دوستانم می آیند و می روند. من بر روی صندلی ام نشسته ام و آنها آن روبرو می نشینند و حرف می زنند، چایی و شکلات می خورند، شاید سیگاری بکشند و باز حرف می زنند و می روند.
من وارد دنیاهایشان می شوم، به دغدغه ها و رویاهایشان نگاه می کنم و به غم ها و شادی هایشان گوش می دهم و می روند تا مدتی بعد که دوباره بیایند.
در این همه آیندگان و روندگان ،چیزی که مشترک است،"گرفتار"یشان است
همه گرفتارند؛ گرفتار یک اندیشه، یک خلق و خوی خاص، یک بدبینی یا عدم اعتماد به نفس یا هرچیز معیوب دیگری که زندگیشان را شکل می دهند، مسیراش را تعیین می کند و آینده اشان را می سازد.
فقط یا این غل و زنجیر را نمی بینند و یا اگر می بینند توان برداشتنش را ندارند
۳ نظر:
من یک عمله ام.حفره های خالی ذهنم را تلاش میکنم پر کنم. بعضی ها میشود. با تلاش و امید و فانتزی های طولانی. بعضی ها پر نمیشود. مثل دو تا چشم همینطور به من زل زده باقی میمانند. حالا بعد از همه عملگی و خستگی گیرم که حفره ها رو پر کردی.
خب ، بعد از آن ، یک حفره دیگر باز میشود.
نه زمان از حرکت میایستد و نه این سن لامصب من!
پ.ن.
ضمنا آن روز کذایی هم بر من هم برتو خجسته باد!
اونها که رها شدن خوشبختن. اونها که دارن تلاش میکنن برای رهایی و به در و دیوار میخورن و زخمی میشن هم خوشبختن؟ چطوری یعنی؟
از اونهایی که اینکارو نمی کنن خوشبخت ترن ;)
ارسال یک نظر