۱۱ فروردین ۱۳۸۹

۱۰ فروردین ۱۳۸۹

بد شانسی در بیست سالگی!


به خواهرک می گم:ریکی مارتین رسما خودش را گی اعلام کرده

آهی می کشه و می گه: شانس نداریم که ...تمام مردای خوش تیپ یا همجنس بازن یا ازدواج کردن

- !!!!

۸ فروردین ۱۳۸۹

دندان شکن


دوستم از تهران تماس گرفته بهش می گم: تهران تو عید خیلی تمیز و خلوته، نه؟

می گه: آره آخه همه دهاتی ها عید می رن شهرستانشون

۷ فروردین ۱۳۸۹

دردِ شیرین

یکی از پیرمردهای فامیل تعریف می کرد در زمان سربازی اش یه سرهنگ درجه می گیره و تمامی کادر از گروهبان به بالا را دعوت می کند به مهمانی اش. راوی هم یک درجه به آستین خودش و دوستش می چسباند و وارد باشگاه می شود و پشت میزی نشسته و شروع به خوردن می کند. گروهبانشان در میز روبرویی او را می شناسید و داد می زند:
- حسنی داری شیرینی می خوری؟
- بله قربان
- نوش جون ،شلاق هم روشه ها می دونی؟
- بله قربان
- اونم نوش جون

۶ فروردین ۱۳۸۹

جام عقیقی


خواهرک داره تعریف می کنه که امروز یه موتوری خواهر گیس طلا را جنیفر صدا زد، مادرک می گه جنیفر همون فاطمه است؟

امروز تو باغ جهان نما یه درخت ارغوان دیدم. یکسال مدت انتظار زیادیه برای دیدن این گلهای ارغوانی...

۵ فروردین ۱۳۸۹

اینجا دیوونه خونه است


دختر خاله تو ظرف شستن یه کاسه شکونده افسردگی گرفته

مادرک دلداری اش می ده : غصه نخور ایی باعث شد بفهمی ارکوپالا نشکن نیسنا

حالا دختر خاله مثلا گریه کنون اومده تو اتاق من می گه: من دوس نداری؟ منکه کاسه شکوندم؟

من دارم با لپ تاپ خواهرک کار می کنم که روش یه عالمه جک جونور پلاستیکی چسبونده . اون یکی دختر خاله دونه به دونه حیوونا رو فشار می ده و دست من خط می خوره و اون مدام می گه: خواستم ببینم اینم جنسش فشاریه

خواهرک با یه شورط که معلوم نیست کی به سرش کشیده داره اس ام اس می زنه

یکی هم سوسن خانم گذاشته داره تو اتاق می رقصه

مادرک دنبال کنترل تلوزیون واسه سریال زن بابا می گرده و اونکه داشت گریه می کرد می گه : خاله ام کنترل بیشتر از من دوس داره

یکی رفته تو کمد روی رختخوابها خوابیده می گه نمی دونم چرا خوابم نمی بره اینجا

یکی اومده هندزفری تو گوش من گذاشته که یه مکالمه فاجعه گوش بدم

من این وسط دارم این پست را پابلیش می کنم

۴ فروردین ۱۳۸۹

دردسرهای یک مهمان

امروز رفته بودم قصردشت ، محله مادر و پدرم و با پیرمردها و پیرزنهای پرخاطره کلی گفتم و خندیدم بخصوص از این ضرب المثل:

مهمون حبیب خداست اما بچه و قلیونش قضا و بلا است


۳ فروردین ۱۳۸۹

سقف گلوگیر


بابایی مهتابی و حیاط را شسته و مادرک هم فرش پهن کرده و سماور راه انداخته و با مهمانها زیردرخت یاس سفید نشسته ، با نان داغ و تازه عصرانه می خورند. پسرک مهما ن می گه چرا داخل خونه نون و پنیر نخوردیم؟

مادرک می گه:آخه کاکو شیرازی ها زیر سقف لقمه از تو گولوشون پایین نم ره...

۲ فروردین ۱۳۸۹

یک لحظه

در اتاق نوجوانی ام ، ولو شده روی مبل، در خانه ای که کسی در ان نیست، یک هارد اکسترنال پر از فیلم ندیده، چایی و باسلوق و تخمه و عطر بهار نارنج ...
می دانم زمان بی رحم در گذر است و در هر رودخانه ای تنها یکبار می توان تن شست

اما همان هم خوب بود

اما همین هم خوب است

۱ فروردین ۱۳۸۹

جماعتی که نظر را حرام می گویند، نظر حرام بکردند و خون خلق حلال


در آرامگاه سعدی جمعیت غیر قابل تحمل بود ...فرار کردم پشت آرامگاه، روی چمن ها، زیر درختان سروناز ،کنار جوی آب و عطر شب بو ...

از انجا به گنبد فیروزه ای مقبره اش نگاه می کردم و به فقدانش در روح ایرانی..

چقدر به اعتدال او نیازمندیم، به هوشِ شوخش و تحملِ دیگرانش، ما، این جماعت فرافکن و خودمدار چقدر از این عقلانیت دلپذیر و متانت محترمش دوریم...

چقدر حیوان درنده درونمان به پوستمان نزدیک شده است

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

پیشواز


لوسترهای ستاره ای برای سقف و چراغهای رنگین برای راه پله گرفتم. ملافه ها را از روی مبلها برداشتم و میز ها را دستمال کشیدم. در گلدان قرمز گلهای لالهِ حافظ را که عمو بزرگ از باغچه خانه اش فرستاده بود گذاشتم. در ظرف های پایه بلند بلورِ مادربزرگ سماق ، سنجد ، سمنو ، سرکه ، سکه ،اب ماهی ها را عوض کردم و گلدانی از گلهای صورتی سینره را که بابایی با افتخار خریده بود کنار سبزه ای که مادرک سبز کرده بود گذاشتم. در قابهای ایکیا عکسهای خواهرها و شمع ها را در جاشمعی...
روی مبل نشستم.. هوا تاریک شده و نسیم پرده را تکان می دهد. ستاره ها را می شود از اینجا دید.

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

بهار شیراز


از پنجره های کوچه بوی آبشار طلا می آید و از پنجره های حیاط بوی بهار نارنج و من مست و نیمه هوشیار در اتاقهای خانه می چرخم.

۲۶ اسفند ۱۳۸۸

که زیارتگه رندان جهان خواهد شد


از فرودگاه که به سمت خونه می اومدم، با خودم فکر میکردم که من دردناکترین روزهای زندگیم را در این شهر گذراندم و خوشبختی ام از زمانی شروع شد که از ان بیرون امدم اما ....

من چقدر این شهر عزیز را دوست دارم.

خیابانهای شیراز به نظرم سر سبزتر از همیشه بود ، ابشار طلای خانه ما منفجر شده بود از گلهای زرد و عطر بهار نارنج کوچه را لبریز کرده بود

به رسم همیشگی غروب رفتم حافظیه...عطر شب بو ها ، هلال ماه نو، آن درخت کاج قدیمی و صدای اذان

سکه آرزو را در حوض آبی انداختم و غرق آرامش و شادی بیرون آمدم...

همه چیز به سرجای خودش برگشت

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

یه روز


همیشه می گفت: با وجود همه آرامشت حس می کنم یه روز بابت تمامی انتظارهای برآورده نشده ات ، منفجر می شی

دیروز در حالی که انبوه دستمالهای کاغذی سپید را در برابر خون پایان نا پذیر، جلوی بینی ام رنگین می کردم،به کلماتش فکر میکردم

۲۳ اسفند ۱۳۸۸

:0


جنس این امواج چی بود فرستادین؟

کاکوی استادو مُرد

یه یه یه

مجدد نیاز به امواج مثبت سر ظهر. مورد استفاده امواج: حفظ و نگهداری تمامی اساتید به مدت همین امروز برای تشکیل جلسه

بعد از جلسه امواج را قطع کنید که هر بلایی سرشون بیاد حقشونه

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

دیگه...


دختر خاله رفته بودن بیرون. رو نیمکت دراز کشیده بودم که زنگ زد. در ساختمان و در اپارتمان را باز کردم و دوباره دراز کشیدم. شنیدم که اومده بالا دم در اما تو نمی یاد.هی صداش زدم:

دختر خاله بیا تو

دختر خاله ناز نکن بیا

دختر خاله بیا و اگرنه خودم می یام ها..

عشق من ...کره خر...بیا تووووووووو

اخر بلند شدم با شدت رفتم در را باز کردم یه پسر جوان وحشتزده را دیدم که به دیوار چسبیده با یه کاغذ و یه ظرف غذا با لکنت زبان می گه:

شما غذا سفارش داده بودید

۲۰ اسفند ۱۳۸۸

:(

اون نیمکته و بالشهاش که یادتونه؟ برای رویه شون رفتم پارچه فروشی و چهار رنگ از قشنگترین رنگهای دنیا را خریدم و یه شب تمام با لذت تمام بریدم و دوختم و تنشون کردم و گذاشتمشون کنار هم روی نیمکت و حالا چه شکلی شدن؟

عین گه پخته(اصطلاح شیرازیه؟)

یعنی من هی از جلو نیمکت رد می شم و هی نزدیکه که بالا بیارم چطور ممکنه اینا اینقدر کنار هم زشت باشن.زشت هستن ها ...یعنی اینقدر فاجعه است که دارم از غصه می میرم ... چطور ممکنه این سبز پسته ای اون نارنجی- طلائی دل انگیز او قرمز- نارنجی عزیز و این طلائی- نارنجی درخشان کنار هم تولید یک مخلوط مهوع بکنن

شما نمی دونید من الان چقدر غم دارم ..اصلا درک نمی کنید

حالا هی دختر خاله رد می شه ماچم می کنه و می گه : غصه نخور فقط شبا زشتن...

۱۸ اسفند ۱۳۸۸

یعنی خداست

دختر خاله اومد جلوی من نشسته می گه: چرا فایلهای ورد من تو کامپیوتر تو یه جوره تو کامپیوتر من یه جور دیگه؟ خیلی عجیبه نه؟

(قیافه اش وقتی تعجب می کنه با اون لبهای درشتش خیلی بامزده است. ادامه می ده)ضمنا هرچی گشتم نتونستم نصفه فاصله ها رو تو کی بوردت پیدا کنم. بجاش همشونو قرمز کردم که تو راحت پیداشون کنی

- من چرا؟

- خب واسه اینکه درستشون کنی دیگه... چشمات اذیت نمی شه

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

آغاز یک پایان


به این فکر می کنم که آیا امکان داره یه روز منم مثل این اساتیدم تا این حقیر بشم. از کجا می شه فهمید؟ چطور می شه جلوشو گرفت؟

اینا هم احتمالا یک روز آدمهای آرمانگرایی بودند، چی شد که اینطور به تدریج صفات انسانی شونو از دست دادن؟ از چه لحظه ای که زوال آغاز می شه؟ چطور می شه فهمید؟

۱۵ اسفند ۱۳۸۸

پست بالشی

روز فاجعه ای در دانشکده داشتم که با مقادیری گریه و زاری وداد وبیداد همراه بود. خونه اومدم و با بختکی روی سینه ام خوابیدم

بیدار شدم و دیدم که وضع خراب است و باید روزم رابسازم

قرمزترین روژلبم را زدم و به راه افتادم. من عاشق خیابانهای شب عیدهستم با وجود گرانی با وجود ترافیک شدید و ...

بین مردم و برای خودم در پرده فروشی ها در رنگ ها و نقشها چرخیدم وبرگشتم خونه...

اگه امشب تو خیابون یه خانم با لبهای خون خری دیدید که چهار تا بالش لایکو را روی کولش انداخته بود(اخه مچم را داشت اذیت می کرد) و بستنی قیفی می خورد(اخه تاکسی خالی نبود گفتم راه کوتاه بشه) مطمئن باشید که خود خُلش بود

۱۴ اسفند ۱۳۸۸

ساکن خیابان بهار


به دوستم می گم می دونی از کجا می شه ابر خرید برای نیمکت؟ می گه برو تو بهار، اونجا هممممممممممه چی پیدا می شه

من امروزدر خیابان بهار شلنگ حمام برای سردوشی جدیدم، کیک یزدی های محشر، بستنی سنتی پر از خامه ویه بطری آب هویج ،شاپنِ نقاشی برای رنگ کردن چهارپایه هام، گونیا و رول پلاک برای طبقه های که می خوام تو اشپزخونه بزنم، ورقه آلومینیومی برای پشت ِدر حمام، توالت شور و چاه بست،گردوی تازه برای ماهی شکم پر ،گل گاوزبان،چوب نئوپان، ابر،خاک گلدان، بالش لایکو ولاستیک فرمژه خریدم و ایمان اوردم که در خیابان بهار هممممممممممممممه چی پیدا می شه

و امروز در خیابان بهار، بهار امده بود

مغازه دار تشت های پر از ماهی گلی را در پیاده رو می چید و یک سینی چغاله بادوم جلوی مغازه میوه فروشی بود.

برگشتم خونه، برنج قصردشتی شیراز را خیس کردم وگردوها را آسیاب کردم و در اب جوشاندم تا روغن بیندازد. سبزی های شمال را با پیاز سرخ کردم، بهش سیر و زرشک تازه و رب انار یزد اضافه کردم . به ماهی نمک و فلفل و زردچوبه زدم و سبزی ها را به گردو اضافه کردم و بقیه ریختم تو شکم ماهی و دوختمش و گذاشتم تو آون. برنج را دم کردم و بقیه مایع را روی ماهی سرخ شده ریختم . میز را چیدم اما حسی می گفت که دست نگه دارم...

مدتی بعد تلفن زنگ زد پرستو گفت که باید به خانه جدید اسباب کشی کند در حالی که نه خانه جدید اماده است و نه خانه قبلی جایی برای ماندن او و نوزادش دارد.

خندیدم. به قول مادرک هیچکس نمی تواند روزی دیگر ی را بخورد

و چه لذتی داشت تغییر حالت صورت خسته پرستو و مادرش وقتی که با میز نهار چیده شده روبرو شدند.

۱۲ اسفند ۱۳۸۸

می شنوی؟

امروز یه مرد جوون را دیدم که داشت توی باد سرد کوچه می دوید و داد می زد: خدایا کمکم کن..خدایا به حرمت اون تک تک آیه های قرآنت کمکم کن...

داد می زد...

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

فروشنده تیزززززززززززززززز

می گفت برای سخنرانی دعوت شده بوده دانشگاه اصفهان و بعد از سخنرانی بهش یه ظرف زیبای میناکاری هدیه داده بودند. در سالن فرودگاه ظرف را در مغازه ای می بیند و قیمت ان را از فروشنده می پرسد تا ببیند چقدر تحویلش گرفته اند.

فروشنده می گوید: این ظرف قیمتش صد هزارتومنس اما یه هوا از اون ظرفی که توساک شماس کوچکترس!

تصور کنید محل قرار گرفتن فک سخنران گرامی را ...

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...