۶ خرداد ۱۳۸۵

حال

می دونم می شود جور دیگری زندگی کرد اما حالش را ندارم

روزنامه

صبح زود سوار مترو بودم که در انعکاس شیشه ان دستی را دیدم که در حال خواندن روزنامه بود. حیرت کردم و شاد شدم تا به حال زنی را در حال روزنامه خواندن در مترو ندیده بودم . چرخیدم تا چهره اش را ببینم و حیرتزده کسی را نیافتم دوباره به شیشه نگاه کردم دست و روزنامه بود اما در پشت سر من زن روزنامه خوانی نبود بار سوم متوجه شدم انچه که دیدم در ان طرف شیشه بود تراموار روبرو در ایستگاه بود و کوپه مردان بود و دستی مردانه در حال خواندن روزنامه

چشم سبز وچشم مشکی

دلم تنگ است دلم برای دو نفر همزمان تنگ است و هیچکدام به من زنگ نمی زنند و من نیز همچنین... چه مانع های فراونی که در درون و بیرون من است و نمی گذارد که این دو را ببینم

۴ خرداد ۱۳۸۵

کلیپ

خوب نیستم و هیچ تلاشی برای خوب شدن نمی کنم. امروز از خواب بیدار شدم توی وب چرخیدم بعد صبحانه خوردم یک کم کتاب خوندم به مامان زنگ زدم .گریه کردم خیلی زیاد فیلم نگاه کردم .. ناهار درست کردم سعی کردم بخوابم بلند شدم ناهار خوردم گریه کردم ماهواره نگاه کردم چندبار رفتم داخل تخت ولی خواب نیامد که نیامد و حالا نا امیدانه منتظرم تا این روز بگذرد شاید فردا روز بهتری باشد..چقدر به امید این جملع روزهایم را در سطل اشغال انداختم؟
ماهواره کلیپی نشان می دهد از مردمی که با چشمان بسته می دوند و در راه یکی یکی بر زمین می افتند به ستون می خورند زیر ماشین می روند به درخت می خورند و سرانجام تنها یک نفر به چمنزار می رسد که دو مرد منتظرش هستند و یک ساک را به او می دهند او یک زن است

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

چهار دیواری

خسته شدم صاحبخانه تصمیم گرفته خانه را بفروشد بدون اینکه با من در این باره صحبت کند. یک نفر زنگ زد و گفت برای دیدن خانه می اید. سالهاست که تنها زندگی می کنم و اجاره نشینم اما این کابوس بی خانمانی هیچگا ه دست از سر من بر نمی دارد من نمی دانم چرا بد شانسی ها با هم می آیند از آژانس ها ی مسکن متنفرم وقتی که وارد می شوم و مرا قیمت می گذارند و سرانجام می گویند: خانم با این بودجه خونه براتون پیدا نمی شه... انهم با چه لحنی. از صاحبخانه هایی که خانه به دختر مجرد نمی دهند و انهایی که از انقدر سند و مدرک می گیرند که معلوم نیست خانه را می خواهنداجاره بدهند یا مرا می خواهند استخدام کنند..همین صاحبخانه فعلی فقط گواهی ب کارت از من نخواست ..بقیه مدارک یک پوشه شد! صاحبخانه قبلی ساعت 11 شب هوس می کرد بیاد و بحث سیاسی با من راه بیندازد... قبلی می گفت باید پای برهنه از پله ها بالا بیایم... قبلی هر وقت دلش می خواست تلفنم را قطع می کرد... قبلی کولر نمی خرید... قبلی نگفته بودن خانه گاز ندارد...مسخره است که من برای نگه داشتن همین سطح زندگی در تلاشم نه حتی برای بالا بردن سطح زندگیم

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

نهنگ

نمیخواهم به شیوه مرگش فکر کنم مادرم می گوید مثل نهنگ ها خودکشی کرد..مثل نهنگ ها
دیشب خواب دیدم عقرب ها به خانه ام حمله کردند

اقا بزرگ

شب عجیبی است...چشمام درد می کنه ...نمی دونم مرده یا نه ...مامان طوری حرف زد که منو اماده بکنه برای خبر مرگش ...تا الان ..زنگ زدم خونه کسی نیود ..حس کردم باید خبری باشه برای همین دختر خاله دیروز با چشم قرمز اومد خونه گریه می کرد و می گفت که دلش درد می کنه...
دلشوره دیوانه ام کرد ...از اینکه همیشه تراژدی در نزدیکی ما رخ می ده تعجب می کنیم...از اینکه بفهمیم این پدر بزرگ منه که داره با نخوردن غذا خودکشی می کنه..بی سر و صدا و خیلی اروم...دیگه نمی خواد زنده بمونه و حالا که این تن قوی نمی خواد بمیره داره اروم اروم ضعیفش می کنه تا زودتر تموم شه ...می دونم بهتره که بمیره می دونم این مرد مغرور و بزرگ بهتره بمیره تا این طور حقیر بشه ..می دونم که اگه بیشتر زنده بمونه ذلیل تر می شه ...می دونم که از دست من کاری بر نمی یاد چون اونا که باید کاری بکنن سالهاست که غیر از ازار دادن همدیگر کاری نمی کنم ...از این همه بدی ...حقارت دیوانه می شم و از اینکه اینها همه تا این حد نزدیکمه...همیشه دور می کشم که نبینم همیشه نگاه نمی کنم و بعد واقعیت با قدرت بیشتری بر می گرده ...حالا دیگه مجبورم بپذیرم که باید بمیره ..اگه همه ما که دوستش داریم بتونیم این کارو بکنیم می میره ...امیدوارم که اون دنیا وجود داشته باشه..اونجا همسرش و پسرش مهربونتر از ما خواهند بود ....همه اون چیزی که ازش دریغ شد...چقدر گریه باید کرد ؟ خوبه وقتی که بمیره تمام نقابها بر داشته می شه..لذت خواهم برد از جدالی که بر سر خانه و زمین و باغ چند میلیونی خواهد شد...اما دلم براش تنگ می شه...کاش این اخرین تصویر ها رو ازش ندیده بودم کاش همان مرد مو سپید بلند بالا ..نه تصویر پیر مردی که ...شب بدی است ...

روز معلم

از روز معلم متنفرم از این تبریک گفتن ها و کادو به هم نشون دادن ها تنها چیز جالب این روز یک مسیجز بود با این مضمون: معلم شمعی است که می سوزد و هوا را الوده می کند بیائید معلمها یمان را گاز سوز کنیم

بیزانس

داره البوم سفر من به اروپا رو نگاه می کنه می پرسه بیزانس هم رفتید؟ شنیده من یه چیزایی درباره هنر بیزانس می خونم..

خودکشی

در همین صفحه برادری برادر خود درا کشته است
در همین صفحه دایی نوزاد 10 روزه را دزدیده تا چک 17ذ میلیونی اش پاس شود و کودک در این مدت گرسنه مانده است
در همین صفحه کودک هشت ساله را دزدان با سیگار سوزانده بودند
در همین صفحه دانش شاموزی به دلیل تنبیه مدیر در جلوی بقیه هم کلاسی ها خود کشی کرده
در همین صفحه مردی زنش را به دلیل اینکه او را صبح زود بیدار کرده با میله فولادی کشته
در همین صفحه جسد سه زن 20 28 و 23 ساله در اتوبان های مختلف تهران پیدا شده در همین صفحه مردی نوزاد همسر صیغه ای اش را به دیوار کوبیده و کشته بود
اینجا تهران است

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

سن ایچ

یک تبلیغ هست که تلوزیون نشون می ده درباره اب پرتقال سن ایچ
یک زن می گوید : «همیشه دلم می خواست همه رو راضی کنم شوهرم پسرم برادرم و پدرم ..سن ایچ این امکانو به من داد» و بعد نشان می دهد تمام این مردان نشسته اند و تلوزیون فوتبال نگاه می کننند سن ایچ می خورند و هورا می کشند و زن... نگاه می کند

کیمیا

دانشجویانم زنان معلم میانسالی هستند که اکثرا متاهل و بچه دار هستند. بعضی اوقات یکی از بچه هایشان از مدرسه می اید و پشت در کلاس منتظر می ماند تا کلاس مادرش تمام شود. من معمولا اجازه می دهم که این کودکان وارد شوند..اتفاقات جالبی می افتد عموما بچه ها از اینکه مادرشان پشت میز متعجب می شوند و وقتی من اجازه می دهم که به من نزدیک شوشند از درس مادرشان می پرسند و اینکه شاگرد خوبی است یا نه ..شیطنت می کند یا نه و ...دغدغه های خودشان را مطرح می کنند..دیروز عصبانی شده بودم داد می زدم که: بابا چرا متوجه نمی شید می گم این حجم مکعبی را گرد کنید ..(به کودک اشاره کردم) من الان برای این بگم متوجه می شه ...دخترک گفت: منظورتان اینه که مکعب را به کره تبدیل کنند! حیرتزده بهش نگاه کردم... ازش سئوالاتی کردم فهمیدم کلاس اول است و تمام حروف را یاد گرفته و ...با هم پفکش را خوردیم و صحبت کردیم در پایان ازش پرسیدم : کیمیا چرا اینها متوجه نمی شن من چی می گم ؟ پس چرا تو متوجه می شی؟ با ارامش پفکش را در دهانش گذاشت و گفت : اخه اینا ماجراشون سر پیری و معرکه گیریه!
ده دقیقه داشتم می خندیدم و دانشجویان حیرتزده بودند که این موجود همیشه اخمو دارد می خندد و کیمیا با دهان نارنجی اش همچنان پفک گاز می زد و لبخند می زد...

بشپول

امروز یکی از دانشجویان سابق اومده بود داستانش تکراری و مثل همیشه واقعیه
مدتی بود که شک کرده بود بعد همسرش را تا خانه دوستش تعقیب کرده بود و بالاخره مطمئن شده بود که اعتیاد دارد ..مرد را دوست دارد دو بچه دارد ..مرد خانه شان را فروخته و خرج کرده ..زن یواشکی یه خانه قسطی گرفته و داره تمام حقوقشو قسط می ده ..مرد سعی داره که وامش را از دستش بیرون بیاورد...زن دانشجوی من که بود فوق دیپلمش را گرفت استعداد حیرت انگیزی در هنر داشت...حالا می خواهد لیسانس بخواند ..امده بود منابع بگیرد... حالا شک کرده که مرد با زن دیگری ارتباط دارد زنی شوهر دار که همسرش در زندان است..دستهایش می لرزید..چشمهایش را سرمه کشیده بود و زیبا شده بود ...تنها توصیه ای که کردم اینکه احتیاط کند هپاتیت یا ایدز نگیرد..و به زندگیش ادامه دهد و امیدوار باشد که اعتیادش در حد تریاک باقی بماند و مواظب پسرهایش باشد...
قسمت خیلی خوشمزه داستان: برایم البالو خشکه و زردالو خشکه اورده...و من دارم می خورم ...وای که زندگی با اینها چقدر خوشمزه است...می توانید تصور کنید ..البالو را در دهان می گذاری و با دندان تمام گوشتش را می کنی تا به هسته برسی ..ترش و تیره...زردالو را با دندان گاز می زنی و بعد می کشی تا کنده شود نارنجی نرم و شیرین...

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

نورمحمدی

امروز یکی از دانش اموزان ِعکاسی را حسابی دعوا کردم گفتم که مادرش را بیاورد چون هشت جلسه است که نه عکس گرفته و نه چاپ و ظهور کرده است..مادرش امد خودش بسیار زیباست ..و مادرش که شکل پیری او بود...مادر و دختر را حسابی دعوا کردم...اشک هر دو را در اوردم و ...سوار تاکسی که شدم یکی دیگر از بچه های کلاس سوار شد و گفت که پدر دخترک زندان است و انها شش نفر هستند که در یک اتاق زندگی می کنند..مادر در خانه ها کارگری می کند و دخترک اصلا دوربین ندارد که بخواهد عکاسی کند. دارم از عذاب وجدان می میرم او دو سال است که شاگرد من بوده و من نفهمیدم؟

اسدی

یک زن در فرهنگسرا مدیر شد...خیلی کار کرد ..خیلی رشد داد ..کلاسهای جدید گذاشت ..موسیقی ..فضا را عوض کرد...تئاتر...محیط متروکه را دوباره زنده کرد و بنا به تمام این دلایل ..بیرونش کردند...خانم اسدی چشم ابی همیشه تحسینت خواهم کرد

ساری

گفته بودم رفته جمعه بازار ساری هندی خریدم تبدیلش کردم به پرده؟ آره حالا پرده های آبی با گلدوزی در لبه هاش جلوی من دارن تو باد تکو ن می خورن...یک سفال قلمبه آبی هم بود تو سفر اصفهان گرفته بودم..گذاشتم رو میز با یه گلیم آبی روی میز ...خیلی قشنگ شده ...امروز هم 200 هزار تومان کرایه صاحبخانه را ریختم به حسابش ..حرومش بشه من ماهی 230 هزار تومن حقوق می گیرم!

کاکتوس

یکی از کاکتوسهام مریضه خیلی ناراحتم نکنه بمیره

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

غذاساز

یک دستگاه غذا ساز سیزده کاره گرفتم دارم از ذوق می میرم ..هرچی دستم میرسه دارم باش خورد و مخلوط و اسیاب می کنم... انقدر بامزه است سبز خوشرنگی هم هست..اب هویج گرفتم..شیرموز درست کردم...سیب زمینی خلال کرد ..خب این تازه شد سه تا هنوز ده تار کار دیگه هست که من می تونم باش بکنم ..وای چه هیجان انگیز!!!

قاطر

معلوم نیست چرا چشمش خونریزی کرده ..داره میره خرید میگه: حالا مغازه داره از من می ترسه من باید بهش بگم« اقا اقا نترس من قاتل نیستم..من قاطرم...
حالا چرا به ذهنش رسید قاطره ..نمی دونم احتمالا به دلیل هم وزن بودن این دو تا کلمه

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...