در يك پادگان نظامي بزرگ شدم در مرز ايران و عراق، با طبيعت كوهپايه اي و زيبايش، همه اولين هايم آنجا بود، اولين افتادن دندان، اولين مدرسه، اولين دوچرخه سواري، اولين دوست (سلا م هنگامه)
يك جورايي زادگاه من شد،
شيراز را تنها تابستانها مي ديدم و شهر تعطيلاتم بود با آبتني در حوض و خوابيدن در حياط و باغ هايش
جنك شد و از خانه فرار كرديم و شيراز شد شهر اولين درد و رنج و اولين تنهايي و وحشت و اولين تجربه مرگ ...
و خانه ام
پشت كوهها باقي مانده بود ،
آنقدر كه هنوز هم در تمامي روياهاي بازگشت به خانه ام، خانه ، شيراز نيست،
همان خانه هاي سازماني در ميانه دشت و كوه است كه از پشت پنجره اش گلهاي بابونه ديده مي شد
بعد از آن هيج شهري شهر من نشد و من هميشه مسافر بودم، اين را زن فالگيري در نوزده سالگي ام گفته بود: هي دختر ، هي ،غربتت هيچوقت تموم نمي شه دختر ....
تهران اما مدت بسيار طولاني مسافرخانه ام بود و بعد خانه ام شد
در اين شهر اولين هاي بزرگسالي را تجربه كردم كه همه اشان شيرين نبودند اما كامل و ضروري بودند: جواني، عشق، درس، كار، آدمها، آدمها ....
و شد شهر من
و امروز كه بايد برگردم تهران غمگينم و
از اينكه از رفتنم غمگينم هم، غمگينم
حس خيانت دارم به شهري كه اين همه سال مرا دوست داشته است
دلم براي هواي تهران جواني من تنگ شده