنجره می سازید. دیوار بالا بکشید و رویش دکوری پرده بزنید
پنجره ای که باز نشود از غصه می میرد.
داشتم می گفتم. در اتاق کوچکم میزی دارم و دایره ای از نور روی ان و پنجره ای که همیشه یا باز است یا نیمه باز
شبها وقتی سر از لپ تاپ بلند می کنم تصویر خودم را در شیشه می بینم با نگاهی که نمی شناسم و روزها کله ام را افتاب می دهم
چهار سال بود که سرم نور ندیده بود. روزها در حال کور شدن، پشت میزم می نشینم پنجره را هم باز می کنم چون یک جایی شنیدم که نور از پشت شیشه فایده ای ندارد. داشتم می گفتم پنجره را باز می کنم و زیر نور افتاب می نشینم تا نور به کله ام بخورم چند سالی بود که افتاب بر سرم نتابیده بود
کدام کتاب بود که اولش نوشته بود: من در آفتاب نشستم و همه چیز را به یاد اوردم؟
اینترنت وایرلس ندارم هنوز. ماهواره ندارم هنوز و در اتاقم جز خواندن و نوشتن کاری نمی توانم کرد واینهاهمه باعث شد که منهم به یاد بیاوردم نوجوانی ام را
اتاقم که پر از آفتاب و کتاب بود و خودم
ادم اصلا بزرگ نمی شود. من زیر چشمانم خطوط ریزی آمده است و در موهایم رگه های سفید و یکی از زانوهایم هم بدجوری درد می کند اما پشت این پنجره و زیر این نور من همان نوجوانم که بود.
من هنوز امیدوارم. من هنوز به معجزه ها ایمان دارم و من هنوز دلم می گیرد که چرا شادتر نیستم.
می شود از پشت پنجره ام ماه را دید . همین چند روز پیش هلالش را دیدم و به دوستم گفتم که بیاید داخل اتاق تا من آرزو کنم و به صورتش نگاه کنم. مادرک می گفت بعد از دیدن هلال ماه نو یک آرزو کن و یا به سبزه یا به روی دوست نگاه کن.
من در اتاقم پشت پنجره نشسته ام و می دانم که زمان می گذرد و آرزوها هم عوض می شوند.
اما

من دلم عجیب برای آن گیس طلای نوجوان گرفته که در اتاقش زیر دایره نور نشسته بود و رمان می خواند و به معجزه اعتقاد داشت و آرزو داشت که روزی آدم شادتری بشود .

۱۴ آذر ۱۳۸۹

چرا؟

رفتم از خونه قبلی ماهواره را بیارم. سیم تمام ماهواره های پشت بام را قطع کردم اما آخر سیم دیش خودم پیدا نشد.

۱۲ آذر ۱۳۸۹

معتادان بامزه

تو این سفر مهدی از خاطراتش با معتادان زمانی که راننده تاکسی بوده می گفت و عقیده داشت که انها بسیار هوشمند و طنازند. یکی از خاطراتش این بود:
دو تا خانم پشت و یه معتاد جلو سوار شده بودند. خانم اولی می گه اقا من میدون شهناز پیاده می شم. خانم دومی شاکی می شه که این همه سال از انقلاب گذشته اسم این میدون شهید گمنامه . معتاده پول می ده می گه : اقا من میدون شهید شهناز پیاده می شم

۱۰ آذر ۱۳۸۹

بیتا هنوز عکسارو نیاورده به خدا



تاریک که شد دوباره برگشتم پهلوی حاج محسن خودمان. پیرمرد تنه درختی را می برید. گفتم :چرا؟ گفت: پیر شده بود زن و بچه نداشت کشتمش!
بقیه هم آمدند و دور اتش گرم نشستیم و با مردان ده صحبت کردیم.
. مردم مهربان یک والور هم پر از نفت کردند و به ما دادند و رفتیم خانه.
والورها را روشن کردیم اما هنوز بخار دهانمان در هوا می پیچید.از آنجا که پشت پرده های خانه رختخواب های فراوانی بود. پتویی بیرون کشیدم و رفتم داخل کیسه خواب و پتو را روی آن انداختم اما باز هم گرم نمی شد.
بچه ها در حیاط آتش روشن کرده بودند و مهدی و طیبه در نقش زن و مردی فیلمهای هندی پشت درختها آواز می خواندند و پنهان می شدند و صدای خنده ها می امد. اما حیفم می امد از کیسه خواب بیرون بیایم.
مهسا یک سلکشن محشر موسیقی داشت و با هم گوش می دادیم و حال می کردیم و من اینبار در پشت پرده های خانه زیبا چیزی کشف کردم که مشکل سرما را یکبار برای همیشه حل کرد.
جاجیم.
فقط مانده بود شام که گروه شام قول مرغ داده بودند اما با یک چند تا تخم مرغ کاری کردند که همه سر گرسنه بر زمین بگذاریم. چه انتظار دارید دیگه بیتا جزو این گروه بود!
من رفتم زیر جاجیم و دنیا را فراموش کردم. آنقدر گرم و آنقدر سنگین بود که حتی نتوانستم از این دنده به اون دنده بشم. صبح که بیدار شدم تنها موهایم از زیر جاجیم بیرون مانده بود که آنهم یخ زده بود.
صبح کی جرات داشت صورتش را بشورد از سرما که طیبه مشکل را با قابلمه های بزرگ ابی که روی والور ها گذاشته بود حل کرد.
صبحانه با کره و پنیر محلی و سماور و قوری صحنه ای بود ها. این گروه صبحانه کلا کارش درست بود و اصرار داشتند که از خرج زن و بچه شون زدن تا تونستن این صبحونه را درست کنند برای ما
بعد از آن در یک بسیج عمومی خانه را جارو زدیم و تمیز کردیم و هرچیزی را بر سر جایش برگردانیم و یک عالمه عکس گرفتیم
و منهم با موبایل به دنبال بچه های بودم که در حال تعویض لباس بودند اما همیشه دیر می رسیدم. به جاش مهدی برای دوربین موبایل توضیح می داد که برای جلوگیری از خشکی و افسردگی! مالیدن ویتامین آ- د به شدت ضروری است و طرز استفاده از ان را به صورت عملی نشان می داد، بخصوص داخل مخاط بینی!!!
و به سختی خانه با چشمهای آبیش را ترک کردیم.
نمی دونم دقیقا چی شد که ما تصمیم گرفتیم مسیر را به سمت شاهرود ادامه بدیم. حاج محسن می گفت راه میان بری هست که خیلی کوتاه است و طبعا قسمت چیز خل گروه که من و طاهره باشیم فورا باان راه موافقت کردیم اما از انجا که چند تا عاقل و جدید درگروه بودند مخالفت شد و مسیر جاده را شروع کردیم.
باز هم توسکاستان بود. چقدر اسم زیبایی است . تلفظش کنید: توسکاستان
باز هم موزیک و پیاده روی و امکان چرخیدن یک دایره کامل در اطرافت در حالی که منظره همه جا باشد
جایی زیر درختان توسکا استرحت کردیم. یکی از بچه چوبی شبیه عصای موسی پیدا کرده بود یکی هم فرعون شده بود و در تاریخ تحریف اساسی کردند و موسی با عصا زد تو سر فرعون رود باز شد ما رفتیم به سمت شاهرود!
این وسط حمید همچنان داشت برای ما دنبال بلیط برگشت گرگان به تهران می گشت. من بهش اطلاع دادم که داریم می ریم شاهرود و از اونجا سوار این قطاری که او پیدا خواهد کرد می شویم. در جواب این مسیج به دستم رسید:
به اطلاع می رساند هیچ قطاری از گرگان به سمت شاهرود و سپس به سمت تهران حرکت ندارد. در صورت تمایل نقاط مورد نظر را در نقشه علامت گذاری کنید تا در اسرع وقت یک ایستگاه درانجا ایجاد گردد. ستاد سفرهای استانی راه آهن جمهوری اسلامی ایران!
مهسا و زهرا در تمام مسیر برای ماشین ها دست تکان می دادند و حقیقتا اکثر ماشین ها بوق جواب را محترمانه می زدند.
از انجا که ما جماعت باهوشی هستیم. زمانی که خواستیم با میان بر راه را کوتاه کنیم. رفتیم شاه کوه سفلی اشتباهی و دوباره همان مسیر را برگشتیم. کلا قطب نما و جی پی اس هم که هنوز اختراع نشده اند.

خلاصه یک سربالایی به شدت نفس گیر را که رد کردیم و انجا نشستیم و منظره ای را نگاه می کردم که خاک شخم خورده اش از طلایی تا قهوه ای را همه در خود داشت. داشتیم با طاهره تصمیم می گرفتیم که بزنیم داخل منظره که دیدیم بقیه ذلیل مرده ها وانت گرفتن سربالایی را بالا اومدن
جای فردین خالی. کلا سرنوشت ما و وانت یه جورهایی به هم پیوند خورده است


سوار شدیم درحالی که چانه یکی زیر پاشنه دیگری بود.همه یخ می زدند و اواز می خواندند و خاطره تعریف می کردند به نهار فکر می کردند. مهدی می گفت خدا را شکر عید قربان گذشت واگرنه ما گوسفندا بدجوری درخطر بودیم.
انقدر سرد شد که بچه ها پتو کاپشن از کوله ها بیرون کشیدن و فقط دماغ ها دیده می شد.
مهسا می گه همیشه ارزوی بخاری می کردم اما الان ارزوی یه افسر دارم!
مرجان شاکی ادامه می ده: چرا تو این جاده یه پلیس نیست ما را بگیره پیاده کنه؟
حالا این وسط ها لنا می گه : شاهرود شهره یا روستا؟

طبعا همه دستش انداختن و آخرهای مسیر طیبه می گه:لنا پاشو رسیم به روستای شاهرود
در ایستگاه راه راهن تا قطار بعدی که ساعت 4 راه می افتاد وقت داشتیم. من گروه نهار بودم و با کنسرو های مختلف و ترشی و دلستر یک جوری شکمشان را سیر کردیم و زیر افتاب خوابیدیم تا نزدیک چهار، بعد با اعتماد به نفس کامل بدون بلیط رفتیم سوار قطار شدیم.تازه رفتیم روی صندلی مردم هم نشستیم.

بعد از اون دیگه استرس و خنده بازار بود.
ما از تمام ادمهایی که کاغذی در دست داشتند و به شماره ها نگاه می کردند متنفر بودیم . قطار راه افتاد اما سرانجام یکی یکی از صندلی بلندمان کردند و رفتیم روی زمین نشستیم. بامزه اینکه بچه ها در شاهرود نمد های زیبایی از پشم شتر خریده بودند همه را انداختیم کف قطار و ولو شدیم به خوردن و خندیدن و حرف زدن و خشم و محبت نگاه مسافران را به جان خریدن!
اخر کاری ها صندلی هم که خالی می شد کسی دلش نمی امد از روی نمد ها بلند شود اینقدر که خوش می گذشت.طیبه هم بقیه 20 تومن دونگمان را پس داد. یعنی خرجمان شد نفری 16 هزار تومن!!!به خدا من نمی دونم این دختر چه جوری حساب می کنه
به تهران داشتیم می رسیدم و من هنوز سالم بودم و کمی احساس گناه داشتم به همین علت تو ایستگاه اخری پیاده شدم که برم دست به اب، بااجازتون لیز خوردم و الان انگشت وسطی دست چپم من درون یک اتل پیچیده شده. شمااحساس نکردید این سفرنامه غلط تایپی زیاد داره؟ حالا فهمیدید چرا؟

خب بچه های عشق سفرنامه بسه تونه دیگه، پاشید برید. نوبت بقیه است.
عاشورا تا سوعا می رم لاویج .
حالا استراحت

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...