۱۱ فروردین ۱۳۹۷

ايرانشهر

به سمت ایرانشهر به راه افتادیم و تاریک شده بود که به آنجا رسیدیم و من با دیدن آدمها و لباسها احساس می کردم در دنیای دیگری، کشور دیگری هستم
اولین برخورد من با بلوچستان دیدن مردمی بود که همگی به پوشش خود وفادار مانده بودند، همگی، نمی دانم جایی دیگر در ایران هست که مردم تا این حد مقید به لباس خود باشند و فارس زده نشده باشند؟
و وای از زنان وای،با چادری مشکی که جلوه رنگهای زیر آن را بیشتر می کرد، چشمانم بدنبالش راه می افتاد
برای عید دیدنی احتمالا جذابترین لباسهای را پوشیده بود و برق پولک ها و آینها و رنگهای تند و تیز در اطراف پاهاو دستهایشان ،عالی بود، عالی
بعد از مستقر شدن در اقامتگاه با عجله  به سراغ رستوران رفتیم، از آخرین باری که غذا ساندویچ کوچکی را خورده بودیم زمان زیادی گذشته بود و این جماعت گویا اهل خرید میوه و قاقالی لی نبودند
و‌ در رستوران بسیار تمیز و‌کوچک با غذایی آشنا شدم که عشق در نگاه اول بینمون اتفاق افتاد و‌تا آخر سفر  اینقدر ملاقات عاشقانه داشتم با ایشون که گلاب بروتون روم به دیوار شدم
کرایی، غذایی خورشتی در انواع مدل و طعم که با نون خورده می شه، غذای برنجی خوشمزه ای دیگه ای هم داره به نام بریونی که گوشت و برنج بود، نمی دونم به نظرتون چون من این دوتا رو با هم قاطی می خوردم گلاب بروتون شدم؟ قطعا نه
غذاها به شدت تند بودند حتی برای من شیرازی اما با نفس اژدها خودم را خفه کردم و رفتیم که بخوابیم
در اقامتگاه مجبور شدم مقاومت جلوی دیکتاتوری ناطق را شروع کنم و زمانی برای دیدن ایرانشهر باقی بگذارم، او اصرار داشت که چیز قابل دیدنی نیست، من نمی دانم دیدن مردم بومی آیا دیدنی نیست ؟
که موفق شدم، 
فقط این وسط فهمیدم ناطق یک گروه دیگر را هم دعوت کرده به ما بپیوندند، حالا هی بخندید به من، می خواستم خودم و الهه با یه نفر سوم بریم بلوچستان را بگردیم، کلی هم سرچ کرده بودم و مسیر طراحی کرده بودم،حالا گیر دو تا ماشین آدم افتاده بودم و یک آدمی که اصرار بر اجرای مسیر و برنامه خودشو داره، ماشین مال الهه مسیر و مکان مال من، ایشون متوهم
تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم چطوری همشون را بپیچونم و الهه هم ناراحت نشه و بین دو دوست گیر نکنه و راه حلی به ذهنم نمی رسید 
اون موقع نمی دانستم راه نجات من در همین ماشبن دوم است و فرشتگانی که در آن سفر می کردند
گر ببند دری و رحمت و اینا

به سمت ايرانشهر

دیدار ارگ بم غم انگیز بود، حسرت اینکه چرا زودتر نیامدم و گرما کلافه کننده بود، تنها بخش جذابش انتقال صدا در قسمتی از ساختمان بود واگرنه این ویرانه ها تنها از شکوهی حیرت انگیز در گذشته حکایت داشت
برگشتیم و با یک یخ در بهشت قرمز تمام غم و غصه هام در یخ و برف آب شد(می دونم جمله به لحاظ ادبی مشکل داره اما عواطف را منتقل می کنه دیگه نه؟!)
از بم به بعد ناطق پشت فرمون نشست و من متوجه شدم تنها پرحرفی و توهم لیدری از صفات جذاب ایشون نیست بلکه دست فرمون خدایی هم دارند!
یعنی تا آخر سفر با تمامی سرعت گیرهای که اتفاقا در خیلی هم زیاد بودند( به دلیل ماجرای قاچاق )، ما را به سقف ماشین می چسباند، و هر بار ، هر صد هزار بار محترمانه عذرخواهي مي كرد: ببخشيد نديدم، لامصب گردن من همينطوري داغون بود ، تو كه به فناي عظما داديش!
مسير متفاوت بود، بعضي وقتها نخلستان، اوقاتي خارهاي سبز و سرحال و زياد خاك بي حاصل
يك جاهايي حتي كوهستاني بود اما لامصب تموم نمي شد و اينا هم زياد اهل توقف نبودن، ديگه خودم رو نقشه جايي كه آبگرم داشت را ديدم و راننده را راضي كردم نگه دارن، صفت جذاب ديگرش:آغاز تمام جملاتش با نه بود!
ورودی بزمان پر از درختی ناشناخته با گلهای زرد بسیار زیبا بودو یعنی محشر، عکاسی و دستشویی و به جستجوی آب گرم رفتم و حمامی پیدا کردم که در واقع دیواری در اطراف چشمه بود، خب با شناختی که از من دارید می دونید دیگه
سی ثانیه بعد من وسط خانمهای لخت و پتی و خوشگل بلوچ داشتم آب تنی می کردم، شکاف غار مانندی داخل حوضچه بود که آب از آنجا می ءمد و زنانی آن داخل به من راه دادند تا جلوتر بروم
تاریک و تاریکتر می شد اما تمام نمی شد
آب ولرم از جایی در انتهای شکاف می جوشید و من در تاریکی مطلق در آب غوطه ور بودم
تجربه حیرت انگیزی بود
بیرون که آمدم دیدم الهه هم پشت سر من پریده تو آب
من عاشق این دختر شدم، کلا سه ساعت بیشتر ندیده بودمش که برنامه سفر ریختیم و در همین مدت کوتاه فهمیدم که یک همسفر عالی برای روزها و سالهای آتی پیدا کردم، در میان مردمان خود شیفته و نمایشی این روزها، پیدا کردن آدمی که خود خودش است، بی سانسور و بی ادا ، چنین شیرین و صادق ، خیلی سخت است
مدام مرا به یاد محدثه خودمان می اندازد

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...