۹ تیر ۱۳۹۳

ايرانيان غريب

خانم با و يسكي و يخ در دست، در حالي كه زير لب دعا مي خواند،  در انتظار اذان است تا افطار كند

اون بالاخونه كذايي است

يه مقاله اي بود از خانم روانشناس امريكايي كه بحثي داشت با اين مضمون كه در زندگي مدرن در هر سطح طبقاتي كه باشي احساس بازنده بودن داري چون از طريق رسانه ها، الگو هاي موفقيت پول بيشترو و مقام بالاتر و همسر زيباتر و ...چنان طراحي شده كه هميشه بالادستي وجود دارد و به همين علت احساس رضايت از زندگي رخ نمي دهد و در اين جامعه مدرن همه احساس  بازنده بودن دارند.

تا قبل از خواندن اين مقاله هم زياد مي شد كه من ، خودم و بقيه آدمها را در دو دسته برنده و بازنده تقسيم كنم و حالا مدتي است كه در تلاشم دست از اين خط كشي بردارم اما ديدن يك دوست قديمي  ماجرا را برايم تازه كرد

اين رفيق ما پسر خوش قد و بالايي بود، تحصيلات خوب، خانواده خوب و برخورد خوبي داشت، هم دخترها و هم پدر هاي دخترها، جذب او مي شدند،به شدت شرايط همسر ايده آل را داشت و پر از داستانهاي اين چنيني بود، بعد از بيست سال ديدمش، حالا مرد ميانسال جذابي بود ، با همسر و فرزندان ، بدون شغل مشخص، با وضعيت مالي متزلزل و درگيري با همسر و خانواده اش

در اين ملاقات من تمام مدت سعي مي كردم ، كلمه بازنده را از ذهنم دور كنم اما هرچه او بيشتر حرف مي زد اين حس در من قوي تر مي شد، وقتي كه رفت اينقدر تمام خانه را صداي  افكار نا اميدش پر كرده بود كه پنجره ها را باز كردم، شمع و عود و اسفند روشن كردم و موزيك گذاشتم

و متوجه مشكل شدم، اصلا حرف جديد و كشف جديدي نبود، شيوه تفكر ماست كه وضعيتمان را معلوم مي كند، بيست سال فرصت زيادي بود تا او با اين افكار مسموم و كليشه اي  خود را به چنين وضعيت نامناسبي برساند:

همه آدما بدن، همه مي خوان سر آدم كلاه بذارن، زنا فقط مي خوان افسار مردو بگيرن، همه دوستا بي معرفتن، آدم به هيچكس نمي تونه اعتماد كنه، از همه جا منو بيرون مي كنن چون آدم ركي هستم

خلاصه بحثم از اين همه وراجي اين بود كه برنده يا بازنده بودن را رسانه و الگوهاي جامعه نيست كه مشخص مي كنند

۸ تیر ۱۳۹۳

البته قبلش دقت كني بهتره تا بعدش

-واي امروز كارهاي فلاني (زن هنرمند امريكايي فمينيست) را نشون دانشجوها دادم،  اينقدر ايده گرفتند، اينقدر دوست داشتن
-كلاست همه دخترن؟
- نه قاطي ان
- پسرها هم ديدن؟
-اره چطور مگه، خيلي هم استقبال كردند
-خب حق داشتند 
-چرا؟
-خب به كارها دقت كن، شكل چي ان؟
-خب شكل خاصي نيس،،،هستند؟،،،نه،،،اوا،،،،اينا كه همه شكله ،،،،واي،،،،بدبخت شدم

۷ تیر ۱۳۹۳

اخ قديما يه شرم و حيايي بود، يه خجالتي، آخه واسه هشت تومن؟ گدا؟

اين خانمه از مخابرات زنگ زده مي گه تا هفتاد و دو ساعت ديگه تلفنم قطع مي شه، رفتم قبضو زير همه خرت و پرتا پيدا كردم ، ديدم هشتاد و يك هزار ريال بوده

مشخص كنيد نوع بيماري بنده را

مواد غذايي كه مي خرم در خانه و نه در مغازه،  تاريخ  مصرفشان را نگاه مي كنم و چه گذشته باشد يا نه ،مي خورمشان

۶ تیر ۱۳۹۳

ماكياول زنده اس، دو تا هم هست

مامان دوقلوها پشت ماشين نشسته و اونا كه تا به حال رانندگي مادرشان را نديده بودند، وحشتزده كه : مامان تو بلد نيستي رانندگي كني ،پاشو بابا بشينه
مادرشان گفته كه : خب من بايد رانندگي ياد بگيرم كه وقتي بابا نبود شماهارو ببرم خونه خاله عزيزي
دوقلوها فورا و بدون مكث گفتند: مامان تو خيلي قشنگ رانندگي مي كني ، كي بريم خونه خاله عزيزي؟

جهت پنهان شدن پشت پرده هاي آفتابگير پنجره ها كه در باد مي چرخند

روز، خارجي ، حياط خانه مادرك
دوقلوها در حياط ايستاده رو به آسمان فرياد مي زنند:خداااااااااااااااااا باد بفرس
،

۵ تیر ۱۳۹۳

علت را در چه مي بينيد؟

در طي ده سال وبلاگ نويسي يك تفاوت بارز بين خوانندگانم ديده ام
زنان محتاط هستند ، از كلمات فكر شده اي استفاده مي كنند و محدوده گسترده اي را براي من باز مي كنند كه جوابهاي مختلفي مي توانم به درخواست هايشان بدهم ، فاصله مناسبي بين گفتگو ها قرار مي دهند و طنز اندك اما دلپذيري دارند، شرايط را درك مي  كنند و براي پاسخ هاي منفي ام ، احترام قايلند
آقايان، با طنز آغاز مي كنند و همان ابتداي كار از كلمات  نادرستي انتخاب مي كنند كه طنزشان را برخورنده و يا گزنده مي كند، به سرعت خودماني مي شوند و گفتگو را با پرسش هاي مداوم آغاز كرده و ادامه مي دهند، به طوري كه تحت فشار قرار مي گيرم و بعد با بمباراني از ايميل و پيغام  روبرو مي شوم ، بسرعت آزرده مي شوند و گاه بي ادب و سرانجام بلاك مي شوند

طبعا استثنا هاي فراواني در هر دو گروه دارم
هيچ كار آماري صورت نگرفته حدودي عرض مي كنم
منهم به گزاره هايي كه با همه زنها...همه مردها... شروع مي شود اعتقادي ندارم
تنها يك تجربه شخصي در دنياي مجازي  است

۴ تیر ۱۳۹۳

دوقل بار، مجري حمل لباس زير شما به تمام نقاط كشور، بدون شكستگي با ضمانت

پسر دايي با چمدانش چند روزي مهمان مادرك بوده در شيراز، خواهرك هم كه رفته شيراز پايان نامه بنويسد، دو قلوها در اتاقي به خواب رفته بودند كه چمدان هاي اين دو مهمان در آنجا بوده است،
خب ديگه بقيه اش را حدس بزنيد،
لباسهاي زير و روي هر  دو چمدان را بسيار عادلانه تقسيم كرده و پشت كاميون هاي خود ريخته و در سراسر خانه حمل و تخيله بار داشتند

۳ تیر ۱۳۹۳

حالا كي بايد كلاهشو بذاره بالاتر؟

الكساند دوما يا برنارد شاو يا نمي دونم يه طناز ديگه مي گه كه:ازدواج زنجير سنگيني است كه براي حمل آن به دو نفر و گاه سه نفر احتياج است.
گويا به تازگي وزن اين زنجير ، بخصوص براي خانمها خيلي زياد شده (آقايون كه از قديم زود كمرشون درد مي گرفت) و من مدام حمل كنندگان سه نفري را در اطرف خودم مي بينم، من اصلا به بحث درستي و نادرستي ماجرا كاري ندارم و به نظر هر گاه يك وضعيت اجتماعي ديده مي شود حتما ضرورتي براي وجودش، موجود است،
حالا بحث پلي گامي يا مونوگامي بودن بشر هم كه خود داستاني است مفصل،
قسمت جالب قضيه براي من اين است كه اين حمل سه نفري در ايران اسلامي و با حضور مدارس و دانشگاهها و رسانه هاي اخلاق گرا و قانون سنگسار ، تا اين حد گسترش پيدا كرده است. 

۲ تیر ۱۳۹۳

دانشجويان غريب

اين دخترهايي كه شوهر يا نامزدشون زنگ مي زنن براي  گرفتن نمره ، فازشون چيه؟
من صاحب دارم، ازش حساب ببر؟
من بچه ام هنوز بايد يكي از  والدينمو  بيارم؟
من توان گرفتن حقم را ندارم، وكيل گرفتم برات؟

خدا نصيب نكنه

-چشه اين انقدر التماس مي كنه؟
-مقاله پايان ترمش تقلبي بود ، انداختمش
- از كجا فهميدي؟
- جملات مقاله را تو گوگل سرچ مي كنم، معلوم مي شه
- اين چه ناشي بوده، ما كل مقاله را به زبون خودمون  دوباره مي نوشتيم، يك كم وقت گيره اما عمرا تو سرچ استاد پيدا بشه
-!!!!!

۱ تیر ۱۳۹۳

قدرداني

نيمه شب، از خيابان كه برگشتم ،گوش چپم را به دليل فريادهاي رها و دست راستم را به دليل پرچم تكان دادن هايم از دست دادم
و رقص و بوق و چراغ 
همه يك معنا داشت

۳۱ خرداد ۱۳۹۳

تابستان مبارك

تابستانها به شيراز مي رفتيم، به خانه مادربزرگ مادري، خانه اش حياط داشت ، در حياطش درخت توت داشت، درخت انگور داشت،حوض داشت و گلدانهايي از بزرگترين كاكتوسهاي. كه به عمرم ديده بودم، اتاقهاي خانه اش را بر اساس درها نامگذاري مي شد، شش دري و پنج دري، اتاقهاي طبقه بالا، همين درها، پنجره بودند، با سقفهايي كه تيرهاي چوبي سراسر آن را پوشانده بودند، در ظهرهاي داغ تابستان ، در آن خوابهاي بعد از ظهر اجباري، تيرهاي سقف را مي شمردم و هيچوقت نفهميدم كه بيست ويكي است يا بيست و سه،
اتاقهاي طبقه پايين گود بودند و خنك ونمناك با بويي جادويي، پناهگاه من و خاله كوچيكه (همين مادر دوقلوها) براي بازي هايمان، رويابافي هايمان
در تابستانها به درخت توت كاغذهاي رنگي مي آويختيم و زير درخت عروسي عروسك هايمان را جشن مي گرفتيم ، به نوبت بر تخته چوبي كه بلبرينگ زير آن زده بودند سوار مي شديم و همديگر را با طنابش، مي كشيديم
اما جشن واقعي زماني بود كه مادربزرگ مي گفت : بريد "ملا" كنيد
اين بدين معني بود كه آنقدر در حوض بپريم و بالا و پايين كنيم كه تمامي خزه هايش بالا بيايد، بعد راه آب حوض را باز مي كرديم و خالي كه شد با برسي سيمي تمام كف و ديوارها را از رنگ سبز پاك مي كرديم و خسته ونالان با دستهاي زخمي دوباره حوض را پر مي كرديم و چه لذتي داشت، آب زلال و تحسين آدم بزرگها
بعد به نوبت روي سر هم شلنگ مي گرفتيم آنقدر كه نفسمان از سرما بند مي آمد و با دارز كشيدن روي تخت چوبي و زير آفتاب جبرانش مي كرديم، اينقدر اين دو مرحله را تكرار مي كرديم كه جيغ مادربزرگه در مي آمد كه:پول آبو شما مي ديد؟
عصرها حياط را مي شستيم، روي تخت قالي مي انداختيم و روي آن پنير و هندوانه مي خورديم، هندوانه اي كه در حوض انداخته شده بود،
شبها رختخوابها را رديف كف حياط روي حصيرها مي انداختم و خودمان را با قصه هاي ترسناك درباره مارمولك هاي روي ديوار مي ترسانديم و به دنبال قسمتهاي خنك تشك مي گشتيم و آنقدر ستاره ها را جستجو مي كرديم تا به خواب مي رفتيم

۲۸ خرداد ۱۳۹۳

كلي هم پست وبلاگي توليد مي شد، دور همي مي خنديديم

 قبلا دانشجوها سر جلسه امتحان هر دري وري و خاطره و توهمي در ارتباط با سوال به ذهنشان مي رسيد مي نوشتند تا مگر نمره اي بگيرند و
حالا فقط آنچه اطمينان دارند درست است ،مي نويسند و
بقيه را سفيد مي گذارند
اميدشان را از دست داده اند يا طنزشان را، نمي دانم

۲۵ خرداد ۱۳۹۳

احمد ضابطي جهرمي

یاد بعضی نفرات
                           روشنم می دارد
قوتم می بخشد
            ره ٬ می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
                                    گرم می آید از گرمی عالی دمشان
نام بعضی نفرات رزق روحم شده است
وفت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جراتم می بخشد
روشنم می دارد
                            نام بعضی نفرات
نيما يوشيج

۲۴ خرداد ۱۳۹۳

و به خانه پناه مي برم

پوستم نازك شده،
پوستم در برابر اجتماع نازك شده،
مترو و آرنج بغل دستي كه مدام مي خورد به پهلويم، موزيكي كه حتي از پشت هندزفري دخترك به گوش مي رسد، بوي بدن آدمهاي درون تاكسي، گفتگوي هاي پر سرو صدا  سر ميز غذا
همه چيزهاي كه سالهاست كه در ميانشان مي چرخيدم و حتي حسشان نمي كردم، مانند اسكاچي بر تفلون ماهيتابه مغزم خراش مي اندازد

۲۳ خرداد ۱۳۹۳

لامصب سوسك چقدر آناتومي پيچيده اي داشت و من نمي دونستم

آقاي دكتر تصميم گرفت براي دانشجوش يه مقاله پرينت بگيره و گويا
يه سوسك در پرينتر مرده  بود و با هر ورق جزيي از اجزا متوفي خارج مي شد
هنر مردن با پاي سوسك
هنرمندان مدرن، بال سوسك
اون دست راست راست با اين نقاش بزرگ
كله به مجسمه ساز مدرن
بال چپ با معمار مدرن


۲۱ خرداد ۱۳۹۳

غيرقابل چاپ

يكي از دانشجوهام تازگي ها مامور سانسور كتابها شده است در ارشاد، اول كه قبول نمي كرد و من مدام مي گفتم توسانسورچي بشي بهتره يا يه بي سواد
سرانجام قبول كرد و تنها لطفش اين بود كه يك عالمه كتاب مي خوند، اوايل مي خنديد از بس نويسندگان تازه كار دري وري مي نوشتند، زنگ مي زد و شبها قطعاتي از رمان هاي عاشقانه زرد زرد آنان را مي خواند و مي خنديديم، نويسنده اي كه توصيفش از يك ديسكو در ناپل كاملا شبيه يك قهوه خانه در ميدان شوش بود
تمامي كتابها را هم قابل چاپ اعلام مي كرد با اندكي اصلاحات
ريسش هم از كارش راضي بودند و حقوقش هم بد نبود، مشكل زماني پيش اومد كه كتاب زورباي يوناني را بهش دادن
تا به حال كتاب را نخوانده بود و همين نگران كننده بود

هنوز از زورباچيزي  نمي دانست، از شور زندگيش، از رقصي  كه هم كلامش بود و هم نمازش،  از ستايشش نسبت به زن و شراب
هنوز نمي دانست
هفته بعد عذرش را خواسته بودند،حاضر نشده بود از زوربا چيزي كم كند، حتي يك كلمه

خب خوشبختانه همچين جايي هست و جمعه هم برنامه دارن، شما هم دوست داشتين بياين

هفتادو یکمین برنامه رفتگران طبیعت استان تهران
پاکسازی رودخانه دَرَکه , جمعه 23 خرداد 93 ساعت 10 صبح
قرار: ورودی سمت راست درکه (سرکوچه موسوی مطلق)
همراه بیاورید : دستکش کار
راهنما: جعفر پاکزاد و میعاد دلفی 09193151912

بچه هاي آخرالزمان

براي دوقلوها گوشي اسباب بازي آوردن، اومدن مي گن:
اينو از مغازه موبايل فروشي خريدين؟
اره
پلاستيكي نيست؟
نه
پس چرا هيچكس به من زنگ نمي زنه، چرا عكس توش نيست؟

۲۰ خرداد ۱۳۹۳

كجا رو پيشنهاد مي ديد؟

تو فكرم يه روز جمع شيم بريم آشغالاي يه جا نزديك تهرون را جمع كنيم، 

حالا يه تعارف زد منشي بدبخت، تو چرا تو هوا گرفتيش

پيرزن تقريبا نيم ساعت به منشي خدا را يادآوري كرد، موقع رفتن پول ويزيت را نداد و رفت

!

زنگ زده بود و بپرسد چنين دستگاهي وجود دارد؟
به سختي بيادش آوردم، ده سال پيش، تصوير كامل يك زن خوشبخت از ديد همكاران بود، چون، همسرش ماشين برايش خريده بود، بچه ها را به مهد و مدرسه مي رساند، و وقتي جلوي اداره وقتي منتظر زن بود، سرش را بلند نمي كرد،
حالا زنگ زده بود بپرسد دستگاهي اختراع شده كه خاطرات قبلي را نشان بدهد؟
وضع مالي شوهرش خيلي خوب شده بود و با زن شوهرداري وارد رابطه شده بود  و حسابي خرجش مي كند  و زن و بچه ها بي توجه شده است و حالا كه دعوا بالا گرفته ،  زن را متهم كرده بود كه قبل از ازدواج با  كسي رابطه داشته و مي خواهد از طريق اين دستگاه اثباتش كند
سعي كردم بدون خنده اطمينانش دهم كه چنين دستگاهي وجود ندارد، اما او نگران بوسه اي بود كه در چهاره سالگي به پسر همسايه داده بود
گفتم كه پيش مشاور برود، گفتم كه دقت كند همسرش چيزي مصرف نمي كند
گفتم كه مرد را راضي كند اموالي را به نام بچه ها كند
و او فقط نگران بود مردي كه با زني شوهردار رابطه دارد ، به پاكدامني او شك كند


۱۹ خرداد ۱۳۹۳

چگونگي شكل گيري توجيه در ذهن بشر

مامان دوقلوها اومده دنبالشون و اونا طبق معمول نمي خوان برن و دليل اين دفعه اين بوده كه:
اگه ما بريم خاله عزيزي (مادرك) تنها مي شه

جفتمون خليم

 گيس من تو جيشم يك عالمه  خون بود رفتم سرچ كردم، سرطان مثانه بود
منم  رفتم سونوگرافي  ، نوشته بود تومور ماركرها
واه واه حالا ديگه با مارك  تومورت هم فيس مي دي، ، حالا يعني چي؟
بعله، يعني خبر مي ده يه جايي داره سرطان مي گيره
خب يعني هنوز نگرفتي، مال من با كلاستر من سرطان دارم، تو قراره داشته باشي
هنوز كه نرفتي دكتر
الان وقت دكتر دارم مي رم پوزتو مي زنم
منم دارم  مي رم سونو را نشون دكتر بدم با يه غده اندازه گلابي
پس قرار پوز زني امشب تو وايبر
هركي نياد
هركي شام نده
عمرا
......



۱۸ خرداد ۱۳۹۳

پايان جاده ها

نيمه شب حوالي ساعت يك بود كه رها با خشم گفت يعني شما الان همه خوابيد؟ و من و خواهرك فرياد زديم :نه ! ماجرا اين است كه از نيمه شب يكسري جوان بيرون اقامتگاه اطراق كردند و شروع كردند به بد مستي، اوايل آواز مي خواندند و مدتي بعد روي نيمكت ها مي كوبيدند و در انتها شيهه مي كشيدند، هي تحمل كرديم و هي تحمل كرديم و آخر كار رها رفت سراغ خرسندي كه معلوم شد رفته خانه و شاگرد نوجوانش را گذاشته به جايش كه از پس آن موجودات بر نمي آمد، البته من بيشتر نگران بودم رها با قفل فرمون بره سراغشون كه خوشبختانه نرفت و برگشت تواتاق و تا چهار صبح كه اسبها به خواب رفتند، 
صبح هر سه تايمان برج زهرماربوديم، من تلفني با خرسندي صحبت كردم و او هم عذرخواهي كرد و تخفيف داد، وسايل را پرت كرديم داخل ماشين و زديم بيرون، بقيه مهمانان هم كاملا گه مرغي در محوطه پراكنده بودند، اينقدر منگ و عصباني بوديم كه اصلا طبق تصميم قبلي نرفتيم اولسابلنگاه را ببينيم، و به سمت پايين سرازير شديم كه آقاي خرسندي در جاده متوقفمان كرد. مرد مهربان اصرار داشت كه رها در اين وضعيت رانندگي نكند و برويم خانه و مهمان خانمش شويم و آنجا بخوابيم، گفت كه اگر بود حتما مزاحمان را دورمي كرده و قول گرفت كه پاييز بر گرديم
كه خب معلوم است ، بر مي گرديم
بقيه مسير مبارزه با سردرد بي خوابي بود كه خوشبختانه مناظر زيبا درمان  درد بودند
بخصوص اين سد منجيل و رنگ آبي متفاوتش
اضافه كنيد كته كبابي كه از سر ميدان خريديم كه صاحبي آنچنان صميمي داشت كه نگران بودم با كسي مرا اشتباه گرفته
در زير درختان زيتون و  در ميان بادهاي منجيل و بادگيرهايش ناهار خورديم و به سمت تهران به راه افتاديم

۱۷ خرداد ۱۳۹۳

روز چهارم، ييلاق

بعد از ناهار ما همچنان روي تخت ها ولو بوديم و فقط اندكي جابجا مي شديم تا منظره را بيشتر ببينيم و يا چايي براي خودمان بريزيم و منهم اصرار كه آن فيلم سياره اي را براي بچه ها تعريف كنم و اونام شاكي كه دست از سرمون بردار
اينقدر كه از نشستن دچار زخم بستر شديم راه افتاديم و به سمت كلبه ها پياده روي كرديم و توت فرنگي خورديم و به ترس رها از تمامي حيوانات بزرگ، كوچك و متوسط خنديديم
در بالاي تپه به غروب آفتاب نگاه كرديم و به  ادامه عزاداري رها در باب كباب خنديديم
زني ميانسال با چشما
ني به شدت زيبا ما را به كلبه اش دعوت كرد، كوزه اي بزرگ را روي كيسه اي گذاشته بود و تكان مي داد تا كره اش را از دوغ جدا كند، تعريف مي كرد زماني كه هنوز جاده اي اسفالت نبوده او وسايل را بر شانه مي گذاشته و بالا مي آورده است، زمانهايي كه مي گفت اشاره به گذشته اي دور داشت و  وقتي گفت سال ديگر هفتاد ساله مي شود رسما شاخ در آورديم
سي سالي كمتر مي زد من به جواني اش فكر مي كردم كه چه لعبتي بوده است،
دوباره برگشتيم به تختها و من با گفتگويي با آقاي خرسند متوجه شدم كه قيمت ها با پاييز فرق كرده و اگر طبق تصميم قبلي ام بخواهم شب كباب به بچه ها بدهم پول كم مي آوريم،
خب ديگه سه تا ديوانه ساعت هشت شب جاده را سرازير شده اند دنبال عابر بانك و هيچكدام از اين نوابغ به ذهنشان نمي رسد جايي  كه برق ندارد، كارت خوانش كجا بود؟
پرسان پرسان تمام جاده از مغازه  خانمي مي گفتند كه  عابر بانك محل بود گويا و سرانجام با خالي كردن تمام دخل مغازه خانم با خيال راحت برگشتيم بالا
خيال راحت؟ ساعت ده و نيم بود و جاده ييلاق تاريك در تاريك
و ما سه تا به كبابي مي خنديديم كه مرگ در دره را برايمان به ارمغان خواهد آورد
وقتي وسط آن تاريكي چادري را با لامپي روشن  جلوي آن ديديم ، با خودم گفتم جهنم ديگه 
و پياده شديم و پسرك را از خواب بيدار كرديم و سفارش كباب داديم
يعني طفلك سكته نزد خيلي بود، دستاش مي لرزيد وقتي گوشت مي بريد و سوالات ما را بله و نه جواب مي داد، حتي به يه كسي زنگ زد ، گمانم  درخواست كمك كرده بود
و البته ما سه تا هم خوشحال كنار اجاق نشسته بوديم و  دل به ذغال هاي درخشان داده بوديم و  مست از بوي دود و كباب از  خودمان عكس مي گرفتيم 
حتي وقتي چند مهمان مرد هم به ما پيوستند، اينقدر در حال حمله به سيخ هاي داغ بوديم كه فرصت نشد بترسيم
نيمه شب بود كه در حال خلال گوشت از لاي دندانهايمان به اقامتگاه خرسندي رسيديم و رفتيم كه اتاقمان بيهوش شويم 
البته قبلش من اون فيلم سياره اي را بايد مي ديدم خوب، بالاخره سياره فيلونوس بر سياره جيزتيغوس پيروز مي شه يا نه، حياتي بود آخه

۱۶ خرداد ۱۳۹۳

روز چهارم، ماسال

دم در اتاق نشستيم و به آبشاري از ابر كه از بالاي كوه به پايين مي ريخت ، خيره شديم، شگفت انگيز بود و خواهرك كه به شدت تحت تاثير قرار كرفته بود با لحني رمانتيك گفت: عين گازهاي سمي دارن مي يام پايين
يعني استخوانهاي اديبان...
البته شام ساده اي هم خورديم كه رها نخورد، مي گفت: يا كباب يا هيچي
هرچي مي گم :من بايد قبل از تاريكي شما رو به يه جايي امن مي رسوندم، اين وظيفه يه ليدره و خب حالا پاشو بريم تو جاده يه كبابي پيدا كنيم ،
 مي گه نه! تو ش اش ي دي به هرچي رفاقته، تو به من اميد دادي و نا اميدم كردي، 
بعدم سرشو كرده زير پتو  اخرين جمله اش قبل از بيهوش شدن اينه كه: داريوش راس مي گه، تواين كوچه پس كوچه ها، قيصره كه فرمونو از پشت چاقو مي زنه

همه خوابيدند و من فيلمي نگاه مي كردم از جدال بين سياره ها كه به طرز مزخرفي توجهم را جلب كرده بود كه ژنراتورها را خاموش كردند
رها نصف شب  بيدار شده بهش مي گم :بيا يك كم عسل بخور ته دلتو بگيره، مي گه :يادته تو جاده مي گفتي اگه رومئو و ژوليت به هم مي رسيدن ، تراژدي شكل نمي گرفت؟مي گم : آره چه ربطي داره؟مي گم :نمي خوام چيزي بخورم تا تراژدي كباب  نخوردنم  شكل بگيره و تا سالها بعد مردم درباره اش حرف بزنند و تا آخر عمر آزارت ببيني
صبح در اتاقم را باز كردم به طلوع آفتاب نگاه كردم، بچه ها هنوز خوب بودند و رفتم آب جوش گرفتم و برگشتم و همان كنار در رو به منظره نشستم، بچه ها بيدار شدند صبحانه كره محلي با عسل خورديم، رها هنوز ول نمي كرد قضيه و مي گه :كاش با پارس انلاين دوست شده بودم، شرف داره ،حداقل ده روز قبل خبر قطع شدنش را مي ده
معلوم شد از پارس انلاين براش پيامك اومده بود
ما هم هي به درد و رنجش مي خنديم و وقتي او خواهرك را به ميدان مي كشد، خواهرك با قطعيتي خنده دار و با لهجه غليظ شيرازي، رها را به اعماق نا اميدي پرتاب مي كند
هرچي خاروم بگه
دخترها بعد از صبحانه مفصل و هواي مطبوع و منظره زيبا دوباره به خواب رفتند، منهم قدم زنان به مرتع روبرو رفتم، كلبه هاي چوبي زنده شده بودند، پاييز كه آمديم كسي آنجا نبود به جز چوپانان و گله هايشان، زني را ديدم كه. زمينش را شخم مي زد تا سبزي بكارد و مردش در سايه كلبه نشسته بود، از زن كج بيلش را گرفتم تا امتحاني كنم، بسيار مشكل بود، هماهنگي دست و بدن و خم شدن مداوم كمر، حتي غيرانساني بود
گاوها از كنارم رد مي شدند و هر از گاهي سر وصداي زيادي توليد مي كردند، نمي دانم همديگر را صدا مي كردند يا شاكي بودند،
توت فرنگي هاي وحشي اندازه نخود بودند اما دقيق مزه آدامس توت فرنگي ( و نه خود توت فرنگي) مي دادند،
در دوردست  ابرها بودند و جنگل و گله هاي و صداي زنگوله هايشان، در برگشت به كلبه وانتي را ديدم كه به مرتع نشينان جوجه مي فروخت، اردك يا مرغ و خروس، همه خريدند و هستي دخترك زيبايي موطلايي از ديدن جوجه ها هيجان زده بود
گويا در اين مرتع بدون گربه تنها خطري كه جوجه ها تهديد مي كند كلاغ است
برگشتم به كلبه و به آقاي خرسندي سفارش كباب ماهيتابه اي پارسال را داديم و رفتيم روي تخت ها مشرف به منظره بساط چايي را پهن  كرديم،
عيش كاملا برقرار بود تا زماني كه خانواده اي تهراني همسايه مان شدند، كتابي هست با نام بيشعوري كه نسخه اينترنتي اش سال گذشته توزيع شد و نسخه كاغذي امسال در نمايشكاه كتاب
توصيه به خواندنش دارم شديد كه هم موارد بيشعوري را در خودمان شناسايي كنيم و هم چگونگي برخورد با بيشعوران را
شيوه برخورد پايتخت نشينان با مردم شهرستان عموما مصداق كامل بيشعوري است، لحن تحقير آميز با پسرك چشم آبي اقامتگاه،درخواست هاي نامفهوم  براي خنديدن به نادانستگي اش و ايراد گرفتن از هرچه كه با لذت تمام مي خوردند، 
و مسخره كردن يكي از همسفرانشان براي خنديدن بقيه
خدا را شكر كه مجمعه سحر انگيز ما رسيد و شامي هاي غرق شده در  آب گوشتي درخشان از روغن و بوي برنج دودي ، تمام بيشعوري هاي همسايگانمان را از ذهنمان زدود و البته فرصت اين را هم كرديم كه. مدام از خرسندي و كارگرهايش با اغراق تشكر كنيم تا مثلا آموزش شهروندي داده باشيم و زهي خيال باطل
كه داشتند به زور سرترشي به دهان همسفرشان مي تپاندند كه به سير ترشي حساسيت داشت،
خدايا ما را از بيشعوري و بيشعوران حفظ بفرما
الهي امين

۱۵ خرداد ۱۳۹۳

روز سوم، پونل

زن را در خلخال كه پياده كرديم ، تقاضاي پول كرد و حس خوب رها را از رساندن او خراب كرد. از عابر بانك خلخال پول گرفتيم و مسير را ادامه داديم، به ياد چشمه هايي كه در اين شهر رفته بوديم و كوه هايي كه هميشه ابر به لبه هاي آن گير كرده است. يادتان باشد مي خواستيم جاده خلخال به اسالم را در هواي آفتابي ببينيم و رها از ابتداي روز مي گفت كه خدا را شكر آفتابي است، اما به شيوه خل چلانه خودمان وقتي تابلو پونل را ديديم پيچيديم در آن!
و فقط رها گفت: دوباره  خلخال به اسالم را نديديم و ،،،خنديديم
خدا شفايمان بدهد به حق پنج تن آل عبا
از جاده پونل چه بگوييم؟
اولش  تپه هايي كه سبزي خزه مانندي روي آن را گرفته است، بعد باد و رقص ابرها، عبور از تونل هاي مه و درختهايي كه به تدريج بيشتر مي شدند، سرانجام جنگلي پرپشت  و كوههايي نزديك به هم و جاده اي كه مي پيچيد
يك جا در بالاترين نقطه نگه داشتيم و در حيرت آن پايين شديم و ابرهايي كه بالا مي آمدند، باد اينقد شديد بود كه نگران فيبي بودم كه در دره نيفتد، خواهرك هم كه عشق حيوانات و رها هم كه وحشتزده از هر نوع حيواني و سگه دقيق دم دستشويي نشسته بود، پيرمرد به رها مي گفت : نترس گرگيه!
من نفهميدم اين الان دلداري بود مثلا؟
سرازير شديم پايين و فرياد زنان مي خوانديم
چشماتو وا کن، یه نگاه به خودت و دنیا کن...
اگه یه هدف تو دلت باشه، می‌تونه کل دنیا تو دستای تو جاشه...
جادۀ دنیا، می‌سازه واست کابوس و رویا
یکی بیدار و یکی خوابه
راهتو مشخص کن، این یه انتخابه
اگه ابرای سیاهو دیدی، اگه از آینده ترسیدی،
پاشو و پرواز کن، تو افق‌های پیش رو...
اگه به سرنوشت می‌بازی، تو بخوای فردا رو می‌سازی
پس دستاتو ببر بالا و بگو...
دوست دارم زندگی رو...
خوب یا بد، اگه آسون یا سخت،
نا امید نمی‌شم چون... دوست دارم زندگی رو...

مي خواستيم شب در همان پونل جايي براي خواب پيدا كنيم اما رها گفت خسته نيست و تا هدف بعدي كه ماسال بود راهي نمانده است، پس ادامه داديم، شاليزارها سبز سبز شده بودند و عطر سنگينشان در هوا پخش شده بود
اين دفعه تابلوها سريعتر ما را به ماسال زيبا رساندند، و من چقدر اين شهر صميمي را دوست دارم، خيابانهاي پر درخت و  كوه هاي سبز در پس زمينه اش
در شهر خريد كرديم اما رها از من قول گرفت كه ين دفعه از كبابي هاي  داخل جنگل بخوريم و من قبول كردم
ازظهر كه ديزي آبگرم را خورده بوديم ساعتها مي گذشت و رها به هر كبابي كه مي رسيد رانندگي يادش مي رفت و من مدام بهش وعده مي دادم كه اول بريم اقامتگاه جا بگيريم بعد
اونم مثل بچه هاي خوب قبول كرد
تاريك شده بود كه رسيديم به اقامتگاه و آقاي خرسند مهربان همان اتاق هميشگي را به داد و وارد شديم و بساط را پهن كرديم و رها به من نگاه كرد و داد زد: تو به من دروغ گفتي، نمي خواي به من كباب بدي
و اين آغاز يكسري ماجرا و خنده بازار بود

۱۴ خرداد ۱۳۹۳

روز سوم، آبگرم

به جاده بازگشتم، با جاده  اردبيل-خلخال
باز هم ابرها، ابرها و ابرها
در تمام مسير به تلاش خواهرك براي تفهيم واژه "اي يو" در لهجه شيرازي به رها مي خنديدم و رها سعي مي كرد كه مدل آن كليپ گربه تكرار كند: چيم كو، چيات كي، كو اي چيا
و نمي توانست و ما مي خنديديم
خواهرك دست از تلاش برداشت و اون پشت به خواب رفت و من و رها در جادوي آسمان و به اشعار يك شاعري با صداي خودش گوش مي داديم كه بعضي وقتا رسما خزعبل مي گفت: در يك شب برفي، سقط جنينم كردي و رفتي؟!!!
تا برسيم به آبگرم،
 يادتان باشد سال قبل من حسرتي داشتم از نرفتن به اينجا و مي دانيد، شنيده ام آن دنيا براي كارهاي انجام داده
عقوبتت نمي كند اما براي تمامي كارهاي كه دلت خواسته و نكردي  قير داغ با قيف مي ريزن تو حلقت
و من قير دوست ندارم
پس افتاديم توي سرازيري زيبايي كه با يك رودخانه و سپيدارهاي اطرافش پايين مي رفت
تا رسيدم به انبوه مايوهاي رنگي آويزان و فهميديم كه درست آمديم
ظهر  بود و وقت ناهار ، غذاخوري را انتخاب كرديم كه ميزهايش چوبي بود ، ديوارهايش نقاشي شده بود و درختهاي گيلاس سايه سارش بود، 
ديزي مبسوطي خورديم به ريش خواهرك و كوبيده فاجعه اش خنديديم، از آن پشت صداي رودخانه مي آمد
اينقدر زمان ، سالها پيش در اينجا متوقف شده بود كه چايي را هم همانجا خورديم تا مدت بيشتري در  گذشته بمانيم
رها به دوستانش اس ام اس زد دارم توي يه قهوه خونه زير درختان گيلاس  ديزي مي خورم، بهش مي گم عكسشم وايبر كن، مي گه نمي هوام دو تهرون با دوشكا منتظرم باشن
حالا رها كه از آبگرم بدش مي آمد را بكنار، من و خواهرك كه مايو نداشتيم و دوست داشتيم را چه كنيم
رها به من و موجودي كوله پشتي ام اش  مي خنديد، ماجرا اين بود كه وقتي در خانه معلم محتويات كوله ام را باز كردم، معلوم شد كه من يك باراني، يك ژاكت و يك پالتو باخودم آورده ام و ده تا لباس زير ديگر هيچ
والا خودم هم نمي دونم منظورم چي بوده اما
شد سوژه براي بچه ها كه من توهم زدم زمستون دارم مي رم قطب شمال
خوشبختانه  هم درياچه و هم فندقلو سرد شد و لباس گرم ها را من و بقيه استفاده كردند اما از متلك كوتاه نيومدند
حالا هم رها مي گه از پالتوها به جاي مايو استفاده كن
با ماشين تا دم آبگرم رفتيم و آنجا از متصدي اجازه گرفتيم كه فقط از بخش دوش استفاده كنيم و قول داديم وارد استخر نشويم و اوهم قبول كرد،
در زير دوش متوجه شدم كه زنان محلي هم مانند ما عمل كرده اند ، زير آب داغي كه بوي گوگرد مي داد ايستادم و به بدنهاي از كارافتاده زنان سختكوش نگاه كردم، ويراني كه مهر تمام سالهاي پر رنج را بر خود داشت
بيرون آمديم و رهاي خواب را بيدار كرديم و  زني را هم از كنار جاده سوار كرديم و رفتيم به سمت خلخال به خاطره آنايار مي خنديديم از مرغي كه هيچكس هنگام سفر آنان به  مشهد مسئوليت آن را نپذيرفته و در نتيجه مرغ را پشت ماشين انداخته و رفتند سفر و مرغ علاوه بر اينكه به علت فشار سفر مدام تخم مي گذاشته، در زمان حضور ماشين هاي مدل بالا در كنار ماشين آنان با صداي بلند و مداومي  قد قد مي كرده است
رها مست از زيبايي هاي جاده تصميم گرفت در دوران بازنشستگي   راننده سواري هاي خطي اردبيل به سرچم شود

۱۳ خرداد ۱۳۹۳

روز سوم، طلايي ها


  آفتاب در حال غروب بود كه دل از دشت  و كوه بركنديم و از سويس به سمت اردبيل حركت كرديم، در هنگام خروج از جنگل تابلويي بود كه روي آن نوشته بود با آرزوي شادكامي و ديدار مجدد شما، رها با غيظ  و از لاي دندونها گفت: شك نكن
خنده دار اون بالا بين بابونه ها رها هم داشت گريه مي كرد، مي گفت كه از دست انسانهاي اوليه عصباني است كه چرا متمدن شدن و ما را از اين دشت هاي بابونه به اين شهرهاي بر دود كشاندتد، من مي گفتم تقصير اون كسي بود كه چرخ را اختراع كرد كه باعث شد تمدن شكل بگيره و حالا رها تمام فحشها را كشيد به مخترع چرخ
اين وسط آنايار با حيرت مي گفت: من فكر كردم دوستاي عاقل جديدي پيدا كردم و مي بينم شما هم مثل دوستاي قبليم، خليد

، در راه قرار گذاشتيم كه به نوبت تمامي نوشته هاي در و ديوار را با آهنگ بخوانيم، اداره راه و ترابري  مدل حميرا خدا
بيامرز، ، كله پزي چشم آبي مدل  ابي و    مجتمع پرورش ماهي قهرمان روزگار با صداي رضا يزداني
خلاصه اينكه اخرش دچار چنان خنده مسري شده بوديم كه رها مجبور بشد بزند كنار كه با چشمان پر از اشك خنده جايي را نمي ديد
وقتي رسيديم  خسته بوديم از خنده
انايار هم يك فالوده بستني مشت مهمانمان كرد و جيگرمان حال آمد
و رفتيم كه در پتو هاي خانه معلم بيهوش شويم
فردا صبح با هدف ديدار مجدد جاده خلخال به اسالم به راه افتاديم،   يادتان باشد ما از شدت مه هيچ چيزي از آن همه زيبايي نديدم
تلفني از آنايار مهربان خداحافظي كرديم و در خيابانهاي اردبيل به دنبال بربري گشتيم كه روايت شده هركس به اردبيل برود و بربري اش را نخورد ،  عذاب قبرش شديد خواهد بود
و زديم به جاده و وقتي در دوراهي  بودالالو  رها دوباره پيچيد در جاده نئور فهميدم كه چقدر دنياي ادبي و مجازي ما خالي از توصيف رفاقت هاي زنان است
برخلاف دوستي هاي مردانه كه ادبيات و سينما و تاتر را   تا خرخره پر كرده اند
شب قبل  به رها گفتم كه هيچ عكس دلنشيني  از درياچه نگرفته ام و رها گفت كه ما دوباره به درياچه بر مي گرديم و من ناميدانه گفتم خودت مي داني كه اين اتفاق نمي افتد
اين بار در سكوت جاده رو به آسمان را بالا رفتيم و رها به عمد سر آخرين پيچ نگه داشت تا هيجان مرا ببيند
درياجه در زير نو صبحگاهي مي درخشيد و هيچكس نبود، ابرها روي ان سايه مي انداختند و رطوبت باراني منتظر در هوا مي چرخيد و گلهاي طلايي درخششي روحاني پيدا كرده بودن
صبحانه را رگبار تند و كوتاهي خورديم و من مدام به آسمان مي گفتم ، باشه بابا قبول به ان طرف درياچه نمي رويم
اخه پررو شده بودم و به رهايي كه دل و كمرش درد گرفته بود اصرار مي كردم كه برويم آن طرف كه باران گرفت
در عوض به روستايي كوچك رسيديم كه پر از اسب و گل و پرنده بود، روستا با سنگهاي كوه يكي شده بود و تركيب اين رنگ خاكي با زردي گلها و آبي آسمان، 
زيبايي انتها دارد؟

روز دوم، بابونه


ابرها هم با باد مي رقصيدند و چمن و گل و درختهاي دور دست
پايين كه آمديم باد و طوفاني به راه افتاد ، 
حتي آنايار به دوستش در نمين تماس گرفت و پرسيد انجا باران مي بارد و او هم گفت مي بارد و نمي دونم چرا ما با اين نتيجه رسيديم كه :خوب پس بريم
خوب واسه چي زنگ مي زنيد ديوونه  ها؟

جاده باراني بود اما  رعد و برق و طوفان جايش را مي داد به باراني  ملايم،  در شهر كوچك و دلچسب نمين و چندتا كنسرو براي ناهار گرفتيم و وارد جاده جنگل شديم، تمام مسير بچه ها مرا بابت ماجراي آقاي متجاوز دست مي انداختند و من هم پرروبازي در مي آوردم و از ملاقات عاشقانه اي كه در راه است و انتظار طولاني  براي ديدن معشوق و ديدار بين پدر و فرزند خزعبلاتي سر هم مي كردم و مي خنديديم، جاده سبز بود، در واقع فراتر از سبز و بعد درختان گرد و قلمبه فندق كه آشنا بودند هنوز
، ارتفاع را كه رد كرديم و به فضاي باز رسيديم آنايار دوربينش را بر روي چهره هاي ما روشن كرد و به سادگي گفت: اينم بابونه ها
و تا ساعتها بعد اين آخرين جمله اي بود كه به ياد دارم

يادم هست كه ماشين را نگه داشت رها و بچه ها بيرون دويدند، يادم هست كه براي مدتي توان روبرو شدن با منظره را نداشتم و در همان ماشين ماندم، يادم هست كه هر از چند دقيقه پياده مي شدم به نزديكي دشت بابونه مي رفتم و دوباره به ماشين پناه مي بردم و 
خيلي طول كشيد ، خيلي ، تا من هم بين گلها قدم بزنم

عكس سياه  و سفيدي در آلبوم  چسبناك مادرك در شيراز هست كه انبوهي  جوان  را نشان مي دهد كه در دشتي از بابونه  جلوي دوربين  اداهاي خنده داري درآورده اند و همه به شدت شادمانند، در گوشه عكس دختر بچه اي با موهاي دو گوشي  و پيراهن سفيد چين دار در حالي كه مثلا به دوربين بي توجه است  و با لبخندي از خود متشكر، ژست گل چيدن گرفته است و منتظر است تا عكس گرفته شود 
بعد آن در تمام اين سالها ديگر هيچ دشت بابونه اي  نديدم، تنها بوته هاي حقير در حاشيه رود و بس
آنقدر كه اطمينان پيدا كردم بابونه ها همراه با تصوير آن جوانان شاد و زيبا  با مين و خمپاره و گلوله منفجر شده اند و  اصلا شايد دشت هاي بابونه  همانند تصوير آن خانواده خوشبخت، توهم ذهن كودكي بيش نبوده است
وقتي در جنگل فندقلو با نه دشت كه دريايي از بابونه روبرو شدم،  با اين حقيقت دردناك روبرو شدم كه دشت هاي كودكيم حقيقت داشته است و ما روزي بوده كه خوشبخت بوديم 
از پنجره ماشين به دخترها نگاه مي كردم كه  در گلها مي غلتيدند با آزادي يواشكي عكس مي گرفتند و به موهاي خود گل مي زدند و من   به آن دختربچه با روبان سفيد موهايش فكر مي كردم كه نمي داند بعد از فشرده شدن دكمه شاتر دوربين، بعد از چيدن آن گلي كه هنوز ريشه در خاك دارد، چطور  غوغاي انقلاب و جنگ همه دشتهاي بابونه را ناپديد خواهد كرد، به دختركي فكر مي كردم با جورابهاي ساق دارسپيدش كه نمي داند آن  جوانان شاد و جوان و زيبا كه دست بر شانه هم دارند سرنوشتان به جوانمرگي و اعدام و جنون و بيماري و زندان ختم خواهد شد و نمي داند آن پدر با لبخند جدي و چشمان بسته شده در عكس، نگاهش تا سالها غايب خواهد بود  و مادر، زني جوان بلندبالا با پيراهن گلدار و مو هاي بلند افشان در باد براي هميشه  ناپديد خواهدشد و جايش را زني سياهپوش و بدون لبخند خواهد گرفت
در ماشين نشستم و براي حجم بزرگ موهاي فرفري دايي كه دستهايش را براي آغوش گرفتن همه ما باز كرده بود، براي چادر گلداري كه عمو محض خنده بر شانه هايش انداخته بود، براي پاچه هاي گشاد شلوار خاله كه روي زمين دراز كشيده بود تا به عكس برسد، اشك ريختم
و به دختركي  كه نمي داند روزي ايمان به دشت هاي بابونه را از دست خواهد داد
حالا  روبروي اين حجم سفيد و طلايي واقعيت ، آرزوي  بيهوده دردناكي آزارام مي داد كه اي كاش دكمه شاتر پايين نمي آمد ، دختر  سر بلند نمي كرد، گل را نمي چيد و حالا همه آنها در جايي از اين دشت   مي خنديدند و مي شد صدايشان  را از پشت اين همه سال بدون بابونه شنيد

۱۲ خرداد ۱۳۹۳

روز دوم، نئور

اينقدر ما اين جاده اردبيل  را رفتيم و اومديم كه ما راهنماي آنايار شده بوديم براي ديدت نئور يا با لهجه او "نورا"
باز هم رسيديم به روستاي بودالالو و پيچيديم در ١٣ كيلومتر به سمت آسمان، يعني نمي شه در اين جاده پيچ در پيچ ، پيچ نخورد و با سيروان خسروي فرياد نكشيد: دوست دارم زندگي رو، خوب يا بد، اگه آسون يا سخت، نااميد نمي شم، چون 
دوست دارم زندگي رو 
خورشيدو نورو ، ابراي دورو ، هرچي كه تو زمين و آسمونه به من انگيزه 
مي ده ه ه ه ه
با هر چرخش از منظره دورتر مي شدي اما وسعت آن بيشتر مي شد، مستطيل هاي رنگ به رنگ مزارع كه زير سايه ابرها تاريك و روشن مي شدند و بوي سنگين گلها
از ديدن درياچه هيجان زده بودم زيرا مي دانستم كه بهار درياچه با تابستانش خيلي فرق دارد
و
خيلي فرق داشت
اطراف درياچه پر از گلهاي ريز و زرد بود
مي فهميد؟
گل هاي زرد كوچك
يك عالمه
ده سال انتظار كشيده بودم تا به اين تصوير از درياچه برسم، اولين بار هنرجوي در فرهنگسرا در تور گران قيمتي كه رفته بود در عكسهايش اين سيماي گل دار درياچه را نشانم داده بود و در همه اين ده سال هيچوقت به خردادش نرسيده بودم
و حالا سرانجام
من و آبي بزرگ و هاله طلايي گرد سرش
.....
بعد از فروخفتن شيفتگي مان، سفره صبحانه-ناهار را پهن كرديم و به آنايار خنديديم كه به جاي اب پرتقال، اب گريپ فروت بدون شكر خريده بود كه مزه زهرمار مي داد
پنير و خيار و گوجه را تا مرز خفگي خورديم و خودمان را كشتيم اينقدر عكس گرفتيم و هي آشغال از بين گلها جمع كرديم
(يعني ما ملت متمدن و آريايي  را بايد با سنگ ، كشت)
 و من غصه دار بودم، چند خانواده اي اطراف درياچه بودند و  من منزوي، مردم گريز، غير اجتماعي، دلم نمي خواست درياچه را با كسي تقسيم كنم
به سختي دل از درياچه كنديم و فقط من يك جا ماشين را نگه داشتم و دوان دوان به بالاي تپه رفتم تا بتوانم تمامي درياچه را يك نظر ببينم كه همان هم سيرم نكرد و نفس زنان، بازگشتم
حالا ١٣ كيلومتر به سمت پايين و تلاش خنده دار من و رها براي  تكان دادن دستهايمان به شيوه رقص تركي درون ماشين  كه حرص آنايار را دراورد و تهديد كرد كه همين جا پياده مي شود و مي رقصد تا ما اينطور آبروي رقص تركي را نبريم
و من اصلا تعجب نكردم كه سر پيچ بعدي رها پارك كرد و موسيقي را دوباره گذاشت و به آنايار گفت: بفرما
و خب بقيه اش به عهده تخيل خودتان، 
يك زيباروي ترك را تصور كنيد كه در پس زمينه اي هفت رنگ پا بر زمين مي كوبد
و البته اصلا سعي نكنيد دو سه تا افليج و عقب مانده ذهني را تصور كنيد كه فكر مي كنند دارن شبيه آنايار مي رقصند 

۱۱ خرداد ۱۳۹۳

روز اول، اردبيل

به راه كه افتاديم منتظر لذت هاي جديدي بوديم، گردنه ها،
بعد از تابلو ميانه گمان مي كنم، گردنه هاي پيچ در پيچ خطرناك ولي بسيار زيبايي وجود دارد كه منتظر بوديم ببينم زيبايي هراسناك آن در بهار چگونه است
چگونه بود؟
 هولناك و پرشور مانند احساس شهربازي وقت سرازير شدن دستگاه
و بازي نو ر و سايه، من براي ابرهاي اردبيل هم بليط جداگانه خواهم فروخت 
پشت هر پيچ يك هديه ناغافل بود، صخره ها، روستاهاي دوردست،مزارع
اين وسط يك بار هم داشتيم  بين دو تا تريلي به فنا مي رفتيم كه با خونسردي و مهارت رها از زير تريلي ها بيرون آمديم
ذليل مرده حتي لبخندش هم نپريد و چاي هم در دستش نلرزيد، البته تا چند دقيقه بعد از فرار از دست عزراييل همه لالموني گرفته بوديم ها 
بعد از آن تونل هاي امامان بود، خب من كلا فكر نمي كنم گذاشتن نام مقدسين روي تونل نشان از خوش سليقگي داشته باشد اما  اينكه كوتاه ترين تونل به امام رضا (ع) برسد ! خب جيغ رها بابت اين بي عدالتي در آمده بود  اين غيرتش حسابي ما را خنداند
آنايار، همان خوشگل اردبيلي هم لحظه به لحظه ما را چك مي كرد تا به شهر و خانه معلم رسيديم، و به ياد آقاي شش بار مستقيم مي ري  كلي خنديديم و دنبالش گشتيم كه نبود
خانه معلم نوسازي و  تر و تميز شده بود اما اتاق نداشت و جمله جادويي: ما سه تا خانم تنها هستيم ، همه درها را به رويمان بازكرد،
متصدي خوشرو ما را به اتاقي به شدت تميز با ملافه ها و پتوهايي نو و وعده شام گرم فرستاد، بعد از آن حمام گرم بود و جوجه  نرم و خواب در تختي گرم و نرم
، 
صبح
حالا كه جرات داره رها را بيدار كنه، اين دختر در تمام روز  اخلاق فرشتگان را دارد و دو ساعت اول صبح شيطان در روحش حلول مي كند
به همين دليل بي سرو صدا راه افتادم در خيابان به دنبال خريد صبحانه و نان تازه
گويا آنايار هم خواب مانده بود و من به عنوان يك ليدر جدي ، تصميم گرفتم كه رهايش كنيم و برويم به ديدن ديدني ها كه 
 با لاستيك پنچر فيبي روبرو شديم، گويا فيبي و آنايار عشقي پنهاني به هم داشتند كه ما خبر نداشتيم
رها هم در حين تعويض لاستيك فرصت اين را داشت كه به من و خواهرك بخندد كه فكر مي كرديم بايد با امداد خودرو تماس بگيريم
بامزه متصدي هتل بود كه دوان دوان براي كمك رسيد و مثلا پيچ ها را سفت كرد و رها مرام گذاشت و اجازه داد پسر كلي زور بزند و وقتي پسرك دور شد، خودش پيچ ها را سه دور محكمتر كرد
و طبعا آنايار هم بيدار شده و خود را به ما رسانده بود اما فيبي هنوز راضي نبود، از اردبيل تازه بيرون رفته بوديم كه تمام چراغهاي فيبي روشن شد، همه پياده شدند و منم به سراغ گندمزاري در همان نزديكي رفتم، تا راننده وانتي به كمك رها بياييد و بين علما اختلاف بيفتد من فرصت اين را پيدا كردم كه از گلهاي شقايق و گلهاي گندم  مزرعه لذت ببرم و مهمتر از همه سبلان را ديدم
در آن دور دست پر از برف ايستاده بود، عين يك گرگ سپيد  سريال گيم او ترونز، بلند بالا و بزرگ
در همان نزديكي تعميرگاهي بود كه آنايار با شيرين زباني تركيش آنها را جادو كرد و همه عوامل با دل و جان افتادند به جان فيبي
منهم رفتم با خواهرك گوجه خيار صبحانه و گوجه سبز ميان وعده را بشورم كه نمي دونم چرا جاشون عوض شد و اول گوجه سبزه خورده شد!
از دور در بازي صدايم كرد و رفتم و باغي ديدم و خانمي كه در حال تاب خوردن بود
زن از دور مرا ديد و دعوتم كرد به مراسم تاب خوران و منم بدون تامل پذيرفتم، تاب در واقع ننوي بود كه با پتو درست شده بود و شد كه من و خانم و نوه اش سه نفري در آن بنشينيم و تاب بخوريم
معلوم شد كه خانم به همراه دو عروس و نوه هايش در باغ زندگي مي كنند و صاحب رستوراني هستند كه همان دم در بود،
مرغ ها در گردش بودند و سگ ها به نگهباني و نوه تازه ختنه شده هم دوران نقاهت را در ننو مي گذراند، عالمي داشتند براي خودشان
كلي گپ زديم تا خواهرك به دنبالم آمد كه ماشين آماده شده بود، طفلك فيبي مرام گذاشته بوده و قبل از اينكه توي جاده بيفتم خب داده: فلان فلان شده ها تسمه دينامم پاره شده ، مي فهميد؟


روز اول،به سوي آقكند

بعد از تلاش ناموفق من براي جمع كردن آشغالهاي موجود به راه افتاديم، ( جان مادرتان اشغال نريزيد ، به قرعان حتي ميوه و سيگار هم خيلي طول مي كشد تا به طبيعت برگردد و بهانه : اينجا كه پر آشغاله !باعث نمي شود شما هم آشغال بريزي)خانواده اي كه كنار ما  بساط پهن كردند، از ما عذرخواهي كردند و من متوجه شدم كه مدتهاست اين احترام به  حريم خصوصي را نديده بودم
، فراموش كرده بودم
دوباره به راه افتاديم و به جايي كه من دوست دارم رسيديم: گرم دره
من حتما يك سفر طراحي مي كنم براي اين بخش از زنجان، دشتهاي سرسبز و خاك خوشرنگ اينجا ، بدجوري وسوسه ام مي كند
باز هم گنبد سلطانيه نرفتم، آقا من شرمنده ام كه تاريخ هنر درست مي دم و هميشه به دانشجوها ياداوري مي كنم كه در زماني دور ،جهانگردي درباره اين بنا گفته است: سبدي از جواهرات رنگين
ولي خودم نديدمش
يك بار با قطار مي آيم و  از رنگهاي باقيمانده بين آجرچيني هاي سقفش لذت خواهم برد و به دليل ساخت اين بنا توسط سازنده خل و چلش خواهم خنديد 
تابلو بامزه بعدي: ديزي سراي گوزن منظره بود
رها عقيده داشت صاحب همين جا بچه اش را فرستاده درس بخونه اونم رفته كرج مركز فوق تخصصي اپيلاسيون زده
جاده زيبا ، موسيقي هم لازم داشت و اين دفعه را با چارتار فرياد مي زديم: آشوبم، آرامشم ، تويي،،،:
همه بي صبرانه منتظر بوديم كه به سرچم برسيم، مادرك جمله هاي زيادي دارد كه سرآغازش اين است: اگر من شهردار بودم، اگر من استاندار بوده، اگر من ريس جمهور بودم
من هم بچه همان مادرم،  و من جاده سرچم به اردبيل را جاذبه گردشگري اعلام مي كردم، وروديش بليط مي فروختم  و اتوبوسهاي جهانگردي در آن راه مي انداختم
همان مناظري كه سال گذشته زرد و قهوه اي ديده بوديم، حالا سبز و قهوه اي شده بود و چه سبزهايي، 
سبز پسته اي، سبز آبي، سبز چمني، سبز زيتوني، سبز سدري و ،،،،
 اينقدر من هي گفتم ناهار آقكند نگه مي داريم كه رها گفت معلومه كباب سري قبل مزه اش زير دندونته ها
كه به آقكند زيبا رسيديم كه حالا نامش شده  كاغذ كنان
در همان پمپ بنزين كوچولو بنزين زديم و سفارش كوبيده به همان رستوران بامزه با پرده هاي گل گلي و تميزي وسواس گونه اش داديم ، رفتيم همان پارك شهر كه در ميان باغها بود
هوا از بوي عطر سنگين شده بود،عطر  بوته هاي نسترن را در حاشيه جويبارها كاشته بودند و درخت هاي سنجد عطر گس خودشان را داشتند اينها را همه اضافه كنيد به عطر نوعي گل صحرايي زرد رنگ كه  نمي شناختمش
زير سايه آلاچيق پتو پهن كرديم و به قيافه دمغ من خنديديم كه نه كوبيده اش همان بود و به برنج دم نكشيده اش، حتي نوشابه اش هم مزه شربت سينه مي داد
بچه ها خوابيدند و من به گشت و گذار زير درختان گيلاس گذراندم
شهرهاي كوچك لطف و آرامش و صفاي خاص خودشان را دارند، مي دانم، اما از سختي هاي جوان بودن در شهرهاي كوچك ايران نيز خبر دارم
و زندگي هاي تلف شده در اين يكنواختي ها
هيچ راهي براي تلفيق زيبايي هاي شهر كوچك و امكانات شهر بزرگ وجود ندارد؟
بچه ها بيدار شدند و دوباره به سمت جاده زيبا به راه افتاديم، رنگها بيشتر مي شدند و هوا خنك تر كه ديگر مجبور شديم در جاده فرعي بپيچيم، علف نرم و سبزي كه تمام كوه را پوشانده بود، و در سكوت ما و ماشين به  چهچه هاي پرندگان ناشناسي  گوش داديم كه براي خود و فرشتگان خدا مي خواندند

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...