۱۰ خرداد ۱۳۸۹

ناامیدی هر ساله

امروزجلسه اخر بود . دانشجوها داشتن درباره شیطنت های کودکی هاشون می گفتن ، یکی از دخترها با اون قیافه معصوم و با مزه اش تعریف کرد که چندین سال تو باغچه خونه شون تخم مرغ می کاشته به امید این که به جاش درخت مرغ در بیاد....

تمام کلاس یک ساعت به یه درخت با مرغهای آویزون که دران بال بال میزنند میخندیدند و او هنوز متاسف بود که اخه چرا نشد؟

۹ خرداد ۱۳۸۹

والدین وحشتناک

امروز یه مهد کودک سالن فرهنگسرا را اجاره کرده بود برای جشن پایان سال بچه ها، اتفاقی که مدام می افتد
در چنین روزهایی من به دورترین نقطه فرهنگسرا که گلخونه است فرار می کنم تا از سر و صدا در امان باشم. امروز هم آنقدر قلمه کردم و پیوند زدم و گلدون عوض کردم که فکر کنم همه گیاهان دچار جهش ژنتیک شدن وسرانجام مجبور شدم برگردم داخل ساختمان و مثل همیشه این والدین وحشتناک...
ببنید من هم می دونم که همیشه امکان کامل بودن وجود ندارد و اینکه مادری و پدری یک شغل بیست و چهارساعته است که گاهی از تحمل انسانی بیرون است که بچه ها بیشتر اوقات دیوانه کننده و عذاب آور هستند اما هیچکدام از این ها اجازه نمی دهد به مادری که با اطمینان و مکث و نفرت به کودکش بگوید : تو، عین، عقب مونده ها ،هستی
دویدم دوباره تو گلخونه

۸ خرداد ۱۳۸۹

گیس طلا خل می شود

خب من امروز تازه متوجه شدم که تا اخر ماه وقت دارم تا این فیلمنامه را بازنویسی کنم. خب دقیقا تا اخر ماه وقت دارم تا گزارش شش ماه تز دکترا را بدم و دقیقا تا اخر ماه هم باید خونه راعوض کنم و تا اخر ماه باید سئوالهای امتحانی سه تا کلاس مختلف را بنوبسم و ازشون امتحان بگیرم و برگه ها را تصحیح کنم و نمره ها را اعلام کنم.
و از شدت استرس و غصه تا الان گرفتم خوابیدم بعد هم که بیدار شدم گوجه سبز خوردم و ظرفها راشستم و کف اشپزخانه را تی کشیدم و به گلدانها اب دادم و حتما الان هم می خوام فارسی وان نگاه کنم دیگه نه؟

۷ خرداد ۱۳۸۹

تورتیلا

5 تا تخم مرغ یه بسته پنیر پیتزا و یک بسته خامه صبحانه و فلفل و نمک را با هم مخلوط می کنید
سه تا فلفل دلمه ای قرمز و سبز و زرد را خرد کرده با چهار تا پیازچه تفت می دید و صبر کنید تا سرد بشه
سه تا سیب زمینی متوسط را اب پز کنید و بعدش مکعبی ببرید.
همه اینها را با هم مخلوط کنید و بریزد تو سینی آون که قبلا روغن ریختید و داغ شده
انقدر تو آون بذارید تا روش شکلاتی بشه
اگه دوست داشتید سیر سرخ شده هم اضافه کنید

۶ خرداد ۱۳۸۹

ذخیره لبخند

خب واقعیتش اینه که بعضی رابطه ها به شما صدمه می زنه، روحتون زخم می شه و اینده ای برای اون رابطه متصور نیست.
خب واقعیتش اینه که شما باید بتونید کنترل روابطتون را در دست بگیرید ، باید احتیاط کنید که مهر طلب یا انزوا طلب نشده باشید
خب واقعیتش اینه که باید شخص درستی را انتخاب کنید که سطح انرژیش، علایق و عادتهاش به شما شبیه باشه




اما یه واقعیت دیگه هم هست



شما حتما باید خاطراتی داشته باشید از ادمهایی که هیچ ربطی به شما نداشته اند
اما چنان زلزله ای در روح و قلب و روزهایتان ایجاد کرده اند که با به یاداوری انان در اینده با خود لبخند بزنید که
.
.
.
با این همه من عاشق بوده ام

۵ خرداد ۱۳۸۹

گیس طلا افسرده می شود

اقا من افسرده شدم
هرکی هم بخنده خره
خب مگه افسردگی فقط این مدله که بی خواب بشی و ابغوره بگیری و منزوی و فاقد انگیزه باشی؟
خب یه مدلش هم اینه که شبا عین گاومیش بخوابی و تمام روز هم نیشت باز باشه و هی بزن برقص داشته باشی و با دوستات حال کنی و از طبیعت لذت ببری و فارسی وان نگاه کنی
این اخری یعنی دیگه افسردگی ات از نوع ماژوره باور کنید
فکر کن؟ دارم سفری دیگر نگاه می کنم!!!!!!و بدتر از اون هیجان زده هم می شم
نه جدا حالم بد نیست؟





تبصره: عکس با کیفیت از فروید برام ای میل کنید . قراره در اندازه بزرگ چاپ بشن

۴ خرداد ۱۳۸۹

۳ خرداد ۱۳۸۹

قافیه که تنگ اید شاعر به جفنگ اید

- ببین انسان مثل سیب می مونه که بعد از رسیدن، می گنده
- وا خب باید چی کار کنه بعدش که نگنده؟!
- یخچال سونی بخره بمونه توش تا نگنده
-؟!

۲ خرداد ۱۳۸۹

گوز پیچ طلا

یه پیشنهاد سفر به کامبوج، برمه و لائوس را رد کردم .
چرو؟
خب فکر کن 45 روز سفرنامه نوشتن، اونم واسه منِ وراج که هر روز را سه روز می نویسم...
کاکو خدا به سر شاهده حالش نبود...اما نه
حقیقتش ترسیدم آخه
مهلت بازنویسی این فیلمنامه هم داره تموم می شه ها و قرار بود تابستون یه فیلم کوتاه هم بسازم. خونه عوض کنم و ماشین هم بخرم و دوربین عکاسی خدا

ما خب همه اینها بعدا هم هستند اما سفر...
اما نه میرم

هرکی می خواد دعوتنامه بفرسته شروع کنه. هر کشوری که زبانش اسپانیایی باشه در اولویت است.البت افغانستان هم نرفتم تا به حال ..هند هم خوبه ها...ترکیه هم چند بار رفتم اما هنوز جاهای دیدنی داره...راستی کشورهای حوزه خزر چطوره؟ افریقا که محشره
یا چطوره بشینم زیر کولر تزم را تمام کنم؟
نمی دونم ..چقدرسخته ...تازه یک عالمه کشور با حال هست که بدون ویزا می شه رفت
نکنه قبل از مرگم ابشار شیطان را نبینم
چی کار کنم؟

۱ خرداد ۱۳۸۹

تز گیس طلایی

اگه تا سی سالگی بزرگ نشدید بعدش هم بزرگ نخواهید شد
اگه تا سی سالگی هنوز همه چی جدید و جالب بود بعدش هم همینطور خواهد بود
اگه تا سی سالگی توان عشق ورزیدن داشتید بعدش هم خواهید داشت
اگه تا سی سالگی پیر نشدید بعدش هم نمی شید
.
.
.
نتیجه گیری تئوری :
اگر تا سی سالگی چیزخل باقی ماندید تا اخرش میزان خلّیتتان ثابت باقی خواهد ماند.

استثنات تئوری:
بعضی موجودات هستند که از همان بدو وجود عاقلند. خدا ما را از ایشان در امان بدارد . الهی امین

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

خود یوسف بینی مفرط!

-نه خیلی خوبه من از تو بزرگترم ، من همیشه از چاه نجاتت می دم
- اره اما هی نجات می دی هی می فروشی ،هی نجات می دی هی می فروشی

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

تفریحات طبیعت بی رحم

امروز تو مترو دختر سمت راستم هفت ایستگاه مترو را آرایش می کرد و دختر سمت چپم تمام هفت ایستگاه را " انگلیسی در سفر" می خواند.
دختر دوم صورتش به طرز دلخراشی سوخته بود.

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

خانه به دوش

فکر کنم باید دنبال خونه بگردم. من در این سه سال حقیقتا از این خونه راضیم . بخصوص از درخت پشت پنجره اش و این سکوت روزهاش که انگار شهر تعطیله اما ...
نوزاد های محل بزرگ شدن و حالا هر روز عصر زیر پنجره مسابقات جام جهانی برگزار می شه. نه می شه یه خط فیلمنامه نوشت نه یه ورق کتاب خوند. تمامی صفحات با ضربات توپ پلاستیکی نقطه گذاری می شوند. از طرف دیگر اصلا نمی توان نقش " عمو سیبیلو" را بازی کنم و توپ پاره کنم یا تذکر بدم(هرچند شرمنده ام که دو سه باری این کار را کردم) و حالا به نظر می رسد که با فرا رسیدن تابستان و مدت حضور بیشتر بچه ها در کوچه من باید به محل خلوت تری نقل مکان کنم
الان محمد جواد داره تو کوچه داد می زنه: دوسسسسسسسسسسستان....
و این یعنی شروع یک مسابقه هیجان انگیز دیگر

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

صدای صفیر

امروز یکی از دانشجوها خیمه شب بازی را کنفراس داد و در ادامه توضیحاتش یه فیلم از خیمه شب بازی هم گذاشت.
عجیب اینکه بعد از این همه سال جادوی این خیمه کوچک هنوز اسیرم می کنه.
همیکنه اون صدای زیر مبارک را می شنوم دلم غنج می رود ، اون بابا بابا کردنش، دروغ گفتن و خنده های مضحکش. ان طنزش در نشان دادن پلیدی ادمها و نترسیدنش از قدرت، اون وقتی هایی که حرص مرشد را در می اورد و هر بار از یک گوشه بیرون می یاد و جیغ می زنه و در می ره. اینکه هر بار محکم می خوره تو دیوار خیمه و باز یادش می ره اینجا دیوار بود. اینکه هر دختری را که می بیند فورا وا می رود. کولی بازیش وقتی یه زخم کوچولو بر می داره،اون قلب رومانتیکش که فورا عاشق می شه و همیشه هم شکست می خوره . وقتی جلوی دیو سپید تمام تنش می لرزه اما فرار نمی کنه
اخ که من چقدر این موجود سیاه قرمز پوش را دوست دارم و
همیشه نگرانشم...
تا کی اون با این خیمه کوچکش می تونه جلوی طلسم این جعبه های جادو مقاومت بکنه

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

قابل فروش

همسایه قدیمی ام یه دختر سی و سه ساله است و مدتهاست که سالی دوبار به من زنگ می زند که بپرسد دوست پسر بگیرد یا منتظر شوهر بمونه والبته من همچنان توصیه می کنم که در انتظار شوهر بماند که سودش خیلی بیشتره...

خب آخه دخترک اصفهانی است

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

بی ادبیه ولی بامزه بود دیگه

این راننده داشت با کلی غصه به اون یکی راننده می گفت: یکی از علائم پیری اینه که باید موبایلتو بگیری زیر .. تا بتونی شماره هاشو بخونی

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

آقا من عاشق این مملکتم

- خب چقدر بزنم فاکتورشستشو قالی ها؟
- پشت تلفن گفتید متری 1500 تومن دیگه
- خوب اون باهیچ چیه
- با هیچ چی؟!
- اره یعنی با آب خالی
- یعنی چی؟
- یعنی فقط شلنگ می گیریم روش اما مدلهای دیگه هم داریم
- مثل؟
- مدل ممتاز که با یه دست شامپوه، مدل عالی که با دو دست شامپوه و اخرین مدل که...
- که با سه دست شامپوه؟
- نه خانم اون مدل هم اتو می کنیم هم لوله !
- یعنی در مدلیهای قبل خودم باید می اومدم اونجا قالی را لوله می کردم
- نه هزینه لوله کردن را پرداخت می کردید

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

تقدیر

مادرک به خواهرک می گه: ایی جوجوو رو ورش دار، دم راهه...
و منظور از جوجه تندیس قدیمی است که من جایزه گرفتم

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

اینقده چسبید

امروز با بچه های تئاترم خداحافظی کردم. از هفته دیگه امتحاناتشون شروع میشه، ازشون خواستم که خوب درس بخونن و با وجودی که من تابستون فرهنگسرا نمی یام اما اونا کلاس تئاترو ادامه بدن.
اونا قول دادن که به حرفام گوش بکنن اما گفتن که اصلا نمی تونن قول بدن معلم تئاتر تابستان رابه اندازه من دوست داشته باشند.

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

امداد

بچه ها برای این چند روز تعطیلی یه چند تا طبیعت بکر بهم پیشنهاد بدید. یا نزدیک باشه یا با قطار قابل دسترس . بنده با سن اتوبوس نشینی ندارم

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

جوانمردان

از صبح در صف سفارت ایستاده بودم. حتی یک لبه برای نشستن خالی نبود، کمردرد و خستگی و گرما .مشخصات پاسپورت مادرک و خواهرک را می خواستم که برایشان بیمه مسافرتی رابگیرم که فراموش کرده بودند. ساعت دوازده و نیم نوبتم شد. داخل رفتم و کپی ها را گرفتم و دوان دوان به سمت ماشین ونی رفتم که جلوی سفارت بیمه می کرد.
در انجا متوجه شدم که پولی که به همراه اورده ام کافی نیست و تا اولین عابر بانک چندین خیابان راه بود. این به این معنی بود که نوبت امروزم را از دست می دهم و یک روز دیگر باید به این نوک کوه بیایم و سه ساعت در انتظار شنیدن شماره ام پشت در سفارت بمانم.
مرد جوان دفترچه های بیمه را پر کرد و به من داد. گفت که بقیه پول را بعدا به حسابش واریز کنم!

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

پرسیاووشان

امروز در جایی خواندم که در ایران همیشه رسم بوده که هنگام بریدن سر محکوم، در ابتدا سفره ای چرمی(نطع) پهن کرده و روی آن تشتی گذاشته و سر محکوم را بر لبه تشت می نهادند و جلاد تیغ را فرو می اورده. گفته می شود که هدف از این تشت و چرم این است که حتی قطره ای از خون محکوم بر زمین ریخته نشود.
زیرا تمامی پادشاهان می دانستد که خون بیگناه اگر بر زمین ریخته شود، بر آن فرو نمی رود... می جوشد و می جوشد و می جوشد ...

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

غريب

اخه مثلا دكتر، تو با اون دستاي نامحرمت چه ربطي به اون بزرگمرد داري كه نوشتن سريالهاي شبيه دكتر قريب را به من پيشنهاد مي دي؟

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

روزی که نکوست از صبح اول وقتش پیداست

برای اولین بار در عمرم مجبور شدم ان جمله کذایی" ببخشید من کیفم را خونه جا گذاشتم" را به راننده تاکسی بگم
اما اینقدرها هم که فکر می کردم خجالت بار نبود. راننده گفت: بنداز تو صندوق صدقه و پسر جوان بغل دستی هم گفت: من حساب می کنم
قسمت دردناک ماجرا این بود که اون مسیر را پیاده برگشتم خونه تا کیفم را بردارم.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

از ماست که ...؟

می گفتند که دختران تا لیسانس می گیرند سر کار می روند و چون در خانه پدرشان هستند، این پول را لازم ندارند و خرج قرو فر خود می کنند و با ان سرو وضع بیرون می ایند وباعث فساد در جامعه می شوند. اگرعلاوه بر محدویت تحصیلی دردانشگاه ، انها را از کارشان اخراج کنند و این شغل را به پسرها بدهند و دخترها بروند در خانه بنشینند، آن پسرهای شاغل با این دخترهای خانه دار ازدواج می کنند و مشکل فساد ، بیکاری و حجاب حل می شود.
من از این تحلیلشان دلم نگرفت که اتفاقا راه حلی است که مدام از رسانه ملی تبلیغ می شود. از این غمگین شدم که آنها همه دختران و زنانی تحصیلکرده بودند که در فرهنگسرا مشغول به کار هستند.

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

جدی نگیرید

این دوستای من که دست از زاییدن بر نمی دارن حداقل از صحبت کردن درباره اونی که زاییدن دست بردارن
اقا، خانم البته، به خدا من از 14 سالگی بچه هاتون را دیدم ،می دونم همتون فکر می کنید این بچه قورباغه ها نابغه های جهان معاصرن اما من که نابغه نیستم، درس و مشق دارم ...چند ساعت باید پشت تلفن درباره اینکه امروز داره به شستش نگاه می کنه صحبت کنیم؟ باور کنید تمام سه ماهه ها این کارو می کنن و زمان لبخند تشخیص هم دوماهگیه و طبیعه که بعدش غلت بزنه و همشون تو سه سالگی می خوان وقتی بزرگ شدن پلیس یا یه چیز دیگه بشن
حالا اینکه من براتون یه دو سه ساعتی نگهشون می دارم که به خریدتون برسید دلیل نمی شه که به اندازه شما به قیافه اش هنگام اروغ زدن علاقه داشته باشم

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

عشق

جلوی مغازه پیرمرده یه شال بهم نشون می ده می گه :
- این خوبه؟
-واسه کی می خواهید بخرید؟
- واسه یه پیرِ کفتاری
و لبخند عمیقی با دهان بی دندانش زد

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

لذت

دهسال پیش شاگردم بود. وقتی که من نقاشی درس می دادم. به شدت بی استعداد بود اما تا آخر چهار ترم را پایمردانه امد و سرانجام در یکی از شاخه های نقاشی استعدادش بروز کرد. بعد از پایان دوره نقاشی ، هر کلاسی که من معلمش بودم او هم بود. شعر و داستان، نمایشنامه وفیلمنامه ، خبرنگاری ...عینکی و پر حرف و چادری ...تا زمانی که بالاخره رفت...
امروز به عادت هر ساله زنگ زد و مثل همیشه خبر موفقیت های سال گذشته را می دهد.
نویسنده برنامه های رادیویی است، مجری هم هست، نقاشی هم درس می دهد حالا می خواهد برنامه ساز هم بشود...

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

تخت جمشید و مسجد شاه

هنگام تدریس برای دانشجویان معماری، لحظاتی هست که احساس می کنم که انسان، این معمار حیرت انگیز، تا دسترسی به کمال ذره ای فاصله ندارد.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...