۱۰ آبان ۱۳۸۷

شیطان رجیم گیس طلا

بازیگران تئاترم به جای اینکه در رشته های خودشون تجربی و ریاضی ادامه تحصیل بدن ،کنکور هنر شرکت کردن و رتبه هاشون بین 2تا50 شد ...یعنی همشون سینما یا تئاتر قبولن...در حالی که می دونم ناله ونفرین مادر و پدراشون پشت سر منه که می خواستن بچه شون دکتر مهندس بشه و همینطور خشم مدیر دبیرستان شون که امیدوار بود این تیزهوشان برایش افتخار و مدالهای المپیادی بیاورند ...
حقیقتا من هیچوقت آنان را به تغییر رشته تشویق نکردم اما همیشه به این فکر می کردم که رشته هنر بیشتر از بقیه رشته ها به آدمهای باهوش احتیاج داره...

۹ آبان ۱۳۸۷

آرامش آسمان پرستاره



بعضی عصر ها ...اون وقتی که دارم مشقامو می نویسم، چای و شکلاتم را می خورم ، فیلم خوبی می بینم و به برگهای پشت پنجره نگاه می کنم ...تمامی استرس های روزمره ام، نگرانی بابت آینده و مشکلات مالی ام را فراموش می کنم و در یک احساس سعادت غوطه ور می شوم...
چه اهمیت دارد که زودگذر است ...زمان مفهومی ساخته خود من است...

۸ آبان ۱۳۸۷

جدا چرا؟

به مامان می گم: حدس بزن کی می خواد ازدواج کنه ؟ طبیعیه که اون دائی رضا را حدس بزند و یا دختر خاله ها و ... و لی اون گفت: خاله ایران!!!
فکر کن خاله ایران ، دختر خاله مامانه، خواهر خاله پروان یه پیرزن وسواسیه که یه هفتاد سالی سن داره و شوهرش 10 سال پیش مرده و یک دونه دندون هم نداره ...

۵ آبان ۱۳۸۷

عشق قدیمی

من عاشق آبگینه ام ..پایینتر از بازار صفوی هست اون مغازهه که تو ویترینش پر آبگینه آبی رنگه...هر از گاهی می رم داخلش و واسه خودم یک تکه رنگ و بلور می خرم و دو ساعت هم طول می کشه که انتخابش کنم همیشه بین انتخاب رنگ نارنجی پر رنگ و آبی آرامش بخش در تردیدم...می ذارمش یه جای پر نور و از دیدنش لذت می برم تا زمانی که تبدیل به یه هدیه می شه و من دوباره باید یه سری به اون مغازه بزنم...

حالا یه شرابخوری خریدم همونا که چارگوشن و سر گرد احمقانه ای دارن...لکه های نارنجی تو شیشه بلورترک دار پخش شده ...پشت پنجره می درخشد...آخ که اگه دنیا سیاه و سفید بود چه چیز مزخرفی می بود
تبصره: به جز سینما و عکسهای سیاه وسفید

۴ آبان ۱۳۸۷

آرزوهای بزرگ

رنگ زدن جدول خیابونها یکیش زرد یکیش سبز
پاره کردن بلیط مسافرا دم در اتوبوس
یه پله برقی را خلاف جهت تا بالا رفتن
گفتن: "118 بفرمائید" پشت تلفن
روزنامه پخش کردن تو کوپه های قطار

۲ آبان ۱۳۸۷

مرگ شیرین



پنج شنبه ها فرهنگسرا خیلی خوش می گذره..همه فاتحه ای می یارن و من متخصص تست انواع حلوا هستم:نه این هنوز خامه...نه زیاد سرخ شده...خیلی شیرینه یا... کم شیرینه...
و امروز سرانجام آن حلوای کامل رسید...

اومممم...

روحش شاد …عجب مرده خوشمزه ای بود

۱ آبان ۱۳۸۷

لطفا کامنت بذارید

یکی بود رفت دکتر گفت:آقای دکتر نمی دونم چرا هیچکس منو آدم حساب نمی کنه...دکتره گفت: نفر بعدی...

حکایت من وشماست!!!

۳۰ مهر ۱۳۸۷

لطفا کامنت نذارید


من همیشه به بچه فکر می کنم...من در مورد بچه همه چی می دونم دو تا دختر خاله، یک پسردائی ویه دختر دائی... صبح به صبح ماشین می اومد و چهار تا نوزادو تخلیه می کرد توخونه ما و به هر کدام از ما نگهداری یکیشون می رسید تا رسیدند به کلاس اول...من می دونم چطور باید عوض کرد، چطور باید شیر داد ، حموم برد، از کی باید حریره بادوم داد و تیرعصرانه یعنی چی...اولین لبخند، اولین دندون ، اولین قدم و اولین کلمه هر کدومشون یادمه ...تازه بعدش نوبت خواهرک بود...همیشه فکر می کنم علت احساس عمیقم به دختر خاله و خواهرک به این بر می گرده که سهم زیادی در بزرگ کردنشون داشتم...هر از گاهی به کودکی از خودم فکر می کنم و بر خلاف این همه علاقه به نوزاد های دیگر در این مورد دچار وحشت می شوم...
من می دانم که مادری یک شغل غیر انسانی تمام وقت است و من سالهاست که وقتم را پر کرده ام...هستند زنانی که توانسته اند این آشتی حیرت انگیز هویت فردی ومادری شان را برقرار کنند...من جزو آنان نیستم...من سالها طول کشید تا بتوانم خودم را پیدا کنم و هنوز هم امواجی هستند که متلاطمم می کنم...اما کودک موج سهمگینی است که گمان نمی کنم ذهن ضعیف من طاقتش را بیاورد اما بدن من ماهی یک بار به من زنانگی ام را یاد آوری می کند...احساسی در من می گوید که هیچوقت از ازدواج نکردنم پشیمان نخواهم شد ...اما آیا از بچه دار نشدن هم ؟
می دانم الان بی موقع ترین زمان برای فکر کردن به آن است...در دولت احمدی نژاد بچه دار شدن بزرگ ترین حماقت بشری است...اما به این فکر میکنم که اگر روزی امکان داشت که با حمایت دولت و جامعه، مادری اندکی انسانی تر می شد...شاید تردید های من کمتر بود...
تبصره:
به هر صورت مطمئن هستم که اگر روزی خانه ای از خودم و درآمد کافی برای خودم و کودکم داشتم...حتما بچه دار خواهم شد حتی اگر 60 سالم شده باشه...
این خط...این نشون...ببینم کدومتون اون موقع هنوز خواننده وبلاگ منه

۲۸ مهر ۱۳۸۷

افعال امری چندش


اس ام اس می زنه می گه: به من زنگ بزن
زهر مار... خب وقتی می تونی مسیج بدی حتما زنگ هم می تونی بزنی

رقیب صکصی

- خیلی دلم بچه می خواد اما اون نمی خواد
- خب از این مدل ناخواسته و از دستم در رفت واینا استفاده کن
- بچه ناخواسته مال اون موقع بود که اینترنت هنوز نیامده بود
(

تبصره:همسر گرامی ایشون تا پاسی از شب پای کامپیوتر هستند)

۲۶ مهر ۱۳۸۷

بدون شرح


دوستم رفته پهلوی وزیر آموزش پروش گفته که چرا به کانونها ی فرهنگی تربیتی رسیدگی نمی کنید؟

گفته: یکسری واجبات بوده انجام شده وحالایکسری مستحبات است که انشالله در ادامه انجام خواهد شد...

۲۵ مهر ۱۳۸۷

کثیرالشک


- یعنی الان تو مثلا پرنده ای؟
- اوهوم...
- خب چه پرنده ای هستی؟
- ممممم...فکر کنم چهل مرغم...
- منظورت سیمرغه؟!!
- نمی دونم .....شایدم عقابم...
- حالا از کجا بفهمیم که تو چهل مرغی یا عقاب؟
- خب ...به پام آویزون شو ببینم می تونم بلندت کنم...
- ؟؟؟؟!!!!

۲۳ مهر ۱۳۸۷

زنده باد آمیتاباچان


دوستم کلاس زبان فرانسه می ره، اونجا با دختر پرورشگاهی دوست شد که هنوز تو پرورشگاه زندگی می کنه. تو همین کلاس یه همکلاسی پولدارشون عاشق دخترک می شه و طبعا خونواده با ازدواج اینا مخالفت می کردن پسره آنقدر سماجت می کنه تا راضیشون می کنه و قرار ازدواج گذاشته می شه اما مادر پسره شرط می کنه که دختره باید جهاز داشته باشه و پسره هم نباید کمکش کنه و اگرنه هیچی به هیچی...طبعا دختره چیزی واسه جهاز نداشته و در واقع مادره اینطوری عروسی را به هم می زنه و قضیه منتفی می شه تا...یه مدت بعد که دختره یه 206 برنده شد و فروخت و جهیزیه خرید... دوستم که از جشن عروسی تعریف می کرد و اینکه پرورشگاه مهریه سنگینی برای دختره گذاشتن و چقدر خوشگل شده بود و ....
بهش می گم خیلی خوبه...چقدر خوبه که بعضی وقتا فیلم هندی هم تو زندگی این سالهای ما رخ می ده ..

مدتها ست که همه فیلمهای زندگی ما یا فیلم نواره یا سینمای وحشت یا سینمای فاجعه

۲۲ مهر ۱۳۸۷

اشتباه دو لپی

دختر خاله با جدیت سر ما داد می زنه:
- ای قد سر و صدا نکنین خاله ام داره روزنامه می خونه
خاله اش که مامان بنده می شه داشت نماز می خوند!!!

۲۱ مهر ۱۳۸۷

بهتر از برگ درخت


مادرم عاشق سلن دیون و ریکی مارتین است ....مادرم فیلم هفت سال در تبت را دوست دارد و طبعا براد پیت را ... الانم داره کتاب : عصبیت و رشد آدمی را می خواند اثر کارن هورنای...
مادرم حیرت انگیز است

۲۰ مهر ۱۳۸۷

شجاع شیرازی

من یک کار متهورانه انجام دادم و برای جرم گیری رفتم دندان پزشکی...خدا می داند من چقدر از این کار می ترسم. دکتر ماسک زده که ترس مرا حس کرده بودم مدام شوخی می کرد که:
-چرا اومدی؟
- اومدم جرم گیری
- کی بهت گفت بیای؟
- خودم
- چرا خودت گفتی؟
- خب اخه جرم گرفته
- نه خیر من می دونم امشب مهمونی دعوتی واسه همین اومدی خوشگل کنی بری
تمام مدت جرم گیری هم مرا می خنداند و بعد داد می زد که: ا باز کن.. باز کن.. بعد از پایان کارش هم یک جلسه مضحک اموزش مسواک زدن برام گذاشت وشروع کردیم چونه زدن
- هر بار مسواک زدن ده دقیقه
- عمرا
- چرا؟
- این یعنی 30 دقیقه در روز شما از یه شیرازی مگه چقدر انتظار دارید؟
- نخ دندون
- اصلا حرفشو نزن دکتر
- خب پس به جای سه بار مسواک یه بار بزن اما با نخ دندون
- نه
بالاخره بعد از کلی چونه زدن قبول کردم شبا فقط مسواک بزنم اما پشت دندونای جلوی ایمو 16 بار بزنم!
آخر کار پرسید چند سالته اما وقتی سنمو گفتم خیلی ناراحت شد با اندوهی شدید به پرستارها می گفت: ببیند این خانم دقیقتا همسن منه اون وقت من چقدر پیر شدم...من می خندیدم و اونا همه با هم دلداری اش می دادن اما او حقیقتا غمگین بود. یکیشون مثلا خواست کمک کنه گفت: خب شما درس خوندید(تلویحا یعنی پیر شدید) دکتر به من گفت مگه تو در س نخوندی؟ معصومانه سر تکو ن دادم. پرسید چقدر؟ گفتم دانشجو دکتری... با خشم بامزه ای می زد روی وسایلش و به سر پرستارها داد می زد: ها ببنید درس هم خونده پیر نشده ... این بار دیگه همه می خندیدند..در حالی که او غمگین آه می کشید..

۱۹ مهر ۱۳۸۷

جامعه بی طبقه توحیدی


خدمتکار فرهنگسرایمان یادتان هست، همان که کلیه اش را فروخت برای ماشین شوهرش. امروز بسیار شاد بود بعد از بیست سال زندگی در دو اتاق ، قسمت سرایداری فرهنگسرا را به او و خانواده اش داده بودند. او به همراه همسر و پنج فرزندش و به همراه خواهر شوهر بیوه وبچه هایش و به همراه مادر شوهرش و به همراه برادر شوهر و خانواده او در ان دو اتاق زندگی می کردند. حقیقتا نمی دانم چگونه...فقط می دانم که دیگر جای شوهرش نمی شد و او شبها در ماشین می خوابید.

سرایداری فرهنگسرا ساختمانی قدیمی و بدون حمام است اما اکنون برای آنان با قصر هیچ تفاوتی ندارد، برای اولین بار خانواده در کنار هم است. حالا می خواهد ادامه تحصیل بدهد سال گذشته دیپلمش را گرفت و حالا می خواهد فوق دیپلم بگیرد تا حکمش از خدمتکار به دفتردار تبدیل شد و از من راهنمایی می خواهد. به چینهای زودتر از موعد و فراوان چهره اش نگاه می کنم و به او اطمینان می دهم که می تواند.

۱۸ مهر ۱۳۸۷

توهم قل دار

- می گن اینا که دوقلو بودن وقتی یکی ازجنین ها سقط می شه اون یکی تو بزرگسالی خیلی احساس تنهایی می کنه
- مثل من
- آخی...من نمی دونستم تو هم دوقلو بودی...
- منم نمی دونستم الان فهمیدم
- ؟؟؟؟
- احساس تنهایی دارم دیگه
- آها !!!

۱۷ مهر ۱۳۸۷

زنده کشی ملی



دوستم رفته کارت ملی شو بگیره دیده دارن به یه شوهری می گن: چون خانم شما فوت کردن ما نمی تونیم کارت براشون صادر کنیم
و البته تمام مدت خانم فوت کرده کنار دست آقا شون ایستاده بودن و مشرف به سکته

۱۶ مهر ۱۳۸۷

داستان ساده سوزن و جوالدوز

- گیس طلا یه چیزی تو گلوم گیر کرده ،به هیچ کس نگفتم، دیگه تحمل ندارم، بایدبه یکی بگم، دارم دیوونه می شم، نمی دونم چطوری بایداین وضعیتو تحمل کنم...
- بگو ..چی شده.. نگرانم کردی
- مامانم دوست پسر داره
- ای مرض ...
مامان این دوستم من یک زن جذاب خوش اندام شصت ساله است که شوهرش بیست سالی هست مرده و اون تنها و مستقل زندگی می کنه و این دوست من که فریاد وا حسرتا و شرمت باد و ننگت باد برداشته خودش چند سالی است از شوهرش جدا شده و با دخترش زندگی می کنه و اتفاقا دوست پسری هم دارد که به خانه اش رفت و امد می کند...
چقدر پوسته روشنفکری ما نازک است

۱۵ مهر ۱۳۸۷

دعاي ميخي


مادرک یک عالمه صندل و دمپایی پاره از نمی دونم کجای خونه من پیدا کرده، واسه تعمیر داده یه کفاش افغانی که هیچ مشتری نداشته ،عصری رفته پس بگیره صندلها رو ديده یک عالمه کفش ریخته بوده دور و بر کفاشه و اونم کلی مامانه رو دعا کرده که دستش برکت داشته...
اما ذلیل مرده همه صندل ها را به جای اینکه بدوزه میخ کوبیده...

۱۴ مهر ۱۳۸۷

کلک عاشقانه

مادرک حاضر نیست لباس گرون بخره از طرف دیگه غرورش هم اجازه نمی ده که براش لباس بخریم هرچیزی که تو عمرم براش خریدم بعد از یه مدتی پولشو پشت کتابی، آینه ای یا زیر قالی پیدا کردم حالا به خواهرک پول داده بود که براش مانتو بخره ما هم نامردی نکردیم و یک پالتو خوشگل براش گرفتیم و اومدیم خونه بهش گفتیم تو حراجی ارزون خریدیمش اونم باور کرد و پالتو را پوشید و با این خز یقه اش شکل مارگارت تاچر شد ...حالا از دیشب تا حالا نشسته داره پول پارچه و خز و دکمه را حساب می کنه و می گه:ع اینا که می شه کل پولی که شما دادین، پس دستمزد خیاط بیچاره چی شده!!!
بدبختی اینه که خودش یه زمانی خیاط ماهری بوده و تمام پالتو را زیرو و رو کرده و همه ظرافتهای آن را برایم توضیح داده...اولین باره در این مورد بهش دروغ گفتیم و می ترسم که گندش در بیاد قلبش و یا غرورش بشکنه

۱۳ مهر ۱۳۸۷

آرزوهای کماجدونی


مادرک برام کماجدون خریده...می دونید چیه کماجدون ؟ قابلمه مسی با دو تا دسته و یک در خوشگل، بیرونش مسی داخلش نقره ای(قلعی در واقع) ...خوب همه می دونن که من عاشق وسایل آشپزی قدیمی هستم مثلا از ماهیتابه سفالی شمالی استفاده می کنم و یا ترشی را توی خمره های کوچولوی آبی نگه می دارم ،آرزوی آَشپزی تو کماجدون هم آرزوی خیلی قدیمیه و گرون بود...حالا مامانه برام خریدتش و رو گاز داره می درخشه و من دیشب توش یک املتی درست کردم... با گوجه فرنگی و تخم مرغ و فلفل سبز و پیاز داغ و پودر انار و سر سفره با ترشی شیرازی و سبزی تازه و لیمو جهرم در کنار دو عشق بزرگ زندگیم ...خدا قسمتتون کنه

۱۲ مهر ۱۳۸۷

دلبر 24 ساله


اولا مقادیری چس و فیس داریم خدمت حضار محترم به علت آمدن مادرک و خواهرک گرام
دوما قابل توجه علاقمندان به خصوص کوکولی ودوستان که من از جام تکو ن نخوردم و لباس حوله ای رسید.
مشخصات عشق جدید من: سایز غول مجددا، گل بهی یا به قول شیرازی ها پشت گلی ، مخلمی توپه توپه ای و اینقدر هم بوی نویی می ده که خدا...مهمترین ویژگی این لباس حوله ای اینه که 24 سالشه! باور می کنید همسن همون قبلی که خدا رحمتش کنه
سال 1363 باباهه رفته بود تبریز فوق لیسانس بخونه ما تابستون رفتیم پهلوش و مامانه 6 عدد لباس حوله ای خرید و در صندوقچه اجناس خارجی قایم کرد و به مرور زمان کادو دارد و اکنون بنا به درخواست من این آخرین بازمانده هم از صندوقچه بیرون اومد ...ما هم فورا پریدم تو حموم و الان هم در آغوشش هستم و احساس می کنم که شبهای لذت بخشی را با هم خواهیم گذراند...

۱۱ مهر ۱۳۸۷

آه ای بادمجان



وای بچه ها من یه کار حیرت انگیز کردم و از روی کتاب اشپزی کوکوی بادمجان درست کردم فقط فلفل سیاه نداشتم بجاش فلفل خشکی که سالهای بود تو یه شیشه اکواریوم شده بود ریختم، آرد سیب زمینی نداشتم بجاش آرد نخودچی ریختم و البته( سیر و تخم مرغ وبادمجون استثنا داشتم!!!) زعفرون هم نداشتم و نریختم نمک هم تموم شده بود به جاش دلار ریختم... به دلیل نامعلومی؟!!! مایع شل و ول خیلی بد رنگی شد و من برای سفت شدنش مقادیری چپس باقیمانده از شادخواری توش ریختم و ...نتیجه ...محشر شد ...
ببیند من خیلی سختگیرم تو غذا وقتی من بگم خوب شد مطمئن باشید که خوب شده
پس: سه تا بادمجون تنوری،دو تا تخم مرغ، چیپس لهیده به مقدار لازم، سیر دوحبه ،آرد نخودچی یک قاشق غذاخوری و فلفل خشک مونده دو عدد و دلار به عنوان نمکو با هم قاطی پاطی می کنید و مثل کوکو سرخ می کنید و دعا به جون مخترعین و مکتشفین ...

۱۰ مهر ۱۳۸۷

پدر کثافت

نزدیک خونه ام یه مهد کودک گل منگلی و شاده که همیشه دم درش این فسقلی های عزیز و دماغو را می بینم. امروز صدای گریه یکیشون از سر کوچه می اومد. جلو رفتم دیدم پسربچه است با بلوز و شلوارک جلوی در مهد ایستاده بود و با التماس و اشک به بالا به پدرش نگاه می کردو دستاشو به هم گره می زد .باباهه پشت به من بود با یه لپ تاپ زیر بغلش و ماشین روشن. داشت با مامان پسرک گویا حرف می زد و جمله ای که شنیدم این بود: این کثافت از در خونه تا اینجا داره گریه می کنه
خشکم زد، باور نمی کردم پدری می تواند در کلمه کثافت این همه نفرت جمع کند. بر گشتم و روبروش ایستادم ، بهش خیره شدم و از تمام میمیک صورتم استفاده کردم تا بفهمه که کی کثافته..
پدر مهربانانه(اوهوق) تغییر لحن داد: اخه من که نمی تونم پسرمو نو با خودم ببرمش سر کار
اخ که این وازکتومی چه حالی می ده..همه اونایی که بدرد پدری نمی خورن از دم ...
در قوم کوچک اسپارت، زنان و مردان جلوی یک هیئت داوری برهنه می شدند و داوران پس از معاینه بدنشان سئوالاتی از آنها می کردند. به بعضی اجازه ازدواج می دادند به بعضی نه و تعداد اندکی هم حق ازدواج و بچه دار شدن را داشتند و اگر نوزادی ناقص بدنیا می آمد از دره پرتش می کردندپایین. بعد از یک نسل چنان قوی شدند که در هنگام جنگ با سپاه ایران فقط 100 هزار سربازایرانی زیر دست و پا له شدند...

تبصره: وووووی کاکو ..سروم بوردین...چرو ایی قد گیجین

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...