۳ آبان ۱۳۸۵

سریال ها دیشب تمام شد و فاجعه مدرن شکل گرفت رسما زدم توی سر خودم زمانی که دیالوگهای بین خانم اکرمی و اوا می شنیدم که یکی روی دیوار و دیگری روی تراس بود وای وای که خانم مانتویی چون بد بود چادر خانم خوبه را از سرش کشید وای از گفتگو های مذهبی بین این دو درباره ایمان
سه بار گفت این بازی گناهکاران است چهار بار گفت این اخر بازییه
مرد گفت بیا اینا رو بکشیم خودمون هم بریم خارج
زنه گفت نه من می خوام همینجا بمیریم مرگمو می خوام خودم انتخاب کنم
مرده گفت باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

صاحبدلان هم که گمان می کردم ترکو نده اخرش ترکمون زد یک مقاله اخرش خونده شد تو سط باران خانم مامانش چه حرصی خورده از این پند های پیرزنانه خلاصه اینکه ادم بد ها بد ن یا باید بمیرن یا خوب شن نمی شه زنده بمونن وبد باشن مثل همین که هست و ما باید به یاد داشته باشیم ما باید همیشه به یاد داشته باشیم ما نباید هیچوقت از یاد ببریم و ووووووووووو

خیلی سخت بود

عید فطر است برای اولین بار در عمرم کارگر گرفتم تا خونه جدید را تمیز کند کاری که تا به حال نکرده بودم. برای من سخت است که انسانی دیگر کار مرا انجام دهد می دانم هزار دلیل می توان بیان کرد که عدم تحصیل او باعث کار یدی است یا خودپسندانه تر اینکه من وقتم را باید صرف کاری های مهمتری کنم و یا اینکه پولشش را می دهم کار می کنم تا این کار ها را دیگری انجام دهد اما همه و همه و همه باز هم از اینکه دیگری کار های مرا انجام می دهد احساس گناه دارم مدام از او تشکر می کنم برای چای می برم و رفتاری به شدت عذرخواهانه دارم.
عید فطر است و مادرم به من زنگ زد تا تبریک بگوید او را دعوت کردم تهران بیاید که رد کرد. باز هم در مدت کوتاهی که تهران بوده پدر گرام دسته گل به اب داده و یک اشوب دیگر به راه انداخته است. پدر این دفعه رفته سراغ مستاجر زیر زمین و زن و شوهر را به جان هم انداخته و زن قهر کرده رفته البته بعد از انکه مادر گرام را حسابی تکانده ...نمی دانم این زن ..مادرم را می گویم کی به ارامش دست پیدا می کند. اصلا قراری هست ؟

چقدر؟

دارم وسایلمو جمع می کنم. من اصلا اهل نوستالژی نیستم. هر سال خونه عوض می کنم و اصلا به اونی که ول کردم فکر نمی کنم...الان می خوام فکر کنم تو این خونه من زندگی کردم یک سال و هفت ماه با ناراحتی توش اومدم ...دوستش نداشتم توش خوابم نمی برد...رنگش کردم دوستش داشتم و روزها خوبی توش داشتم ..هشت ماه با دختر خاله جوان و جذابم همخونه شدم و حسابی خندیدیم...هنوز هم از به یاد اوردن جوک تکراریش خنده ام می گیرد تمام این هشت ماه تنها یک جوک را تکرار کرد : یه مورچه بود داشت گریه می کرد گفتن چرا گریه می کنی گفت من شش سال عاشق یه مورچه بودم حالا فهمیدم تفاله چایی....وقتی من داد می زدم دوباره اینو می گفت با یه ورژن جدید : یه ماره داشت گریه می کردن گفتن چرا گریه می کنی گفت من شش سال عاشق یه ماره بودم حالا فهمیدم شلنگه
هربار هم یکجوری می گفت انگار بار اولیه که داره می گه...از شدت عصبانیت خنده ام می گرفت
توی این خونه با یک موجود خوشگل لحظات شیرینی داشتم و در همین زمان تو همین خونه به شیوه فیلمفارسی بالشم را از اشک خیس کردم درحسرتی ه عشق دور از دسترس!
اینجا دو تا سریال نوشتم و یه فیلمنامه بلند که هر دو دارن ساخته می شن و دو بار دکترا قبول شدم
می رم خونه جدید، دوست دارم بدونم وقتی از اونجا بیرون می یام چقدر زندگی کردم؟

۲۴ مهر ۱۳۸۵

از سر کلاس ضیمران اومدم و فعلا عاشق رولان بارت هستم. جلسه ÷یش عاشق سوسور بودم پایان نامه ام را نشانه شناسی بگیرم؟ ضیمران داره بدجوری وسوسه می کنه

۲۱ مهر ۱۳۸۵

یک مرد خوب برای من یک وام جور کرد ...از اینکه هنوز ادمهای خوب پیدا می شوند خوشحالم
کوهستان بروک بک را دیدم هیچ فکر نمی کردم که زمانی برای عشق دو مرد تا این حد تحت تاثیر قرار بگیرم ... هنوز تصاویر به سراغم می اید ...پیراهن خونی و تلاش برای پنهان کردن عواطف....

بروک بک

کوهستان بروک بک را دیدم هیچ فکر نمی کردم که زمانی برای عشق دو مرد تا این حد تحت تاثیر قرار بگیرم ... هنوز تصاویر به سراغم می اید ...پیراهن خونی و تلاش برای پنهان کردن عواطف....
یه دسته گل داوودی سفید خریدم ...گذاشتم تو یه کوزه ابی ....
با ضیمران کلاس داریم شناخت شناسی هنر....دوستش دارم....
وقتی وارداتاق اساتید شدم... برام چایی ریخت و نون و پنیرو جلوم گذاشت... با همه حرف زد درباره اذان و شجریان و موذن زاده.... قبلا کسی رو قابل سلام کردن هم نمی دونست...فقط به این علت که وقتی وارد اتاق شدم داشت چایی می خورد.. وهنوز اذان نگفته بودند!چقدر توخالی...
- دارم می م ارایشگاه
-برای چی؟
-چتری هام می ریزه تو چشمم

گوینده این دیالوگ مشرف به کچل است....
من ارامش خانواده ام را مدیون تولی پرس می دونم! متن یک اگهی تبلیغاتی

۱۸ مهر ۱۳۸۵

خونه به دختر مجرد نمی دن به پیرزن میانسال چی؟ بابا من 36 سالمه ....

نبود؟

جمعه است. مهمونا رفتند و من موز می خورم تا این غروب دلگیر تموم بشه...شاگرد سابقم زنگ زد ازدواج کرده رفته شهرستان یه بچه هم داره. زنگ زد تا بهم بگه که یه موش اومده توخونه اش! گفت که رفتن مسافرت برگشتن دیدن که فضله موش تو خونه است. رفته چهار تا تله موش خریده گذاشته تمام خونه اسپری حشره کش هم زده و هنوز نگران بود مبادا طاعون بگیره
تمام دلداری های لازم را بهش دادم گفتم که مرگ موش را کجا و چطور استفاده کنه...و اینکه موش های شهرستان تمیز هستند و نگران نباشه ..
گوشی را گذاشتم و به انواع خدمات شغلم فکر می کنم!

۱۴ مهر ۱۳۸۵

واحدهای این ترم! زبان! روش تحقیق !کامپیوتر...خدا.....................
خدا را شکر
دیشب در یک مهمانی بودم. شوهر صاحبخانه از من خوشش امد...تو رو خدا شانسو می بینی!
نمی دونستم عجایب هفتگانه چیه داشتیم با دانشجو ها سر کلاس حساب می کردیم و یکی کم اورده بودیم یکی از پسرها داد زد: اون که احمدی نژاده!!!! نبایدی می خندیدم اما مگه می شد قهقهه زدم از ته دل همه باهم ..حالا باید صبر کنم ببینم گندش در می یاد یا نه

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...