۱۰ خرداد ۱۳۸۸

بدون شرح

36 ساله است .تحصیلکرده و کارمند ارشد یک وزارت خانه ، قصد ازدواج دارد. او را به مهمانی دعوت کردم تا برادر یکی از دوستانم را به او معرفی کنم. نیامد، چند روز بعد گفت که چون می دانسته مهمانی تا 12 به طول خواهد انجامید نیامده، چون پدر ومادرش اجازه نمی دهند دیر به خانه بیاید.

۹ خرداد ۱۳۸۸

صدای پای آب

این تعطیلات به باغ دخترک در اطراف کرج رفتم و به لطف اون، من برای اولین بار گل سنجد با عطر سنگینش ، بوته های اسفند و خاکشیر را دیدم .
سه تا پمپ آب دیدم و در آب سردی پا گذاشتم که فقط تا بیست شماره می شد این کارو کرد.
توجه کردید جوی سیمانی نه تهش جلبک سبز می زنه و نه کنارش گل سبز می شه؟خدا را شکر این جویبار ها واقعی بودن با سنگریزه ها در کف آن
یه خونواده شلوغ دیدم که از از پیاده روی صبح تاپیاده روی عصرمن در حال آب پاشیدن روی هم بودن...
یه دختر بچه خوشگل افغانی دیدم که با لباس سبز در حال کاشتن بوته های گوجه فرنگی بود
و بعد از یه عمر فهمیدم من اشتباهی به پیچ امین الدوله می گم"یاس عطا الدوله" حالا چرا؟ خدا می دونه !
یک گله گوسفند دیدم و یه چند تا بره و بزغاله بغل کردم
از یه درخت گردو که با باد تکو ن می خورد بالا رفتم و باعث ایجاد مزاحمت برای اجابت مزاج آخوندِ باغ همسایه شدم.

غیر از اینا یک چند تا آدم جدید و عجیب و جالب دیدم که به خاطر سوتی دخترک همه اینجا را می خونن پس درموردشون چیزی نمیگم.
روزخوبی بود دخترک،ممنون، دلم برای آب و آفتاب و درخت تنگ شده بود.

۸ خرداد ۱۳۸۸

فداکاری مادرکی


خواهرک و مادرک اومدن و الان دارن با هم بحث می کنن که چرا مادرک اسمارتیز نمی خوره! چون خواهرک اطمینان داره مامان اسمارتیز دوست داره اما چون می دونه من وخواهرک هم دوست داریم حاضر نیست بخوره تا کم نیاد!

۶ خرداد ۱۳۸۸

ووی کاکو سر علی عذابوم نده

کچل کفترباز می گه برام کامنت نمی ذاره چون این سئوالات آخر کامنت دونی را بلد نیست جواب بده !(توجه کنید این خانم شیرازیه، بدین معنی که بلده اما حال نداره )

کلی بهش خندیدم و دستش انداختم حالا اون شاکیه که چرا من براش کامنت نمی ذارم و در نهایت معلوم شد:

وارد کردن کدشناسائی در بلاگفا برای من سخته!


خودم هم شرمنده شدم به خدا

۵ خرداد ۱۳۸۸

باز خدارا شکر یکی فهمید

خب من امروز امتحان جامع را دادم و رسما تبدیل شدم به یه "خانم دکتر" (اوهوق)

و اولین کسی هم که مرا به این نام صدا زد کارگر رستوران دانشکده بود که گفت:

خانم دکتر جوجه می خوای یا کوبیده؟

۴ خرداد ۱۳۸۸

قلبش همچین می زد

امروز داشتم از خونه بیرون می امدم دیدم یه قمری خنگ از پنجره اومده تو راه پله و نمی تونه راه خروج را پیدا کنه.

نیم ساعت بعد ایشون راه خروج را پیدا کرده بودن ولی بنده تمام تنم پوشیده از پر و خاک و گچ شده بود.

آخه منم اولین تجربه ام در شکار پرنده بود!

راستی می دونید شیرازیها به "قمری" چی می گن؟

"موسی کو تقی"


چرا؟

دفعه دیگه به صدای قمری ها به دقت گوش بدید ببیند چی می گن

موسی کو تقی موسی کو تقی موسی کو تقی....

۳ خرداد ۱۳۸۸

قلمه کشان

گیس طلایان عزیز توجه داشته باشند که وقتی یک قلمه را بر عکس در آب بگذارید احتمال ریشه دادنش بسیار غیر محتمل است. پس چرا اینقدر متعجب بودید که چرا برگهایش زرد می شود و انتهایش لِه!

۲ خرداد ۱۳۸۸

شرم همگانی

7 صبح امروز سوار مترو بودم. من کتاب می خواندم. دو عاشق جوان هم درکنارم بودند و پسرک دست دور شانه دختر اندخته و بازویش را نوازش میکرد. دوکارگرنوجوان افغانی و یک دختر چادری که ایستاده بودند.

ناگهان یکی از پسرها با زانو به کف واگن خورد. به نظرم رسید در اثر تکان ناگهانی واگن بود. دوباره میله را گرفت ولی به دقیقه نکشید که دوباره افتاد اما اینبار دیگه بلند نشد. سفیدی چشمانش دیده می شد،دوستش سعی می کرد او را بلند کند. همه نیم خیز شدند.

گفتم که این کار را نکند وبگذارد که افقی بماند اما پسر خجالت میکشید دوستش در این وضعیت باشد. به زور بلندش کرد. بلند شدم که به جای من بنشیند که نمی نشست.مردی جوان جای خود را به او داد . روبروی من نشست و سرش را پایین انداخت.حدودا 15 ساله با چروکهای فروان بر پیشانی. دوستش با اینکه جا بود کنارش ننشست. پسر عاشق دست از نوازش برداشت .

پسر سرش را به پنجره تکیه داد و به تدریج تمام صورتش پر از دانه های عرق شد.

دختر چادری یواشکی شکلاتی به دوست نوجوان داد. دوست شکلات را به پسر داد. همه سرشان را پایین انداختند تا پسر بتواند شکلات را بخورد.

سکوت واگن را پرکرده بود.

۱ خرداد ۱۳۸۸

البته ون گوگ استثناست دیگه

در هم صحبتی با گروهی از آدمها آزار می بینم، هر چقدر که سخنانشان برایم جذاب باشد و دنیاهای جدیدی را نشانم دهند، باز هیچوقت نمی توانم به موجودی که دیگری خرجش را می دهد احترام بگذارم.


"دیگری" می تواند هر کسی که باشد: خانواده،همسر، دوستِ پسر یا دختر و...

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

حالشو می گیرم

دارم فیلمنامه یه سریال کمدی را می خونم و می خندم. چای و شیرینی می خورم و دوباره می خونم، بعضی جاهاش که قهقهه می زنم. ازم خواستن که هفت قسمت ادامه اش را بنویسم و من می ترسم. ...می ترسم نمی تونم به خوبی این قسمتهای قبلی بنویسم. تو فکرم قبول نکنم ... اما روم نمی شه بگم جلوی نویسنده قبلی کم آوردم..
اونم جلوی کی؟
گیس طلای سه سال پیش؟ عمرا

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

صورت تکراری


سالهاست که هر کی منو می بینه می گه: قیافه شما خیلی واسه من آشناست..
و من همیشهیک سلسله تلاشهای مذبوحانه برای به یاد آوردن شخص مورد نظر می کردم
اما حالا مدتهاست که می گم: تو تلوزیون یه مدت مجری بودم !
و اونا میگن : ها... همینه... می گما....

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

طفلک خواهرک


خواهرک با تعداد حروف اسم طرف، با ورق فال می گیره و بامزه اینکه باید کاغذش حتما دستش باشه و از روش محاسبات انجام می ده وبعد می گه : عاشقته یا ازت دوره ..به هم نمی رسید ..تلفن می زنه و... از این خزعبلات
و حالا دخترخاله دیوانه اش کرده از بس اعداد مختلف بهش می ده می گه فال بگیر..حالا یه هشت حرفه که سفیده ..حالا سه حرفه که سبزه است

می گم: یعنی تو این همه عاشق داری ما خبر نداشتیم؟
می گه: نه اینا کنترل مثبته ببینم کار خواهرت درسته یا نه

تبصره:
"کنترل مثبت عملی است برای کشف صحت آزمایش که با دادن داده ای که جواب آن معلوم است خطای ازمایش سنجیده می شود"

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

بازنویسی یک فیلمنامه


متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ...

این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند زشت باشد. یک زن زشت حق ندارد که صاحب یک قصه باشد. حتی زنان نویسنده نیز تا مدتها اکراه داشتند که قهرمان زنشان زشت باشد.
یک بار در جمعی صحبت از فیلمهای زیبایی بود که کارگردان آنها زن بود. مردی با تمام ویژگی های ظاهری روشنفکری متعجب بود که : اصلا هم که زیبا نیست!!!
بدین معنی که چرا این زن با وجود زشتی اش فیلمهای خوبی می سازد؟

او متاسفانه اصلا قصد تحقیر و توهین نداشت، فقط در یک لحظه احساس واقعی اش را گفت.

و زنان زشت در انتظاری طولانی برای روایت داستانشان باقی خواهند ماند.

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک واقع بین


- دختر خاله ات خوشگله؟
- چطور؟
- گفتم اگه خوشگله بیام یه نون خامه ای بگیرم دور هم بخوریم.
- نامزد داره.
- اوممم...نامزد داره؟
- آره
- خب پس بگونامزدش بره نون خامه ای بگیره باهم بخورید.

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

دشت شقایق


بچه که بودم تو یه بهشت زندگی میکردم.
جائی که فاصله بین مدرسه تا خونه برای مادرک دسته گلهای بزرگی می چیدم.
گلهایی که در طول سال رنگ عوض می کردند اما همیشه بودن.
من در ذهنم تصاویری دارم از دشتهای تمام سپید، کوههای تمام قرمز و باران شکوفه.
من هنوز شبها خواب اون دشت وکوه را می بینم.
و همیشه فکر می کنم توانم برای شاد بودن در بین این جماعت افسرده به خاطر اون گلهاییه که من دیدم و اونا ندیدن

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک کارگردان صادق

- بابا من فقط می خوام تو فیلمم ماشینا روبکوبونم بهم، مردم حال کنن

- نه سطح بالاتر فکر کن ، تو می تونی فیلمی بسازی که هم حادثه پردازی داشته باشه وهم چند لایه و عمیق ...به فیلم رونین فکر کن..رابرت درنیرو بازیگرته و...

- من گه می خورم به رونین فکر کنم

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

محراب ا لجا یتو


-می بینید بچه ها؟ گچبری یکی ازشگفت آورترین هنرهای ایرانیانه


- استاد ..این گچبری ها را روی گچ کار می کردند یا روی گِل؟


- ؟!!!!

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

گیس هویج

در پی عملیات سبزینه زدائی از کله اینجانب ، اکنون موهای بنده در تنالیته های مختلفی از رنگ نارنجی به سر می برد.

هر کی بخنده خره

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

خدا برما ببخشایدش

علاقه من به سینمای بنی اعتماد داستانی قدیمی است که ازنرگس شروع شد. در سینمای فکسنی یک شهر دورافتاده که فقط سربازها به آن می رفتند . فیلم را دیدم. وقتی از سالن بیرون می امدیم دوستم سعی می کرد با لحنی شادی که به خود می گیرد بغض ناشی از مرگ فروغ را بپوشاند به شوخی می گفت: ای کاش منهم یک دزد بودم
و من با آن کفشهای پشت در حجله، به بلوز خون آلودی که فریما فرجامی در آغوش می کشید و گریه می کرد، به چادری که نرگس از سر برداشت تا زندگی در آن خانه فقیرانه را آغاز کند به جورابهای بلند وسفیدش فکرمیکردم.
این داستان باروسری آبی ادامه داشت. این بار دانشجوی سینما بودم و سرکلاس ساعتها فراوان بحث و جدل کردیم. دویدن روسری آبی به دنبال خواهرش،النگوی های طلایش و پاهای برهنه اش در کنار کفشهای مردش
در بانوی اردیبهشت گمان کردیم که مینو فرشچی زیبا و بلند ،خود رخشان است.
زیر پوست شهر که در سینما شوک زده فکر می کردم که چطور این همه داستان این همه شخصیت در کنار هم درست دقیق زیبا
و گلاب آدینه با ان درخت نازک حیاط کوچکش ، با آن حرصی که زیر باران لباس می شست، با آن مو شانه زدنش روی بخاری و آن لحنی که به پسرش، فروتن می گفت : که اگه تو نباشی می خوام خونه هم نباشه
چقدر اشک ریختم.
دیشب زمانی که از در وارد شد،از او دور شدم. ترسیدم که جلوی آن همه مهمان در آغوشش بگیرم. تا مدتها از دور نگاهش می کردم ونگران که مبادا رفتاری داشته باشد که تصورش را در ذهنم بشکند. اتفاقی که فراوان می افتد.
اما چقدر خوب بود که این رخشان بود.
زنی زیبا .عجیب زیبا بود. با موهایی که کاملا پسرانه که همچون دسته گلی جلوی سرش سپید شده بود. همه در اطرافش حلقه زده بودند و احتیاط او در تقسیم نگاهایش ودلجوئی اش از فیلمها،روایتهای جذابش از ماجراهای ساخت. طنز ظریفی داشت که همه مهمانها را بخنده می انداخت.
اینقدر با تصورم یکی بود که در کنارش نشستم و به پرسشهایش پاسخ دادم. به یاد داشت که داور فیلم قبلی ام بوده و حالا سراغ از فیلم بعدی ام می گرفت. برایش از مقاله ای گفتم که درباره فیلمهایش نوشتم و زیر چاپ است و...
مهمانی به مناسبت نمایش اولین فیلم یک کارگردان در انتهای شب بود. فیلم ساعت دو صبح تمام شد و او بدون هیچ نشانی از خستگی و خوابالودگی با دقت تمام برای کارگردان نکاتی که به نظرش لازم می رسید را گفت و رفت. دلم نمی آمد دستانش را رها کنم.
بانویی بود کامل و تمام

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

حسادت كاري


كارگردانه براي سريالش گفته بود كه بايد يه آفتاب پرست روي شانه يقه يكي از قهرمانان سريال باشه. آفتاب پرست هم هر روز با احترام كامل به همراه صاحبش مي اومد و اون كرايه اون روزو مي گرفت و بعد مي ذاشتنش رو كت بازيگر و همونجا بود تا آخر فيلمبرداري.

بازيگر نقش اول با نفرت شديد به اين مارمولك نگاه مي كرد و مي گفت:

اين مارمولك روزانه از من بيشتر حقوق مي گيره... تازه نقشش هم اصلا حركت نداره

البته بي انصافي مي كرد ها... مارمولكه بعضي وقتا از روي شانه بازيگر به سمت پشت گردنش هم مي رفته ديگه ...

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

به خاطر مهمونی آلما

داستان را تا انجا گفتم که من روی مش شرابی، رنگ مشکی گذاشتم و برگشتم به قیافه سابقم

اما
بعد از هر بار شستن موهای من انواع رنگهای رنگین کمان را به خود گرفت تا رسید به رنگ زیتونی روشن. آقا اینو دیگه هر دوستی که دید، پسندید. مردم در خیابان مرا نگه می داشتند و شماره رنگم را می پرسیدند.(اینقدر حسش مضحک بود) چی باید جواب می دادم؟ مش شرابی صورتی کنید در حد ریدمان بعد روش رنگ مشکی بذارید برید حموم؟
تا اینکه تصمیم گرفتم موهای مشکی های درآمده را مثل بقیه کنم. دوست آرایشگر پیشنهاد داد که واریاسیون سبز با دکلره(چقدر احساس زنانگی میکنم این حرفا را می نویسم واه واه )
آره ...خلاصه گفت این دو تارا با هم قاطی کن بمال به سرت
ما هم این کار را نمودیم
و الان من پشت لپ تاب نشستم و از بس خندیدم تمام دهنم درد می کنم
من موهام سبز شده
باورمی کنید؟
نمی دونید چه حسی داره کله آدم رنگ کاهو باشه..... فکرکن....موهام سبزه
عاشق خودم شدم به خدا، توچهل سالگی و اینقدر خنگ؟ به مولا منحصر به فردم

به جای یه بند انگشت ، یه تیوپ واریاسیون سبز را خالی کردم روسرم...

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

دختر خاله برام یه گلدون آورده


- فقط بذارش جای تاریک
- پس چطور فتوسنتز می کند؟
- نمی کنه
- پس چطور زنده است؟
- اوممممممم......(با لحنی رمانتیک وبغض آلود)به سختی

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

مادرک افاده ای

خواهرها برای مامانه لباس با مارک زارا فرستادن مادرک هر بار می خواد فیس بده می گه: ووی تَرشام نکنین، پیرن "روزا"م چِکِنه می شه

ترجمه:

وای به لباس (مارک)روزام چیزی نپاشید لک می شود

روزا= زارا!

پیرن=پیراهن

ترشا=تراوش؟!ترشح؟(نمیدونم وقتی مایعی برروی لباس پاشیده می شود استفاده میکنیم)

چکنه= لکه چسبناک

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

ولی پیشرفت کردن ها ...

مکان: کلاس تاریخ هنر

زمان: درس مصر باستان

- تمامی عجایب هفت گا نه از بین رفتند به غیر از همین بنای هندسی حیرت انگیز که اسمش؟

- مثلث برمو دا است

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

مامان سوسکه به بچه سوسکه:قربون دست پای بلورینت برم

- تو فکری؟
- دنبال یه بچه خوشگل می گردم ازش عکس بگیرم برای تبلیغ آتلیه عکاسیمون
- خب از بچه های ما عکس بگیر..
- وا؟ بچه ها ی شما ؟ اونا که همه شون سو تغذیه ای هستن !
...
گوینده به علت تهدید به مرگ توسط مادران خشمگین از ساختمان به محوطه فرار نمود.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

روض موالم



از روز معلم متنفرم. خاطره سالهایی که در دبیرستان درس می دادم همیشه آزارم می دهد. مدیران نفرت انگیزی که در سخنرانی هایشان روز تجلیل را به روز تحقیر معلم تبدیل می کردند و هدیه ای رقت بار را بر سرمان می کوبیدند. دانش آموزانی که آنقدر برایم هدیه می آوردند که مجبور می شدم آژانس بگیرم و معلمانی که از این بابت دشمنم می شدند.
همیشه حواسم هست که روز معلم در خانه بمانم. اما امروز فراموش کرده بودم و به فرهنگسرا رفتم .
همکاران دوست داشتنی با اطلاع از احساس من تبریک شیطنت باری گفتند و مدیر عزیز فرهنگسرا با یک جعبه شیرینی آمد و رفت. خدا را شکر کردم که ختم به خیر شد و رفتم سراغ بچه های تئاتر...
تا ظهر که صدایم زدند.
بیرون آمدم، هیچکس در داخل ساختمان نبود. مدیر مرا از در پشتی ساختمان که معمولا بسته است بیرون برد. در فضای سبز آنجا کنار گلخانه که علفها تا زانو بالا آمده اند ، زیر درختان توت، میز چیده بودند و روی آنها پر از میوه و شیرینی بود و یک موزیک شاد . بچه های همکاران هم بین پاها و درختها می لولیدند.
نشستیم، حرف زدیم، خندیدیم، با بچه ها بازی کردیم و کادو گرفتیم و یک کباب و دوغ خوشمزه هم بدرقه راهش کردیم.
بدون هیچ سخنرانی در وصف مقام معلم و بدون هیچ دانش آموزی که دکلمه پر تپقی را اجرا کند.
روز خوبی بود و ممنون

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

حق به جانب

- چرا راننده های ایران اصلا تو آینه نگاه نمی کن؟
- خب اگه تو آینه نگاه کنن که حواسشون پرت می شه نمی تونن رانندگی بکنن!
- ؟!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...